نویسنده: معروفه صدیقی
چهارماه بود که از هری و هرینشینان دور بودم. زلزلهی وحشتناک هرات، من را نسبت به خانواده و همشهریانم نگران و فضای مسافرت را برایم تنگ و طاقتفرسا کرده بود. با نزدیکشدن ختم امتحانات، برای سفر به هرات لحظهشماری میکردم. بعد از سپری کردن امتحانات، به خانه برگشتم. طبق عادت بعد از هر بار ورود به هرات، هفتهی اول را برای رسیدگی به فرزندانم در خانه میماندم و کمتر به مبایل، لپتاپ، کتاب و دوستانم سر میزدم. اوضاع و احوال هرات و هراتیان را از خانوادهام، جویا میشدم؛ اینبار آنها بر خلاف دورههای قبل که از اوضاع و احوال اجتماعی و فرهنگی صحبت میکردند؛ از نبود باران زمستانی و احتمال خشکسالی سخن میراندند؛ هنوز سه روز از آمدنم نگذشته بود؛ در بامداد یکشنبه هشتم برج دلو/ بهمنماه شاهد بارانی شدید، پر سر و صدا و دوامدار بودیم. جیغ و فریاد اطفال خانواده اوج خوشیشان در کمبود باران را بیان میکرد و گویا باران با ریزش هر قطره، تشنگی و عطش درونیشان را بر طرف میساخت.
وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ آسمان از ابرهای پهن و کلفت سیاهرنگ پوشیده شده بود و رعد و برق و ریزش باران لحظهبهلحظه شدّت میگرفت. قطرههای ضخیم باران بسیار لایی و گلآلود بهنگاه میآمد. شدّت گریستن آسمان، گویای غصه و قصههایی ناگفته و نهفته در دل داشت. شاید هم به حال و روز دختران و زنانی میگریست که با محرومیت از آموزش و کار در زندان خانهها حبس شدهاند و یا امروز خبر از کوچ آسمانی روح بزرگمرد فرهیخته و ادبپژوهی را میداد که تمام عمرش را در راستای علم و دانش صرف کرده و یکی از حمایتگران حقوق علمآموزی و پیشرفت دختران بود.
بلی بلی!! ساعتی نگذشت که زنگ مبایلم به صدا در آمد. «ب. س.»، دوست و همدرس دورهی کارشناسیام بود. با صدای گرفته، احوالپرسی کوتاهی کرد و گفت: «ببخش اول صبح این خبرِ به تو میدم». گفتم مگر چی شده. گفت: « استاد رهیاب یکساعت قبل وفات کردند». این خبرِ تلخ، گوشهایم را آزار داد و دلم را رنجاند. بدون شک، خبر از ریزش پایهی وزینِ ادبِ سرزمین هری، دل هر انسانِ اندکآشنایی با کتابها و دستاوردهای علمی این ابرمرد، را جریحهدار میکرد. خبری که همه دوستداران علم و فرهنگ کشور و بدون مبالغه همه حوزهی وسیع ادبیات فارسی را به عزا نشاند.
یادم هست، در دوره کارشناسی با ورود به دانشکدهی ادبیات، بین دانشجویان صحبت از سختگیری و جدّیت استاد رهیاب بر سرِ زبانها بود. این حرفها من را در مورد آشنایی با شخصیت استاد کنجکاو کرده بود و چون استاد به سفر بودند، باعث شد تا از دانشجویانی که دوسال از ما پیشتر بودند، در مورد روش تدریس و نحوهی برخوردشان سؤالاتی بپرسم. یکی از دانشجویان گفت: «استاد با گنجینهای از علم و دانش آراستهاند و قلمی رسا و زبانی گویا دارند؛ در رعایت قوانین صنف بسیار جدی، در امتحانات بسیار سختگیر و در ضمن بسیار مهربان و راهنمای خوبی برای قلم بهدستان اند و بر نوشته و شعر جوانان، با نگاه عالمانه و تجربهی چندین ساله، نقدهای عمیقی وارد میکنند».
سمستر چهارم، با استاد درس «نظریات ادبی» داشتیم. ایشان را آنچنان یافتم که قبلاً در موردشان شنیده بودم. خوشبختانه در دورهی کارشناسی ارشد هم از نعمت تدریس استاد بهرهمند شدم؛ با علم، جدیت و راهنماییهای عالمانهی استاد وقتی بیشتر و عمیقتر آشنا شدم که برای اخذ مشوره در کار رسالهام به دفتر کارشان میرفتم؛ مشاوری باریکبین و نکتهسنج بودند.
برگردم به روز تدفین: ساعت یازده و سی دقیقه نیمهروز دوشنبه نهم برج دلو/ بهمنماه بود، با دوستم- که یکی از استادان دانشکدهی ادبیات دانشگاه هرات هستند- به خانه استاد رفتیم؛ با ورود به خانه، چشمم به تابوت استاد افتاد که در وسط خانه قرار داشت و با شاخههای گل تازه پوشانده شده بود. در اطراف آن، دانشجویان استاد که بیشتر از اقاربشان به نگاه میآمدند، نشسته بودند و برای از دستدادن پدر معنویشان اشک میریختند و مینالیدند. بعد از نیمساعت، تابوت استاد را همراه با خانم، دختران و جمعی از دانشجویانشان با نعرههای الله اکبر و گریه و ناله برداشتیم و تا دروازهی خروجی خانه بر شانههای خود حمل کردیم. لحظهای نگذشت که استاد برای همیشه از نظرها ناپدید شدند و با سفر آسمانیشان، غم و اندوه سنگین و بیپایانی را بر دل علمدوستان و فرهنگیان این مرز و بومِ کهن تاریخ، برجای گذاشتند؛ اما یاد و خاطرات نیکشان همیشه ماندگار و آثار گرانسنگ علمی- تحقیقیشان چون چشمهی جوشندهی گوارا، همیشه ساری و جاری خواهد ماند و تشنگان علم و ادب را سیر آب خواهد کرد.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2666