ذکیه شهاب، دانشآموختهی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه کابل
در حالیکه چشمانش شق و رق به سقف سفید اتاق چسپیده بود، داکتر بدون کوچکترین تلاشی برای یافتن رگ دستهای لاغر و نحیف ذبیح، که از بند دست تا آرنج با رنگی سیاه، طراحی شده بود و درست معلوم نمیشد دقیقاً تصویر چیست، سوزن را بهدستش زد که به تیوبهایی وصل بود و سوی دیگر تیوپها به دستگاه دیالیز میرسید.
-پنجساعت دیگر به دیدنت میآیم. خانم پرستار اینجا است اگر بهچیزی ضرورت داشتی کمکت میکند. ذبیح بدون اینکه چشمهای حلقهزدهاش را از سقف دور کند، گفت: به چیزهایی ضرورت دارم که هیچکس نمیتواند بدهد. داکتر با تعجب نگاه کرد و نفهمید منظور او چیست.
-دو سال شد منتظریم؛ کلیه پیدا نشد.
-چهقدر وقتم مانده است به نظرتان؟ زیاد وقت ندارم؟ قبل از اینکه داکتر چیزی بگوید ادامه داد: نمیترسم. خوشحال استم یا نیستم دقیقاً نمیدانم، چیزی در وسط این دو؛ اما جگرخون هم نیستم. شما داکتر خوبی استید در این شهر بیگانه همزبان خودم بودید. میفهمم تمام تلاش خود را کردید.
داکتر اواخر میانسالیاش بود، صورت بیچین و چروک، قد بلند و شانههای پهنش که معلوم میشد ورزش هم میکند سن وی را کمتر از چیزی که بود نشان میداد. با لبخند مهربانانه که سرشار از ترحم بود گفت:
-ذبیح جان ما متأسفانه نتوانستیم برایت کلیه پیدا کنیم؛ اما امیدت را از دست نده. در این شهر بیگانه تنها استی. برای خانوادهات در کابل خبر بده چون باید بستری شوی؛ از حال و احوالت خبر داشته باشند. ذبیح آهسته سر خود را به طرف داکتر چرخاند و با صدای گرفته و کشدار گفت: من از کودکی مثل یک بیگانه زندگی کردم. فرق نمیکند هامبورگ باشد یا کابل. داکتر نصف و نیمه درک کرد که ذبیح امیدی به بهبود ندارد.
-ذبیح جان تو نیاز به یک مشاور داری تا بتوانی روند درمان خود را سپری کنی. بارها برایت گفتهام صحبتکردن با یک مشاور میتواند روند بهبودت را تسهیل کند و میتوانی شروع دوباره داشته باشی. ذبیح چیزی نگفت و دوباره چشم به سفیدی سقف دوخت.
تا این سنّم نشنیده بودم که بهجای داکتر متخصص، مشاور مریض را خوب کند. خارجیها چیزهای عجیب را مد میکنند. مشاور را قبول نمیکنم. اصلاً در یک دو بار گپزدن میشه زندگی از یک رو به دیگه رو شود. باز حالا در آخر زندگی که هر دو گردهام…؛ اصلاً مشاور میفهمد که چه چیزهایی را تجربه کردیم. ۳۳سال زندگی را میشود در دو سه بار گپزدن و چند جملهی مثبت تغییر داد. در حالیکه بغضِ گلویش را قورت میداد جلو اشکهای خود را گرفت.
-مادرم همیشه میگفت اِقدر لتوکوب در کجایم رفته. ای دردهایم نتیجهی همان لتهاست. نمیفهمیدم چه میگفت. حالا درک میکنم. پدرم مرد خشن و ترسناک است، چشمهای پفکرده و نسبتاً کوچک، کومههای کشیده و پُر، و لبهای تنکی دارد. پیشانی و پشت کلهاش طاس است و چند تار موی، تاق تاق دور کلهاش را پوشانده است. لتوکوب و دشنام سیاستش است؛ میگفت: اگر سیاستت را در خانه از دست دهی زن و اولاد از دستت میرود. هر گپش را باید قبول میکردی، فرق نمیکرد خوب یا بد. فکر میکرد همهچیز را میفهمید. برای ما هم زندگی همین شد ولگردی، زدن و کندن، داد و فریاد بدمعاشیکردن. به گفتهی «مادرم همه بند یک ایزاربند شدیم».
صدای آن روزش یادم است. تو دختر خیراتخور تربیه دادی. باز بچهات چرا دیر کرده است. جان شما هر روز باید تازه شود. مادرم چیزی نمیگفت میفهمید اگر حرفی بزند پدرم، مادر و پدر و طایفه و قبیله گفته تا جان دارد، بد و بیراه نثارش میکند. بیصدا در دهلیز ایستاد بودم و دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. داخل اتاق شدم، پدرم روبه طرفم نکرد وبا فریاد پرسید:
-کجا بودی؟ هر کدامتان را نگفتیم سر وقت خانه باشید. مرادداشی گفت دیدیت که سیگرت هم دود کردی. «از سیگرتی که برای خودش خریده بودم یکی را وسوسه شده و روشن کرده بودم». حالا نشانت میدهم این کارها چه معنا دارد. در حویلی درخت بزرگ انجنیر داشتیم، یک سر ریسمان را به شاخهی درخت بسته کرده بود و با سر دیگر آن دستهایم را محکم بست، پیراهن مرا از تنم کشید و چنان با تسمه و چوب زد و فحش نثارم کرد که از حال افتادم. مادرم، برادر بزرگتر از خودم و خواهر کوچکترم جرأت نداشتند کاری کنند یا مانعش شوند. گفته بود هرکس به خلاصکردن بیاید، خودش دوچندان لت خواهد خورد. همیش همینطور اخطار میداد. شده بودیم تماشاچی صحنهی قربانیشدن همدیگر. مادرم عادتش بود همیش موقع زدن ما یا جارو میکرد یا با صافی جایی را پاک میکرد.
هیجا پاک نشد.
آن روز هم مادرم موقع لتخوردن من شروع کرد به شیشهپاکی کلکینی که روبهروی آن درخت انجیر ایستاده بود و تصویر بچهی سیزده ساله و پدر…؛ را نشان میداد. مادرم پشت بر ما با تمام زور خود همان شیشه را پاک میکرد.
پدرم از لتکردن و دشنامدادن زیاد من از نفس افتاد. به برادرم گفت بازش کنید. مادرم دوید و بغلم کرد و زار زار گریه میکرد. ذبیح چرا این کار کردی تو نمیترسی اگر گیرت کند چه میکند همراهت؟ من را به اتاق بردند. مادرم گاه لب زیر دندان میگرفت و گاه دستهایش را بههم میسایید. چرا مستش میکنید مثل او نشوید.
نوازشکردن یاد نداشت یا شاید از ترس ما را نوازش نمیکرد. مادرم زن سادهای است مکتب نخوانده است. بیچون وچرا تابع پدرم است. اگر بگوید شیر سفید است میگوید سفید است؛ اگر بگوید شیر سیاه است میگوید سیاه است. حتی جرأت دوستداشتن ما را هم نداشت. ما هیچ وقت نفهمیدیم هم را دوست داریم یا نداریم. همه چیز ناقص بود دوستداشتن، دوستنداشتن. خوشی، رنج. حال ما مثل کرختی بعد درد بود. ما بیحس شده بودیم. به این بیحسّی تربیه شدیم. پدرم میگفت مرد باید سرسخت باشد. تن ما هم سخت شد و دل ما هم. مثلاً جلال برادرم که سه سال بزرگتر از من است یک سال در امتحانات سالانه ناکام شده بود. پدرم من را گفت باید بزنمش اگر محکم نمیزدم خودم باید لت میخوردم. دستهایم میلرزید، چشمهایم سرخ شده بود. برادرم را زدم، محکم زدم.
زدنها و فحشهای او تحریکم میکرد، تحریکم میکرد تا قد کشیدم، صدایم غور شد و یک روز موقع زدن دستش را گرفتم و صدایم بلندتر شده بود. دیگه نزد. از یکجایی به بعد میبینی نقشها عوض شده حسّ شادی سراسر وجود تو را فرا میگیرد که اینبار تو فریاد میزنی؛ اینبار تو امر میکنی. این شادی یکچیز کم دارد، رو پوستی است؛ مثل لکهای چیزی روی پوستت که با آبی پاک میشود. بیباک شدم؛ اما هرکاری هم کردم؛ مقصدم از ولگردی است، پنهانی بود. پدرم دیگر اگر نزد، فحش میداد و بیشتر از ما سر مادرم داد و فریاد میکرد.
یک روز تصمیم گرفتم به خارج بروم. خارجرفتن در آن سالها مد شده بود. وضع مالی ما چون خوب بود، پدرم قبول کرد. از همچشمی برادر خود که پسرهایش در خارج زندگی میکنند، من را هم فرستاد. پنجسال قبل به آلمان آمدم. در حالیکه همه صحنهها را از نظر میگذراند و با خود بلند تکرار میکردکه چطور به مشاوری که قرار است با او حرف بزند، از گذشتهی خود تعریف کند. با عجله خود را در تخت تکان داد و دستهای خود را فشرد.
-امکان دارد به کسی که نمیشناسم همهچیز خود را شریک کنم. این چیزها گفته میشود؟ در همین لحظه دروازه باز شد، ذبیح سراسیمه با چشمهای سرخشده به در نگاه کرد. داکتر دو ساعت زودتر آمده بود. با دیدن حالت درماندگی ذبیح بیشتر از پیش به لزوم وجود مشاور برای ذبیح مصمم شد.
-ذبیح جان تو به گپهایم فکر کردی؟ مشاور بخواهیم برایت؟ باید با یک مشاور گپ بزنی؛ از اینکه از لحاظ روحی در وضعیت بحرانی استی ضرورت به تخلیه روانی داری. ذبیح ناامیدانه گفت: من که نمیتوانم گند خود را تخلیه کنم، روان خود را چه قسم تخلیه کنم. داکتر دوباره اصرار کرد و در بارهی مزایای داشتن یک مشاور چیزهایی گفت. ذبیح لبخند ناباورانه به داکتر کرد.
-داکتر صاحب بان یک مثال برایت دهم: آن چیزی که شما میگویید یعنی همان روان ما مثل فرش کهنه و آلوده شده است. فرش اگر پاک شسته هم شود بعد چند روز و پا خوردن دوباره اصلاً معلوم نمیشه شسته شده باشد. امیداور استم فهمیده باشید. پیش از این که داکتر بخواهد چیزی بگوید ذبیح ادامه داد: سیگرت میکشم، میبینید تتو هم دارم و گاهگاهی سرم را هم گرم میکنم. خلاصه یک رقم از سر و وضعم معلوم میشود که چگونه آدمی استم. من اینگونه بزرگ شدیم. چهار اطرافم هم مثل خودم بودند. حالا بگو وقتی این گونه بزرگ شده باشی و چهارطرفت پر از آدمهای بدتر از خودت باشد چه میشود؟
– تصميم بگیر از این دوستها دور شوی. گذشتهات که تغییر نمیکند؛ اما آیندهی بهتر میشه داشته باشی.
-راست میگویید داکتر صاحب ۳۳سال را مگر میشه تغییر داد یا اصلاً میشه فرض کرد کابوسی بود که شب دیدیم و صبحش فراموش کردیم.
نمیشه.
گذشته مرا اینطور درمانده ساخت. بعد با حالت عصبیتر گفت: از آینده گفتید داکتر صاحب، یک واقعیت را شاید نفهمید؛ هیچ وقت زیاد به آینده فکر نکردیم. یعنی آدمهایی که مثل من زندگی کردند با قاطعیت میتوانم بگویم که زیاد به فکر آینده نیستند. هر جا بلا باشد بدون ترس میرویم. داکتر با خوشرویی بازهم پافشاری کرد و به حرفهای خود ادامه داد تا باشد ذبیح را امیدوار به آینده و صحتیابیاش کند. اگر خودت را قبول کنی و با خود واقعی خود یکی شوی و بفهمی ارزشمند استی به حال و آیندهات فکر میکنی. ولع ذبیح برای پاسخدادن به حرفهای داکتر بیشتر از پیش شد:
-وقتی خُرد بودم و مکتب میرفتم بهبازی دو دست خود را مثل بال طیاره باز کرده و لغزلغزان و با شادی از کنارههای جوهای سرک که به مکتب میرسید راه میرفتم. حتی با دوستهای خود مسابقه میدادیم. نمیفهمیدم که تا آخر عمرم و بدون بازکردن دستهایم که تعادلم را حفظ کنم، کنار حفرهها باید حرکت کنم. نمیفهمیدم سرنوشتم راهرفتن کنار حفرههاست. و هیچ گاهی نشد به جادههای هموار قدم بگذارم.
ذبیح در حالی که تف خود را قورت میداد آهی عمیق کشید:
– داکتر صاحب در آخر زندگی ای گپها فایده ندارد و شما هم خوب میفهمید که خوبشدنی نیستم. بهخاطر همه چیز تشکر. بعضی چیزها را نمیتوان تغییر داد. شما هم دیگر تلاش نکنید که من را قانع کنید چون نمیفهمید من چه چیزهایی را تجربه کردهام.
-بهخاطر کسانی که دوستت دارند، خانوادهات ….؛ قبل از اینکه داکتر جملهی خود را ختم کند ذبیح پرخاشگرانه خود را بالا کشید و رو به طرف کلکین بزرگ که آسمان ابرآلود و خاکستری را نشان میداد، کرد. چند لحظهای خاموش ماند انگار میخواست چیزی را در اوراق گذشتهاش جستوجو کند. پرندهی کوچکی کنار کلکین نشست و در چشمزدنی پرواز کرد و ناپدید شد.
-داکتر صاحب گنجشک را دیدید که لحظهای کنار کلکین نشست؟
-ندیدم.
– محبت والدین من هم همانند لحظهای آمدن این گنجشک کنار پنجره بود، که آدم متوجه آمدن و رفتنش نمیشد.
– تصمیم آخر با خودت است. ما از هرگونه تلاش برای پیداکردن کلیه دریغ نخواهیم کرد. دوباره به دیدنت میآیم.
ذبیح چشمهای خود را بست و تکرار کرد در آخر زندگی دیگر هیچچیز معنایی ندارد. از اولش میخواستم از این زندگی نجات پیدا کنم حالا وقتش رسیده است….
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2910