نویسنده: ایشر داس
تابستان داغی بود. باغچهی حویلی جگرن شفیع از زیبایی بهرهای نداشت. گلها پژمرده و چند تا درخت سیب و قیسی که به باغچه نمای زیبا داده بودن...
نویسنده: الهام رحیمی
کتابش را روی تاقچه گذاشت و با خود گفت:
شاید ده روز مونده تا امتحان!
دستانش را زیر چانه گرفت و به فکر فرورفت، فکر اینکه آیا کانکور مخصوص...
نویسنده: ایشر داس
سالون نسبتاً بزرگ بود، آلات موسیقی گوناگون که حتی خانم گورور، نام بعضی از آنها را نمیدانست، در گوشه و کنار سالون پراگنده بودند. خانم گورور فرزندانش راجیش ۲۴ ساله و...
نویسنده: ایشر داس
آن روز بوی عطر خاک و گاه گِل، در فضای حویلی ما، در گذر بارانه، عشوه میکرد همان عطری که آدم را در فصل بهار مست و شاداب میکند. خواهرهایم و زنان کاکاهایم همه مشغول پاک...
داستان کوتاه
نویسنده: ایشر داس
احمدولی و عبدالله از چندسال با من در مکتب همصنفی بودند. اندامهای شان لاغر با قد پخچ و ظاهرِ آراسته و مودب. من که یکی دو بلست در قد از آن...
نویسنده: عبدالرحمن عزام
این دومینبار بود که دست به ماشه میبرد. با آنکه از بار نخستِ دستبهسلاحبردنش، سالها میگذشت؛ اما گویی همیندم بود که به استقبال عروسی «موسی»، دست به تفنگ برده بود تا...
داستان کوتاه
نویسنده: قنبرعلی مستغنی
۱
حمیدالله، چشم از دریای خروشان نمیگیرد. نگاهش بهموجهاست. موجهایی که تاچشمش میبیند ادامه مییابد تا میرسد بهآسمانِ خاکستری و افقی که...
نویسنده سیامک هروی
بابا رنگ بر رخ ندارد، ميلرزد و مينالد:
«نه، نکن! بيا با هم مردانه گپ بزنيم.»
مرد کوري کاردي را در هوا ميچرخاند و ميگويد:
«براي تيمور بگو من کي استم، زود...
نویسنده: شیما قاضیزاده
انتهای چمن سرسبز و وسیع، پشت به دیواربلند کاهگلی خانهی متروک همسایه، یگانه جایی بود که نسبت به تمام قسمتهای خانهی کلان پدری، برای من بوی آرامش میداد؛ دور ...