نویسنده: قنبرعلی مستغنی
(1)
حمیدالله، چشم از دریای خروشان نمیگیرد. نگاهش به موجهاست. موجهایی که تاچشمش میبیند ادامه مییابد تا میرسد به آسمانِ خاکستری و افقی که سیاهتر و سیاهتر میشود. ابرهایی تیره و شلّاقزن را میبیند که هردم پایینتر و پایینتر میآیند. موجها که مثل درون خودش متلاطماند، هردم بزرگتر و ترسناکتر میشوند. طوفان، لحظهای قطع نمیشود. بادِ شدید آب دریا و بارانِ آسمان را یکجا بر سر و صورت مسافرانِ بیپناه، میپاشد. لباسهایش خیسآب است. خنکیِهوا تا مغز استخوانش نفوذ میکند و میلرزد.
حمید، نشسته داخلِ قایقِ کهنهی پلاستیکی. او با چهار مسافرِ دریازدهی دیگر، در دستانِ امواجِ کفآلود، اسیر است. امواج عظیم،هربار قایق را از سطح آبهای متلاطم بلند میکند. بعد بهسانِ گنجشکی ناچیز، چندین متر آنسوتر پرتابشان میکند. هر پنج مسافرِ نیمهجان، به هوا میپرند و سپس بهسان دانههای ارزن به داخل قایق پلاستیکی فرو میغلتند. هربار که فلکِ کجمدار این چرخه مکرر میکند، دل و رودهی مسافرانِ قایقِ حقیر نیز، بههم میریزد. چهار مرد و یک زن، مسافران خیسِ قایق، سر و صورت از آبِشور میسُترند و با حالِ دِلبَدی و گیجی، منتظر موج بعدی میمانند تا باریدیگر پرتاب شوند آنسوتر.
نگاهِ حمیدالله ردِ موجی را میگیرد که در حالِ نزدیکشدن به قایق است. ترس از غرقشدن در این آب تیره و این طوفان که هردم دیوانهوار میتوفد و کف به دهان میآورد، دوباره آمده حلقه زده دور سینهاش. مثل سیمی سخت که هر لحضه تنگتر شود، میفشارد و میفشارد. برادر ناتنیاش خلیل کنارش نشسته و میلرزد. صدای بهم خوردن دندانهای خلیل دِگ دگ دِگ در گوشِ حمید با صدای شپلاق و سپس، فِششفشِشش دریا درهم میآمیزد. قبل از اینکه موجِ کوهپیکر بیاید و بلندشان کند، حمید بازوانش را از پشت، دور شانههای خلیل که اعتیاد به هرویین، لاغر و استخوانیاش ساخته، حلقه میکند. میترسد تکانِشدید قایق، باعث شود به درون دریا پرتاب شوند.
همچنان که بازوان نیرومند و عضلانیاش دور خلیل حلقه شده است، یک لحضه وسوسهٔ شیطان را در گوشِ ذهنش میشنود: حالا وقتش است! کافیست که پرتابش کنی داخل دریا و خلاص! ثریا منتظر توست! تردید چرا؟ ممکن است هیچ وقت این فرصت میسر نشود! اما او جرأت ندارد انجامش دهد. انگار کسی در آخرین لحضه ارادهاش را با چکشی نامرئی میشکند و ریز ریز میکند. او در واقع دل و جگرش را در خود نمییابد. کافیست خلیل پودری را پرتاب کند به داخلِ حلقِ گرسنهٔ دریا تا دنیا بهکامش شود. دریا که آنطور حریص با دهانِ کفآلودش، منتظر بلعیدن است. فکر کرد: هم زورش را دارم هم انگیزه و هم دلیلش را. خدا هم خودش شاهد همه چیز بوده. گمانمیکند خداوند هم بدین وسیله به او شفقت کرده که خواسته چنین فرصتی به او بدهد. فقط اگر او جرأت کند؛ اما او نتوانسته بود. از صبح چندبار فرصت پیش آمده بود؛ اما هربار او ترسیده بود. ترسیده بود نقشهای را عملی کند که دو سال منتظر فرصتش مانده بود.
درعوض، میگذارد امواجِ غُرّان، هزاران قطرهی درشت آب را مثل کولاکی بر سرشان بپاشاند. میگذارد آب دریا ارادهاش را یا فکرهای پلید را بشوید و ببرد. کمرش درد میکند از فشار و تکانهای شدید قایق. نفسِ عمیقی میکشد. دریا بوی هزاران ماهی مرده میدهد که میرسد به مشام حمید.
آنسوی قایق کوچک، میبیند که نبی و عاطفه همدیگر را محکم گرفتهاند، تا از قایق به بیرون پرتاب نشوند. کمی آنطرف، سردار پارو در دست، سرش را از شلیک قطرات درشت آب، میدزدد؛ اما موفق نمیشود. تیرهای آب به او اصابت میکنند. نزدیک است آب او را با پنجههای خشمناک به دورنِ سیاهیِ دریا بکشاند. بعد به سختی موفق میشود از لبهی قایق محکم بگیرد. حمید ترس را در چشمهای سبز و خیسِ سردار که نفس نفس میزند، میبیند.
سَر میچرخاند، چشمش به صورت خلیل میافتد. لحضهای چشم در چشم میشوند. در نگاهش چیزی هست. نمیداند آنرا چگونه تفسیر کند. انگار میگوید: از نیتات باخبرم! این کار را بامن نکن! سپس در حالیکه میلرزد، چیزی میگوید که صدای بهم خوردن دندانها و فِشفشِ دریا نمیگذارد برسد به گوش حمید. او گمان میکند خلیل بازهم درخواست دارد او را برگردانند به جزیره و خودشان بروند. درخواستی که حمید از صبح که حرکت کردند تا حالا صدبار از او شنیده. اندیشید: کاش این پودریِ لعنتی خودش غرق میشد، از شرّش خلاص میشدم. تا مجبور نشوم خونش را به گردن بگیرم. آرزوکرد ثریا پیشش میبود، میدید چه زجری میکشد از روزگار، برای رسیدن به او.
از اینکه دقایقی قبل نتوانسته بود خلیل را به کام امواجِ دریا بسپارد پشیمان است. از کابل به همین قصد خلیل را تشویق کرده آورده بود. وقتِ آمدن از کابل، به ثریا هم همین قول را داده بود. حالا میبیند که جرأت این کار را ندارد. از خودش متنفر است. از تردیدی که به جانش افتاده، منزجر است. آیا از ترس و بزدلیست؟ یا از احساس مِهری که از این پودریِ لعنتی در دل دارد؟ با خود در ستیز است. خود را دلداری میدهد: نه، من موفق میشوم. انگار تنها راه همین است و چارهای برایم نمانده. ثریا چشم انتظار من است. ازین رو با خود میگوید: یا حالا یا هیچ وقت دیگر! نفسِ عمیقی میکشد. سپس بهخود قول میدهد که دفعهی بعد کار را تمام کند. منتظر میشود موجِ بزرگِ بعدی، برسد. کنار خلیل قرار میگیرد. نزدیک به او. چسبیده به او. تا بتواند نقشهاش را عملی کند.
۲
حمیدالله، یادش میآید که صبح امروز وقتی از جزیرهی متلینی یونان حرکت کردند، نُه نفر بودند. چهار نفر درست در آخرین لحضه، از سوارشدن منصرف شدند. چون هنوز پولی بابت قایقِ خودانداز، نداده بودند. میتوانستند پا پس بکشند. مخصوصاً، وقتی دیدند قایق کهنه و فرسوده است، ترسیدند سوار شوند.
کسیکه کلانشان معلوم میشد ـ مردی چهل پنجاه ساله ـ به حمید گفت: «نی وطندار، ما همرای ای قایق نمیرویم. از جان خود خو سیر نیستیم. به شما هم توصیه میکنیم با این نروین. مرگ مسلّم اس. ببین، ببین کل دورادورش پر از پینهس. اگه کدام پینیش کنده شوه و بادش خالی شوه فورن غرق میشین فکرتان باشه، همرای ازی نروین. اگه از مه مشنوین نروین. باز دل خودتان.» همان دم حمید گفت:« شما چار نفر کمتر بتین خیر اس، نفر زیاد باشیم در راه بهتر اس»؛ اما آنها دلشان نشد و رفتند.
حمیدالله و خلیل چارهای نداشتند. باید میآمدند. برای خرید قایق پول پرداخته بودند. اگر بیشتر ازین در یونان میماندند، پول خرچیِ راهِشان کفایت نمیکرد. حمید متوجه بود که اگر پولشان کم بیاید کسی نیست که به دادشان برسد. و خلیل هم بود. این پودری کثیف که فکر و ذکرش گشتن دنبال پودر و هرویین بود که اندک پولِ مانده را برباد بدهد.
یادش هست، بعد از اینکه نبی و عاطفه تصمیم گرفتند سوار شوند، امیدوار شد. سردار مردد بود؛ اما وقتی دید عاطفه سوار شد، تردید را کنار گذاشت و او هم سوار شد. در مسیر راه از کابل تا ایران و بعد از ترکیه تا یونان، حمید متوجه شده بود که سردار و عاطفه وقتهایی که نبی را دور میبینند باهم پچپچ میکنند. باهم اِلمَک چِلمَک میکنند. فهمید که سردار به همین خاطر سوار میشود. هر بار آنها را دیده بود در دل گفته بود: خدا خیر ما را پیش کند. با چهکسانی همراه شدهایم. با این وجود در دل خوشحال بود که سهم آن سه نفر، کمی از بارِ سنگین پولِ خرید قایق را کم میکرد.
شده که بارها و بارها در دلش عاطفه را با ثریا مقایسه کند. به نظرش از زمین تا آسمان فرق دارند. زیبایی آسمانی ثریا کجا و این عاطفه کجا که معلوم نیست تا بهحال با چند بچه پولدار فرار کرده. که اینطور، جوانفریبی و دلبری را ماهرانه به کار میبرد. طوری که هنوز نبی را بهجایی نرسانده دامی برای سردار گسترده است. ناجوان. آنهم زیر دماغ نبی؛ اما چهرهی معصوم و قامت رعنای ثریا و آن منحنیهای دل فریب اندامش کجا و عاطفه کجا. چهرهی ثریا و آن چشمهای قهوهای شاد و اثیری، لحضهای از پیش چشم حمید دور نمیشود. یادِ مقایسهی ثریا با هنرپیشهی زیبارویِ ایرانی میافتد که اکنون اسمش در دلش هست؛ اما هرچه زور میزند برزبانش نمیآید. همان که موقع لبخند، طرف راست کومهاش چال میافتاد. یادش میآید هربار که این مقایسه را به ثریا میگفت او میخندید. ثریا از آن مقایسه زیاد بدش نمیآمد و با خندهای که دل حمید را میبرد، فقط میگفت: «چشم سفید!».
گاهی یاد عطر خاص ثریا میافتد که هنوز در مشامش میپیچد و بوی گند این دریا را، برای لحضههایی هرچند کوتاه، فراموش میکند.
ثریا، به جبر روزگار، زنِ خلیل شد، در واقع بهخاطر حفظ جان حمید. این را از ثریا شنید. همان روز که حمید رفته بود تا از ثریا دلیل بیوفاییاش را بشنود. اینکه چرا تسلیم تهدیدهای خلیل شده و درخواستش را قبول کرده. که چرا آنهمه قول و قرار عاشقانه که با او داشته را زیر پا گذاشته. یادش میآید که ثریاگفته بود به این خاطر قبول کرده که «او» یعنی ثریا چون گمان کرده از خلیلِ دیوانه هرکاری برمیآمده. مثل آن شبی که چاقو گذاشته زیر گلوی حمید بهقصد کشت. کشتن برادرش. به این خاطر ترسیده و قبول کرده. با وجودیکه او یعنی ثریا در حد جنون حمید را، دوست داشته. و هنوز هم دارد. علت فقط همین بوده. گفته بود به سرِ تنها برادرش قسم میخورد. نخواسته باعث برادرکشی شود. بهخاطر دختری که هر دو برادر عاشقش بودند، نخواسته خون ریخته شود؛ اما به او فهمانده بود که تا آخر با خلیل نخواهد ماند و از آنِ او خواهد شد؛ اما نگفته بود چطور.
حمید میفهمید که خلیل، حق مسلّم خود میدانست، ثریا زن او شود. چون ثریا دختر مامای او میشد نه حمید. اینگونه بود که برادرناتنیاش با دیوانهگک سر دادن و زور و تهدید با ثریا عروسی کرد. بر خلاف میل ثریا. بر خلاف میل پدرش و پدر ثریا. در واقع ثریا با ازخود گذری قبول کرده بود. که خلیل آسیبی به حمید نرساند. هرچند به قیمت نابودی زندگی و محبت، حمید.
حالا او مجبور است برادری را که عشقش را از او ربوده، سر به نیست کند. و انتقام بگیرد. چه جایی بهتر از دریا و این طوفانی که این طور برای بلعیدن نابرادر، بیقراری میکند. طوفانی که درست مثل درون خودش سر غرق کردن دارد و انتقام گرفتن. طوفان درونیاش بهخاطر دو احساسِ انتقام و تردید .
او گاهگاهی وقتی چشمسفیدی و پُررویی عاطفه را میبیند، دچار تردید میشود به خود میگوید: نکند تمام زنها مثل این عاطفه باشند. که با بچهحاجیهای پولدار، مثل این غلامنبیِ لوده فرار میکنند. از کجا معلوم که ثریا عاطفهی دیگر نباشد؟ که من خون برادرم را بهخاطرش بریزانم. هرچند که آن برادر ناتنی باشد و حاضر شود عشق برادرش را بدزدد. ولو که آن برادر، خلیل پودریِ خدا شرمانده باشد. چه معلوم که تا من در اروپا قبولی بگیرم و برگردم کابل، او شویی دیگر نگیرد. یا باکسی دیگر مثل این عاطفه که سردار را یافته، نبی را باخته، نگریزد؟ حال آنکه من دستم به خون برادرم آغشته شده باشد؟
حمید، از این فکرها خود را سرزنش میکند و سعی میکند این فکرهای پلید را از سرش بتکاند. انگار که بخواهد طلسمی را از خود دور کند، سرش را به چپ و راست میچرخاند. بعد متوجه شد، افکار و خیالات یله کردنی نیستند!
بهنظر حمید، رفتارِ این دخترک عاطفه، ناروا و ناپسند میرسد. حال آنکه ثریا یکتکه خوبی و حیا و زیباییست. یاد حُجب و حیای ثریا که میافتد، دلش به درد میآید. افسوس میخورد که این معتادِ کثیف، بین شان قرار گرفت و همهی آرزوهای شان را برباد داد. و بعد خود را اسیر اعتیاد کرده، همه را بدبخت کرد.
حسی به او میگفت، که حالا خلیل به یک حادثه بند است تا از سرِ راهِ رسیدن او به ثریا برداشته شود. حادثهای که به همت او میسر میشد. مصمم شد کار را تمام کند. نباید تردید میکرد. خلیل شنا یاد نداشت که خودش را نجات داده بتواند. برخلاف خلیل، او اطمینان داشت که میتواند حد اقل دهها متری را آببازی کند، بهگاهِ ضرورت.
حسکرد چیزی در دورنش در حال شکلگرفتن است. فقط اگر میتوانست بر این تردیدهای لعنتی غلبه کند. تردید و دو دلی همیشه مانعش میشد. ترس از خون کسی را به گردنگرفتن، عضلاتش را سست میکرد. بارها فقط چند ثانیه زمان و کمی جرأت ضرورت داشت؛ اما هر بار فرصت را از کف داده بود.
حالا با خود در جنگ است. از بوی دریا گیج شده. تکانهای قایق، بوی دریا، خاطرات کوکی، سوءقصد به جانِ برادراندری که فقط دوسال از خودش بزرگتر است و باهم بزرگ شدهاند. و تمام خاطرات کودکیاش با او مشترک است. برادری که خوب یا بد، برادرش است. او که در هرآنچه که امروز حمید هست و در خود دارد، به نحوی رد پای این پودری لعنتی، در آن هست. این افکار، انگار با روزگار دست به یکی کردهاند. اراده و جرأت را از او گرفتهاند.
آرام شدن دریا را خوش ندارد. آرزو میکند کاش باز طوفان شدیدتر شود. تا به او، در غرق کردن خلیل کمک برساند. سرش را بهسوی آسمانِ تیره و طوفانی بلند میکند. میبیند هنوز ابرهای تیره آن بالا، در حال تدارکِ طوفان است. درست مثل درون سینهی خودش ناآرام. سپس اطراف را از نظر میگذراند. موجها کمی دورتر شترق شترق زنان روی همدیگر میغلتند؛ اما پر زور نیستند. مسافران فرصت مییابند برای چندمین بار از صبح تا حالا، آبهای داخل قایق را با سطلهای کوچک پلاستیکی نارنجی و آبی، که باخود از یونان آوردهاند، خالی کنند.
حمید نشسته لب قایق پلاستیکی و منتظر است. در انتظار نشسته هوا طوفانیتر شود، تا امواجِ پُر زورتر سراغ قایق بیاید. بلکه او بتواند قصدش را به انجام برساند. همان دم خود را سپرد به دست خیالات. باز ثریا پیش چشمش آمد، که از او یک چیز میخواست. اینکه قولش را فراموش نکند. همان دمِ خداحافظی در کابل، پنهان از چشم خلیل، به او قول داده بود: هرطور شده، هرجا که شده، خلیل را نابود کند. برگردد کابل او را باخود، به اروپا ببرد.
٣
حمیدالله خوب یادش میآید. دو و نیم سال پیش بود. در برچی کابل. او وقتی پایش را داخل حویلی گذاشت. صدایی شنید که از مهمانخانه میآمد. بوی پیازِسرخ کرده روی حویلی میچرخید و او گرسنه بود و از کورس انگلیسی برگشته بود. راهش را کج کرد به طرف مهمانخانه، جایی که صدای پدر به گوشش رسیده بود. اول گمان کرد پدر و مادرش بگو مگو میکنند. نزدیک اُرسی و زیر درخت توت که رسید، شاخهها را بالا گرفت و رد شد. بعد آهسته و بیصدا پشت ارسی رفت و گوش گرفت. صدای پدر را شنید که با غیض کسی را خطاب قرار میداد. معلوم شد مادر نیست. بلکه پدر با خلیل داخل خانه هستند. بهیاد آورد که پدر همیشه با خلیل اینطور حرف میزد، نه کسی دیگر. شنید که پدر گفت:
«دختر مردم را بگیری نان کار نداره؟ لباس و خرجی کار نداره؟ تو با کدام هنرت نان داده میتانی؟ تو از رفیقبازی و لتیرهگری کی دست کشیده میتانی که زن بگیری؟ حمید هرچه هست غیرتش از تو بیشتر اس. ببین چطور انگلیسی میخانه؟ چطور هم درسش را پیش میبره و هم ورزش میکنه؟ از تو میترسم. به خدا از تو میترسم که هرویینی نشوی و سر از زیر پلسوخته در نیاری؟».
بعد صدای بغضآلود خلیل را شنید که گفت: «ای قدر طعنهی حمید را به من نزن. هنوز مالوم نیس جایی رَ بگیره. یا نگیره هیچ معلوم نیس. ثریا حمید را بگیره؟ خندهدار اس بهخدا. مه خودم از دل ثریا خبر دارم. همرایش گپ زدیم. هیچ گپ و سخنی بین شان نیس. دختر مامای خودم اس. حمید برَ وَ از قبیلهی مادر خود بگیره که درجن درجن پیر شدن. به دختر مامای مه چیکار داره؟ خب اگه مادرمه زنده میبود مه و ثریا تا حالی یک اولاد هم میداشتیم. تو خو به فکر مه نیستی! فقط زن نو ات باشه و اولادهایش. د قصهی مه کی بودی؟ …» پدر، حرفِ خلیل را قطع کرده گفت: « بشرم بیشرف! بشرم! کی تره کلان کَده اَ؟ مگه مه بینتان فرق ماندیم تا حالی؟ بگو تو تا حالی کدام کار بَرِمه کدی؟ کدام قران روپیه د خانه آوردی؟ غیر از شکم چرانی و یلهگردی کدام کمال داری؟ دخالت نکو که ما میریم خواستگاری ثریا بَرِ حمیدالله. اونا همدیگه ره دوس دارن مه خودم خبر دارم. تو هم اگه چشمت واز میبود میدیدی! کور هستی که متوجه نیستی هردوی شان دلداده هستن؟ بینشان قرار نگی که خیر نمیبینی! گپم یادت باشه. دختر مامای تو هست باشه. خود انجینیر هم نمیخایه تو دامادش شوی! میگه هرکس را دخترم پسند کنه مه گپی ندارم! او وخت تو خوده زیحق میدانی؟ اختیار دختر مردمه تو داری؟ هوشت باشه! گناه داره، که دلداده ها رَ جدا کنی».
شنید که خلیل بغضش به گریه تبدیل شد. حمید دلش برای او میسوخت ولی در عین حال از اینکه پدر پشتیاش بود، خوش بود. چون خودش در مقابل خلیل جرأت ابراز علاقه به ثریا را نداشت. منتظر شد. پس از سکوتی کوتاه، صدای خلیل به گوشش رسید. گفت: «مه نمیمانم حمید ثریا ره بگیره باز میبینین. هیچ که نشه هم خوده میکشم هم حمیدَ هم ثریا و هم انجینیر مامایِ بیشرفِ مه». و صدای برخاستن خلیل، بازکردن دروازه و بعد بههم کوبیدن آن را، شنید. حمید خود را از پشت اُرسیکه گوش ایستاده بود کند، و پا به فرار گذاشت. از پشت سرش نگاهِ خلیل را حس میکرد که دور شدنش را حتماً نظاره میکرد. ترسید. از خشم خلیل ترسید. و از دیوانگیاش که هر وقت خشمگین میشد همه چیز را میشکست به هر چیز لگد میزد. شنیده بود که خلیل بعد از مرگ مادرش و پس از اینکه پدر با مادرِ او ازدواج کرده بود، عقدهای شده و پرخاشگری میکرد. ناسازگاریاش نشان دادنِ نارضایتیِ او از زنِ جدید پدر بود. که جای مادرش را در قلب پدر اشغال کرده بود. این را با بد خلقی ابراز میکرد و لجبازی. حدسش درست بود. چون همان شب، خلیل به سراغش آمد.
سرِشب بود و او هنوز نخوابیده بود. از آنچه دم شام شنیده بود فکری بود؛ اما لحاف را تا زیر زنخش کشیده بود. که ناگهان صدای هُوشت هُوشتِ شنید. اول خیال کرد خیالات است؛ اما دوباره که صدا آمد، فهمید خلیل است. از جایگه نیمخیز شد. سرچرخاند طرف صدا. دید خلیل از تاریکی به طرفش اشاره میکند که بیاید بیرون.
وقتی بیرون آمد، دید خلیل اشاره کرد، به دنبالش بیاید. او مطیعانه از عقبش راه افتاد. رفتند تا به تاریکی پشت حویلی جایی که مطبخ و پیاده خانهی شان قرار داشت، رسیدند. خلیل ایستاد. او همین که نزدیک خلیل رسید، ناغافل احساس کرد دستهای نیرومند خلیل حلقه شد دور گردنش. او را کشاند بیخ دیوار. و پشتش را چسباند به دیوار مطبخ. در تاریکی چشمهای خلیل را دید که مثل دو تکه الماس زیر سایهی موهایش از خشم میدرخشد. دلش فرو ریخت. حس کرد چیزی به قفسهای سینهاش سرمیکوبد. باخود گفت، باز این دیوانه کفری شده. حتمن به خاطر ثریاست. یادش آمد دم شام از پشت ارسی چه شنیده بود. فهمید چه چیزی او را دیوانه ساخته.
سردی و تیزی دمِ چاقویی را روی پوست گردنش حس کرد. فشار چاقو هر لحظه بیشتر میشد. با دستهای ترسیده سعیکرد خود را از چنگ خلیل رها کند؛ اما دید توانی در دستهایش نیست. از بس ترسیده بود، بغضی گلویش را میفشرد. احساس کرد لبهی تیز چاقو، بیشتر در پوستش فرو میرود. از تفتِ نفسهای خلیل، گزشی روی پوست گردن و نرمههای گوشش حس میکرد. شنید که خلیل از لای دندانهای چفت شده از خشمش گفت: «بیشرف! چطو جرأت کدی اَ؟ ثریای مره میگیری بیشرف؟ حتمن ننهی بیشرفات خواسته اَ؟ میکشمت بخدا. که اگه طرفِ ثریا سیل کنی، خونته میریزانم. مره خوب مِشناسین هم تو و هم ننهی لودیت. کاری را که بگویم، میکنم. دختر مامای مه رَ گپ میتی آ؟ که گفتم میکشمت بفام که آتمن میکشم….» و رهایش کرد. چون در همان لحظه صداها را شنید و خشخشِ سراسیمهگی را. صدای پاها از آنطرفِ حویلی از سمت مهمانخانه، به گوش حمید میرسید. بعد دید که خلیل در تاریکی پیاده خانه با سیاهی شب یکی شده، گم شد. با دست گردنش را لمس کرد، چیزِ چسپناکی لای انگشتانش لغزید. خون بود. جایی از گردنش را چاقو خراشیده، بد رقم میسوزد. بعد فشار بغض در گلو، و قطرات اشک را حسکرد که سرازیر شدند.
حمید یادش بود، بعد از آن شب و دیدن زخم گردن او، همه دانستند که خلیل به خاطر ثریا ممکن است دست به هر کاری بزند. بعدها که شرح آن ماجرا به گوش ثریا رسید، او هم فهمید که سرنوشتی جز خلیل ندارد. که حاضر است به خاطر او آدم بکشد، آنهم برادرش را. حمید هنوز هم به یاد دارد که شش ماه بعد از آن شب، ثریا عروس شد و خلیل داماد. از آن پس بیخوابی و سر دردِ شدید حمید شروع شد که کارش به دوا درمان رسید و والدینش را مشوش ساخت. زجری که او در آن دوران کشید باعث شد قسم بخورد، خلیل را نابود کند.
یادش بود، از همان اولین روزی که ثریا قدم گذاشت به خانهی شان، متوجه شد ثریا هیچ توجهی به خلیل ندارد. بلکه هر لحضه چشمش به اوست. متوجه شده بود که خلیل، از همان روزها و هفتههای اول فهمید که اشتباه میکرده است. آندو به هیچ وجه نمیتوانند از همدیگر دل بکنند. چون با وجود خود داری حمید، انگار ثریا عمد داشت، در هر فرصتی، حتا در حضور خلیل با او بگو بخند کند. ثریا هرگز از نگاهها و خندههایش با حمید دست بر نداشت. به خاطر همین رفتارها، چند بار خلیل ثریا را به باد تشر و حتا سیلی گرفت؛ اما او بیشتر لج میکرد و بهخاطر ضدیت با خلیل دست از رفتارش بر نمیداشت، تا او را بیشتر زجرش بدهد. و ثریا که دلدادهی راستین حمید بود، از رنجکشیدن خلیل لذت میبرد. گویی هر سیلی که از خلیل میخورد مصممترش میکرد که بیشتر با حمید بپرد. این ابراز توجه از سوی ثریا به حمید، خلیل را آنقدر زجر داد تا سر انجام پناه برد به اعتیاد. او معتاد شد چون سعی داشت غمش را با کشیدن هرویین یا هر مخدر دیگری که به دست میآورد، به فراموشی بسپارد. چون خلیل هم عاشق ثریا بود، این را حمید درک میکرد؛ اما تقصیر او چه بود؟
فکر میکرد، گناه او چیست، وقتی خلیل محبت محبوب را به غیر از خود میدید و رنج میبرد. و از جانبیهم، در مخمسهای گیر کرده بود که خودش برای خود ساخته بود. و با لجاجت و دیوانگی مقابل همه ایستاده بود و این وضعیت را پیش آورده بود. که حالا حمید مجبور بود او را بکشد. چون در غیر این صورت اگر ثریا خودکشی میکرد؟ حتم داشت خودش هم زنده نمیماند.
۴
حمید، وقتی دید یک موج بزرگ درحال نزیک شدن است، فهمید که باید آماده شود. با خود فکر کرد، نباید این دفعه فرصت را از دست بدهم. ممکن است آدم هیچوقت، چنین فرصتی پیدا نکند. نباید مثل دفعات قبل دل دل کند تا فرصت از بین برود. تمام نیرویش را به عضلات بازویش جمعکرد و پشتِ برادرش قرار گرفت و آماده شد تا موج نزدیک شود و او کارش را انجام بدهد. مصمم شده بود. نباید درنگ میکرد. فکر کرد: ممکن نیست خلیل با ضربهی سختی که از پشت به شانههای نحیفش وارد میشود، به داخل آب سقوط نکند.
این امکان هم در دلش گشت که اگر موفق نشود خلیل از نیتاش با خبر و تمام نقشههایش بر آب خواهد شد. و دشمنی او با خلیل معلوم نبود به کجا ختم شود. تا بهحال توانسته بود نیت قلبیاش را در طول راه، ماهرانه از خلیل پنهان کند. خلیل را از کودکی خوب میشناخت. میدانست که برخلاف خودش اگر بخواهد او را بکشد، لحضهای درنگ نخواهد کرد. خلیل مثل او نبود که صد بار تا بهحال بهخاطر مهر برادری و همخونی در آخرین لحظه از قصدش باز مانده و ارادهاش درهم شکسته بود.
موج بزرگ از روبهروی قایق میآمد. نزدیک و نزدیکتر شد. با صدای مهیبی کف کرده و خروشان به طرف قایق هجوم آورد. اول قطرات آبِ حاصل از پیشموج پاشیده شد به اطراف قایق و کمانه کرد روی سر و صورت مسافران. سپس موج اصلی پیشآمد و گردن نیرومندش را چون اژدهایی زیر قایقِ رام و حقیر برد و بلند کرد، و چرخاند رو به آسمان.
احساس کرد این همان لحظهای است که منتظرش بود. وقتی که پوزهی قایق رو به بالا رفتن کرد، او مکثی کرد. چون تکان قایق برعکسِ خواستِ او، خلیل را به سمتش پرت میداد. وقتی شانههای خلیل روی سینهاش قرار گرفت، بازوان حمید او را در میان گرفت. گرمای تن خلیل را روی سینهاش حسکرد. چقدر سبک و لاغر شده بود به بادی بند بود. صبر کرد، موج از زیر قایق عبور کند. همین که قایق دوباره رو به سراشیبی و پایین آمدن کند، فرصت خواهد کرد او را پرتاب کند داخل آب. فکرش این بود که خودش از لبهی قایق محکم بگیرد تا داخل آب پرت نشود. قلبش شروع کرد به تاپ تاپ کردن. انگار میخواست از دهانش به بیرون بجهد. سرازیر شدن آدرنالین را در خونش حسمیکرد. منتظر فرصت شد. قایق با تکانی شدید سرازیر شد روی سطحِ ناآرام دریا. وقتش بود. تمام نیرویی که داشت را داد به عضلاتِ بازوانش. قوت کرد. حس کرد پاهای خلیل کمی از قایق بلند شد؛ اما فقط کمی. همینکه خواست بیشتر بلند کند و بیاندازدش داخل آب، حسکرد خلیل از میان بازوانش لغزید به پایین. تکان شدید باعث شده بود. قایق از بلندیِ موج، روی سطحِ آب قرار گرفت. خلیل را نشسته پیش رویش دید. یک لحظه مثل برق گرفتهها گیج و منگ ماند و نمیدانست چه رخ داده است. کفِ قایق تا نیمه از آب پر شده بود. گیج و ناامید، خود را کف قایق نشسته در آب یافت. نگاهش را که از آبِ کف قایق بلند کرد خلیل را دید که چرخیده و به او نگاه میکند. این نگاه را خوب میشناخت از آن میترسید، از کودکی. در نگاهش انگار چیزی بود؛ اما نتوانست آن را تفسیر کند. چیزی میان سرزنش یا بدگمانی.
در دلش از اینکه باز هم موفق نشده بود احساس شکست داشت. با این تفاوت که این دفعه خلیل به او شک کرده بود. یا او اینطور گمان میکرد. دعا کرد خلیل نیتِ بدش را نفهمیده باشد. یا به او شک نکرده باشد. همان دم، پیش چشمش صورت ملامتگر ثریا آمد. انگار سرزنشش میکرد که چرا نتوانسته به قولش عمل کند. حس کسی را داشت که در حادثهای هولناک، چیزی به سرش خورده باشد و نداند کجاست. صدایی از پشت سرش شنید، که او را به دنیای واقعی و طوفانزده بر میگرداند. صدای سردار بود که از او میخواست در خالی کردنِ آب از قایق کمک کند. بلند که شد دوباره نگاهش با نگاهِ خلیل برابر شد. این دفعه در آن نگاه، چیزی شبیه به مهربانی و عطوفت خوانده شد. کمیدلش جمع شد. با خود گفت: من اشتباه میکنم. او به من شک نکرده. در آن گیر و دار انشاءالله که نفهمیده من چه نقشهای برایش داشتم. خم شد که سطلی را از دستِ سردار بگیرد که بهطرفش دراز شده بود. و مشغول شد به خالی کردن آبهای داخل قایق. فکری و جگر خون بود. دقایقی نگذشته بود که صدایی از موجی برخاست.
دید که موج بعدی خیلی بزرگ تر از آن قبلیها نزدیک میشود. هنوز مسافران فرصت نکرده بودند آبهای داخل قایق را خالی کنند. اگر باز هم آب داخلِ قایق سرازیر میشد، غرقشدنشان حتمی بود. همه میرفتند زیر آب و طعمهی ماهیهای گرسنه میشدند. برای لحظهای تصویری از استخوانهای سفید و لُچ شده از گوشت را دید که ماهیها رها کردند و شناور شد درونِ آب تیره.
موج نزدیک شد و او برگشت. دور خورد تا باز پشتِ سرِ خلیل قرار بگیرد. لحظهای متوجهِ نگاهِ خلیل شد که برگشت به عقب و با گوشهی چشم نگاهش کرد. دیگر فرصت نداشت درنگ کند، چون موج قایق را بازهم بلند کرد. وقتی قایق دوباره رو به سراشیبیِ موج شروع به پایین آمدن کرد، او از پشت، قدمی نزدیکتر شد به خلیل. هر دو دست را بلند کرد تا ضربه بزند به پشت خلیل. هزاران قطره آب سرد مثل رگباری از هزاران سوزن پاشیده شد روی سر و صورتشان. دستها و بازوهای از هم گشودهاش را با تمام قوا پس برد تا ضربهی نهایی را وارد آورد. همان لحظه خلیل خم شد رو به جلو. حمید از شدت ضربهاش، که در هوا پرتاب کرده بود با صورت افتاد به پشت خلیل. همین که خلیل خود را بلند کرد. پاهای حمید از قایق کنده شد. افتاد روی خلیل و لبهی قایق. خلیل، ضعیفتر از آن بود که بتواند سنگینیِ او را تابآورد. و نشست.
پاهای حمید که از کف قایق، کنده شده بود، میان هوا و لبهی قایق معلق شد و چرخانده شد به پشت. بعد خورد به لبهی قایق پلاستیکی. آبها آوار شدند روی شان. دست و پا میزد و تقلا داشت برای کمک. بیهوده امید داشت خلیل پاهایش را بگیرد و بکشاند داخل قایق. آن وقت میتوانست تعادلش را حفظ کند و خود را داخل قایق بکشاند. قصدش این بود تا از برادرش ممنون شود و خجلت زده از بد نیتی خود نسبت به او؛ اما در عوض احساس کرد خلیل پاهایش را گرفت و پرتابش کرد داخل آب. قبل از اینکه با سر سقوط کند داخل آب، یادش بود که باید نفس عمیق بکشد و ششها را پر کند از هوا. و همین کار را کرد. امیدوار شد شنا کنان برگردد طرف قایق و خودش را نجات دهد. دست و پا زد. باز هم بیشتر و بیشتر. وقتی رو به بالا چرخید، اثری از قایق ندید. امواج قویتر از آن بودند که او فکر کرده بود. او را چون پرِ کاهی با خود میبردند و میبردند. حالا هرچه بیشتر دست و پا میزد بیشتر پایین میرفت. دنبال فرصتی بود تا هوای ششها را بیرون بدهد. سرش را از آب کشید و هوا را بیرون داد. همان دم که سرش از آب بیرون آمده بود دوباره ششهایش را از هوا پر کرد. با این ذخیرهٔ هوا میتوانست مدتی دوام بیاورد. بالا برود و شنا کند. دست و پا زنان بالا رفت و با تمام نیرو و با همهی قدرت ارادهاش شنا کرد؛ اما برخلاف انتظارش پایین و پایینتر میرفت.
چشمانش زیر آب باز بودند، این پایین، مثل بالا طوفان نبود و اشباحی ماهی مانند را به رنگهای آبی و نقرهای، محو میدید که این طرف و آن طرف میرفتند. هرچه شنا میکرد نیرویش بیشتر به تقلیل میرفت. پاهایش از او فرمان نمیبردند. یادش آمد وقتهایی که در دشت برچی و آن حوض، با چه قدرتی شنا میکرد؛ اما اکنون دستها و پاهایش با او سر نافرمانی داشتند. قدرت ارادهی او را خرد میکردند. یاد حرفهای پدر افتاد که او را از رفتن به اروپا برحذر میداشت: «رفتی و در راهِ رسیدن به اروپا غرق شدی! ارزشش را دارد؟» میخواست در جواب بگوید: نه، نه پدر حق با تو بود…، نباید میآمدم…، کاش حرفت را گوش میکردم …، تا اکنون در این دریای طوفانی …، و این قدر تنها…، در این لحظات آخر مجبور به …، اعتراف نمیشدم. میخواست از خلیل پیش پدر شکایت کند که چگونه برادر بزرگتر بهجای نجاتش، او را داخل آب انداخته بود؛ اما از نیتِ بد خودش شرمید… نیتِ بد به خلیل، باعثِ قضای سرِ خودش شده بود.
سپس احساس کرد دستها و پاهای بیرمقش از بالا بردن او تا قایق عاجزند. شروع کرد بدون اراده رو به پایین رفتن. آنقدر پایین و پایینتر رفت که بهسختی حرکت میکرد. احساس خفگی شدید میکرد. رگهای شقیقههایش در حال منفجرشدن بودند. میدانست تا مرگ فاصلهای نمانده؛ اما هنوز ذهنش روشن بود و میفهمید که نباید هوا را بیرون بدهد. نباید آب وارد ششهایش شود. ثریا، یادش آمد که باید بدون او پیر میشد. نیرویش در حال تمام شدن بود. دست و پا زد، واداشتشان او را ببرند بالاتر؛ اما رمقی نمانده بود. یاد خلیل افتاد که زیرکاهانه انتقام گرفته بود. ازین فکر سست شد. چطور نفهمیدهبود؟ ارادهاش از کنترلش خارج میشد. ناگهان احساس کرد هوایی که در ششهایش ذخیره داشت با فشار از دهانش خارج شد. حبابها را میدید که در اطراف صورتش رو به بالا در پروازند. آخرین نفس و آخرین ثانیههای حیات بود. با دست و پایی بیحس و با ارادهای خرد شده، شاهد خاموش شدن ذهنش بود. سیاهی بر دیدگانش چیره میشد و او خود را رها کرد میان سیاهیها. دیگر چیزی بیاد نمیآورد. ذهنش خاموش میشد. آخرین احساسش، شناورشدن بود در فضایی از بیوزنی و خلأ. سرِ آخر. رهایی، و رهایی و رهایی.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2976