نگارنده: نذیر رادمنش طاهری
حزن و غمی که با ابرهای آسمان هرات و تهران درهم میآمیزند و با نجوای پرندگان حوزهی غرب دستدردست هم میدهند، سحرانگیزترین سمفونی دنیا را خلق میکنند. ما و پرندهها سرنوشت یکسانی داریم، غم میخوریم، بغض میکنیم، اشک میریزیم؛ بیآنکه کسی بداند، میمیریم، زنده میشویم، میلرزیم، ویران میشویم، پرواز میکنیم بدون اینکه بدانیم به کدام سمت روانهایم. مسافرت، فشارِ تلخ، پذیرفتهشدهترین و سختترین بخش زندگی بشر است. انسان از روزی که در این سرای بهتزده هبوط کرده، به هزارویک دلیل مسافر بوده. زندگی چهقدر غریب است و انسان چهقدر اسیر بازیهایی میشود که انتهای مجهول دارد. شبیه کاریکاتوری که شیههکشان کوهها را میشگافد، ابرها را در مینورد، هفت آسمان و هفت دریا را طی میکند، صحراها را میپیماید و در نهایت سرش به دیواری بزرگ میخورد و لِه میشود. آدمی شبیه همین کاریکاتور است. احساس میکند همهچیز سر جای خودش نیست و در عین حال هیچ چیز مثل سابق نیست. حس بیگانگی از هرطرف با خشم و غیظ تن آدم را مالش میدهد؛ حتی برگها در اوج بیاعتنایی با باد درد دل میکنند ولی این اندیشه که مرد باید سنگ زیرین آسیاب باشد، اندکی از سنگینی این تکهسنگ عظیم بر میدارد و آرامم میسازد. دلتنگ شدهام، دلتنگ گردنبند مروارید مادر که نور خورشید را بهدنبال خود میکشاند و لباس پدرم که از جنس حریر است و ماهرخیکه زیباییاش معشوقهی حافظ و شعر مولانا را بهچالش میکشد.
مثل اقیانوسی که یکنواخت و سرکش رو بههیچ میرود، مثلِ نردبانی بی سر و ته که بهجایی ختم نمیشود، دریاچهای آرام، عمیق و متمرکز در مسیر، گاهی مثل نهری طغیانگر، پرجنبُوجوش و خروشم؛ اما بهمحض اینکه ملحفهی شوربختیِ غربت بر آسمان سرم سایه میافگند و بادی که نمیداند به کدام سمت بوزد و از کدام عبورگاهها طی طریق کند، حاملِ بوی قدیفهی مخملین مادرم، نرمی دستمال ابریشمی پدرم، و فریادهای دژ زخمیای اختیارالدین میشود و صدایی که بهوجود میآورد، یادآورِ میخهایی است که روی تخته کوبیده میشود. از ترکها و سوراخهای ایجادشده در بدنم، هوایی به داخل سلولهای تنم میوزد، رخوتی در من میگشاید و مثل زهر راه گلویم را میفشارد.
دوست دارم پادشاه فقیر شهر خود باشم، شوخکِ دربارِ مجلل پدر، همانطور مثل «قدیما» دستهای شیطان را از پشت ببندم و ابلیس مغرور دنیای کودکی خودم باشم، فرشتهای مثل اسرافیل که هر صبح با دمیدنم جان تازهای به طبیعت «محله» ببخشم، کشنده و عبوس بهسان عزرائیل هر شام بلای جان ملا امام مسجد مان باشم، تابستان و زمستان را با زیبایی هرات بگذرانم تا نه عرقی کنم و نه هم سردم شود، شاهراه حلقوی هرات که بام تهران به گردِ آن نمیرسد را چونان مار کبرایی حلقه زنم و رخِ عروسسان مهتابِ ماهچهاردهاش را که شُهرهی عام و خاص است در آسمان این پیکر خراسانِ قدیم ببینم که امیرجان صبوری قدر شاخِ نبات و شامگاهش را با جویبارِ اشک پاس میداشت، شبیه فردوسی که شکوه و بزرگی تاریخ خراسان قدیم را در کائناتی ثانی بهنام شهنامه واریز کرد، شبیه اقبال، آن پایمردی که در قدرکردن نان نمک استاد بود و آسیا را پیکر آب و گل دانست. میخواهم آوارهی آغوش گرم وطن خودم باشم، دلداده و دیوانهی پیکر خودم باشم، هرات من، صورِ ایمان من، ای کهنهشهرِ شهنشاه من، صدایت را در من بدم و مرا ذوب خودت کن تا از مثلههای تن من، منارهایت استوارتر بایستند و گنبدهای دستسازِ سلطان غیاثالدین غوری نلرزند.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1198