کلیدر؛ روایت زندگی و عشق

11 حمل 1403
5 دقیقه
کلیدر؛ روایت زندگی و عشق

عبدالرحمن عزام

کلیدر حکایت زندگی است؛ زندگی‌ای که با بافت پیچیده‌ای از تنش‌های دگرستیزی احاطه گردیده است. پرچم‌دارانِ این زندگی، می‌روند و می‌رزمند؛ رزمی برای بقا، برای ماندگاری، برای زندگی. آنان در این رزم، با بهایِ جان سر می‌بازند؛ اما دستاوردِ این بازندگی، ره‌توشه‌ی بیداری است که به ارمغان می‌آورند. و سرمشقی می‏شوند برای کسانی که به آزادی و آزادگی بها می‌دهند. مردِ میدان این مبارزه‌ی نابرابر، برای تثبیت قیام خویش جان می‌دهد. او برای مردمی جان داد که در آخرین وهله‌ی حیات از ایشان نالان و نارضایت‌مند بود. او برای احیای روحیه‌ی مردمی بر روی دولت و ایادی‌اش تفنگ کشید که در پای و پایانِ کار، شانه به زیر بار ندادند، دست او را نگرفتند و در مبارزه با اربابانِ مزدور، به سینه‌ی او دست رد زدند و او را با دست و دَور و اطرافی خالی به گرگ‌های هاری سپردند که برای از بین‌بردنِ او، هیچ نان و نمک و حقی را پاس نداشتند.
نویسنده‌ی این رمان، محمود دولت‌آبادی متولد دهم مرداد ۱۳۱۹ه‍.ش. در دولت‌آباد سبزوار است. او نخستین پسر و چهارمین فرزند خانواده‌ی تهی‌دستِ خویش است. پدر و مادرش، مرد و زنی فقیر و ساده‌زیست اند که از راه تلاش و کلنجار با زندگی، قوت لایموتی به‌دست می‌آورند تا با آن سدِ رمقی کنند و زندگی که نه، زنده بمانند. دولت‌آبادی، مردی است که برای رسیدن به‌جاه و مقام نویسندگی، فراز و فرود زیادی را تجربه کرده است و در طی‌کردنِ شکن‏های پُر خم‌وپیچ مسیرش، گرگِ بالان‌دیده‌‏ای را می‏ماند. او مشاغل عدیده‌ای را تجربه کرد؛ کار زمین‏داری، چوپانی، کفاشی، بایسکل/دوچرخه‌سازی، سلمانی و…؛ هم‌چنان او در مسیر زندگی خود، دردهای فراوانی را به‌جان چشید؛ دردهایی که در خط خط، و نقطه نقطه‌ی نوشته‏های او هویداست.

دولت‌آبادی در باب کلیدر که خود کتابی است در ستایش کار و زندگی و طبیعت، گفته بود: «دیگر گمان نکنم که نیرو و قدرت و دل و دماغم اجازه بدهد که کاری کامل‌تر از کلیدر انجام دهم. کلیدر از جهت کمی و کیفی، کامل‌ترین کاری است که من تصور می‌کرده‌ام که بتوانم انجام دهم، و شاید بشود گفت در برخی جهات از تصور خودم هم زیادتر است». محمود دولت‌آبادی برای نگارش این سرگذشت بی‏مانند، پانزده سال عمر گذاشت، در سال ۱۳۶۲ آن‌گاه بر این شاه‌کار خود مهرِ پایان گذاشت که از سال ۱۳۴۷ برای آن قلم زده بود.

کلیدر طولانی‌ترین رمان به زبان فارسی است که طی ده جلد به‌چاپ و نشر رسیده است، در رده‌ی رمان‌های اجتماعی با ابعاد تاریخی قرار می‌گیردکه در آن، سیمای جامعه‌ی انسانی به‌تصویر کشیده شده است. و در آن حدوداً با شصت شخصیتِ متفاوت روبه‌رو می‏شویم. شخصیت‏های آن را بیش‌تر روستاییان ساده‌زیست تشکیل می‏دهند؛ مردان و زنانی که یا دست به داس و ریسمان و خرمن و کشت اند، و یا هم هم‏آغوشِ چوپ و چوپانی و دشت و صحرا؛ گرچه با تفنگ‏داران دولت، اربابان و زمین‏داران و توده‌ی مردمِ شهرها نیز سر و کار خواهیم داشت.

بررسی کردارها و عمل‌کردهای این افراد، دوشادوش هم و سایه‌به‌سایه پیش می‏روند. این افراد در خلال نوشته از این‌جا و آن‌جا سرک می‏کشند و به‌طرز ماهرانه‏ای وارد رمان می‏شوند، با هم به پیش می‏روند، گاهی نزدیک و گاهی از هم دور می‏شوند و در فرجامین بندهای کتاب، همه گردِ هم جمع می‏آیند و با به‌پایان رسیدنِ کتاب، بعد از به خاک و خون کشیده شدنِ تفنگ‏داران گل‌محمد، و به نان‌ونوا رسیدنِ اربابان متملق، دوباره هرکسی راه خویش در پیش می‏گیرد و به زندگی خود روی می‏آورد.
کلیدر؛ نامی است که از نام کوه کلیدر واقع میان شهرهای سبزوار و نیشابور به ودیعت گرفته شده است که در استان خراسانِ ایران موقعیت دارد. داستان و روی‌دادهای پُرفراز و نشیب آن همه در حول‌وحوشِ همین ناحیه اتفاق می‌افتد و کتاب روایت‌گرِ زندگی و رسم و عنعناتِ مردم همین دیار است. روایت و سرگذشت زندگی خانواده‌ی کرد کوچی که به سبزوار مهاجر یا کوچانده شده‌اند و از کجی روزگار، با آب و خاکِ همین منطقه می‏سازند. گاهی دست به کشاورزی می‏زنند و بیش‌تر به دام‌داری مشغول‌اند. روزها و شب‏های زندگی خود را در اماکن و مناطق مختلفی می‏گذرانند؛ گاهی به سوزن ده و یا به روستای قلعه میدان؛ و گاهی هم خیمه‏خانه‏های خود را در دامنه‏های کلیدر برپا می‏دارند تا تارِ روز و شب را به‌هم گره بزنند.
کلیدر فضای ملتهب سیاستِ پسا جنگ جهانی را در این دیار بین سال‏های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ه‍.ش. به روایت نشسته است. این رمان بر اساس سرگذشتی واقعی نوشته شده است؛ «گل‌محمد شخصیت اصلی این داستان، قهرمانی سبزواری است که در مقابل ظلم و استبداد ایستاده و جانش را بر سر ایمانش می‌گذارد. دیگر شخصیت‌های این رمان نیز از دل حوادث تاریخی آن زمان آمده‌اند و داستان زندگی آن‌ها بستر اصلی روایت کلیدر است».

تفنگ‏به‏دستِ این قیام، گل‌محمد است؛ مردی از تیر و تبار میشکالی. او در خانه‌ی کلمیشی، بزرگ خانواده به‌دنیا می‏آید و روزگاری را به چوپانی و دام‌داری سپری می‏کند. خوی او با مال و گوسفندانش است. همین است که او بارها می‏گوید مرد چوب و چوپانی و گردش و سیاحت است، نه کشت و شخم و کشاورزی. این چوپان، مردی نازک‏دل، کم‏گوی و پخته و باتجربه است. او ستم و ستم‌گری‏‏های دیده و شنیده‌ی خویش را تاب نمی‏آورد، گذشته‌ی او، از او مردِ مردانه‏ای می‏سازد که از چوب چوپانی، به تفنگ جنگ کشیده می‏شود؛ او می‏شود مرد ستیز، ستیز و جنگاوری با دد و دیوهایِ خون‏آشامی که برای پُری جیب خود، به جان و مال و نان و نام و نوای کسی، پروایی ندارند.

او که چوپان است و همه‌ی زندگی وی و خانواده و قبیله‌اش به همان چند لاشه‌ی گوسفند وابسته است، نمی‏تواند در مبارزه‌ی گوسفندان با وبا و مرگ‌ومیر، تسلیم شود و دست روی دست بگذارد؛ لذا نخست دست به‌دامان حکومت و اربابان محلی می‏اندازد؛ اما به‌زودی تیر امید او بر خاک می‏نشیند و کسی او را در این میان، هم‌راهی و هم‌کاری نمی‏کند. همه دست رد بر سینه‌ی او می‏زنند. همین می‏شود که او ناگزیر راه قیام در پیش می‏گیرد؛ قیامی که دولت یاغی‏گری و مردم، حق‏ستانی می‏نامندش؛ دولت او را یاغی واجب‌القتل، و مردم او را سردار و سرورِ واجب‌الاحترام می‏دانند. او «اگر چه به‌کندی و با گم‌گشتگی؛ اما سرانجام از یک یاغی سرکش به قهرمان اجتماعی رشد می‌یابد».

او شب و روزهای بسیاری را در کوه و دشت و ده و روستاهای فراوانی با تفنگ‏دارانش سپری می‏کند؛ در کنارِ مردم بی‏بضاعت و نادار و تهی‌دست می‏ایستد تا علیه زورمندانِ ستم‌کیش ایستاد شود. او مال‏های فراوانی از گدام‏های اربابان برای مردمِ کشاورز می‏دهد، این هم‌راهی و هم‌کاری با تهی‌دستان، خشم‌ و کین و غیظِ اربابان را بر می‏انگیزد؛ لذا ایشان دست در دست دولت که خود او را یاغی می‏داند، علیه او هم‌سنگر می‏شوند، او را در حصار خود می‏گیرند و از جوانب مختلف بر او هجوم می‏آورند. او با آزادگی تمام، در آخرین وهله، جنگجویانش را آزاد می‏کند تا برای او و خاطرش، خون بی‏گناهی بر زمین ریخته نشود؛ لذا هم‌راه خان عمو و دو برادر و یکی دو دوستِ دیگرش راهی کوه می‏شود و برای بقا، می‏جنگد؛ می‏جنگد و می‏جنگد تا در نهایت، با رهروانش برای راهش جان می‏سپارد. دولت و ایادی هم‌دست آن بعد از مرگ، جسدهای تکه و پاره‌ی‌شان را به سبزوار می‏برند و روزگاری چند بر دروازه‏های شهر، بر چوبه‌ی دار آویزان می‏کنند تا به زعم شان، درس عبرتی برای هر کسی گردد که سر شور و صدای شورش دارد.

گل‌محمد در آخرین گفت‌وگوهایش با ستار، شخصیت هم‌راه و مغز متفکر قیام، در باب نحوه‌ی برخورد خود با حوادثی که در نهایت به مرگ او می‌انجامد، چنین بیان می‌کند: «کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چند گاهی است که با عقل حلاجی‌اش می‌کنم، و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم».

او مردانه مرد، و برای آخرین لحظاتی که در زیر چکمه‏های پوستین‌پوشانِ مزدور جان می‏دهد، حاضر نمی‌شود زن و مادر و فرزندش را ببیند؛ او می‏گوید: «از پا افتادنِ مرد… دیدنی نیست!».

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1962


مطالب مشابه

29 ثور 1403
سیاه‌بخت

سیاه‌بخت

23 ثور 1403