نگارنده: عبدالواحد رفیعی
آنروز هم، مثل هر روز دیگر زندگی در خانه جریان داشت که دروازه تکتک شد. از زمانیکه کرونا آمده بود، یکماه میشد. همه در قرنتین بودیم و مکتبها بسته بود. در خانه، هر کدام از ما، خودمان را به کاری سرگرم میکردیم. پدرم بعد ازا ینکه کرونایش مثبت شد، قندش هم بالا زد و از درد پایش مینالید. تازه از شفاخانه کوید 19رخصت شده، بهخانه آمده بود. سرگرمیاش این بود که با روغن زیتون وگاه تیل”شرشم” پشت سرهم پایش را چرب میکرد. خانه، همیشه بوی روغن میداد. لحظهبهلحظه، سرش سرفه میآمد، سرفههای خشک و آزاردهنده که وقتی شروع میشد، مدتی مثل سلنسر جیپ، ادامه مییافت. بعد روی تختاش دراز میافتاد و چوب دستیاش که حکم عصارا داشت، محکم چنگ میزد. در اینحال؛ به لبهی تختش تکیه داده نفسنفس میزد. مادرم آنطرفتر، پشت ماشینِ خیاطیاش چیزی میدوخت. ماشین هردم نخ پاره میکرد و مادرم میزد به سرِ ماشین و میگفت:”خاک د سرِ لیلامی” بعد قاب آن را بالا میزد، ماسورهاش را در میآورد، نخِ پاره را میکشید، دوباره نخ میکرد و باز شروع میکرد:گرررر… چند وقتی میشدکه لوحهای نیز روی دروازه نصب کرده، روی آن نوشته بود:”دوخت انواع لباسهای زنانه و طفلانه”.
من تازه صنف چهار را تمام کرده بودم. میگفتند: درسها اینترنتی شده، برای اینکه از درس پس نمانیم، درسها را درخانه میخواندیم. آنروز هم وقتی دروازه تکتک شد، با صَفَر که صنف پنجم بود، روی کتابهایمان درازکشیده، باهم لغت انگلیسی از بر میکردیم. او به انگلیسی می پرسید و من به فارسی جواب میدادم:
صَفَر گفت:” نه، میگُم دروازه…”
گفتم : دُر.
دروازه باز تکتک شد، صَفَر با اشاره به بیرون دوباره گفت:”گفتم دروازه، تکتک،کری؟ بدو.”
وقتی دروازه تکتک میشد، مادرم به یکی از ما صدا میکرد، او هم به من حواله میکرد و مطمئینم، اگر کسی کوچکتر از من درخانه میبود، حتما من به او حواله میکردم!
دویدم طرف دروازه، صدا کردم:”کِیَه؟”
صدا ازپشت دروازه گفت:”پولِ ملا!”
شناختم کِیَه.”عزراییل” بود. پیرمردی که از اینماه به آنماه، خانهبهخانه در میزد، پنجاه افغانی پول ماهانهی ملا را از اهالیِ محل جمع میکرد. بیشتر از همه قد کوتاهش که شبیه به شخصیتهای ترسناک کارتونی بود، مایهی تعجب و گاهی خنده میشد.وحشتناکتر چشمان سرخ و خونآلودش بود. بههمینخاطر، صَفَر نام او را گذاشته بود؛”عزرائیل”. سر همین موضوع چند دفعه مادرم به ما تذکر داده بود؛”هیچوقت کسی را به خاطر قیافهاش مسخره نکنین”.
پیرمرد در عینحال صورت گرد و چاقی داشت که وقتی میخندید، قیافهاش حالت کودکانه و دوستداشتنی به خود میگرفت. دستاری سبز دور سرش میبست، شالی را دورگردنش میانداخت. هم پیشکار ملا بود، هم خادم مسجد.
دویده صدا کردم:”پولِ ملا”
مادرم گفت:” عزرائیله؟”
با خودش خندید و ادامه داد:” خدایا توبه! چند دفعه خودم بهخاطر همی عزرائیلگفتن سر اینا، قهر شدم، حالا باز خودم میگُم “عزرائیل!”
مادرم رو به پدر نگاه کرد. پدرم جیبهایش را گشت و گفت:” پیش منکه به نظرم پول نیست”.
رو به مادرم گفت ؛”تو نداری پنجا روپَه بدی؟”
مادرم شروع کرد به جستوجو داخل جیبها و کشوی میز خیاطیاش، در همانحال که میگشت، گفت:
” مه از کجا داشته باشم، یک پنجایی بود، دیشاو دادُم نان آوردن”.
پدرم رو به من اشاره کرد به جا لباسی؛”د جیبای کتام بپال نیست؟”
دست کردم به جیبهای پدرم. یکییکی آشغالهای داخل جیبهایش را درآورده، بین کاغذها وکارتهای گوناگون، دنبال پنجایی، بیستی یا صدی میگشتم. داخل آنهمه کاغذ و خرتوپرت، تنها چیزی که نبود؛ پول بود، آخرش از مابین یکی ازکاغذها یک دهروپهگی پیدا شد. پدرم در اینحال منتظر نشسته بود، مات و ناامید به من نگاه میکرد. چوب دستیاش را از کمر گرفته بود، گویی با تکیه بر آن میخواست، بایستد. با دست دیگرش خودش نیز بین جیبهای پیراهناش را میپالید.
دروازه باز تکتک کرد.
مادرم رو به پدرم گفت: “زود شو هست، یا نه؟”
برادرم از او طرف گفت: “چطور باز شَلَه تکتک میزنه!”
مادرم گفت: “تا نبرده نمیره”.
پدرم جواب داد: ” نه ندارم، اگه میبود که د همو جیبایم میبود، نیست دگه!”
مادرم خندید وگفت: “چه رقم بدشانساس ای ملا، که هر وقت میایه، ما پَیسَه نداریم. ملا ایقَه خشکروزی!”
صَفَر با خنده گفت: “ما پیسه نداریم، ملا خشکروزیه؟”
همه خندیدیم، همراه ما پدرم نیز زهرخندی زد.
مادرم گفت: “نمیفامُم، یکروز نشد ای عزرائیل بیایه، ما پیسه داشته باشیم! او دفعه که خوب شد، وقتی آمد؛ نهنه گلافروز اینجا نشسته بود، از او بیچاره گرفتم دادم. بازهم خدا را شکر که همی یَگانتا مشتری، کار میارَن کدامجای را میگیره.”
پدرم رو به من گفت: “تو نداری؟ آفرین بچیم، قرض بدی باز مه میدم”.
صَفَر خندید و با نوعی شیطنت گفت :”باز میدَه”.
هردو خندیدیم.
مادرم خطاب به پدر گفت :” حتی پیش اینا هم اعتبارخو خوردی!”
هرسه خندیدیم.
پدر دستپاچه به ما نگاه میکرد. قطراتِ عرق، روی پیشانیاش تاول زده بود.
دروازه باز تکتک شد. پدرم رو به من گفت :”برو از قلک خو بدی باز مَه دو برابرشه میدُم، تو پنجا بدی من صد میدَم به تو”.
صَفَر باز خندید و گفت: “هموطو که از مَه را دادِن. خخخخ.” رو به من گفت :”اینَه سَر از مَه تجربه کو، که با همی حسابها اگه حساب کنیم، حالا چند صد را گرفتَن”.
هردو با مادرم خندیدیم.
پدرم رو به صَفَر چنان نگاهی کرد که خنده و مزاح از لباش خشکید. بعد رو به من گفت:” برو از قلک خو بدی که او مَرتَکه معطل است، باز مَه میدُم، اینَه قول!”
دستاش را زد به سینه روی قلباش! با دست دیگر عرقهای پیشانیاش را که حالا راه افتاده بودند؛ پاک کرد، و شروع کرد به سرفه.
دل بی دل بودم که پول را بدم یا ندم. یک لحظه نگاهم به روی پدرم افتاد. رنگ از صورتش پریده بود. نگاهم که به نگاهش خورد، چشمانش بسان برقی مرا گرفت. بیاختیار از جا جستم . پیش از این؛ مادرم چند دفعه به ما گفته بود که: “هیجان و استرس برای پدرت خوب نیست. خدا نکرده باز سرش حمله نیایه”.
دویدم طرف الماری، قلکام را از کنار کتابهایم برداشتم. چند دفعه تکان دادم که با شَرَنگشَرَنگ سکههای داخلش سکوت شکست و فضای خانه کمی جان گرفت. در این فاصله، صَفَر از آشپزخانه چاقویی آورد و باهم قلک را پاره کردیم. ازداخل قلک سکههای پنجی و دویی و یک روپَگی ریخت روی فرش. همه سکههایی بود که من و برادرم از پولهای روزانهی جیبیمان که مادرم برای مکتب میداد، داخل قلک انداخته بودیم. روزانه وقتی مکتب میرفتیم، پنج روپه من و یک پنچی، صَفَر برای خوردنی میگرفتیم. ازاین پولها، گاهی دو روپیهاش را یخمک یا آیسکریم میخریدیم و بیشتر آنرا داخل قلک میانداختیم.گاهی هم با برادرم باهم یک پنجی را میخوردیم و پنجِ باقی را داخل قلک میانداختیم .
پدرم دوباره سرجایش تکیه داد، چوبدستیاش را از زمین برداشت، درمیان سرفههایش رو به ما پرسید: ” ببین پنجاه میشه؟ باز مه پول دستم رسید، صد به تو پس میدُم، اینَه …”.
باز دستاش را زد به سینه، درست روی قلباش، ادامه حرفاش در میان سرفه گم شد.
صَفَر دوباره زد به خنده: ” اگه پول دستش رسید!”
رو به صَفَرگفتم: ” حالی خو قلک پاره شد، مجبوریم بدیم”.
پولهای قلکرا که شمردیم، سیودو روپیه ازداخلاش پوره شد. رو به پدرم گفتم: سیودو.
پدرم گفت:” او دویی باشه بری صبا که مکتب میرین، او دهی را هم که از جیبم گرفتی رویش بان”.
با دهیِ که ازجیب پدرم پیدا کرده بودم، شد چهل.
گفتم؛”ده روپه باز کمه!”
در این هنگام مادرم ازجایش خیست، قرآن را از تاقچه گرفت،پ ارچهی دور آنرا باز کرده، از داخل آن یک دهی برداشت. دهی را بین دو انگشتاش، بهسان یک تکهی متبرک پیش کرد طرفِ ما: “اینی دهی را صدقه مانده بودم بین قرآن، ببر بدی، باز خدا مهربانه جای او را یک دهی دیگه میمانم”.
دست روی دست، آخرش پنجاه روپیه جمع شد. سی روپیهاش، همه سکه بود، با دوتا اسکناسِ ده روپَگی.
وقتی رفتم پشت دروازه، دیدم که پیرمرد خسته شده، نشسته بود. رو به من گفت: “بالاخره جور شد؟ پیسایتان را چاه میکنین به گمانم !”
با این کنایه از او بیشتر بدم آمد. پولها را ریختم به مشتاش و دروازه را محکم زدم، طوریکه نیشخند پیرمرد پشت دروازه گم شد.
هنوز داخل حویلی را طی نکرده بودم که سروصدای مادرم را شنیدم. وقتی وارد خانه شدم، مادرم سرِ پدرم را گرفته بود روی دستاش، سرفههای پدرم قطع شده بود، مادرم با زاری صدا میزد: “چه شده؟ از برای خدا گپ بزن، چه شد؟”
با سیلی میزد به صورتش، رنگ پدرم مثل دیوار سفید شده بود. مادرم با ناله رو به صَفَر صدا کرد: “بدو آب بیار، بدو”.
صَفَر دوید طرف آشپزخانه.
پدر بیحرکت روی فرش دراز افتاده بود، پاها و دستها هر طرف. چشمانش رو به آسمان برق میزد، رنگ از صورتاش رفته بود، لبانش مثل موقعی که خواب باشد؛ شبیه لبخند شده بود. مادرم هرچه صدا میکرد، جوابی نشان نمیداد، نفس نمیکشید. من تازه فهمیدم، حملهای که مادرم همیشه یاد میکرد؛ آمده است. جیغ زدم، باز جیغ زدم، ایستاده کنار نعشِ پدر فقط جیغ میزدم؛ زندگی درخانه از جریان افتاده بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=310