نویسنده: دکتر لطیف ناظمی؛ شاعر، پژوهشگر و منتقد ادبی
تو مپندار که من شعر بهخود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
خاستگاه شعر کجاست؟ بهراستی شعر از کجا میتراود؟ از کجا زاییده میشود؟ آیا شعر گرتهبرداری از طبیعت است؟ هدیهی خدایان است؟ چنانکه پیشینیان در باخترزمین میپنداشتند، و یا برخاسته از لایههای درون آدمی است؟ آیا شعر ریشهی ماورایی دارد و شاعران تندیسهای نیمهزمینی و نیمهآسمانیاند؟ این پرسشها از بنیادینترین پرسشهای آدمی است که از سقراط فیلسوف تا گوستاو یونگ روانکاو را، بهخود مشغول داشته است؟
از افلاتون بیاغازیم که شعر را دشمن میداشت و جز اندکی از شاعران، بقیهی سخنوران را رخصت ورود به جمهوری نامنهاد خویش نمیداد. نگاه افلاتون به شعر، نگاهی ناهمگون و دوگانه است. از سویی او شعر را هدیهی خدایان شعر یا «موزها» میداند و از سویی هم تقلیدی از طبیعت میانگارد. از جاییکه کائنات تصویر ناقصی از عالم علوی است و شعر تقلیدی از آن است پس شعر تقلید تقلید است و بهسخن افلاتون «شعر خطرناک» است. افلاتون از منظر اخلاق شعر را زیانآور میداند و از معرفتشناسی، بیگانه با حقیقت میپندارد و تهی از ارزشهای خردگرایانه.
ارستو نگاه دیگری جز نگاه استادش افلاتون به شعر دارد. او کتاب مستقلی در خصوص شعر دارد که در واقع نخستین میراث فلسفیـادبی یونان میتواند بهشمار آید. کتاب «فن شعر» که چندینبار به فارسیدری ترجمه شده است؛ اثرگذارترین رسالهی ادبی است که سدههای فراوان در قلمرو نظریهی ادبی سالاری کرده است. اثرگذاری این کتاب در حوزهی نظریهی دراماتیک شعر، بیمانند بوده است. ارستو تقلید را زشت نمیپندارد و بدین باور است که شعر اسباب لذت را فراهم میآورد و بهرغم پندار افلاتون راه آن از اخلاق جداست. از نگاه او اخلاق و زیبایی دو پدیدهی جدا از هماند. تقلیدی که ارستو از آن سخن میزند؛ بایسته است تا مایهی بیم و شفقت را فراهم آورد.
خاستگاه شعر در نگاه عربان پیش از اسلام، از نوع دیگری است؛ باور اینان بر آن بود که موجودی با نام تابعه است که به شاعر تلقین شعر میکند؛ پس شعر نتیجهی الهام خدایان نی، بل حاصل تلقین یک «جن» به شاعر است و قدرت زیبایی هر شعر نیز وابسته به چگونگی اثرگذاری تابعه بر شاعر است. چگونگی تلقین، در دستان تابعه یا همزاد شاعر، نهفته است. این پندار در برخی از سرودههای زبان فارسی نیز سرایت کرده است و شاعرانی از تابعه سخن زدهاند. رودکی گوید:
گرچه دوصد تابعه فریشته داری
نیز پری باز و هرچه جنی و شیطان
ناصر خسرو حتی بدین اعتقاد است که تابعه او را از اسرار فلک گردان هم آگاه کرده است:
بازیگری است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم
باور به وجود تابعه در سالهای آغازین شعر فارسیدری که به گویندگان زبان فارسی تیز تسری یافته بود؛ تنیچند از سخنوران شعر فارسی را بر آن داشت تا در ستایشنامههای شان از این باور که تابعه تلقین شعر میکند؛ بیزاری جویند. از همینرو هنگامیکه جمالالدین اصفهانی بر آن است تا شاه را مدح گوید با اشاره به همین باور که تابعه تلقین کنندهی شعر است؛ ستایشنامهاش را برخاسته از املای جبرئیل میداند نه تلقین تابعه، تا گواهی به درستی اعتقاد خویش نسبت به ممدوح خویش آورده باشد:
گویند که تابعه کند تلقین
شاعر چو قصیدهیی کند انشا
من بنده چو مدح تو بیاغازم
روحالقدسم همیکند امــلا
اگر برای عرب پیش از اسلام، جن تلقینکنندهی شعر است و برای شاعر سدهی ششم هجری روحالقدس، ولی برای مولانا پری و فرشته، القاکنندهی شعر اند. هرجا که پای خاستگاه شعر در میان میآید او پری و فرشته را القاکنندهی شعرهایش میپندارد. مولانا میگوید که کسی در او پنهان است که آواز او را میشنود و سخن در دهانش میگذارد:
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یا کدام است سخن مینهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد
یا چه جان است نگویی کـه منش پیرهنم
تو مپندار که من شعر بهخـود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
غزلی که سه بیت آن را در اینجا باز نوشتیم از شورانگیزترین غزلهای مولاناست و در همهی دیوانها، جز دیوانهای کهن بهنام مولانا مشهور است؛ اما برخی از پژوهندگان بهسبب تناقضی که در بیتهای آن پیداست آن را از آن مولانا نمیدانند. با همه زیبایی و بلندی مضمون که در برخی از ابیات آن هست؛ تنا قضهایی هم در خلال آن دیده میشــود و ابیات با هم همخوانی ندارند. پرسشهایی از نوع «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود»، با نوع اندیشهی خیامی بستگی دارد، نه با فکر مولانا که میداند که از کجا آمده و آمدنش برای چیست و شاید برخی از ابیات این غزل از آن مولاناست و دیگران ابیاتی بر آن افزودهاند(1).
این نویسنده در همانجا مینگارد که بیت نهم غزل در جنگ «لالااسماعیل» بهنام مولانا ضبط شده است. در پیوند با مصراع «مرغ باغ ملکوتم…» نیز شرحی از مناقبالعارفین افلاکی برداشته است بدین مضمون:
«همچنان خدمت ولی پنهانی، گوهر بحر لامکانی مولانا اختیارالدین امان رضیالله عنه روایت کرد که روزی حضرت مولانا به باغ چلبی حسامالدین میرفت تنها، و من در پی آن سلطان دین آهستهآهسته میرفتم و سوگند عظیم میخورد که بهحق ذوالجلال و الاکرام که برین چشمهای ظاهر میدیدم که حضرت شیخ، گزی از زمین بالاتر بینالسماء و الارض میرفت و بیهوش گشته افتادم. چون برخاستم خداوندگار بهکار خود رفته بود. روزی در خلوت بهگوش من فرمود: «کمتر از مرغی نتواند بودن، خصوصاً که مرغان عرشی، و گفت:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم»(2).
چند بیت دیگر غزل هم در دیوان همام تبریزی دیده شده است و آنها سوای بیتهایی است که مراد ماست. دو بیت این غزل که سخت شگفتیانگیز مینماید؛ خاستگاه شعر مولانا را روشن میسازد و آن دو بیت چنین است:
کیست در گوش که آواز مرا میشنود
یا کدام است سخن مینهد اندر دهنم
تو مپندار که من شعر بهخود میگویم
تاکه هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
مولانا در این دو بیت، پیامآور چند نکته است:
ـ کسی در درون گوش شاعر است که شاعر باز نمیشناسدش؛ اما او همهی آواز شاعر را میشناسد.
ـ ناشناس دیگری در درون شاعر جا دارد که شعر و سخن را در دهان شاعر مینهد.
ـ شاعر آگاهانه نمیسراید و این سرایشها در هنگام «خواب» و «نا هوشیاریِ» سخنور پدید آمده است.
این پندارها اندیشههای «کارل گوستاو یونگ» روانکاو سویسی را بهخاطر میآورد که گفته بود: شعر مثل خواب است و «آنیما» است که تلقین شعر میکند. از نگاه یونگ انسان موجودی دو جنسیتی است. آنیما روان زنانه است در مردان؛ به بیان دیگر بزرگ بانوی روح مرد است که در اسطورهی سامی «حوا» نمود آن است و «آنیموس» عنصر نرینه است در زنان.
از دیدگاه یونگ «آنیما» و «آنیموس» از مهمترین کهنالگوها یا «آرکیتیپ»هااند و از کهنالگوهای دیگر میتوان از «سایه»، «پرسونا» و «خود» یاد کرد که همه در لایههای ژرف ناخودآگاه جمعی پنهاناند. به بیان یونگ همینها مایهی کشف و شهود و الهام شاعرانه میگردند.
آرکیتایپ که آن را در زبان فارسی، کهنالگو، سرنمون، نمونهی ازلی، صورت ازلی، صورت نوعی، صور اساطیری، صور مثالی، سنخهای باستانی، نامیدهاند؛ از نگاه کارل گوستاویونگ، مظاهر همگانیاند که در ناخودآگاه جمعی پنهاناند و چونان عناصر ساختاری ناخودآگاه جمعی بهشماراند؛ یعنی تصویر جمعیاند که میان همهی مردم مشترکاند و در بخش تاریک روان آدمی ترسب کردهاند و میتوانند گاهی بهگونهی خودبهخودی جلوه نمایند و بهگونهی واقعیت ملموس درآیند. مفاهیمی چون تولد، رشد، عشق، خانواده، مرگ، تضاد میان فرزندان و پدران و مادران، و رقابتها، خاستگاه کهنالگویی دارند. بهباور یونگ کهنالگوها، تصویر نخستین یا لایههای رسوبیک روانیاند که بهصورت تجربههای زندگانی در ناخودآگاه جمعی رسوب کردهاند که هم در اساطیر دیده میشوند و هم در سیمای مذهب و هم در خواب و رؤیا و هم نمودهاییاند در آثار ادبی پدیدار میشوند.
مولانا که در دو بیت یادشده، آن کس درون خود را نمیشناساند؛ اما در جــایجای شعرش، از آن، بهنام پری و فرشته و ملک یاد میکند. هنگامیکه این پری، فرشته و یا ملک بر شاعر چیره شود؛ دیگر در توان شاعــر نیست که از تلقین آن، سر باز زند؛ چون شاعر تنها ابزاری است که فرمان پری خود را امتثال میکند و بس:
گر پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه گوید آن پری گفته بود
زین سری یا آن سری گفته بود
مولانا خود میگوید که عشق پری در سر دارد:
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پریخوانم
هرکس که پریخوتر در شیشه کنم زوتر
بر خوانم افسونش حرّاقه بجنبانم
مولانا هنگامیکه با پریِ خفته در جان خویش، آشنایی بههم میرساند؛ باکی ندارد که او را به دیگران نیز شناسا کند. او شرح میهد که پریِ او، نه از جنس حوّاست و نه زادهی آدم، و توصیه میکند که این راز هرگز افشا نگردد. آنچه مولانا از زبان فرشتهی درون خویش در مییابد؛ گونهیی کشف و شهود است و بستگی به خرد و عقلانیت ندارد و همان مقولهیی است که یونگ نامش را ناخودآگاه جمعی نهاده است:
بیا به پیش من آ، تا به گوش تو گویم
که از زبان و دهانم پریرخی گویاست
کسی که عاشق روی پری مـــن باشد
نه زاده است ز آدم نه مادرش حوّاست
خموش باش مگــو راز گـر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری مــا با ماست
اما چهگونه این پری به سراغ او آمده است؟ او در بیتی اعتراف میکند که شبی به یاری میای که نوشیده است؛ ناگهان بیدل و بیزبان میگردد و آنچه پس از آن میسراید ؛ترسباتی است از لایههای درون و از ناخود آگاه وی که به مرز آگاهیاش پرتاب شده است. در آن شب زبان او را گرفتهاند و بهجای آن سخنگوی و هاتفی در جان جانش پنهان کردهاند و فریاد او در واقع از آن خودش نیست و از آن همزاد اوست:
این همه نالههای من نیست ز من همه ازوست
کز مدد میی شبی بیدل و بیزبان شـدم
او نمیتواند لب ببندد چرا که فرشتهها او را نمیگذارند:
سخنم خور فرشته است من اگر خموش باشم
ملک گــرسنه گــوید کــــه بگو خمش چرایی
گاهی هم به سرش میزند که بغاوت کند:
ای که درون جان من تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
حافظ نیز از چنین شبی و چنین شرابی روایت میکند که میتواند اثرپذیری از مولانا باشد؛ او میگوید:
دوش و قت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخندهشبی
آن شب قدر که این تازهبراتم دادند
میدانیم که مولانا شاعر مکثری است و از پرشعرترین سخنوران زبان فارسی است؛ ولی با این همه شعر که از مولانا در دست است؛ چـرا او را ناراضی از شعر و از قواعـد دستوپاگیر شعر مییابیم؟
او در کتاب «فیه مافیه» بیزاری خویش را از شعر برملا میکند و بدین باور است که بهخاطر رضای دیگران است که به شاعری روی میآورد:
«مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. اینک جماعتی خود را در سماع برمن میزنند و بعضی یاران، ایشان را منع میکنند؛ مرا خوش نمیآید و صدبار گفتهام برای من کسی را چیزی مگویید. من به آنان راضیام. آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من میآیند از بیم آن که ملول نشوند؛ شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از کجا شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست»(3).
پس او برای خشنودی دیگران،این همه شعر را رقم زده است و خود به سرودن آنها میل و اشتیاقی نداشته است.
مولانا از گونهیی نستالژی سخن میزند و از بازگشت به همان ولایت خویش و ذکر و درس و وعظ و زهد و عمل با حسرت یاد میکند: «من تحصیلها کردم در علوم و رنجها بردم کــه نزد من فضلا و زیرکان و نغولاندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس غریب و دقیق عرض کنم. حقتعالی خود چنین خواست آن همه علمها را اینجا جمع کرد و آن رنجها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم. چه توان کردن در ولایت و قوم ما از شاعــری ننگتر کاری نبود. ما اگــر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی ـ مثل درسگفتن و تصنیف کتب و تذکیر و وعظگفتن و زهد و عمل ظاهر ورزیدن(4).
حــافظ نیز بسان مولانا شعرش را برخــاسته از القای کسی میداند کــه در درون وی میزید. او در درون حافظ در فغان ودر غوغاست ولی حافظ کس درون خویش را نمیشناسد:
در اندرون من خســته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان ودرغوغاست
حافظ که با کس درون خویش بیگانه است، آن را حواله به غیب میکند و لطف سخن خویش را که قبول خاطرها شده است هدیهی خداوندی میانگارد:
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
حافظ خود را طوطییی میانگارد که در پس آینه، نهانش کردهاند و آنچه استاد ازل میگوید؛ بر زبان او جاری میشود. این ادعا بهمعنای آن است که سخنش را با وحی یکی میپندارد و سرودن را فراتر از ارادهی خود، الزامی میپندارد. ذکر استاد ازل که پروردگار است خواننده رابه یاد نمونههای ازلی یونگ میافگند:
درپس آینه طـوطیصفتم ساختهاند
آنچه استاد ازل گفت همان میگویم
اما مولانا نمیگوید که با کس درونش بیگانه است. او بهرغم حافظ این کس وجودش را میشناسد او کسی نیست جز بزرگ بانوی روح مولانا. او ماه است؛ پری است؛ فرشته است. اوست که شاعر را وا میدارد که بسراید ورنه در غیر آن زبان شاعر را خواهد شکافت:
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
در دل چــهگـــونه آید از راه بیقیاسی
گـــر مــن غزل نخوانم بشکافد او زبانم
گـــوید طرب بیفزا آخـــر حریف کاسی
مولانا که وزن و قافیه را مزاحم بیان اندیشههای شکوهمند خویش مینگرد و مفتعلن، مفتعلن را دست وپاگیر؛ بایسته است که دیگر لب به سخن نگشاید؛ اما بیم آن دارد که این فرمان ازلی شکسته شود:
ای کــه میان جـــان من تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که زندان بشکنم
مخاطب شعر مولانا میداند که در پایان بسیاری از غــزلهای مولانا واژهی «خاموش» یا «خموش» آمده است و این در لحظهیی است که شاعر حرفش را تمامیافته مییابد و پیامش را انجامشده، از اینرو برخویشتن فرمان سکوت میدهد و خاموش میماند؛ اما بسا شارحان شعر مولانا میپندارند که خاموش نام دیگری از مولاناست که چنین نیست. در فرجام درخور یادآوری است که رویهمرفته مــا با دو بینش جداگانه در خصوص خاستگاه شعر رو در روییم ـ بینش الهامی و بینش صنعتی. از بینش نخستین شعــر جوششی بر میخیزد و از دومی شعر صنعتی و مولانا بهحق بزرگترین شاعر جوششی جهان است. او شعر نمینویسد بل میگوید. او میگوید و دیگران ضبط میکنند. شعر از درون لایههای جانش بیرون میتراود و دیگــران آن گوهرهای برین را گــرد میآورند و مثنوی معنوی نیز چنین آفریده شده است. مولانا شبانه تا سحرگاه نعره بر میکشد و حسامالدین چلبی آن نعرهها را بر اوراق دفتر رقم میزند.
«در اشعار مولوی، نمودهای آشکاری از کهنالگوها، بهخصوص آنیما دیده میشود که به شعر او ماندگاری و جاودانگی خاصی بخشیده است. برخی از اشعار وی، بستری برای تجلّی روان زنانهی شاعر میباشد که گاهی بهصورت پری، از زبان شاعر سخن میگوید و گاهی در سیمای «خود ملکوتی» و پیر، مــراد و حتی در صورتهای عینی و تجربی در زندگی مولانا رخ مینماید.
ضمیر ناخودآگاه وی برایش شرایطی را مهیا میسازد که سببساز آن همان هیجانات عاطفی اوست که چون در زبان خاص وی منعکس میشود، ابهام عمیقی بهوجود میآورد. ابهامیکه زاییدهی ارتقا به شرایط ناآگاهی و غلبهی این حال بر شاعر به هنگام سرودن است»(5).
منابع
1)شفیعی کدکنی، محمدرضا. (1382). گزیدۀ غزلیات شمس. ج2/ چاپ اول، تهران: سخن. (ص. 1069).
2)افلاکی، شمسالدین احمد. (1382). مناقبالعارفین. تصحیح تحسین یازیجی. جلد اول و دوم، چاپ دوم، تهران: دنیای کتاب.
3) مولوی، جلالالدین محمد. (1369). فیه مافیه. تصحیح بدیعالزمان فروزانفر. چاپ اول، تهران: امیر کبیر، (ص.۷۴).
4)همان: همان.
5) بیکا. (1389). بررسی کهنالگوی انیما در آثار مولوی. قابل دسترس در:
https://gmd.blogfa.com/post/3
5)محمدی، علی و اسمعلیپور مریم. (1390). «بررسی و تحلیل کهنالگوی آنیما در غزلهای مولانا (غزلیات شمس)». دوفصلنامۀ علمی-پژوهشی ادبیات عرفانی دانشگاه الزهرا. سال سوم شمارۀ 5. (صص 111- 153).
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2968