عشق و جلوه‌های آن در حماسه‌های معاصر و حماسه‌های کهن

28 عقرب 1404
14 دقیقه
عشق و جلوه‌های آن در حماسه‌های معاصر و حماسه‌های کهن

نویسنده: زاهده غفوری، استاد دانشگاه

چکیده
حماسه نه‌تنها حدیث رزم است و جنگ‌آوری؛ بلکه سخن از بزم و شادخوارگی نیز در این ژانر هنری جای‌گاه خاص خود را دارد. ای خوشا رزمی که در کنار خود بزمی به همراه دارد و یا اندوهی که با شادی همراه‌است. در این مقاله‌ی مقایسه‌ای– توصیفی برآنم تا جای‌گاه عشق را در دو حماسه‌ی معاصر و دو حماسه‌ی کهن (جنگ‌نامه و اکبرنامه، شاه‌نامه و گرشاسپ‌نامه)، بررسی کنم. آن‌چه در این پژوهش‌گونه به‌دست آمده‌است، نمود جلوه‌های بارز عاشقانه در دو حماسه‌ی کهن است و بر خلاف، عدم این چاشنی در دو حماسه‌ی معاصر.
کلیدواژه‌ها: اکبرنامه، جنگ‌نامه، حماسه، شاه‌نامه، عشق، گرشاسپ‌نامه

نگاهی کوتاه به حماسه‌ها
نظر به عدم گنجایش این مقاله و شناختی که همه از شاه‌نامه و گرشاسپ‌نامه داریم، نیازی نیست، که این دو اثر بازتعریف شوند؛ زیرا قول مشهوری است که آن‌چه برای مخاطب شناخته شده است نیاز به بازتعریف ندارد؛ اما در مورد دو حماسه‌ی معاصر که ممکن است برای برخی از مخاطبان شناخته شده نباشند، لازم است تا اندکی معلومات داده شود.
جنگ‌نامه که نام دیگر آن غلامی‌نامه نیز می‌باشد، اثری‌است که کم‌تر به آن پرداخته شده، حتا عده‌یی از پژوهش‌گران، سراینده‌ی آن را نامعلوم می‌دانند. در مورد آن سخنی دارم از محمد حیدر ژبل: «…جنگ‌نامه نیز رساله‌ی دیگری‌است که بیش‌تر بخش‌های آن در کابل و از طرف یک شاعر ملی سروده‌شده، که اسم این شاعر هنوز مجهول است، جز این‌قدر از وی می‌دانیم که از اهالی قریه‌ی ده‌یحیی و دشت منار یک‌فرسخی کابل بوده‌است» (1383: 266). و اما اسدالله حبیب چنین می‌نگارد: «محمد غلامی ولد ملا تیمورشاه شاعری از قریه‌ی آفتابه‌چی کوهستان، حوادث جنگ اول افغان و انگلیس را به نظم کشید و جنگ‌نامه‌یی بر وزن شاه‌نامه فردوسی سرود»(1364: 14).
اکبرنامه نیز حماسه‌یی‌است، که درباره‌اش کم‌تر سخن گفته‌اند، حتا در تاریخ ادبیات افغانستان هم از وی نامی برده نشده است. «حمید یکی از شاعران حساس قرن سیزدهم هجری است. وی جنگ‌ اول افغان و انگلیس را، که در سال 1255 قمری صورت گرفته، به‌نظم آورده، رشادت‌های تاریخی قهرمانان افغانستان را یاد می‌کند و کتابش را اکبرنامه نام کرده‌است…»(ژوبل؛ 1383: 259). طوری‌که از نام آن پیداست این حماسه مشتمل است بر تعریف و توصیف رشادت‌ها و دلاوری‌های وزیر محمداکبرخان، یکی از فرماندهان جنگ ضد انگلیس.
الحق که حماسه‌سرایان معاصر مردم‌دوست بودند. این‌ها به سرزمین خود عشق می‌ورزیدند و مبارزات و فداکاری‌های مردم را به دیده‌ی قدر نگریسته، آن‌ها را به‌نظم آورده‌بودند؛ آن‌هم به روش شاه‌نامه. اگر به ابعاد زبانی و محتوایی آن‌ها بنگریم؛ چنان‌ رد پای شاه‌نامه گرفته‌شده‌است، که شکی نیست بعض ابیات را به اشتباه از شاه‌نامه بدانیم؛ ولی جنبه‌ی تقلید را نیز نادیده نباید گرفت.
از میان این‌همه شباهت و اختلاف، عشق و جلوه‌های زیبای آن، توجهم را به‌خود جلب کرد و در این‌مورد اندک‌پژوهشی انجام دادم.
آن‌چه می‌دانیم حماسه‌سرایان توس، چه فردوسی و چه اسدی، هرکدام در حماسه‌های خود سخن از عشق گفتند و عشق پاک را ستودند و به آن بها دادند. فردوسی که سرآمد حماسه‌سرایان است، گویا این را خوب می‌دانسته است، که انسان قبل از این‌که به مبارزه برخیزد، عاشق بوده و همواره در جست‌وجوی نیمه‌ی گم‌شده‌اش. غلام‌حسین یوسفی عشق را دلیل پیدایش حماسه می‌داند: «به‌یاد می‌آوریم که سلسله‌جنبان حوادث در ایلیاد همر و علت اصلی جنگ تروا نیز عشق پاریس پسرپریام بود به هلن همسر منلاس پادشاه اسپارت و گریختن با او» (1351: 811). ایشان عشق را با روح حماسی پیوند داده، فضای پهلوانی را نیز در رگ‌وخون این پدیده جاری ساختند. ابراز عشق در حماسه ویژه‌ی مرد نیست و هم‌چنان مساوی به هواوهوس نبوده است. عشق مقدس است و دختران هم می‌توانستند با یک حیای خاص ابراز علاقه کنند. زنان و دختران شاه‌نامه زیبایند و عشق‌آفرین، هم پاک‌دامن و باعفت ‌و وقار. البته تنها زیبایی‌شان دل‌ربا نیست، بلکه اخلاق نیک و صداقت و راستی‌شان نیز فریبنده‌است و دل‌پذیر و مردان نیز پهلوانانی بودند وفادار به عشق و پیمان شان. اگر عاشق می‌شدند، عاشق می‌ماندند و اگر دل می‌دادند، دل می‌گرفتند و به‌آن بها می‌دادند.
از داستان عشق بیژن به منیژه بارهاهمه لذت بردیم. فرودآمدن تهمینه بر بستر رستم و این‌که این آمدن اتفاقی نبوده، بل تهمینه نادیده، عاشق رستم بوده‌است، همه خواندیم و حق را برای تهمینه‌ی عاشق دادیم، بدون این‌که او را به نابخردی متهم کنیم. از میان این عشق و عاشقی‌های جانانه، داستان عشق زال و رودابه زیباترین و سرآمدترین است. در این داستان نیز آمده‌است که دل دختر هم تپیدن می‌گیرد، با شنیدن اوصاف زال.
سخن از این‌جا آغاز می‌شود که زال، این کودکی که بعد از تولد خلاف این‌که همیشه اطرافیان می‌کوشیدند تا چانس خبردادن قدم نورسیده را به شاه از دست ندهند، این‌بار کسی جرأت دادن این خبر را به شاه نداشت تا این‌‌که، قهرمان‌دایه‌یی به نزد شاه می‌رود و:
مر او را به فرزند بر مژده داد
زبان برگشاد آفرین کرد یاد
که بر سان یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
ترا در پس پرده‌یی نام‌جوی
یکی پاک‌پور آمد از ماه‌روی
تنش هم‌چو سیم و به‌رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت
ز آهو همان کش سپیداست موی
چنین بود پیش تو ای نام‌جوی
( فردوسی؛ 1387: 72)
با شنیدن این سخن شاه دژم گشته، او را به دشت رها می‌کند و بعد از سال‌ها خبر می‌شود که:
یکی مرد شد چون یک آزادسرو
برش کوه سیمین میانش چو غرو ( همان: 80)
سخن کوتاه این‌که سال‌ها بعد سام با شنیدن توصیف‌های زال، در جست‌وجویش برآمده، پیدایش می‌کند و تاج و تخت را برایش می‌بخشد و زال که مانند همه‌ی تخت‌نشینان هوای شکار و گردش به‌سر دارد، راهی سفر می‌شود و گذرش به کابل می‌افتد، وقتی با مهراب، شاه کابل، روبه‌رو می‌شود:
یکی پادشاه بود مهراب‌نام
زبردست و با گنج و گسترده‌کام
به بالا به کردار آزادسرو
به‌رخ چون بهار و به رفتن تزرو
( همان: 83)
آن‌چه در این مقاله مطمح نظر است، روابودن عشق و صحنه‌آرایی‌های هنرمندانه است. ما می‌خوانیم که ضمن زیبایی‌های عاشق و معشوق، ابهت و بزرگی، صداقت و جوان‌مردی خاندان دختر نیز اصل شناخته می‌شود. رستم از این ویژگی‌های مهراب خوشش می‌آید و هم شنیدن پاکی و زیبایی دخترش او را شیفته‌ی وی می‌گرداند:
پس پرده‌ی او یکی دختر است
که رویش ز خورشید روشن‌تر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهار و به بالا چو ساج
دو چشمش به سان دو نرگس به‌باغ
مژه تیره‌گی برده از پر زاغ
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه موی اوست
چو بشنید زال این سخن‌ها ازوی
بجنبید مهرش برآن ماه‌روی
برآورد مر زال را دل به‌جوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش
شب آمد در اندیشه بنشست زار
به نادیده برشد چنان سوگ‌وار
(همان: 86)
مهراب نیز با دیدن زال شادمان شد و بعد از این مجلس به خانه رفت نزد خانمش سیندخت. سیندخت که از آمدن زال و مجلس‌آراستن مهراب با او باخبر بود، خواست تا از آن‌چه گذشته است، جویا شود و از زال بشنود، که آیا رفتارش انسانی است یا سیمرغی. بلافاصله مهراب شروع می‌کند به توصیف‌ زال.
در این‌جا متوجه می‌شویم که توصیف‌هایی که مهراب از زال می‌کند، همه رنگ و بوی پهلوانی می‌دهد. و الحق که هنر فردوسی است، که با صحنه‌آرایی‌های زیبا و برازنده‌اش، زیبایی‌های رودابه و سیندخت و هم زیبایی، دلیری و بیداری، سوارکاری و رزمندگی و خنجرگذاری زال را به‌هم آمیخته، چنین می‌گوید:
گذر کرد سوی شبستان خویش
دو خورشید دید اندر ایوان خویش
یکی هم‌چو رودابه‌ی خوب‌چهر
یکی هم‌چو سیندخت با رأی و مهر
بیاراسته هم‌چو باغ بهار
سراپای پررنگ و بوی نگار
شگفتی به رودابه اندر بماند
جهان‌آفرین را برو بر بخواند
یکی سرو دید از برش گرد ماه
نهاده به عنبر به‌سربر کلاه
به دیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتی پر از خواسته
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتی امروز چون آمدی؟
که کوتاه باد از تو دست بدی
پی مرد است این پیرسرپور سام؟
همی تخت یادآیدش یا کنام
خوی مردمی هیچ دارد همی؟
پی نام‌داران سپارد همی؟
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین‌بر خوب‌روی
به گیتی در از پهلوانان گرد
پی زال زر کس نیارد سپرد
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد زرافشان بود
چو در جنگ باشد سرافشان بود
رخش سرخ ماننده‌ی ارغوان
جوان‌سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زیر اندورن تیزچنگ‌اژدهاست
نشاننده‌ی خاک در کین به خون
فشاننده‌ی خنجر آب‌گون
سپیدی مویش بزیبدهمی
تو گویی که دل‌ها فریبدهمی
چو رودابه بشنید این گفت‌وگوی
برافروخت و گل‌نارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش مهر زال
ازو دور شد خورد و آرام هال
( همان‌جا)
این هنر آفریدگار شاه‌نامه است، که پهلوان عاشق در زیر چتر حماسه عشق می‌ورزد و خوش می‌گذراند. وی چنان ماهرانه دیدار زال و رودابه را به تصویر می‌کشد، که خواننده را شیفته‌ی صحنه می‌سازد و این از بهترین‌ها و زیباترین‌های صحنه‌های شاه‌نامه است؛ زمانی که زال به یاری کنیزان رودابه به دیدار معشوق می‌شتابد و رودابه را بر بام می‌بیند و بعد از درود می‌گوید:
چنین شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب‌گفتار با ناز تو
یکی چاره‌ی راه دیدار جوی
چه پرسی تو بر باره و من به کوی
پری‌روی گفت و سپهبد شنود
ز سر شعر شب‌گون همی بر گشود
کمندی گشاد او ز گیسو بلند
کس از مشک زان‌سان نپیچد کمند
خم اندر خم و مار بر مار بر
بران غبغبش تار بر تار بر
فروهشت گیسو ازان کنگره
به دل زال گفت این کمند سره
پس از باره رودابه آواز داد
که ای پهلوان‌بچه‌ی گردزاد
بگیر این سر گیسو از یک‌سویم
ز بهر تو باید همین گیسویم
بدان پرورانیدم این تار را
که تا دست‌گیری کند یار را
نگه کرد زال اندران ماه‌روی
شگفتی بماند اندران روی و موی
بسایید مشکین‌کمندش به بوس
که بشنید آواز بوسش عروس
چنین داد پاسخ که این نیست داد
برین خسته‌دل تیزپیکان زنم
که من خیره را دست در جان زنم
چنین روز خورشید روشن مباد
( همان: 88)
موی را کمندساختن غنای محض نیست، بل یک سخن غنایی- حماسی‌است. «در اشعار غنایی تصویر زلف دل‌دار دگرگونه است، نرم و لطیف و بر شانه‌ها لغزنده و آسیب‌پذیر» (یوسفی؛ 1351: 821). گویا در این‌جا زال نیز زلف را ظریف‌تر از آن می‌داند که دست اندازد و بدان وسیله خود را بر بام معشوق بکشاند؛ گویا فردوسی نیز نخواسته است حدیث لطیف عاشقانه را دژخیمانه ارائه کند؛ وی کمندی به دست زال می‌دهد:
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند بالا نزد هیچ دم
به حلقه درآمد سر کنگره
برآمد ز بن تا به سر یک‌سره
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پری‌روی و بردش نماز
گرفت آن زمان دست دستان به دست
برفتند هردو به کردار مست
(1378: 88)
یکی دیگر از مظاهر درخشان هنر فردوسی توصیف فضای عاشقانه است و آراستن رودابه سرای خویش را به شوق دیدار زال و وصف بزم وصال آن‌ها. «شب وصال زال و رودابه در شاه‌نامه چنان زیبا و دل‌انگیز است که در آن با شب دیدار رومئو و ژولیت در یکی از نام‌ورترین منظومه‌های غنایی جهان، اثر شکسپیر، برابر نهاده‌اند» (یوسفی؛ 1351: 821).
فردوسی طوری مقدمات این دیدار را فراهم نموده، که خواننده را در آن صحنه‌ی زیبا حاضر می‌کند و هم‌راه با خواننده خودش نیز از آن فضا لذت می‌برد:
سوی خانه زرنگار آمدند
بدان مجلس شاه‌وار آمدند
بهشتی بد آراست پر زنور
پرستنده بر پای بر پیش حور
شگفت اندران مانده بد زال زر
بدان روی و آن موی و آن زیب و فر
دو رخساره چون لاله اندر چمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
همان زال با فر شاهنشهی
نشسته بر ماه با فرهی
حمایل یکی دشنه اندر برش
ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
ز دیدنش رودابه می‌نارمید
به دزدی درو وی همی‌بنگرید
فروغ رخش را که جان برفروخت
درو بیش دیدی دلش بیش سوخت
همی‌بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کو گور را نشکرید
سپهبد چنین گفت با ماه‌روی
که ای سرو سیمین‌بر مشک‌بوی
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
(فردوسی؛ 1378: 8)
در این‌جا خویشتن‌داری عاشق و معشوق نشان می‌دهد، که این عشق تا چه‌اندازه بزرگ و باشکوه‌است و هرگز نخواسته‌اند که این عشق پای‌دار و پاک را، در کام‌خواهی و لذت‌پرستی نابود کنند؛ اما… هیاهو و کشمکش زال بی‌چاره در عین شادمانی خود را دردمند می‌بیند و آن‌هم دردی که در میان دو سرزمین و دو کیش وجود دارد و او خوب می‌داند، که این عشق با کوله‌باری از اندوه و رنج همراه‌است و پیوند دختر اهریمنی با پسر سام، جهان‌پهلوان آریایی از محالات است. به‌صورت کل آن‌چه در این داستان یافتم، عشق پاک و والایی بود، که ابر قهرمانی را به وجد آورده، ناممکنات را ممکن ساخت.
گرشاسپ‌نامه حماسه‌یی‌است که در بسا موارد از شاه‌نامه متأثر است. عاشقانه‌سرایی‌هایش نیز دست کمی از عاشقانه‌های شاه‌نامه ندارد؛ البته با تفاوتی که آن‌هم کمیِ توصیف‌ها و صحنه‌سازی‌های هنری‌است. در آغاز داستان سخن با عشق شروع می-شود، آن‌هم عشق جم به دختر فریبنده‌یی، چون دختر کورنگ‌شاه، با توصیف و صحنه‌سازی‌های زیاد؛ و با عاشق‌شدن گرشاسپ به دختر قیصر روم غوغا به‌پا می‌کند. این عشق از جایی آغاز می‌شود که گرشاسپ هوای سفر به سرش زده، راهی شام می‌شود و در میانه‌ی راه یکی را از اهالی روم می‌بیند و بعد از باهم نشستن و سخن بسیار، سپهبدگرشاسپ از هم‌راهان می‌خواهد تا از شگفتی‌های دنیا برایش حکایت کنند تا دانشش افزون گردد:
بگویید تا دانش افزایدم
مگر دل به چیزی بیارایدم
جدا هریکی هر شگفتی که دید
همی‌گفت هرگونه و او شنید
سخن راند رومی سرانجام کار
که دیدم شگفتی درین روزگار
شهه‌ی روم را دختر دل‌بر است
که از روی رشک بت آزر است
نگاری پری‌چهره کز چرخ ماه
نیارد بدو تیزکردن نگاه
دل هر شهی بسته‌ی مهر اوست
بر ایوان‌ها پیکر چهر اوست
ز بهرش پدر رنگی آمیخته‌است
کمانی ز درگه برآویخت‌است
نهادست پیمان که هرک این کمان
کشد دختر او را دهم بی‌گمان
ز زورآزمایان گردن‌فراز
بسا کس شد و گشت نومید باز
بشد شاد ازین پهلوان گزین
چو باد بزان اندر آمد به زین
به جان بویه‌ی یار دل‌بر گرفت
شتابان رهی رومیه برگرفت
(اسدی توسی؛ 1389: 204)
در این حال گرشاسپ شتابان شب از روز نشناخت تا به سرزمین روم رسید. در میان راه دایه‌ی دختر قیصر را دید و جویای معلومات بیش‌تر شد و شعله‌ی عشقش بیش‌تر زبانه کشید.
طبق معمول کنیزکان گویا به‌هم رساندن عاشق و معشوق را وظیفه‌ی خویش می‌دانند و با خبررسانی به دوطرف، وسیله‌ی دیدار می‌شوند. کنیزکی که از گرشاسپ، کسی که نادیده عاشق شده‌است، برای دختر خبر داده، باز زمینه‌ی دیدار را هم مساعد ساخت، تا جایی که برای گرشاسپ پیغام آمدن دختر را داد:
ببد دایه دل‌خیره آمد دوان
سخن راند با دختر از پهلوان
ز گردی و از رأی و فرهنگ او
ز بالا و از فر و اورنگ او
شکیبایی از لاله‌رخ دور شد
هوا در دلش نیش زنبور شد
همی‌بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام
(همان‌جا)
دختر که دیوانه‌وار عاشق شد و دایه با میانجی‌گری به سپهبد گفت:
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست
تو رو سازکن گلشن و گاه را
که امشب بیارم من آن ماه را
به پیمان که غواص گرد صدف
نگردد، کزو گوهر آرد به کف
برین بست پیمان و چون باد تفت
بر دخترآمد بگفت آن‌چه رفت
وزین سو بشد جفت بازرگان
که مژده بر شاه آزادگان
بسازید در گلش زرنگار
یکی بزم خرم‌تر از نو بهار
به خوبی چو گفتار آراسته
به خوشی چو با ایمنی خواسته
به جام بلورین می آورد ناب
برآمیخت با مشک و عنبر گلاب
یل پهلوان را به شادی نشاند
ز رامش برو جان همی‌برفشاند
(همان: 208)
وقتی دختر را به دیدار گرشاسپ آورد:
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پری‌چهره‌ی سیم‌بر
یکی جام زرین به کف پرنبید
چو لاله می و جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و در افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تزرو
دو زلفش جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلش سوسن می سرشت
که افتد چه از نوک چوگان دروی…
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
مزیدش و یاقوت گوینده راز
سپهدار برجست و بردش نماز
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
(همان: 208-209)
قصه کوتاه، شاه روم بهای دخترش را تیراندازی می‌داند و برای خواهند‌گانش پرتاب‌کردن تیری که در دروازه‌ی خانه‌اش آویخته، شرط گذاشته‌است. این کار از دست کسی برنمی‌آید الا گرشاسپ پهلوان، که تیر را به هدف پرتاب می‌کند و دست دختر قیصر روم را می‌گیرد و بیرون می‌شود.
آن‌چه قابل بحث می‌باشد این است، که اسدی توسی حکایت عشق را طوری بیان نموده، که به خودی خود معلوم می‌شود، برشی از یک حماسه است؛ زیرا در سراسر داستان و توصیف‌هایش از کلمه‌های تیرانداز، مبارز، قوی‌هیکل، پای‌مرد، دلیر، آهن-سپر، گرد و غیره نام می‌برد و در بعضی از موارد فعل را برای تأکید در اول می‌آورد؛ آن‌چه که لازمه‌ی حماسه است.
اما جنگ‌نامه: جالب این‌جاست، که در جنگ‌نامه نشانه‌یی از عشق نیست، گویا مولانا محمد غلامی از عشق چه، که حتا از زن هم ناخوشنود بوده‌است. در تمام جنگ‌نامه نتوانستم توصیفی از زن، این وجود ظریفی، که همواره برای شعرا مضمون‌آفرین بوده‌است، پیدا کنم، چه این‌که از عشق مردی نسبت به زنی بگوید. در این اثر فقط دو جا از زن نام برده‌است، آن‌هم از خانه‌نشین‌بودن زن و از نوحه‌سرایی‌اش سخن گفته‌است. بی‌ارتباط نخواهد بود در این‌جا برای این‌که از این حماسه‌سرا سخن در میان بیاورم، این ابیات را بنویسم:
خوشم گر بمیرم به جنگ آن‌زمان
ازان به که در خانه هم‌چون زنان
(غلامی؛ 1334: 56)
و زمانی که محمد اعظم خان از کشته‌شدن سمندر برای یاران می‌گوید، همه داد و فریاد سر می‌دهند و از جمله مادرش:
چو نزد حرم این خبر دررسید
که چون مام مرگ سمندر شنید
به یک‌بار هوشش ز سر شد برون
بافتاد آغشته در خاک و خون
بگردید آن چهره‌ی ارغوان
ز بیداد اندوه و غم زعفران
وزان پس ز بی‌هوشی آمد به هوش
به گردون گردان کشیدی خروش
بزد دست ناخن خراشید روی
به سیل سرشکش عیان کرد جوی
ز هرجوی او سیل خون شد روان
که شد غرق خون در برش پرنیان
(همان: 151)
اکبرنامه: حمید کشمیری از زن و از زیبایی‌اش می‌گوید و در مقابل از مرد نیز توصیفی دارد و در نتیجه پیوندی میان این دو به‌وجود می‌آورد، زمانی که از پیوند و ازدواج اکبرخان با دختر غلام‌محمدخان می‌گوید، نخست با حسن تعلیل دل‌انگیزی موضوع را روشن می‌کند:
خوشا دل‌گشا روزگار شباب
که منش همی‌دیده‌بودم به خواب
جوانی به از شاهی و سروری‌ست
جوانی به از ملک اسکندری‌ست
چه مقبل کسی کش بود در کنار
بتی نازنین لعبتی گل‌عذار
نهد جمله اسباب شادی به پیش
به روز جوانی دهد داد عیش
دمی چای گلگون بود نوش او
گهی یار گل‌رخ در آغوش او
(کشمیری؛ 1330: 55)
این حماسه‌سرا باری از دختر غلام‌محمدخان چنین توصیفی دارد:
یکی دختری داشت خورشید چهر
خجل پیش حسنش شده ماه و مهر
جهانی شده فتنه‌ی آن پری
خریدار حسنش مه و مشتری
پری‌چهره دختی چه دختی که حور
شده پیش او معترف در قصور
چو خورشید رویش به خوبی تمام
به مه صیت حسنش شده تا به شام
شده کشور هند ملک حبش
به تاراج هندوی خال لبش
ز لعلش دل کان یاقوت تنگ
بدخشانیان را ازو سر به سنگ
پدر خواستی‌ کان گرامی‌گهر
بلندافسری را کند تاج سر
(همان: 56)
با توجه به این‌که از خوبی و بزرگی اکبرخان خبر داشت و دلش می‌خواست او را به دامادی گزیند؛ ولی رسم و رواج زمانه او را از این کار بازمی‌داشت؛ زیرا در جامعه‌ی افغانستانی باید نخست پسر قدم پیش نهد نه دختر و یا خاندانش:
به هرگوشه در جمله اعیان شهر
نظر کرد بر نام‌داران دهر
به چشمش کس از مردم دیده در
ز مردم جز اکبر نیامد دگر
طلب خواستی تا شود خواست‌گار
ولی مهر لب می‌شدش ننگ و عار
که در داب و آداب ارباب نام
ازین سو بود خواست‌گاری حرام
(همان: 56)
از طرفی وصف زلف سیهش دل از اکبرخان ربوده، او نیز عاشق دل‌باخته‌اش شده‌بود و قصد طلب کرد و مژده‌ی قبولی.
صحنه‌آرایی‌های حمید کشمیری را از مجلس این دو دل‌باخته می‌خوانیم، با پیش‌درآمد هنری‌اش:
چو خورشید رخشنده بر اوج ماه
برافکند از شادمانی کلاه
و زان جانب آن نام‌ورمیزبان
گشاده در گنج‌های نهان
فشانده زر و سیم و لعل و گهر
نشانده به هرکار صد کارگر…
چنان نرمی و نازکی داشت خار
ز تأثیر لطف نسیم بهار
که از رشک آن گل گریبان درید
سمن را به دل خار غیرت خلید
که نبود به نرگس چرا این خمار
که سیم و زرش داد اندر کنار…
ندانم میانش کجا دید مور
که از رشک شد زنده پنهان به گور
چو صانع به کلک بدایع‌نگار
بدین‌سان صنایع نمود آشکار
در آن‌دم که کلکش قد او کشید
رسیده به جای کمر، مو کشید…
به گیسو که بودش ز دامان شده
سرین فی‌المثل کوه ماران شده
گرم در سراپای آن دل‌ستان
نمی‌شد ادب مهر درج دهان
بران بود طبعم کز الماس فکر
کنم سفته در مضامین بکر
چو این‌جا مجال سخن تنگ دید
به وصف قدم سر به زانو کشید
صفای به زانوی او داد دست
که آیینه پیشش به زانو نشست
چنان بود نازک کف پای او
که برگ گلی گر شدی جای او
رک گل بر آن نقش مسطر زدی
که شبنم در آن آبله سر زدی…
(همان: 67)
می‌پردازیم به چگونگی زبان بخشی از توصیف‌ها و صحنه‌آرایی‌های دیگر و در نتیجه متوجه می‌شویم، که در این بخش، زبان، زبان لطیف و حریرگونه‌ی غنایی است، نه زبان حماسی. حمید کشمیری نتوانسته‌است مانند فردوسی با زبان حماسی توصیف کند و خواننده را به شگفتی اندرسازد. از طرفی فردوسی شخصیتی آفریده‌است و گفت‌وگو به‌عنوان ابزار مهم و در عین حال ظریف رعایت می‌شود؛ در حالی‌که میان شخصیت‌های داستان حمید گفت‌وگویی به وجود نمی‌آید؛ زیرا عاشق و معشوق دگر در مقابل عمل انجام‌شده قرار گرفته‌، از این کار ناخوشنودهم نیستند. وقتی در داستان زال و رودابه زیبایی رودابه از طرف اشخاص دیگر بیان شده به گوش زال می‌رسد:
پس پرده‌ی او یکی دختر است
که رویش ز خورشید روشن‌تر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهار و با بالا چو ساج…
(فردوسی؛ 1378: 191)
و در گرشاسپ‌نامه نیز می‌خوانیم که گرشاسپ توصیف دختر را از یک هم‌راه و هم‌نشین رومی‌اش می‌شنود، وقتی که از وی می-خواهد برایش از دیدنی‌هایش معلومات بدهد:
بگویید تا دانش افزایدم
مگر دل به چیزی بیارایدم
جدا هریکی هر شگفتی که دید
همی‌گفت هرگونه و او شنید…
این ابیات را در اول نیز آورده‌ام.
ولی در اکبرنامه اکبرخان فقط از زبان دیگری شنیده و بس و معلوم نیست که آن فرد کیست:
دل خان‌اکبر هم اندر نهان
هوس داشت آن حور باغ جنان
که اوصاف زلف سیه‌پوش او
رسید از چپ و راست در گوش او
(کشمیری؛ 1330: 193)
و حتا از فردوسی می‌شنویم که زال به مجرد شنیدن زیبایی رودابه، بی‌قرار می‌شود و گویا به صد دل عاشق می‌شود وبی‌قرار و شاعر این بی‌قراری زال را به زیبایی تمام بیان می‌کند؛ ولی اکبرخان با شنیدن خبر زیبایی دختر، تصمیم خواست‌گاری می‌گیرد.
پس تفاوت‌ها در رنگ داستان قابل توجه است، داستان رودابه و زال یک داستان عاشقانه‌است، پدر و مادرها در آن نقشی ندارند و حتا بی‌خبر از آن‌چه در حال رخ‌دادن است. در گرشاسپ‌نامه نیز روال به همین‌گونه است؛ آزادی عشق و عاشقی. انتخاب پسر برای یک دختر و بالعکس و بالآخره کوشش برای رسیدن دو دل‌داده، امری‌است دور از دین و آیین.
اما در حماسه‌های معاصر روال داستان دگرگونه‌است و باید متوجه بود، که در این آثار زمان میانجی‌گری کرده‌است. عشق در این زمان (دوره‌ی معاصر در افغانستان) نامطبوع است و مطلق مردود؛ در حالی‌که در شاه‌نامه معشوق با توجه به این‌که می‌داند زال از خاندانی‌است، که هم در دین باهم اختلاف دارند و هم د ر فرهنگ، بازهم می‌کوشد تا به زال نزدیک شود، حتا به قیمت زلف زیبایش. زال همین‌گونه غیر ممکن را ممکن می‌داند و از پدر نمی‌هراسد. پس هرگز از حمید انتظار توصیف‌های عاشقانه و بی-باکانه‌ی دو دل‌داده را نداشته باشیم.

نتیجه‌گیری
جنگ‌نامه و اکبرنامه که هریک حکایت‌گر مبارزه‌ی مردم ما در برابر تهاجم بیگانگان می‌باشند، با توجه به داشتن محتوای حماسی و داشتن قالب مثنوی و وزن به‌خصوص حماسه و هم از نگاه برخورداربودن از زبان کهن، به‌عنوان زبان حماسه، می‌توان گفت با آثار دیگر حماسی قابل مقایسه می‌باشند، که بنده در این‌جا تنها عشق را در این حماسه‌ها به مقایسه گرفتم.
عشق در شاه‌نامه نمود والایی دارد و می‌توان گفت فردوسی این خداوندگار شاه‌نامه عشق را لازمه‌ی حماسه دانسته، آن را بر ستیغ قله‌ی بلند این اثر جاودانه‌اش قرار داده، به آن رنگ تقدس بخشیده‌است. داستان زال و رودابه از بدیع‌داستان‌هایی است، که به چندین بار خواندن می‌ارزد و چنان در کنار قهرمانی‌ها و دلیری‌ها، شخصیت‌های اثرش جابه‌جا شده، که گویا اعضای یک تن اند و با جدایی آن‌ها حماسه ناقص می‌شود. عشق دختر به پسر، پدیده‌یی‌است روا. تهمینه عاشق رستم می‌شود و رودابه به عشق زال پای‌بند است و سخت‌کوش.
در گرشاسپ‌نامه نیز عشق ارزش دارد و از جای‌گاه خاصی برخوردار است. عشق پهلوانی نسبت به دختر ‌شاه، داستانی است خواندنی و درخور توجه فراوان. دختری که زیبایی‌اش زبان‌زد هر خاص و عام است و پدر برای عاشق‌پیشگان بی‌باک شرط گذاشته‌است و آن کشیدن کمانی‌است، که بر دروازه آویخته‌است. در حقیقت کورنگ عاشق مبارزان و پهلوانان خوش‌مشرب است و این را همه خوانده‌ایم که پهلوانان از اخلاق نیکو برخوردار بودند و ارزش‌های اجتماعی در وجودشان نهفته بود.
و اما دو حماسه‌ی معاصر ما، این دو اثر با توجه به این‌که در کنار حماسه‌ها می‌توان قرارشان داد و از بسیاری جنبه‌های حماسی برخوداراند؛ اما جنبه‌ی عاشقانگی آن‌ها کم و کم‌تر است، حتا در جنگ‌نامه صفر است. مولانا محمد غلامی گویا با عشق کاملاً بیگانه بوده، حماسه‌اش فاقد جنبه‌های احساسی عاطفی‌ است. هرچند در جریان مبارزات و کشمکش‌ها ممکن نیست دلی نجنبیده باشد و نگاهی به دلی ننشسته باشد؛ طوری که معلوم می‌شود، غلامی اهل عشق و عاشقی نبوده که خیر، حتا اهل توجه و نگاه سرسری هم به این پیدیده نبوده‌است و فقط در یکی دوجا از زن اگر نام برده، او را موجود خانه‌نشین و نوحه‌گر توصیف کرده و بس. ولی حمید کشمیری کلامش را با رنگ و بوی زیبایی و ارزش زیبایی یک زن درآمیخته است، آن‌هم نه عشق خطرناک و عاشق و معشوق بی‌باک؛ بل توصیفی از زیبایی یک زن و عشق اکبرخان به وی و خواست‌گاری و ازدواج. البته ناگفته نباید گذاشت که زمان و مکان حماسه‌های معاصر و شرایط سخت تعصب و کوته‌نگری به این پدیده را هم نباید فراموش کرد، چنان‌که تا امروز در سرزمین ما سر عاشق است و پای دار.

سرچشمه‌ها
اسدی توسی، ابونصر. (1389). گرشاسپ‌نامه. چاپ دوم. با مقدمه‌ی دکتر یغمایی. تهران: دنیای کتاب.
حبیب، اسدالله. (بی‌تا). ادبیات دری در نیمه‌ی اول سده‌ی بیستم. چاپ اول. به اهتمام ضیاءالدین ضیا.
ژوبل، محمدحیدر. ( 1383). تاریخ ادبیات افغانستان. چاپ چهاردهم. کابل: میوند.
غلامی، محمد غلام. ( 1330). جنگ‌نامه. با مقدمه‌ی احمدعلی کهزاد. چاپ اول. کابل: انحمن تاریخ افغانستان.
فردوسی، ابوالقاسم. ( 1387). شاه‌نامه. به کوشش محمدعلی فروغی. چاپ اول. تهران: زوار.
کشمیری، حمید. (1330). اکبرنامه. به کوشش احمدعلی کهزاد. کابل: مطبعه‌ی دولتی.
یوسفی، غلام حسین. (1351). عشق پهلوان. مشهد: مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی مشهد. شماره‌ی چهارم. سال هشتم.
***

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2979


مطالب مشابه