نویسنده: ندا مستور، دانشآموختهی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دانشگاه هرات
داستان و داستانپردازی رشتهی تداوم سبز حیات است و آنگاه که به دیرینگی و پویش این پدیدهی نامیرای هنری میاندیشیم به قدامت نوع بشر میرسیم و درمییابیم که آدمی هرگز از این ذوق فطری فارغ نبوده و روایتگری و روایتشنوی ریشه در غرایز معنوی بشر دارد. پرواضح است که این ژانر ادبی در اشکال مختلف بهخوبی فرصت ظهور یافته و بخش بزرگی از ادبیات جهان را به خود اختصاص دادهاست؛ ضمن اینکه داستانها چه به لحاظ سوژه و محتوا و چه از نظر سبک بیان و روایت، بازنمود لایههای سطحی و بنیادین اجتماعیاند و همین موضوع سبب شدهاست که ادبیات داستانی از منظر شناختی نیز جایگاه ویژهای داشته باشد.
ادبیات داستانی و سیر داستاننویسی در کشور ما نیز کماکان رنگ و رونق شایانی داشته اگرچه در مقایسه با دیگر جوامع، با وجود فراز و فرودها و جوّ سیاسی و تبعات آن بر فضای فرهنگی و صد دلیل موجّه و ناموجّه دیگر، همواره «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» بوده؛ اما با آنهم در این راستا کارکرد درخشانی را از نویسندگان افغانستان شاهد هستیم و این نویسندگان آثار ارزشمند و ماندگاری را آفریدهاند که دو مجموعهی داستان کوتاه بانو شیما قاضیزاده «یاسها و یادها» و «گلبرگهای سرخ انار» از آن جمله است.
کتاب گلبرگهای سرخ انار هشت داستان کوتاه را در بر دارد و غالباً تم این داستانها، دردها و دغدغههای زنان جامعهای است که در دَور باطلی افتادهاند و این تداوم تلخ را نسل به نسل تجربه میکنند؛ داستانهایی که حکایت از شکستن «آینهی بخت» دارد و سوختن و دمنزدن در «تنور داغ» و دخترانی که درمان خلأوارگی و محرومیت را «در آغوش میّت» میجویند؛ اصلاً گویا زنان ما اگر «رشیدهخاتون» داستان هم باشند و مرد داستان نیز عاشق و جسور هم باشد، باز بهنحوی از انحا سایهی خشونتِ همجنسش سایه میگسترد و این حقیقت تلخ را آفتابی میکند که این قصه سرِ دراز دارد و هنوزها رنج زنان را پایانی نیست.
طرح پیرنگ داستانهای این مجموعه بهزیبایی و ظرافت پیافگنده شدند و پرورش روابط علّی معلولی حوادث داستان سبب شدهاست که مخاطب بهخوبی بتواند به علل رخدادها پی ببرد و همین سیر سازمانیافتهی اتفاقات است که باعث سردرگمی خواننده نمیگردد و به داستانها قوت بیشتری میبخشد. در داستان رشیدهخاتون پیرنگ داستان به گونهای است که رخدادهای گذشته و حال بههم پیوند دارد و راوی دانای کل زنجیرهای از اتفاقات را که به گذشته و حال مرتبط است روایت میکند هر چند توالی زمانی به شکل خطی پیش نمیرود و کنش صعودی داستان و بازنمایی صحنههای ممتدِ گذشته باعث میشود که عنصر زمان پیش چشم مخاطب کمرنگ جلوه کند؛ اما ارتباط حوادث داستان منظم و بجاست: «رشیده بعد از گفتن ماجرای دیدارش با یحییخان احساس سبکی کرد، با اندیشهی یحیی چشمانش را بست و رؤیایی آرام او را در ربود. بهگمان رشیده هم خطور نمیکرد که خواهرش نازدانهخاتون تا گل صبح چشم نبستهاست و به یحیی اندیشیدهاست، به دیدار خواهرش با پسرِ خان قبیله…»
همانطور که زمینهی پیدایش حوادث را شخصیتهای داستان بهوجود میآورند، باز عملکرد این شخصیتها نیز متأثر از رویدادها و پیشآمدهاست؛ زیرا شخصیت آدمی در خلأ رنگ نمیگیرد، بلکه محیط اجتماعی و بستر فکری خانواده و جامعه است که بر آدمی اثرگذار و سرنوشتساز است. در نتیجه شخصیتپردازی و کنشگری در داستانهای رئالیستی که شخصیت داستانی بر پایهی واقعیت بنا شده باورپذیر مینماید. در داستان گلبرگهای سرخ انار که با راوی اول شخص روایت میشود، هیچ دیالوگی وجود ندارد؛ اما چنان با قوّت روایت میشود که حس همذاتپنداری عمیقی را در مخاطب میانگیزد و بازتاب حالات درونی راوی این احساس را پررنگتر میکند. «شاید من نیمهی دیگرشخصیت مادرم شده بودم، شاید مادرم خواسته یا ناخواسته مرا هم مثل خودش تربیت کرده بود تا مقابل جنس مخالفم مطیع و سربهزیرباشم، آرام و رام حتی دربرابرپدرم…»
در این داستان توصیف نیز رنگ و نمود دلپذیری دارد و زوایای شخصیت قهرمان داستان با فضای درونی و بیرونی همخوانی قشنگی را بهنمایش میگذارد؛ انگار نویسنده بهخوبی درک کردهاست که چنین پیرنگی تنها با راوی اول شخص میتواند داستانی را به این زیبایی خلق کند. به گمان من این داستان روایت زندگی دختران بسیاری است که با آرزوها و تصوراتی شیرین به استقبال فردا و فرداها میروند بیآنکه بدانند چه سرنوشتی در انتظارشان است: «من میان اوراق کتابها، دختری جسور را میجستم، دختری که میان پردههای قوانین زندگی بهسختی نفس میکشید و عنعنات ناخوشایند چون تارهای ناپیدای عنکبوت تاروپودش را به بند کشیده بود؛ اما جسورانه با قهرمانان سرزمین داستانها همراه میشد و سواربر اسب به میدان نبرد میتاخت و بیپروا شمشیرمیکشید، بیکرانههای دشتها را درمینوردید، برستیغ کوهها به نظارهی غروب مینشست، روی ماسههای نرم ساحلی قدم میزد و ردّپایش را به موجهای سرکش دریامیسپرد…»
در مجموعهی گلبرگهای سرخ انار این تنها داستانی است که از زاویهی دید درونی روایت میشود و راوی اول شخص، قهرمان سرخوردهی داستان است؛ «کاش میتوانستم آن سوی دیوار را ببینم، کاش میشد کسیکه برسرم گل میپاشید را بشناسم؛ اما این آرزوها دیگر فایدهای نداشت. حال که آزادیام را برای همیشه از دست داده بودم، باورم شده بود که من بازندهی بازی زندگی بودم چون نتوانسته بودم سرنوشتم را بهگونهی دلخواهم رقم بزنم. تلاشم کافی نبود، نتوانسته بودم از محدودهی خیال و تصوراتم فراتر بروم و دختر جسور رؤیاهایم را نجات دهم». نویسنده در این داستان با بهرهگیری از شخصیتپردازی محسوس و توصیفاتی ملموس به مخاطب این امکان را میدهد تا هر چه بیش تر تم داستان را دریابد و خود را با احساسات راوی همسو کند.
داستان تنور داغ همچنان که از نامش پیداست داستانی غمانگیز در مورد زنی است که پس از چندسال زندگی مشترک تلخ، رنج دیگری بر رنجهایش افزوده شده و در گیرودار این بدبختی نو، با دیدن قدیفهی کهنه و چروکیدهاش به گذشته پرتاب میشود و این قسمت داستان در واقع اوج داستان است. روایتگر این داستان راوی دوم شخص است. این شیوه از روایت مخاطب را بیشتر وارد داستان میکند؛ زیرا خواننده به تعبیری به یکی از شخصیتهای داستان بدل میشود و گویا در روایت داستان مشارکت میورزد. ریچاردسون رماننویس معروف انگلستان بر این نظر بود که «شخصیت اصلی در راویت دوم شخص، خوانندهی داستان است که همزمان نقش روایتشنو را دارد». لزوماً هرچه این فاصله بین روایت داستان و روایتشنو کوتاهتر باشد سبب هیجان بیشتر میشود: «حال خودت را نمیفهمی، حیران هستی، بیاختیار خودت را مؤاخذه میکنی؛ تو مگر دلاور را دوست داشتی؟! مگر ترس از او جایی برای دوستداشتنت گذاشته بود؟ خودت را بازی نده، تو هرگز دلاور را دوست نداشتی، او هم تو را نمیخواست، نمیدانستی چه چیز شما را درون این خانه نگهداشته بود، زیریک سقف؛ اما دور از هم، بسیار دور، به فاصلهی قرن ها…»
مونولوگ یا تکگویی شگرد دیگری است که در داستانهای بانو قاضیزاده بهچشم میآید. این شیوه از روایت که بیانگر حالات درونی و عواطف شخصیت داستان است روشنابخش زوایای پنهان بوده و به درک بیشتری از شخصیت داستانی میانجامد و معمولاً در تکگویی درونی مستقیم شخصیت داستان با یادآوری تجربیاتش در موقعیتی خاص با جملاتی منسجم به ابراز احساسات میپردازد. در داستان تنور داغ آنگاه که شخصیت داستان به ازدواج مجدد همسرش میاندیشد با چنین رویکردی مواجه است. «آهای فیروزه، تو را چی شده است دختر؟! سرتا پا آتش گرفتهای میسوزی، دیدی تحمل آمدن امباغ را نداشتی؟ با اینکه از زندگی با دلاور یک روزِ خوش هم ندیدی؛ اما روادار نیستی که زنی دیگر بیاید و جای تو را کنار شوهرت بگیرد».
در داستانهای این کتاب تعلیق نیز جای پای روشنی دارد و از همان نخست مخاطب را درگیر چیستی و چرایی قضایا میکند. در داستانپردازی ایجاد تعلیق سبب کشش بیشتر در مخاطب شده و به این تنش روایی هرچه ماهرانهتر پرداخته شود به جذابیت داستان میافزاید. ضمن اینکه نقش قابل تأملی در پیشبرد پیرنگ داستان دارد. در داستان آینهی بخت که زن جوانِ خدمتکار وارد اتاقخواب صاحبخانه میشود سپس با کنجکاوی و احساساتی سرکوبشده لباس مجلل صاحب خانه (رفعت خانم) را میپوشد و صورتش را آرایش کرده و موج موهایش را رها میکند؛ ناگهان با شوهر رفعت خانم مواجه میگردد… «نخستینبار است که تو را به اسمت میخواند در تُن صدای محبوبخان هیچ خشمی را حس نمیکنی…؛ گریه امانتو را بریدهاست؛ گویا تمام اشکهای نریختهی عمرت بیمحابا از چشمانت جاری شدهاست، درآن حالت پر از دلهره و اندوه، گرمای دستانی را برشانههای خستهات حس میکنی، با هراس و ترس چشم میگشایی، آیینهی تمامقد تصویر تو را درآغوش محبوبخان انعکاس دادهاست…». مخاطب دچار پرسشی بیپاسخ میماند و این سؤال که چه خواهد شد، وادارش میکند که در ادامهی داستان به دنبال پاسخ باشد.
به هر روی بانو قاضیزاده نویسندهی توانایی است و بهخوبی توانستهاست در پیچوخم راه نوشتن و آفرینشگری رسالتمدار و ارزشمند بنویسد و با دقت و جزئینگری موی از خمیر بکشد. او با داستانهایش از زوایای زندگی پرگره مردمش آینهای میسازد تا هر مخاطبی خودش را در آن روایت بهگونهای بیابد و دستکم در بحبوحهی این خوانش به اندیشیدن وادار گردد؛ زیرا که هر انسان در واقع «درد مشترکی» است و از این اشتراکات، جهان آدمی خالی نیست.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2918