نویسندگان:
احمد عطوفتی خوافی، کارشناس زبان و ادبیات فارسی و نسخهپژوه
سمیه تندرست، نسخهپژوه
مقدمه
انوارالحکمة یوسفی از آن دست آثار منثوری است که حاصل دانش و تجربه و نحوهی زندگانی یوسفی در کشاکش پیدایش حکومتهای نوپای گورکانیان هند، صفویان و دورهی کوتاه زمامداری شیبکخان ازبک است. با جستوجویی ساده میتوان در میان متون کهن و نسخ خطی زبان پارسی، بیشماری از این دست آثار منظوم و منثور تحت نام نصایح(پندنامهها) وصایا و موعظه را یافت. از پندنامههای حکیمان یونانی تا بزرگمهر حکیم که به قبل از اسلام باز میگردند. در ادوار مختلف نگاشتههایی متعدد از این دست یافت میشود. در این بین رسالهی کوتاه «ایهاالولد» غزالی بهاعتبار شخصیت وی از شناختهترینهای این نوع است. یوسفی هروی مدتها به دبیری و طبابت دربار ظهیرالدین بابر و پسرش همایون مشغول بوده و از نزدیکان و معتمدان دربار گورکانیان هند محسوب میشده است. همین مشغولیت وی در این دو شاخه نشان از اعتماد نزدیکی و دانش و تبحر وی دارد. یوسفی نگاشتههای متعددی دارد که اکثر آثار وی بارها در ایران و شبه قارهی هند چاپ شدهاند. «بدایعالانشاء» که در فنّ دبیری است و یوسفی آن را بهجهت پسرش رفیعالدین نوشته است، توسط آشنای دیرین خانم ندا مردا طی رسالهی دکتری در دانشگاه تهران تصحیح،و اخیراً چاپ شده است. اکثر دستنویسهای یوسفی هروی خوافی در سرتاسر کتابخانههای جهان اسلام به وفور موجود است که نشان از رونق و گرایش به آثار وی تا سه قرن بعد از حیات او دارد. گواه این ادعا نگاهی گذراست به فهرستوارهی ارزشمند دنا و فنخا تنها از همین رسالهی انوارالحکمة بیش از صد نسخهی خطی در کتابخانههای ایران موجود اند.
یوسفی این اثر را در 919 ه.ق تألیف کرده است.سرانجام وی در 950 قمری درگذشت. با توجه به گوناگونی و فور کتابت این رساله نسخهی خطی دانشگاه تهران که بهخط نستعیلق خوش نگاشته شده است، و نسخهای اقدم میباشد، اساس این تصحیح قرار گرفته است و با پنج نسخهی دیگر از کتابخانهی مجلس، و دو دستنویس از کتابخانهی سپهسالار، مطابقت شده است که از لطف سرکار خانم حری در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران و آقای قاسمی در کتابخانهی سپهسالار بابت در اختیارگذاشتن بیدریغ دستنویسها کمال امتنان را دارم.
یوسفی در قالب تکجملهها و گاه شعر و حدیث نصایحی را بیان میکند و هرکدام را به نوری تشبیه میکند و نام انوارالحکمة را براین مطالب گذاشته است. هرچند که این نام تداعیکنندهی انوارالحکمة ملاحسین فیض کاشانی میباشد که متأخرتر از یوسفی است. در نسخههای متعدد در ابتدای هر بند از عنوان کلمات: «مقاله»، «کلمۀ اخری»،«کلمۀ دیگر» و«حکمت» و عباراتی از این دست به سلیقهی کاتبان نوشته شده است که بهمنظور عدم اطناب و تکرار، از درج آن بهعمد خودداری شده است.
متن رسالۀ انوارالحکمة
الحَمدُ للّهِ الّذی نَوّرَ مصابیحَ القلوبِ بِانوارِ حِکَمِهِ و زیّنَ بَسَاتِینَ الارواح بأزهارِ نِعَمِهِ والصلوة علی محمدٍ و آلهِ المصطفینَ بِکمالهِ و اصحابِه المتأدبینَ بآدابه.
مناجات
الهی بهعزّت آنهایی که رخش همّت در ساحت میدان قناعت تاختهاند و نقد حیات خود را در تحصیل اسباب تجرد و ترک لوازم تعلّق در باختهاند، نه بهوجود دنیا، ابواب بهجت بر دل گشایند و نه بهعدمش اظهار تأسف و ملالت نمایند و مشام جان و دل ما را به نسایم گلشن معطر سازیده به آثار این کلماتی که به انوار حکمت موسوم است منوّر گردان.
رهانیدن مرغ لاهوتی که محبوس قفس ناسوتی است که میسر نگردد بیجذبه که باز بسته به متابعت شریعت مصطفوی است فعلیک به اتباعه صلیالله علیه وآله وسلم.
سالک آن است که روی به راه حق آورد، کتاب خدای عزوجل را بهدست چپ گیرد و سنت رسول صلی الله علیه وآله را بهدست راست و در میان این دو روشنایی راه طی کند.
انسان سه جزو است: دل و زبان و جوارح؛دل از بهر توحید زبان از برای شهادت و جوارح از بهر عبادت.
بنده هرچند که ارتکاب به معاصی کرده باشد و بر منهیات اقدام نموده و در اقامت فرایض و اوامر مقصّر بوده، باید که از فضل الهی ناامید نگردد و در وقت اقتضای سنوح مهمّات [و] وقوع ملمّات پناه به آن حضرت برَد و مطالب و مآرب خود را استدعا نماید.
حق سبحانه و تعالی اکرمالاکرمین است و اکرمالاکرمین آن بود که وقتی گناه کسی را عفو کرده باشد پس هرگز بدان گناه عذاب نکند که این گناهانی است از فلان بنده عفو کردهام.
حقِّ خدای را نگاه دار، تا حق°تورا در حفظ خود دارد و [در] زمان سهولت و آسانی خود را آشنای او کن تا در وقت شدّت و دشواری تو را دست گیرد، و چون تو را حاجتی افتد روی نیاز جز بهدرگاه او مکن و استعانت جز از وی مخواه، و یقین دان که اگر خلق عالم در صدد آن شوند نفعی که مقدر نباشد به تو رسانند نتوانند و در وسع ایشان نیاید.
سالک را از چهارچیز چاره نباشد: علمی که رایض وی بود تا وی را راست و ملایم سازد؛ و ذکری که مؤنس او بود تا در تنهایی وحشت نگیرد؛ و یقینی که مرکب وی بود تا از همراهان باز نماند؛ و ورعی که بازدارندۀ وی بود تا به هر ناشایسته ننگرد.
سالک باید که چهار موت بر خود فرض کند تا به مرتبۀ فقرا رسد موت ابیض که گرسنگی است، و موت اسود که صبرکردن بر ایذاء مردم است، و موت احمر که مخالفت نفس است، و موت اخضر که از پوشش نو به کهنه قناعت نمودن است.
پیر کامل آن است که متابعت رسول صلی الله علیه و آله را لازم داشته باشد و بایست خود را بهتمام، نیست گردانیده باشد که در او هیچچیز نباشد جز اخلاق و اوصاف حمیده و چون آیینه و مرید کامل و صادق آنکه به تأثیر آتش ارادت، دانۀ خود را سوخته باشد و به بصیرت دل در آینۀ پیر، جمال مراد دیده.
علامت مرید قبولیافته آن است که با مردم بیگانه صحبت نتوان کرد و اگر به صحبت بیگانه افتد چنان نماید که مرغی در قفسی و اسیری در زندانی.
ملامتی نه آن بود که بیحرمت شریعت کاری کند که او را ملامت کنند، ملامتی آن است که در کار حق سبحانه و تعالی از خلق باک ندارد.
کیفیت وجد صوفیان به عبارت راست نیاید که آن سرّ حق است و هر عبارت که بنده در آن تصرف تواند کرد سرّ حق نباشد.
زهد آن است که از دنیا اعراض کنی و به قسمت رضا دهی و سخن جز به مقدار کردار خویش نگویی.
زهد نه به مقدار عدم تجمل و مال است بل فراغت دل از مادون ذوالجلال، فقیر دنیادوست را با کمالِ فاقه، زاهد نخوانند و سلیمان پیغمبر را با آن همه عزّت و حشمت زاهد خوانند.
فقیر آن است که خاموشی او به فکر باشد و سخنگفتن به ذکر.
بهترین قولها ذکر است و بهترین فعلها نماز و بهترین خصلتها علم.
راحت دنیا در سه چیز است: ذکر سبحان و تلاوت قرآن و زیارت اخوان است.
هر سخن که از ذکر خالی است لغو، و هر خموشی که از فکر خالی است سهو و هر نظر که از عبرت خالی است لهو.
درویشی آن است که به چیز کسی طمع نکنی و چون به تو آرند منع نکنی و چون بستانی جمع نکنی.
درویش میباید که به ضرورت وقت اکتفا کند و طالب زیادت نباشد که رضا به رزق اندک دل را پاک گرداند.
تصوف آن است که: آنچه در سر داری بنهی، و آنچه در کف داری بدهی، و از آنچه متوجه تو باشد بجهی.
اخلاص آن است که اعمال صالح کنی و از خدای ثواب بطلبی و نخواهی که تو را به آن یاد کنند و از برای آن تو را بزرگ دارند.
فتوّت آن است که برادران و یاران خویشتن را معذور داری در ذلّتی که از ایشان به تو واقع شود و با ایشان چنان معامله کنی که از ایشان عذر نباید خواست.
تجرید آن است که دل خود را مجرد کنی از غفلت، و نفس خود را از هوا، و زبان خود را از لغو.
جوانمرد آن است که مستحق رنجانیدن را نرنجاند و آزاده آنکه از رجانیدن کسی نرنجد.
سعادت خلاصی است از خود بهیافتِ حق سبحانه و تعالی، و شقاوت بهخود در ماندن و از حقتعالی بازماندن.
بدبخت کسی است که آن را علم دهند و عمل ندهند و توفیق عمل دهند و اخلاص ندهند و به صحبت نیکان راه دهند و قبول ندهند.
غیبت از خود و حضور با حق به قدر عشق و مرتبۀ محبت است هرکه را عشق و محبت بیشتر غیبت از خود و حضور با حق بیشتر.
وحدت آن است که شعور به غیر حق نماند و حقیقت معرفت آنکه از حق به حق بگروند از دلیل و تمثیل محبت آنکه به وفا بیفزاید و به جفا بکاهد.
اگر درویش توانگر قصد عالم صفا کند و از روی تمثیل در دست توانگر چراغ افروخته بود و در دست درویش هیزم نیمسوخته، نسیمی که از آن عالم وحدت بَوَزد چراغ افروختۀ توانگر را فرو نشاند و هیزم نیمسوختۀ درویش را برافروزد.
درویش زمینی است که هر نیک و بد قدم بر وی نهند، و ابری است که همه چیز را سایه کند و بارانی است که همه اشیاء را آب دهد.
درویش خاکی است پخته، و آبکی بر آن ریخته، نه پشت پای را از آن گردی و نه کف پای را از آن دردی.
عارف آن است که وی را معروف وی آزاد گرداند از آنکه به چشم رد یا قبول به خلق نگرد.
اگر تو را اختیار دهند که خواهی در مسجد رو و خواهی در بهشت باید که تو در مسجد روی که بهشت خانۀ تو است و مسجد خانۀ خدا.
حق سبحانه و تعالی چون خواهد که بعضی از دوستان خود را در تحت قباب عزت، از نظر اغیار محجوب گرداند؛ ظاهر ایشان را به لباس اغنیا بپوشاند؛ تا اهل ظاهر ایشان را از جملۀ راغبان دنیا پندارند و جمال حال ایشان از چشم نامحرم پوشیده ماند.
دوستی که با تو انعام نکند بهتر است از دوستی که با تو انعام کند؛ زیرا آنکه با تو انعام نکند تو را از خود بهسوی حق راند و آنکه با تو انعام کند تو را از حق بهسوی خود خواند.
مرد باید در زمانی که با دوستی از دوستان الهی صحبت دارد، واقف حال خود باشد و زمان صحبت را تا زمان گذشته موازنه کند اگر تفاوت یابد صحبت او را مغتنم.
اگر دست از دنیا باز نداری باید که روی دل بهدوستی دنیا نداری، که حق از دست تو چندان ترک دنیا نخواهد که از دل تو ترک دوستی دنیا.
بهدوست صالح آمیز و از دوست فاجر بگریز، که دوست فاجر به صفات ذمیمه دلالت کند و دوست صالح به صفات حمیده.
هرچیز را ثمرهای است ثمرۀ علم رفعت است و ثمرۀ نیازمندی محبت.
اگر ابواب فتوحات دنیا بر تو گشاده شود ایمن مباش، که از راه راست منحرف شدی و اگر درهای بینوایی مفتوح شد دل خوش دار که در طریق اولیا قدم نهادی.
چون تو را از حوادث دنیا محنتی پیشآید باید که توبه کنی و بهحق باز گردی که هرکه به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد به تعذیب عقبیگرفتار آید.
تا دل از محبت دنیا پاک نسازی محل محبت مولا نگردد که تخم در زمینِ کاشته نکارند و نقش بر کاغذِ نگاشته ننگارند.
راحت دنیا چون روشنایی برق بیثبات است و محبتش چون تاریکی ابر بیبقا نه به فواید انعامش الفت باید گرفت و نه از شداید المش اندوه باید کشید.
مَثَل انسان در دنیا چون سواری است که در وقت تابستان در زیر سایۀ درختی نزول کند و بعد از ساعتی آن درخت را بگذارد و بگذرد.
عجب از کسانی که میدانند آخرت به از دنیاست و دین را به دنیا میفروشند و یقین دارند که حق سبحانه ضامن رزق بنده است و اعتماد بر کسب و عمل میکنند و میگویند که از مرگ چاره نیست غافل و ایمن میزیند.
مال محبوب خلایق است نزد همهکس، هرکه مال دارد عزیز [باشد] و تعظیمش کنند و چون از دست برود پیرامونش نگردند؛ بل او را نشناسد. عجب از کسی که خانهای بنا کند و آن را به انواع تکلّف بیارایند و به حسرت بگذارند و بگذرند، و عجبتر از کسی که بهجاش بنشیند و غفلت ورزد و از تقلّب احوال خود که به دیده مشاهده کرده عبرت نگیرد.
درویش میباید که گرفتار دنیا را سرزنش نکند و با ایشان به مرحمت و شفقت باشد و در حق ایشان دعای خیر کند تا حق سبحانه و تعالی خلاصی دهد ایشان را از آنچه در آنند.
چون خواهی مردم را پند کنی اول خود را نصیحت کن، اگر نفس در قید تسلیم آید آغاز در پند دیگران کن و الا از خدای شرم دار.
از بدان بگریز با نیکان آمیز که اگر تنها باشی و با شیطان باشی به از آنکه با بدان باشی .
معده محل طعام است، اگر به وی از وجهِ حلال فرستی، قوت طاعت شود، و اگر شبههناک بود راه حق بر تو بپوشد، و اگر حرام بود معصیت زاید.
طعام چنان خور که همه نور شود، نه آنکه ظلمت گردد؛ و جامه چنان پوش که فخر و رعونت نیاورد.
راحت تن در قلّت طعام است، و راحت دل در قلّت انتقام، و راحت روح در قلّت انام.
اگر تمام دنیا را لقمه سازی و در دهن درویشی نهی اسراف نباشد، و اسراف آن است که ذرهای بیرضای حق صرف کنی.
خاموشی باید که از سه صفت خالی نباشد: نفی خاطر که هنگام نزول میگذرد و مطالعۀ ذکر و مشاهدۀ اخوان.
درویشی را به از خموشی عبادتی نیست؛ زیرا که هرچه دون حق است کرای گفتن نمیکند و هرچه سخن حق است به عبارت در نیاید.
درویش باید جهد کند که در وقت لقمهخوردن حاضر باشد، که تخم اعمال در زمین قالب انسانی لقمه است؛ چون بهغفلت تخم اندازند ممکن که جمعیت خاطر حاصل گردد؛ اگرچه لقمه حلال بود.
مادامی که سالک در وقت تجلّی صوری باشد حق عزّ اسمه را از آن صورت منزّه باید دانست؛ اما تجلّی آن را در آن صورت باید دانست؛ چنانچه موسی علیهالسلام از درخت ندا شنید که:«إنّی أنا الله». آن درخت خدا نبود؛ اما تجلّی او بود که بهصورت درخت نمود.
چون ملک و ملکوت بر سالک پوشیده شود فنا بود و چون هستی خود در میان نیاید فنا بود. عبارت از نهایت سیر الیاللّه و بقا عبارت از بدایت سیر فی الله؛ چه سیر الیاللّه وقتی منتهی گردد که بنده را بعد فناءِ مطلق بود که فناءِ صفات و ذات است وجودی و ذاتی مطهر از لوث حدثان ارزانی فرمایند، تا به آن، در عالم اتّصاف به اوصاف الهی و متخلّق به اخلاق ربّانی ترقی تواند نمود.
حقیقت وحدت آن است که بهغیر حق سبحانه و تعالی هیچچیز نماند و حقیقت معرفت آنکه از حق به حق بگروند از دلیل و تمثیل و حقیقت محبت آنکه به وفا بیفزاید و به جفا بکاهد.
معرفت رسمی چون باران تابستانی است که نه بیمار را شفا دهد و نه تشنه را سیراب گرداند.
قرب نزد عارفان بُعد است؛ زیرا که تا مسافت در میان نبوَد، قرب نخوانند؛ و تا مسافت بهجای بوَد و دوگانگی محض، بُعد است.
کیفیت وجد درویشان آنچه به عبارت راست نیاید آن سیر حق است و هرچه در آن ادراک بنده تصرف تواند نمود آن سیر حق نباشد.
همت بر آن دار که به مقامی رسی که نه اندوه باشد و نه شادی: لیس عند ربّکُم صباحٌ و لامساء، اندوه و شادی صفت تو است و هرچه صفت تو باشد محدث است و محدث را به قدیم راه نیست.
حلاوت طاعت و شرک، برابر است؛ زیرا که تو از خودپسندی خوشت نیاید و لذّت نیابی، پسند از خود شرک است. چنانچه مولانا گوید: بیت
زبان از عشق جانان آنچه بیند دل همان گوید
دریغا آنچه دل دیدی توانستی زبان گفتن
خدایبین باش وگر خدایبین نباشی، خودبین نیز مباش؛ زیرا که اگر خودبین نباشی خدایبین باشی.
مردم سه گروهند: اولیا که باطن ایشان بهتر است از ظاهر ایشان، و علما که ظاهر و باطن ایشان برابر است، و جُهّال که ظاهر ایشان بهتر است از باطنشان.
هرکه هفتچیز بر هفتچیز اختیار کند، به درجۀ مردان رسد؛ یعنی به مقصد اقصی؛ درویشی را بر توانگری و گرسنگی را بر سیری و فروتنی را بر زبردستی و ذلّت را بر عزّت و نیازمندی را بر تکبّر و غم را بر شادی و مرگ را بر زندگانی.
صاحب بصیرت کسی است که پیوسته مراقب احوال و افعال و محاسب اقوال و اعمال خود باشد، و معاشرت به ابنای روزگار و معاملت به حضرت آفریدگار بر وجهی کند که در دنیا موجب ملالت و در عقبی سبب عقوبت نگردد.
بهترینِ مردم کسی است که به عبادت پیشدستی نماید و به خلق خدا نفع رساند و به کسی بدی نکند و از هیچکس چشم نیکی نداشته باشد.
داناترینِ مردم کسی را دان که از خدا غافل نگردد و مرگ را بهخود نزدیک داند و نیکی که در حق مردم کرده باشد و بدی که مردم در حق او کرده باشند فراموش کند.
مردی آن است که هرکه با تو بدی کند بهجای آن نیکی کنی، و هرکه از تو قطع کند به او پیوندی و هرکه خط نومیدی در تو کشد در دایرۀ احسانش درآری.
حق سبحانه و تعالی سه گروه را دشمن دارد، و سه گروه را دشمنتر؛ فاسق را دشمن دارد و پیر فاسق را دشمنتر؛ بخیل را دشمن دارد و بخیل توانگر را دشمنتر؛متکبّر را دشمن دارد و عالم متکبر را دشمنتر.
حق سبحانه و تعالی سه گروه را دوست دارد، و سه گروه را دوستتر؛ پارسایان را دوست دارد و جوانان پارسا را دوستتر؛ جوانمردان را دوست دارد و فقیران جوانمرد را دوستتر؛ متواضعان را دوست دارد و بزرگان متواضع را دوستتر.
دوست صادق آن است که در مصاحبت ملالت ننماید و در مفارقت فراموشکار نباشد و در محنت و راحت متغیّر نگردد و در حضور و غیبت متبدّل نشود.
دوست مشفق آن است که چون تو را بیند که از سداد و منهج صواب به وجهی از وجوه، منحرف گشته قدم در شارع طغیان و جادۀ عصیان نهاده، در ارشاد تو هدایت کند و بهقدر مقدور در اعانت تو اهتمام واجب شمارد.
اگر خواهی که محبت و عداوت خود را از دل کسی بدانی ببین که در دل تو محبت اوست یا عداوت او، از آنجا استدلال کن.
هرکه دوست بیعیب جوید دوست او کم بود و هرکه با دوست به هر خطایی عتاب کند دشمن او بسیار باشد، و هرکه از دوستان چشم آن دارد که در تحصیل فواید او را بر نفس خود مقدم دارند پیوسته رنجور باشد.
چون دوست خود را مصاحب دشمن بینی باید که بر دلت گران نیاید؛ چه اگر محل اعتماد است نگذارد که از وی مضرّتی به تو رسد و اگر در مقام خیانت است خود اینچنین دوست به دشمن ارزانی باید داشت.
سخن در میان دو دشمن چنان گوی که چون دوست گردند شرمسار نگردی و سرّی که داری با دوست در میان منه، اگرچه اگر تواند بود که یکبار دیگر دوست دشمن شود و هر بدی که توانی به دشمن مرسان چه تواند بود که یکبار دیگر دوست گردد.
یاری و دوستی با یاران موافق و دوستان صادق کن؛ که دوستی دوستان کیسه و کاسه و یاری یاران پیاله و نواله را بقایی نباشد.
در دوستی چندان غلو منما که به مرتبۀ شعف رسد، و در دشمنی چندان مبالغه مکن که جز به آب دوا اتلاف دشمن به خاطرت قرار نگیرد.
دوستان سه گروهند: دوستند، و دوست دوست. دشمنند دشمن دشمن.
دوست به جفا دشمن گردد و دشمن با جان و مروت دوست گردد.
اگر قوت آن نداری که دشمنان را به بذل و احسان در شمارۀ دوستان نیاری باید که دوستان را به افعال زشت در دایرۀ دشمنان نیاری.
چون تو را به کس اتفاق دوستی افتد اول نقد اخلاق او را در زمان غضب بر محک اعتبار زن؛ اگر خالص برون آید با وی عقد دوستی بند و الّا او را محرم اسرار خود مگردان.
بدترینِ مردم کسی است که مردم را دشمن گیرد و مردم او را دشمن دارند و آزار مردم را روا دارد و از خطا درنگذرد و عذر نپذیرد.
عاقلترینِ مردم کسی است که چون دوستی شایسته بهدست دارد به عدم غایت حقوق اخوت و رسوم صداقت، او را از خود منفرد گرداند.
هرکه با ابنای جنس خود مدارا کند از دوست و دشمن ایمن گردد و هرکه در اخلاق اوصاف با دوستان موافقت نماید از مخالفت ایشان در امان باشد.
دوست صادق آن است که چون بر عیب تو اطلاع بههم رساند، در اظهار آن نکوشد و چون بر هنر تو واقف گردد یکی را به ده باز نماید و چون از تو نفعی به وی رسد فراموش نکند و چون از تو خطایی بیند بر تو نگیرد و چون عذر گویی قبول کند.
هر دوستی که بنا بر غرض دنیوی نباشد به کمتر سببی به دشمنی مبدل گردد و هر دوستی که از برای خدا بود غرض دنیوی آن را زیان نرساند.
جرأت اهل شجاعت را در روز جنگ توان شناخت، و دیانت ارباب امانت را در وقتِ داد و ستد، و مهر و وفای زن و فرزند را در ایام فاقه و تنگدستی، و حقیقت دوستان را در روز نکبت و مشقت. عاقل باید که از عداوت احتراز نماید، هرچند که قوّت و شوکت او زیاده از دشمن باشد؛ چه صاحبان تریاق را جرأت بر تناول زهر از روش حکمت نیست.
بر دشمن اعتماد نشاید کرد، اگرچه دعوی مودت کند؛ و به قولش فریفته نباید شد، اگرچه در اثبات محبت مبالغه نماید؛ چه اگر آب از مجاورت آتش طبیعت برودت و سردی باز گذارد و چندان حرارت و گرمی بر مادّۀ او غالب گردد که به طبع آتش قریب شود؛ اما چون بر آتش دست یابد زودش بکشد. مریض را تا صحت کامل پدید نیاید از طعام لذّت نیابد، عاشق تا به دولت وصال نرسد آرام نگیرد، و مرد تا از دشمن ایمن نگردد نفس به راحت نزند.
دشمن چون از هر حیلتی در ماند سلسلۀ دوستی بجنباند و در صورت دوستی کارها کند که هیچ دشمن نتواند بکند.
خردمند کسی است که اگر همه عالم به خصومت او برخیزند او را با هیچ یک خصومت نباشد.
دوستی با لئیم حاسد و خبیث مفسد مکن، اگرچه مرد بیدوست نباید؛ اما مردم را هر دوستی نشاید.
هرکه تلخگوی و ترشروی و زشتخوی بود، همهکس او را دشمن دارد؛ هرکه دروغ نگوید و خلاف وعده نکند و مردم را نیازارد همهکس او را دوست دارد.
دوست خود را در غیبت چنان یاد کن مانند حضور.
خردمند را بر دو کس حیف آید: قابلی که کسب کمال نکند و ناقابلی که کسب کمال کند.
مربی قابل باش و ناقابل را تربیت مکن؛ که قابل را ضایع گذاشتن ظلم است و ناقابل را تربیتکردن جهل.
مردم خوش خواهی خوشحال باشند چه در خواب و چه در بیداری؛ زیرا که هرچه در کردار و گفتار بود در خواب و خیال همان باشد.
فاسق و احمق را لایق دوستی نباید داشت شناخت؛ و دوست اگر هزار است اندک باید شمرد و دشمن اگر یکی باشد بسیار باید دانست.
دوستان بعضی به منزلۀ غذایند که از ایشان چاره نباشد و بعضی به منزلۀ دوایند که احیاناً به ایشان احتیاج افتد.
خردمند چون خلاف در میان بیند بجهد و چون صلح مشاهده نماید رخت اقامت بنهد که آنجا سلامت برکنار است و اینجا عداوت در میان.
دوستی نتوان کرد مگر به تواضع، و به مراد نتوان رسید مگر به صبر، و پادشاهی نتوان کرد مگر به عدل.
چون بینی که میان سپاه دشمن تفرقه افتد، تو جمع باش؛ و چون دیدی که جمع شدند از پریشانی اندیشه کن.
دو کس دشمن ملک و دیناند: زاهد بیعلم و با پادشاه بیحلم.
بر دوستی پادشاهان اعتماد نشاید کرد و خوشآوازی طفلان را هم اعتمادی نیست که آن به خیالی و این به خوابیمبدل گردد.
سهکس را از سهچیز چاره نباشد: پادشاه را از عدالت، و وزیر را از امانت و دیانت و رعیت را از اطاعت.
چهارچیز پشت مرد را شکند: دشمن بسیار، وام بیشمار، و عیال بر قطار، و جفت ناسازگار؛ سهچیز را چندان بقایی نباشد: علم بیبحث، مال بیتجارت، و ملک بیسیاست.
سهچیز را نگاهدار، تا سهچیز را به باد ندهی: زبان را نگاهدار تا سر را به باد ندهی؛ چشم را نگاهدار تا دل را به باد ندهی؛ وضو را نگاهدار تا نماز را به باد ندهی.
چهارچیز است که پادشاه را زیان دارد: خندیدن در روی کهتران، و صحبتداشتن با حقیران، و مشورتکردن با زنان، و رضادادن بر فساد مفسدان.
پادشاه باید که ششکس را بهخود راه دهد: وزیر دانا، و دبیر راستقلم، شاعر خوشگوی و منجم پاکاعتقاد، و ندیم جامع، و طبیب حاذق.
اگر منجم، ستاره را مؤثر مطلق گوید، شرف فساد است؛ و اگر وسیلۀ تأثیر حق داند، محض اعتقاد است.
هرکه خوار گرداند نفس خود را، عزیز گرداند حق سبحانه و تعالی او را؛ و هرکه عزیز گرداند نفس خود را خوار گرداند او را.
بهترین صفات پادشاهان: سخاوت و شجاعت و عدالت [است] و بدترین خصال: جبن و بخل و ظلم.
سهچیز از سهچیز توان یافت: نجات از صبر، و مهتری از سخاوت، و ظفر از عدل.
فساد سه طایفه از سهچیز است: فساد سلاطین از ظلم، فساد علما از کبر، فساد فقرا از ریا و فقر. با قلّت عیش به از مصاحبت جاهل با وسعت است.
دو کس اندوه بیهوده برند و رنج بیهوده خورند: یکی آنکه زر جمع کرد و نخورد؛ و دیگر آنکه علم آموخت و عمل نکرد.
عالم باید به عمل بکوشد. آنکه علم را وسیلۀ دنیا سازد آن را عالم نگویند؛ چرا که علم از بهر دینپروردن است نه از بهر دنیاخوردن.
عالم را نشاید که سفاهت را به حلمآراییبگذراند که هردو طرف را زیان دارد؛ هیبت آن، کم شود؛ و جهل این مستحکم.
عالم باید که دلیل وجود و برهان شهود حق را از عارف بجوید؛ عارف را دلیل وجود هم وجود اوست و برهان شهود هم شهود او.
عالم، جاهل را شناسد و جاهل، عالم را نشناسد؛ زیرا که او در مرتبۀ جاهلیت بود و جاهل بود و هرگز به صفت علم موصوف نگردد.
اگر مریدی، ارادت پیشآر که مرید بیارادت عاشق بیزر است؛ و اگر سالکی، معرفت پیشآر که روندۀ بیمعرفت مرغ بیپرست و اگر عالمی، بهعمل کوش که عالم بیعمل درخت بیبر است.
علم زیور است و نسب جمال؛ همچنانکه زیور، صاحبجمال را موافقتر آید، علم بزرگان را لایق نماید.
گناه از هرکه صادر شود ناپسند بود، و از علما ناپسندتر؛ زیرا علم سلاح جدال است با شیطان؛ چون صاحب سلاح را به اسیری برند شرمندگی پیش بود.
چهارچیز است [که] مروت را تباه کند: مهتران را بخل، و عالمان را عجب، زنان را بیحیایی، و مردان را کذب.
اجلّ کائنات از روی ظاهر و باطن آدمی است، و ارزل موجودات سگ؛ و به اتفاق خردمندان سگِ حقشناس بهتر که آدمیِ حقناشناس.
ترقی به درجاتِ شرف، بهزحمت بسیار دست دهد؛ و تنزّل از مرتبه به اندک سعی، واقع شود. چنانکه سنگ گران به مشقت از زمین بر دوش توان کشید و به اندک اشارت بر زمین توان انداخت.
مردم چهار قسماند: لئیم که نه خود خورد و به دیگران هم ندهد؛ و سخی که خود خورد و به دیگران نیز دهد؛ و بخیل که خود خورد و به دیگران ندهد؛ و کریم که خود نخورد و به دیگران بخشش نماید.
کریم بهسوی محبت راغب است و بهجانب عداوت متانی؛ چون کوزۀ زر و نقره که زود ساخته شود و دیر شکسته گردد؛ و لئیم بهجانب محبت متانی و بهسوی عداوت راغب؛ چون ظرف سفال که دیر ساخته شود و زود شکسته گردد.
لطف، بیدقت مکن؛ و خشم، از حد مبر؛ که خشمِ بیش از حد، وحشت آورد؛ و لطف بیوقت هیبت ببرد. خردمند و پاکدامن باش و از حاسدان و بدگویان ایمن زی؛ که به شکست حاسد درون خردمند شکسته نگردد و به غیبت بدگوی مرد پاکدامن معیوب نشود.
هرچه تا زنده باشد پاک بود، و چون بمیرد پلید گردد؛ الاّ نفس که تا زنده باشد، پلید بود؛ و چون بمیرد پاک شود. حق سبحانه و تعالی میفرماید که:«و اعرض عن الجاهلین»همین نفس، جاهلترینِ جاهلان است و سزاوار است به آنکه اعراض کنی.
ناصح مشفق آن است که مرد را به خیر ترغیب نماید؛ چون نمک که گوشت را به اصلاح آورد؛ نه آنکه به شرّ و فساد چون مگس، که گوشت را تباه کند.
مالی که داری صرف خود کن و از آن نفع بردار که مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر جمعکردن مال.
سگ گزنده دامن آشنای خود را نگیرد، و شیر مست قصد متعهد آب و علف خویشتن نکند، و لئیم حاسد هرچند که در حق وی نیکی کرده باشی چون دست یابد هر بدی که تواند به تو رساند.
چهارچیز به چهارچیز تمام شود: دانش به خرد، و دین به پرهیزگاری، و کار به همت، و شکر به نعمت.
چهارچیز، چهارچیز را برَد: ناسپاسی نعمت را، و کاهلی مروت را، و لجاج عزت را، و هزل آبروی را.
ترقّی به درجات عزّت، به زحمت بسیار دست دهد، و نزول از مرتبۀ عزّت به اندک سعی واقع شود؛ چنانکه سنگ گران به مشقّت فراوان از زمین بر دوش توان کشید، و با اندک اشارتی بر زمین توان انداخت.
مرد باید که هر صباح در آینه نظر کند؛ اگر صورت خود را نیک بیند، سیرت خود را نیز نیک گرداند؛ تا میان صورت و سیرت مشابهت نگاه داشته باشد؛ و اگر صورت خود را بد بیند سیرت بد نکند تا دو بدی در وی جمع نشود.
زشترو را از افعال قبیحه اجتنابنمودن فرض عین است تا حامل قبایح نگردد؛ و خوبروی را ذیل اخلاق از لوث قبایح نگاهداشتن عین فرض؛ تا جامع محاسن باشد.
آلایش ظاهر زینت باطن را زیان نتواند آورد؛ چون حشایش دوایی صور مطبوع و روایح مروح ندارند و به سبب فواید مرغوب و مطلوبند و آرایش ظاهر اصلاح ردائت باطن نتواند کرد؛ چون ریاحین سمی که به سبب قبح و ضرر با همه حسن و لطف مهجور و مردوداند.
ازخبائثِ ظاهر است که صورتگران به امتزاج الوان ترکیب تمثال آن کنند؛ و از نقاصت جمالِ باطن است که از تصوّرِ مانند آن عاجز آیند. غفلت از خواب است و خواب از آب و آب از طعام هرکه کم خورد حاضر باشد و هرکس بیش خورد غافل.
به پیران دستگیر، و معاونِ ایشان باش؛ که هرکه عصای پیرِبیعافیت کشد، عصای پیری به عاقبت کشد؛ و هرکه مویسفید را دست گیرد، مویِ سفید بهدست گیرد.
قدر سهچیز را سهطایفه دانند: قدر جوانی پیران دانند؛ و قدر صحت بیماران دانند؛ و قدر نعمت محتاجان.
مرد محتاج باید که از فاقه و تنگدستی ننالد تا همچنانکه هست؛ و اگر این معنی بدانستی نادان نبودی.
خواص، خوردن از برای حیات خواهند؛ و عوام، حیات را از برای خوردن.
مردان را بهچشم اعتبار نگر، نه بهچشم حقارت؛ و زنان را بهچشم شفقت بین؛ نه بهچشم شهوت.
چهارچیز دلیل بزرگی است: علم را عزیزداشتن، و بد را بهنکویی دفع کردن و خشم را فروخوردن، و جواب را جوابدادن.
چهارچیز دلیل نادانی بود: با داناتر از خود خودیکردن، و بر ناآزموده اعتبارنمودن، از مکر زنان ایمنبودن، و با کودکان صحبتداشتن.
چون تو را عذر گویند بپذیر، و چون تو را ادب آموزند بیاموز، که هرکه را ادب آموزند و نیاموزد حیوانی است و هرکه را عذر گویند و نپذیرد شیطانی.
تمام شد ترتیب این حروف که متضمن کلمات حکماء و فقراء و از عیب تکلّف مبرّا و معرّی است. والحمد للّه اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً. در ربیع الاول 919 به اتمام رسید.
از فضل حکیم مبدع نقش جدید
کامد زانسان که یوسفی میطلبید
بگذشته نه از شهر ربیع الاول بود
در نهصد و نوزده به اتمام رسید
تصاویر نسخ خطی
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2923