در سوگ استاد لختی قلم را بگریانم!

8 دلو 1403
3 دقیقه
در سوگ استاد لختی قلم را بگریانم!

نویسنده: معروفه صدیقی

 

چهارماه بود که از هری و هری‏نشینان دور بودم. زلزله‌ی وحشت‏ناک هرات، من را نسبت به خانواده و هم‌شهریانم نگران و فضای مسافرت را برایم تنگ و طاقت‏فرسا کرده بود. با نزدیک‌شدن ختم امتحانات، برای سفر به هرات لحظه‌شماری می‏کردم. بعد از سپری کردن امتحانات، به خانه برگشتم. طبق عادت بعد از هر بار ورود به هرات، هفته‌ی اول را برای رسیدگی به فرزندانم در خانه می‏ماندم و کم‌تر به مبایل، لپ‏تاپ، کتاب و دوستانم سر می‏زدم. اوضاع و احوال هرات و هراتیان را از خانواده‏ام، جویا می‏شدم؛ این‏بار آن‌ها بر خلاف دوره‏های قبل که از اوضاع و احوال اجتماعی و فرهنگی صحبت می‏کردند؛ از نبود باران زمستانی و احتمال خشک‏سالی سخن می‏راندند؛ هنوز سه روز از آمدنم نگذشته بود؛ در بامداد یک‌شنبه هشتم برج دلو/ بهمن‏ماه شاهد بارانی شدید، پر سر و صدا و دوام‌دار بودیم. جیغ و فریاد اطفال خانواده اوج خوشی‏شان در کم‏بود باران را بیان می‏کرد و گویا باران با ریزش هر قطره، تشنگی و عطش درونی‏شان را بر طرف می‏ساخت.

وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ آسمان از ابرهای پهن و کلفت سیاه‏رنگ پوشیده شده بود و رعد و برق و ریزش باران لحظه‌به‌لحظه شدّت می‏گرفت. قطره‌های ضخیم باران بسیار لایی و گل‏آلود به‌نگاه می‏آمد. شدّت گریستن آسمان، گویای غصه‏ و قصه‏هایی ناگفته و نهفته در دل داشت. شاید هم به حال و روز دختران و زنانی می‏گریست که با محرومیت از آموزش و کار در زندان خانه‏ها حبس شده‏اند و یا امروز خبر از کوچ آسمانی روح بزرگ‏مرد فرهیخته و ادب‏پژوهی را می‏داد که تمام عمرش را در راستای علم و دانش صرف کرده و یکی از حمایت‏گران حقوق علم‏آموزی و پیش‌رفت دختران بود.

بلی بلی!! ساعتی نگذشت که زنگ مبایلم به صدا در آمد. «ب. س.»، دوست و هم‌درس دوره‌ی کارشناسی‌ام بود. با صدای گرفته، احوال‏پرسی کوتاهی کرد و گفت: «ببخش اول صبح این خبرِ به تو می‏دم». گفتم مگر چی شده. گفت: « استاد ره‌یاب یک‌ساعت قبل وفات کردند». این خبرِ تلخ، گوش‏هایم را آزار داد و دلم را رنجاند. بدون شک، خبر از ریزش پایه‌ی وزینِ ادبِ سرزمین هری، دل هر انسانِ اندک‌آشنایی با کتاب‏ها و دستاوردهای علمی این ابرمرد، را جریحه‏دار می‏کرد. خبری که همه دوستداران علم و فرهنگ کشور و بدون مبالغه همه حوزه‌ی وسیع ادبیات فارسی را به عزا نشاند.

یادم هست، در دوره کارشناسی با ورود به دانشکده‌ی ادبیات، بین دانشجویان صحبت از سخت‏گیری و جدّیت استاد ره‌یاب بر سرِ زبان‏ها بود. این حرف‏ها من را در مورد آشنایی با شخصیت استاد کنجکاو کرده بود و چون استاد به سفر بودند، باعث شد تا از دانشجویانی که دوسال از ما پیش‏تر بودند، در مورد روش تدریس و نحوه‌ی برخوردشان سؤالاتی بپرسم. یکی از دانشجویان گفت: «استاد با گنجینه‌ای از علم و دانش آراسته‌اند و قلمی رسا و زبانی گویا دارند؛ در رعایت قوانین صنف بسیار جدی، در امتحانات بسیار سخت‏گیر و در ضمن  بسیار مهربان و راه‌نمای خوبی برای قلم به‌دستان اند و بر نوشته و شعر جوانان، با نگاه عالمانه و تجربه‌ی چندین ساله، نقدهای عمیقی وارد می‏کنند».

سمستر چهارم، با استاد درس «نظریات ادبی» داشتیم. ایشان را آن‌چنان یافتم که قبلاً در موردشان شنیده بودم. خوش‌بختانه در دوره‌ی کارشناسی ارشد هم از نعمت تدریس استاد بهره‏مند شدم؛ با علم، جدیت و راه‌نمایی‏های عالمانه‌ی استاد وقتی بیش‌تر و عمیق‏تر آشنا شدم که برای اخذ مشوره در کار رساله‏ام به دفتر کارشان می‏رفتم؛ مشاوری باریک‏بین و نکته‏سنج بودند.

برگردم به روز تدفین: ساعت یازده و سی دقیقه نیمه‏روز دوشنبه نهم برج دلو/ بهمن‏ماه بود، با دوستم- که یکی از استادان دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه هرات هستند- به خانه استاد رفتیم؛ با ورود به خانه، چشمم به تابوت استاد افتاد که در وسط خانه قرار داشت و با شاخه‏های گل‏ تازه پوشانده شده بود. در اطراف آن، دانشجویان استاد که بیش‌تر از اقارب‏شان به نگاه می‏آمدند، نشسته بودند و برای از دست‌دادن پدر معنوی‏شان اشک می‏ریختند و می‏نالیدند. بعد از نیم‌ساعت، تابوت استاد را هم‌راه با خانم، دختران و جمعی از دانشجویان‏شان با نعره‏های الله اکبر و گریه و ناله برداشتیم و تا دروازه‌ی خروجی خانه بر شانه‏های خود حمل کردیم. لحظه‏ای نگذشت که استاد برای همیشه از نظرها ناپدید شدند و با سفر آسمانی‏شان، غم و اندوه سنگین و بی‏پایانی را بر دل علم‏دوستان و فرهنگیان این مرز و بومِ کهن تاریخ، برجای گذاشتند؛ اما یاد و خاطرات‏ نیک‏شان همیشه ماندگار و آثار گرانسنگ علمی- تحقیقی‏شان چون چشمه‌ی جوشنده‌ی گوارا، همیشه ساری و جاری خواهد ماند و تشنگان علم و ادب را سیر آب خواهد کرد.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2666


مطالب مشابه