گفتوگو با حمیده میرزاد، نویسنده و سرایشگر
گفتوگو کننده: نوریه نورزاده
حمیده میرزاد زادهی هرات، نویسنده و سرایشگر زبان پارسی است. او اثرهای برجستهای با محور تجربههای زیستهی زنانه، تبعید، سانسور و جدالهای درونی انسان معاصر نشر کردهاست؛ نوشتن برای او شکلی از اندیشیدن و معنابخشیدن به جهان است.
او توانسته در گسترهی ادبیات و فرهنگ خوش بدرخشد و در سال 1374 پایگاه نخست مسابقات استانی سرایش را به دست آورد. از دیگر درخششهای او میتوان از مجموعهی «قطرهای مانده به دریا شدنم» یاد کرد که در سال 1396 بهعنوان کتاب سال کلک زرین گزینش گردید. همین مجموعه که دومین اثر شاعر است، در سال 1399 در جشنوارهی ماوراء، مدال شایستگی گرفت. همچنان او در زمینهی نشر کتاب، سرایش و نوشتن فراوان در گسترهی ادبیات و فرهنگ پارسی دستآورد دارد.
گفتوگو با حمیده میرزاد گشودن دریچهای است به درون آفرینشگر و تلاشگر فرهنگی که مرزها را نه فقط جغرافیایی، که زبانی، هویتی و ادبی درنوردیده است.
پرسش: زن و مهاجرت دو تجربهی پر بسامد در آثار شما هستند. آیا این دو تجربه، سرچشمهی الهام و انگیزهی اصلی شما برای نوشتناند؟
پاسخ: برای من، نوشتن واکنشی به موقعیت نیست، بلکه شکلی از اندیشیدن است؛ تلاشی برای معنادادن به جهانی که از بنیاد، گسیخته و آکنده از تناقض است. زنبودن و مهاجربودن، تجربههای زیستهی مناند و خواهناخواه در متن حضور مییابند. این دو تجربه، تنها دردناک نیستند، بلکه افقهایی برای تأمل دربارهی «خود»، «دیگری» و «مرز» فراهم میکنند.
مهاجرت برایم صرفاً جابهجایی از جغرافیایی به جغرافیای دیگر نیست، بلکه عبوری است از زبانی به زبان دیگر، از نوعی تاریخ به تاریخی دیگر، و از تصویری از خود به تصویری در چشم دیگری.
و زنبودن، بیش از آنکه تجربهی ستم باشد، تجربهی خیرهماندن به نظمی است که ستم را ممکن میکند. زن در آثار من اغلب با این پرسش بنیادین مواجه است: آیا من آنگونه هستم که خود میپندارم، یا آنگونه که تاریخ، زبان و خانواده مرا ساختهاند؟
از اینرو، زن و مهاجرت برای من نه موضوع، بلکه افقهاییاند که از خلالشان میتوان پرسشهایی ریشهایتر را کاوید.
پرسش: بهنظر شما، آیا زنان در ادبیات معاصر صدای مستقل خود را یافتهاند یا همچنان در حاشیهی روایتهای مردانه قرار دارند؟
پاسخ: پاسخ به پرسش «صدای مستقل زنان» ساده نیست؛ چرا که خودِ صدا مفهومی است تاریخی، زمینهمند و پیچیده. زنان در بسیاری از جوامع، قرنها از نوشتن، روایتگری حتا از سوژهبودن محروم بودهاند. در متون کلاسیک، آنها غالباً بهمثابهِ «دیگریِ مطلوب» یا «موضوع نوستالژی مردانه» حضور داشتهاند، نه بهعنوان آفرینندهی معنا.
در ادبیات معاصر، زنان بیش از پیش مینویسند، میاندیشند و زبان و صدای خود را بازسازی میکنند؛ اما این صداها هنوز در بستری شنیده میشوند که الگوهای روایت، منطق و زیباییشناسی آن، عمدتاً مردانه است.
از نظر من، زنان، بهویژه آنها که از حاشیههای جغرافیایی، زبانی و فرهنگی مینویسند، بیش از آنکه صرفاً بهدنبال یافتن صدایی مستقل باشند، در حال گشودن افقهای تازهای از زباناند؛ افقهایی که در آن مرز میان نوشتن، زیستن و مقاومت محو میشود.
مسأله فقط یافتن صدا نیست، بلکه خلق زبانی است که از دل تجربهی زنانه و تبعیدشده میجوشد؛ زبانی که نه الزاماً مردانه است و نه زنانه، اما حامل تاریخ بدن، حافظه و خاموشیِ زن است. گاه حتا زنبودن در متن، بدل به ژانری مستقل میشود؛ ژانری که خود، علیه دستهبندیهای تثبیتشده مقاومت میکند.
پرسش: چگونه با سانسور در کشورهای افغانستان، ایران، حتا در غرب مواجه شدید؟ کدام تجربه برایتان چالشبرانگیزتر بود و چه سدّی هنوز پیش روی قلمتان قرار دارد؟
پاسخ: سانسور تنها حذف واژهها یا توقیف متن نیست؛ بلکه شکلی از کنترل تخیل، زبان، حتا حافظه است. در افغانستان و ایران، سانسور چهرهای آشکار و رسمی دارد: کلمات خط میخورند، بدنها ناپدید میشوند و تجربهها در سکوت حبس میمانند؛ اما در غرب، سانسور اغلب نرم، نامرئی و مبتنی بر سازوکارهای فرهنگی است. نویسندهی مهاجر را در چارچوبهایی از «دیگری بودن»، «روایت رنج» یا «زن شرقی» فرو میبرند، و از او میخواهند خود را با انتظار مخاطبی تطبیق دهد که اغلب نه برای شنیدن، بلکه برای تماشا آمده است.
من میان این دو جهان زیستهام، یکی با سانسور رسمی، و دیگری با توقعات ظریف؛ اما تعیینکننده؛ ولی برخلاف آنچه رایج است، سالهاست که خودسانسوری را کنار گذاشتهام. آنچه امروز گاه سدّ راه نوشتن میشود، نه ترس، بلکه کاوشِ صادقانه در این پرسش است که: چه چیزی را و برای چه کسانی باید نوشت؟
این پرسش، بهجای آنکه مرا محدود کند، مرا به بازاندیشی در زبان، در سوژهی نوشتار، و در نسبت خودم با جهان و مخاطب سوق میدهد.
پرسش: وضعیت نشر در افغانستان و در تبعید را چگونه ارزیابی میکنید؟ پیشنهاد شما برای بهبود چیست؟
پاسخ: نشر در افغانستان، با وجود تلاشهای فردی و جمعی در دهههای اخیر، همواره زیر سایهی ناامنی، سانسور، فقر زیرساخت و بیثباتی سیاسی قرار داشته است. نویسنده یا ناشر، اغلب نه با مخاطب، که با خطر روبهروست. در چنین بستری، نوشتن صرفاً یک فعالیت فرهنگی نیست، بلکه نوعی ایستادگی است؛ و کتاب، چیزی فراتر از یک محصول ادبی است: سندی بر امکان بودن، گفتن و ماندن.
در تبعید، مسأله شکل دیگری پیدا میکند. فضای نشر اگرچه ظاهراً آزادتر است؛ اما ناشر مهاجر میان دو جهان معلق است: از یکسو، نبود نهادهای حمایتی و زبانی در جامعهی میزبان، و از سوی دیگر، گذر از مخاطب بومی و زبان مادری. در این میان، بسیاری از ناشران در تبعید، ناگزیر به نقش «کتابفروش» فرو کاسته میشوند، نه بهعنوان کنشگر فرهنگی، بلکه بهمثابه بخشی از چرخهی بازار. مگر آنکه آگاهانه از جنبهی اقتصادی این کار چشمپوشی کنند و نشر را در حاشیه، و صرفاً به خاطر ادبیات، ادامه دهند.
تجربهی شخصی من نیز از همین تناقضها خالی نبودهاست. گاه کتابی را نشر کردهام که میدانستم از نظر اقتصادی بازدهی نخواهد داشت؛ اما ارزش ادبی یا ضرورت گفتوگویی که آغاز میکرد، برایم کافی بودهاست. گاه هم، در نبود زیرساختهای اقتصادی، خود ناشر اثر خود بودهام؛ نه از سر انتخاب، بلکه از سر اضطرار. این تجربهها به من آموختهاند که در مهاجرت، نشر بیش از آنکه صنعت باشد، نوعی مقاومت فرهنگی است.
روند ترجمهی آثار به زبانهای دیگر نیز ساده نبوده: ترجمه، بهویژه وقتی نویسنده خود زبان مقصد را نزیسته است، نوعی زیستن دوباره در متن است؛ همراه با نگرانی از سوءبرداشت، گمشدن لحن، یا محوشدن پیچیدگیهای فرهنگی. افزون بر این، تبلیغ یک کتاب از نویسندهی مهاجر در فضایی که مخاطب یا آشنا نیست یا بیاعتماد است، خود چالشی فراتر از نشر محسوب میشود. گاه حس کردهام کتاب پیش از آنکه خوانده شود، باید برای دیدهشدن بجنگد.
برای بهبود وضعیت نشر، پیش از هرچیز باید جامعهی میزبان، ادبیات مهاجر را بهرسمیت بشناسند؛ نه بهعنوان پینوشتِ ادبیات ملی، بلکه بهمثابه جریانی زنده با زبان، تخیل و زیباییشناسی خاص خود. این بهرسمیتشناسی باید در سطح نهادهای فرهنگی، رسانهها، جشنوارهها، حتا نظام آموزش رسمی اتفاق بیفتد. همچنان، شبکهسازی میان نویسندگان، برگردانندگان و ناشران مستقل، بهویژه در سطح فراملی و چندزبانه، میتواند به شکلگیری یک زیستبوم پایدار و پویا برای نشر در تبعید کمک کند؛ زیستبومی که در آن، ادبیات نه صرفاً کالایی فرهنگی، بلکه عرصهای برای بازاندیشی جهان باشد.
پرسش: در آثار شما تصویرهایی دردناک از زنان است، این تصویرها از چه سرچشمهای میآیند؟ رؤیا، حافظه یا تجربهی زیسته؟
پاسخ: تصویر زن در آثار من فراتر از بازنمایی صرف تجربهی زیسته است. نوشتههایم نه دفتر خاطرات بلکه میدان تفکر و تأملی هستند بر هستی انسانی، بر رنجها و تناقضهای زنان و مردان در بستر پیچیدهی تاریخ، فرهنگ و ساختارهای قدرت. زنانی که در این متنها پدیدار میشوند، درگیر پرسشی بنیادیناند؛ پرسشی که مرزهای متزلزل میان هویت فردی و جمعی، میان آنچه خود میپندارند و آنچه جامعه به آنان تحمیل کردهاست، به پرسش میگیرد و به بازنگری میکشاند.
زن در این تصویرها صرفاً قربانی نیست، بلکه موجودی است درگیر دیالکتیک درونی و بیرونی؛ مبارزهای با خود، با تاریخ، و با زبان؛ مبارزهای برای بازپسگیری روایت و بازآفرینی معنا. این تصویرها زمانی زاده میشوند که مرزهای میان تجربههای فردی و تاریخی، میان خاطره و فراموشی و میان کلام و سکوت فرو میریزند و زبان به ابزاری تبدیل میشود برای فاش ساختن آنچه که بهطور نظاممند در لایههای فراموشی و نادیدهانگاری مدفون شدهاست.
این پرسش و مبارزه نه تنها به زنان محدود میشود، بلکه مردان نیز، به شیوهای پیچیده و چندلایه، قربانیان همین ساختارهای تباهکنندهاند. این وضعیت چندوجهی، زیربنای اصلی تأملات فلسفی و انسانی من در آثارم است؛ جایی که هویت، زبان، قدرت و رنج در آینهی متن، پیوندی ناگسستنی مییابند.
پرسش: در نوشتههای شما زنانی پر از پارادوکس رفتاری و اندیشگی وجود دارند، زن ایدهآل در ذهن شما چگونه زنی است؟
پاسخ: زن ایدهآل من، اگر مادر میشود، مادری است تمامعیار و متعهد. او موجودی را به این جهان پرآشوب و نامطمئن دعوت کردهاست، بیآنکه خواسته باشد زندگیاش را قربانی کند؛ اما همزمان، میداند که دعوتش مسؤولیتی عظیم است که تا رسیدن فرزند به بلوغ ادامه دارد. مادری برای من نه صرفاً یک نقش، بلکه حضور آگاهانه و پایدار در برابر زندگی است؛ تعهدی عمیق که ریشه در عشق، مسؤولیتپذیری و احترام به جریان زندگی دارد.
زن ایدهآل، با وجود همه پیچیدگیها و پارادوکسهای درونیاش، ایستاده است؛ نه بهعنوان موجودی شکستخورده یا قربانی شرایط، بلکه به مثابه نیرویی در حال مبارزه با خود، با تاریخ و با ساختارهایی که میکوشند او را محدود کنند. او از خود نمیگریزد، بلکه مسؤولیت انتخابهایش را میپذیرد، حتا زمانی که این انتخابها سختترین راهها را پیش رو میگذارند.
این زن، مادر یا غیرمادر، در فراز و فرودهای زندگی، خود را گم نمیکند، بلکه با شجاعت و صبر، مسیر خویش را مییابد و به پرسشهای بنیادین وجودی پاسخ میدهد؛ پرسشهایی دربارهی هویت، تعلّق، آزادی و مسؤولیت. او در میان آشوب جهان، نقطهای از آرامش و پایداری است، و این است معنای زن ایدئال برای من؛ موجودی که در همزیستی با تضادها، «بودن» را عمیقتر میفهمد و به آن پاسخ میدهد.
پرسش: با توجه به اینکه زبان پارسی زبان مادری و زبان اصلی نوشتار شماست، آیا فکر میکنید این زبان همچنان زبان اصلی و محوری در آثار آینده شما باقی خواهد ماند؟
پاسخ: زبان پارسی زبان اصلی و مادر زبان نوشتار من است، این زبان برای من چیزی فراتر از یک ابزار سادهی ارتباطی است؛ پارسی بستر اندیشه و احساس من است، ظرفی که تجربهها، خاطرهها و تأملاتم در آن شکل میگیرند. زبان مادری هم چون جغرافیای درونی من است، جایی که واژهها و معناها به تدریج در آن رشد کردهاند و با آن خو گرفتهام.
تمام آثارم ابتدا به پارسی نوشته میشوند، سپس به زبانهای دیگر، از جمله انگلیسی، برگردان میشوند تا به مخاطبان گستردهتری برسند. این روند به من امکان میدهد تا ریشههای عمیق فرهنگی و زبانی خود را حفظ کنم و همزمان با مخاطبان جهانی ارتباط برقرار کنم.
برای من، پارسی همواره زبان اصلی نوشتار خواهد بود، زیرا ریشه در ژرفای هویت من دارد، اما در عین حال، زبانهای دیگر فرصتی برای گشودن افقهای نو و پیوند با مخاطبانی دیگر فراهم میکنند. نوشتن به زبان پارسی و برگردان به زبان انگلیسی هر کدام تجربهای منحصربهفرد است، و من بهعنوان نویسنده، تلاش میکنم در این دو جهان زبان و فرهنگ بهگونهای متعادل حضور داشته باشم، بدون آنکه یکی بر دیگری سایه بیفکند یا بهطور کامل جایگزین شود.
در نهایت، زبان برای من نه حصری است که مرا محدود کند، بلکه دریچهای است به جهانهای بیکران معنا، و من در مسیر نوشتار، هر زبانی که مرا به عمق بیشتری از فهم و بیان برساند، میپذیرم و احترام میگذارم.
پرسش: رمان اخیر شما، «زن تجزیهشده»، ابتدا به زبان انگلیسی برگردان و نشر گردید. این روند برگردانی و انتشار به زبان دیگر چه تأثیری بر انتقال معنا و فضای اثر داشت؟ آیا فکر میکنید برگردان امکان آزادی بیشتر در بیان را فراهم میکند یا محدودیتهایی همراه دارد؟
پاسخ: رمان «زن تجزیهشده» به زبان پارسی نوشته شد، به انگلیسی برگردان شد و نخست برگردان انگلیسی آن نشر شد. برگردان آن به انگلیسی، به مثابه پلی میان دو جهان فرهنگی و زبانی عمل کرد. برگردان فرصتی است برای گشودن فضای اثر به مخاطبانی فراتر از مرزهای زبان مادری؛ اما همزمان چالشی است برای حفظ ظرافتها و لایههای معنایی که در زبان اصلی شکل گرفتهاند.
برگردان این امکان را فراهم میکند که تجربهها و پرسشهایی که در آثارم مطرح میشود، به زبانهای دیگر منتقل شود و مخاطبانی تازه با آن درگیر شوند. این فرایند هم آزادی و هم محدودیت دارد؛ آزادی از این جهت که متن به جهان وسیعتری گشوده میشود و محدودیت از آن جهت که زبان دوم، قاعدهها و ظرفیتهای خاص خود را دارد.
بنابراین برگردان نه صرفاً انتقال متن، بلکه نوعی بازآفرینی است که هردو زبان و فرهنگ را در یک گفتوگو قرار میدهد و به اثر زندگی دوم میبخشد. این تجربه به من یادآوری میکند که زبانها تنها کانالهای ارتباطی نیستند، بلکه حامل جهانبینیهای متفاوتی اند که باید با احترام و دقت به آنها نزدیک شد.
نسخهی پارسی این اثر بهتازگی با بازنگری ساختاری، برگرفته از آموختههای نو و درکی ژرفتر، نشر شدهاست.
برای من، زبان پارسی نه فقط ابزاری برای بیان، بلکه بخشی از هویت و اندیشهام است؛ زبان حامل بار تاریخی، فرهنگی و فلسفی است که در متنهایم تنیده شدهاست.
پرسش: کدام قسمت از رمان «زن تجزیهشده» رابرای مخاطبان پارسیبان برمیگزینید؟
پاسخ: پارهای از متن «فصل پنجم»
حدود سه ساعت در مسیر بودیم تا اینکه موتر جلو دری چوبی و بزرگ توقف کرد. درب چوبی، با حکاکیهای ظریف و نقشهای کهنه، چنان به نظر میرسید که داستانهای بسیاری از روزگاران گذشته را در دل خود نهفته دارد. سعید نگاهی به ما انداخت و گفت: «به گمانم امشب مهمان این خانهایم». با شنیدن این حرف، همگی از موتر پایین شدیم. راننده در را کوبید و بعد از لحظهای، مردی میانسال و قدبلند، با سیمایی آشنا و آرام، در را به روی ما گشود.
قدم به داخل دالانی تاریک و دراز گذاشتیم. عطر زعفران و گلاب در هوا موج میزد و فضایی رازآلود به این راهروی تنگ و طولانی میداد. بر سر یک دو راهی، مسیر به خانهی مردانه و زنانه تقسیم میشد. نگاهم بیاختیار قدمهای سعید را دنبال میکرد، حس دلگیری در دلم پیچید از اینکه باید از او جدا شوم. همراه لینا و مادرش به سمت خانهی زنانه رفتیم.
زنی با لباسی پرچین و رنگارنگ به استقبالمان آمد؛ لبخند دلنشین و چشمان درخشانش گرمایی خاص داشت. با لحنی مهربان ما را به داخل راهنمایی کرد. در کلام و رفتار او حسّ صمیمیت و مهماننوازی شرقی موج میزد.
دهلیز نسبتاً بزرگی بود؛ با پردهها، بالشها و تشکهای سرخ مخملی که زیر نور ملایم و زرد چراغ درخششی خاص داشتند. سایهروشنها، فضایی خیالانگیز و آرامشبخش به محیط داده بود.
دو زن میانسال و سه دختر جوان، مشغول رفتوآمد بودند و با لبخندهای دوستانه وخوشآمدید گفتن از ما پذیرایی میکردند. چند خانوادهی دیگر نیز همانند ما، مهمان آن خانه بودند و صدای خندهها و گفتوگوها به سالن رنگ زندگی میداد.
در انتهای سالن، پیرزنی نشسته بود که بهنظر میرسید بزرگ خانواده باشد؛ چهرهای چینخورده و عبوس، با ابروهایی درهمکشیده داشت. نگاه نافذ او که هر حرکت و هر گپی را زیر نظر داشت، مرا به یاد مادر «عظیم» انداخت. بلافاصله ترس به جانم افتاد و اندیشهای هراسناک ذهنم را دربرگرفت. او چگونه میخواست مرا به حجلهی پسرش ببرد؟ لرزهای ناخواسته بر تنم نشست و بیاختیار به شانهی مادر سعید تکیه کردم، گویا در جستوجوی پناهی از آن هیبت سنگین بودم.
دو زن میانسال ،ظاهراً همسران مرد خانه بودند و پیرزن که با اقتدار بر جای خود تکیه زده بود، مادر شوهرشان بود. در آن لحظه، با تمام وجود احساس کردم که این زن کهنسال نه فقط بر اریکهی قدرت که بر تاریخ و زنجیری از ظلم و خشونت تکیه زدهاست؛ گویی زخمی کهنه و عقدههای تلخ گذشته را که بر او تحمیل شده، بیرحمانه بر سر عروسهای خود فرومیریزد. انگار این چرخهی رنج و سکوت ادامه دارد، همچنان که او خود زمانی قربانی آن بوده، اکنون نوبت اوست که این دور خشونت را کامل کند.
شب را در آن خانه استراحت کردیم. اولین شبی بود که دور از آغوش مادرم سر بر بالین مینهادم. دست مادر سعید تا صبح در دستم بود. یاد گرمای دست فرتوت مادرم مرا آرامش میداد، اما خاطرهی نگاه غمگینش مرا از دنیا و آدمهایش ناامید میکرد. نیمههای شب بود که پلکهایم گرم شد و به خواب رفتم.
صبح که چشم گشودم، خود را در جایی غیر از کلبهی سرد کودکیام یافتم. یادم آمد که از آن منجلاب گریخته و مادرم را در شرارههای فراق رها کردهام.
صدای فائزه مرا از ادامهی اندیشهام بازداشت: «دخترها بلند شوید که صبح شده!». من و لینا سراسیمه بلند شدیم و جای خوابمان را جمع کردیم و گوشهای گذاشتیم. در دل من احساس عجیبی وجود داشت؛ یک حس جدید، شیرین و درعینحال غمانگیز که همچون آفتابی تازه بر دلم میتابید. لینا گفت: «خوب خوابیدی؟».
تا نیمههای شب به فکر مادرم بودم. حتماً او هم شب بدی را گذرانده. البته بدبختیاش وقتی آغاز خواهد شد که حاجی و پسرانش از سفر بازگردند».
فائزه با نگرانی گفت: «باید فراموشی را تمرین کنی، وگرنه زندگی به کامت تلخ خواهد شد» (برگرفته از زن تجزیه شده).
سپاس و بدرود به حضور بانو حمیده میرزاد سرایشگر و نویسنده پارسی
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2897