نویسنده: ایشر داس
آن روز بوی عطر خاک و گاه گِل، در فضای حویلی ما، در گذر بارانه، عشوه میکرد همان عطری که آدم را در فصل بهار مست و شاداب میکند. خواهرهایم و زنان کاکاهایم همه مشغول پاک...
داستان کوتاه
نویسنده: ایشر داس
احمدولی و عبدالله از چندسال با من در مکتب همصنفی بودند. اندامهای شان لاغر با قد پخچ و ظاهرِ آراسته و مودب. من که یکی دو بلست در قد از آن...
نویسنده: عبدالرحمن عزام
این دومینبار بود که دست به ماشه میبرد. با آنکه از بار نخستِ دستبهسلاحبردنش، سالها میگذشت؛ اما گویی همیندم بود که به استقبال عروسی «موسی»، دست به تفنگ برده بود تا...
داستان کوتاه
نویسنده: قنبرعلی مستغنی
۱
حمیدالله، چشم از دریای خروشان نمیگیرد. نگاهش بهموجهاست. موجهایی که تاچشمش میبیند ادامه مییابد تا میرسد بهآسمانِ خاکستری و افقی که...
نویسنده سیامک هروی
بابا رنگ بر رخ ندارد، ميلرزد و مينالد:
«نه، نکن! بيا با هم مردانه گپ بزنيم.»
مرد کوري کاردي را در هوا ميچرخاند و ميگويد:
«براي تيمور بگو من کي استم، زود...
نویسنده: شیما قاضیزاده
انتهای چمن سرسبز و وسیع، پشت به دیواربلند کاهگلی خانهی متروک همسایه، یگانه جایی بود که نسبت به تمام قسمتهای خانهی کلان پدری، برای من بوی آرامش میداد؛ دور ...
نگارنده: سیامک هروی
تو میآیی و در زیر چوکات دروازه میایستی. دامنت را باد میشوراند و اتاق تاریک و روشن میشود. میپرسی:
«خاله زلیخا! سبحان چطور است؟».
میگوید:
«ناخوشی که اس...
نگارنده: سیامک هروی
پری را در یکی از شبهای چله دید. شب سردی بود و زمین و زمان را یخ زده بود و روشنی ماه بر کوه و کمر میخلید و دیوارهای گلی را میتاساند که چشم موسی به پری افتاد و دلش...
نگارنده: شهاب تاجیک
شروع شد با یک حس، بزرگ شد با حواس، پایان یافت با مرگ حواس …
بار دیگر بهخاطر انجام کاری به روی زمین آمدم، با موجودات و گناهانی تکراری، در تکاپو بهدنبال آرامش، ولی غافل از ر...