نویسنده: دکتر میرویس بلخی؛ استاد دانشگاه
بیجا نگفتهاند که انسان ارباب عجائب است. موجودی که همزمان به صورت جسمی و ذهنی قادر به سیر بر بیکرانههای جهان و زمان است. افقهایی که هیچ موجود زندهجان را مجال رسیدن به آن اقلیم نیست و نه در اندیشهی موجود دیگری سیر آن خطور میکند. انسان گاه بهسان کوانتمهایی است که در گذشته و حال، و در حال و آینده بهسر میبرد؛ اما بیان آن با زبان و قلم امکانپذیر نیست. شرح بیان این بیکرانهها زبان بی زبانیها میخواهد و سخن بدون کلام. یعنی ایستاده در حال؛ اما حضور در گذشتهها یا آیندهها از وصف زبان بیرون میشود. در چنان حال انسان محض باید دید و درک کرد. به قول شاعر شیراز “جمله اعضا چشم باید بود و گوش “. حالاتی که موهبتهای بشری مثل زبان، کلام، افهام، تفهیم ، عقل و خرد همه نا کاره میشوند. احساس قهرمان تکتاز میدان میگردد. یعنی گاه باید با احساس چیزی را دید و فهمید. بنابراین، بیان دیدهها را باید با احساس درک کرد با احساس شنید و با احساس بیان کرد.
امروز هم یکی از روزهای معمولی در زنجیرهی تقویم ماه و سال است مثل هزارانِ در هزار سال. مثل همیشه خورشید از شرق برخاست و زمین و زمان طبق روال همیشگی در گردشاند. برای جماعت هشیار و آگاه آن روز را 28 قوس 1389 ثبت کردهاند؛ اما برای من آن روز در گذشته و آینده جریان داشت. مثل جریان زندگی و تاریخ که به صورتهای گوناگون بود و خواهد بود. آن روز مثل روزهای دیگر بود؛ انسانها هرکدام سر بر گریبان روزگار فرو برده و از خزانهی آن قوت لایموتی می دزدیدند تا مگر از چرخهی حیات باز نیاستند. یا شاید هم جیرهی تعیینشدهی روزانهی خود را به جرم انسان بودن از خوان طبعیت و بازاری که خود درست کرده بودند، دریافت میکردند.
نمای دروازهی درونی مسجد بیگم پور- عکس از میرویس بلخی
آن روز، بر سبیل شوق و ذوق، هوایی سفر کوانتمی در زمان بر سر زده بود؛ اما چشم بهدنبال یک همسفری بود. سیر در تاریخ گاه بر ذهن، ظرفیت و انرژی یک انسان بهدور از امکان است. بهخصوص که گذر از میان عشق و خون در درازنای سدهها باشد. هرچند لحظات بدون زمان را در پای ویرانههای تاریخ کهن دهلی و دیگر شهرهای هند بارها سپری کرده بودم؛ اما این بار یارای سیر در خلوت خودم را نداشتم.
دوست مرغوب التاریخ ما که عمری را در خرابههای جغدنشین سپری کرده و از گرد ویرانهها، گوهرهای بس گرانبها برای نمایشدادن و گفتن دارد، در آن حوالی همچنان بیقرار سیر بود. او به احتمال زیاد در ویرانهگردی جنونی فراوانتر از من داشت. معمولاً بر سبیل گستاخی ” گور کن ” خطابش میکردیم. او همچنان امروز درد ویرانهنشینیاش به جنبش در آمده بود و مثل انسانهای معتاد که از نرسیدن مخدره در پرتگاه مرگ قرار میگرند و زمین و زمان یکدست برایشان “تریاک” میشود، زنگ زد که اگر ممکن است سری بزنیم به یکی از مساجد کهن و تاریخی دهلی. کور از خدا چه میخواهد جز عصاء.
هند آنچنان که سدههای پیشین، بیرونی آن را «سرزمین عجائب» گفته بود، حال هم از عجائب جهان است. برای این است که میگویم انسان در سیر به گذشته و اکنون، ناگهان متوجه میشود که گذشته در حال جاری است. این حال در آینده همچنان جاری خواهد بود. جریان یک سیر برگشتناپذیری چون رود خروشانی است که حیات انسان و جهان در گرو قانون آن قرار دارد. از اینها که بگذریم، در این سرزمین عجائب بعضی بناهای تاریخی به یادماندنی است که همه آن را می شناسند و یا در مورد آن شنیدهاند؛ اما در این سرزمین بناهایی هم هستند که کسی آن را نمیشناسد و یا در مورد آن نشنیدهاند. این بناهای ناشناخته، از آن بناهای شناختهشده در تاریخ، ظرافت، ظرفیت و ابهت هرگز کم نبودهاند. این سرنوشت و روزگار است که مثل انسانها بعضیها را بر بعضی نقش متفاوت میدهد.
از اینها گذشته، در این بناها اثری از نیاکان من است. روزی در ایام تحصیل به شعری از استاد محمدکاظم کاظمی برخوردم که در مصراعی گفته بود: «به سنگسنگ بناها نشان دست من است». در آن روزها، در آن مکان و در آن شرایط ویژه گمان میکنم کسی به اندازهی من تفسیر و معنی آن مصراع را نمیدانست. من به پای ویرانههای کهنسال نشان انگشتان خلّاق و مبتکر خودم را میدیدم که سدهها قبل از اینکه عصارهی من به میان بیاید، نیای من طرح آن بناها را ریخته بود.
حوالی ساعت 11 چاشت بود که «عشقی» و یک دوست هندی ما بهنام “انکیت” که تازه به جنون ویرانهگردی عادت کرده بود، با موتر سرخ که به آن در هند “ماروتی” میگویند، حرکت کردیم. مقصد ما مسجدی بود که از سدهها پیش در دل دهلی، ساکت و خموش در میان یک مشت آدم های ناآشنا افتاده است. عبادتگاهی مهجور که در میان ناآشنایان تنها شده است. نه دوستی است که بر منارهی آن فریاد آشنای پند و وعظ بلند کند و نه مریدی که دستی با اخلاص برای پاکی رخسارش بکشد و از همه جانکاهتر و شور بختتر اینکه نه مجذوبی است که آرایش و زیبایی وی را نظاره کند و قدر آن را بداند و ستایشها کند.
نمای مسجد بیگم پور- عکس از میرویس بلخی
هزارگنبدی که ظهیرالدین جیوش، معمار و مهندس همتبار من از میان گِل و سنگ آن را بیاراست و جهانپناهان سرزمین بزرگ هند مثل محمد بن تغلق با هزار ارادت به پای آن خم میشد و با دیدن گنبدهای با شکوه و با هیبت آن محو میگشت. وقتی در زمان سیر میکردیم، میدیدیم که بناهای بخارایی و سمرقندی، طرحهای سلجوقی، سرکارگر ایرانی همدم با شعر و نغمههای خراسانی در میان هلهلهی هزاران کارگر بدون وقفه و خستگیناپذیری، بر سر و صورت آن مسجد بزرگ مشغول هستند و با گذشت لحظات، خشتهای بر دیوار، مناره، رواق، تاق و گنبدهای آن اضافه میشوند. اینگونه بزرگترین، قویترین و تاریخیترین مسجد در سلطنت دهلی هویت پیدا کرد. تا اعمار مسجد شاهی دهلی کهنه، برای دهها تنها مسجد بزرگ سرزمین شبه قاره بود.
این مسجد، در دل شهرک پیچیدهای در جنوب شهر پر جنبوجوش دهلی افتاده که امروز جز کثافت و تعفن و آدمنماهایی که از هنر و زیبایی، تاریخ و شکوه و فخر و کمال ارثی نبردهاند، چیز دیگری در اطراف آن دیده نمیشود. آدمهایی که دغدغهی شبانروزی ایشان جز خوابانیدن تیزاب معده که اگر لقمهای نرسد ته آن را سوارخ میکند و یا پرکردن دهلیزهای روده ، چیزی دیگر نیست. شاید اصلاً مفهوم احساس هم در سرشت ایشان گذاشته نشده است و من به ایشان آدمنماها خطاب کردهام.
تکرار تاریخ همیشه؛ اما با شباهتها به همراه نیست. انسان، محیط، زبان، فرهنگ، سوژه و امثال آن متحول شدهاند. سکوت و خلوت خداپرستان که از تکریم گزاف بلندترین صدا از تیغ بینی ایشان دورتر نمیرفت حال به صداهای ناهمگون و غریب با لهجهی محلی که اردو را نیز به گند کشیدهاند، مبدل شده است. مؤذن خوشآواز که در میان صدها طالب برای آواز تعبد بر منارهی آن بلند میشد، دیگر حتی غبار خاطر آن از ذهن دیوار سنگین آن محو شده است. چیزی که میشنوی، فریاد زجردهندهی ریکشاهای هندی است که پردهی گوش آدم را میخراشد و پاره میکند. سجادهنشینهای مخلص که شبا روز از روی اخلاص زینههای آن را با کف دستان تمیز میکردند به انسانهای آبدانصفت تغییر کردهاند که شیردان آن سوراخ شده و در شرق و غرب و در شمال و جنوب مسجد، جز شاشکردن چیزی دیگری را بلد نیستند.
مسجد در آن روز نیمهابری در حالیکه نسیم بادی آرام همچنان سر و صورتش را نوازش میداد، شکوه میکرد. او سدهها بود که نه شاهی دیده بود که بر آستانش قدم بگذارد و نه بنّایی از خراسان برای زدودن گرد و غبار سنگین زمان از چهرهاش دعوت شده بود. نخستوزیری در آن سرزمین حکومت میکند که در دانشگاه اکسفورد شیوههای بهتر شکم پرکردن را تدریس کرده است و حال هم روزانه برای هشت ساعت در محلی سنتی که از دست روزگار دفترش در آن واقع شده، خفقان پیدا کرده است و چون شامگاهان به محل اقامت مُدرن و با شکوه میآید، نفس راحت و عمیقی میکشد.
بههر صورت سه نفری به مسجد رسیدیم. عشقی در یکی از آثار گورکنان پیش از خود که سدهها پیش از مراکش به خود زحمت داده و به شبه قاره آمده بود، خوانده بود که مسجدی با هزار ستون در دهلی است. این گورکن قدیم، در آن روزگار در همه سوراخهای این مسجد با عظمت تا حد ممکن سری زده و چیزی نوشته بود و دوست گورکن معاصر هم این مسجد را منسوب بهنام وی ” مسجد ابن بطوطه ” کرده است. خوب اگرچه هزارستون نبود و نه نشان از هزارستون مانده بود اما ستونهایی که هم اکنون باقی مانده است هم کم نیست.
مسجد، کهن و تاریخ دیده است؛ اما هنوز خشت خشت آن از شکوه حکایت دارد. در میدان دورتر از شهر و در بلندای تپهای نهچندان دور از کاخ شاه بزرگ تغلقیان قرار دارد. شاهی که نیای بزرگ آنان از دیار خراسانیان به سرزمین ناز و نعمتپرور هند پناه آورده بود و از سلحشوری و نیزهزنی همشهریان بیباک و جنگجوی خود فرار کرده و به گوشهی تنهایی قرار گرفته بود تا آفتی بر او نرسد. مسجد ابن بطوطه در روزگار جوانی تنومند و از سر تا پا در زیور و آرایش غرق بود. جهانپناه بزرگ تغلق گهگاهی از پنجرهی کاخ خود با چشمان پر از عشق بر شکوه و جلال بر گنبد بزرگ و گنبدهای هشتادگانه در پیرامون آن مینگریست. او شاید در روزگار خود بر خود میبالید که در قلمرو و تحت سیطرهی قدرت او بنایی به بزرگی و زیبایی این چنین است. چه بدانیم، شاید گاهی او سری به آسمان بلند میکرد و بر خدا فخر میفروخت و منت میگذارید که برای آیین او کار بزرگی را به انجام رسانیده است. البته با این منتی که بر خدا میگذاشت، خلوت با کنیزکان مهروی و بادهگساری از جام الست می را در برابر این خدمتش مبادله میکرد. در آن صورت دهن شیخ روزگار را هم بسته بود.
هر گوشه و هر میدان مسجد بیگمپور حکایات هزاررنگ داشت. کافی بود تا از هوای اکنون و قال به هوای بیزمانی و حال میرفتیم. در گوشهی مسجد دیدیم که در آن کنج، ملای بزرگی نشسته بود که نسبت به طالبان علم چند چند تنومندتر بود. دستار بزرگی بر سر داشت و ریش انبوهی در زیر زنخ رها کرده بود که گویی با خضر در رقابت بود. عمری از او گذشته بود؛ اما تن به فناپذیری عمر نداده، حنایی بر سر و ریش ریخته بود که از دور هم معلوم است که رنگ ریش جناب ملا، آن چنان نیست که روزگار بر تقاضای زمان برایش هدیه داده است. شاگردان زیادی را برایش سپرده بودند که کمر بسته در خدمتش است و از صدای پای آخوند دیوارههای قلب ایشان فرو میپاشید.
بامداد، چاشت، دیگر، شام و خفتن کهنسالان شهر برای کسب ثواب افزون به این مسجد میآمدند. خورشید وقتی در بحر استراحت هر شامگاه فرو میرفت، با قلب خونین و گرفته از پشت گنبد بزرگ آن بر صحن عظیم و ستونهای بزرگ و بلند تراشیده از سنگ آن نظاره میکرد و در عالم عشق جمال و زیبایی و شکوه آن خاموش میشد و نشئهی سرشار از جمال و کمال مسجد زجر جانکندن را برایش کاهش میداد؛ اما فردای آن به شوق دیدار آن دوباره تولد میشود.
راستی! قبلاً هم گفتم که سیر در گذشته و حال در زبان قابل بیان نیست. ما سه تن برای هر گوشهی مسجد حال و احوالی داشتیم. البته که بر رسم طنز و شوخیهایی که در جامعهی ما نسبت به واعظان جلوهگر محراب و منبر روا داشته شده است، چیزهایی هم گفتیم که در کتاب اخلاق نمیگنجد و باید برای تعبیر آن به دیوان عبید زاکانی مراجعه میشد. گفتیم که گفتیم. از ما کی میترسید!
پس از صرف نان چاشت که قصهاش بس سهل و مختصر است، روان شدیم به کاخ نیمه تمام و یا شاید هم ویرانهای در نزدیکی مسجد که معروف به “کاخ بیگم” بود و احتمالاً متعلق به یکی از این بیگمهای خود گمکردهی مغول بوده است. اینجا دیگر احساس ما رنگ خون بهخود گرفت و از دین و آیین، هنر و شکوه، ملا و مرید، رخسار و آرایش مفهومی نماند. عکس عکس جنگ و خون و شمشیر و منجنیق و کشتن و بستن و زدن بود. از سر و روی دیوارها شکوه و شکایت از قتلهای بیهدف میریخت. سربازان کشتهشده بودند که نمیدانستند برای چه میمیرند و چه نقشی در جنگ دارند. دیوارهای فرو ریخته در اطراف کاخ فرضیههای زیاد کارشناسی و گمانهزنیهای فروان ایجاد کرد و دوست گورکن چیزهای گفت و رفت.
ما اکنون سیری در میان جنگ و خون کرده بودیم. صحنههای دلخراش در هرگوشهی آن آبادی بهچشم میخورد. دیگر تنهایی و بیآفتی نبود. معلوم میشد که جبر تاریخ همه را در هر کجای زمان و مکان میگیرد. تراژیدی بخش لایتجزای زندگی ماست که در گذشته و حال و آینده ادامه داشته است. خوب عکسهای عجیب و غریب گرفتیم و نمایشهای عجیب و غریب کردیم. بعضی از مردم در آن محل ما را تماشا میکردند و قول معروف تماشایی شده بودیم.
اما این احساس زمانی جوهر خودش را نشان داد که در آن میان خون و آتش، در حالیکه اجساد کشته و مجروح محوطه را پر کرده بود و همهجا را بوی دود برخاسته از آتش جرقهی منجنیق و برق شمشیر گرفته بود، خون بود و خون بود و خون…؛ یکی از مصداقهای احسن الخالقین خدا در لباس انسان از درب ورودی کاخ وارد شد. شاید یکی از ساکنان آن کوتهگکهای فقیرنشین آن محله بود که تازه دوش گرفته بود و رویپاک را بر مویهای تر پیچیده بود و برای اینکه از سایهی سرد هوای زمستانی فرار کرده باشد، میخواست به پای دیوار قلعه در آفتاب بنشیند. چه میدانم شاید برای آن آمده بود تا با چند پیر زن که جمع شده بودند و احتمالاً برای او آشنا بودند، قصه بکند. شاید هر روز به آنجا میآمد. نه ! نه!! … نه!!!! اصلاً آمده بود تا نقش خون و آتش را به عشق و جنون تبدیل کند، آمده بود تا با بوی زلفان تازه آب خوردهاش بوی دود و باروت را از مشام ما بیرون کند. نمیدانم؛ اما دیده میشد که در گذشته هم بود. در حال هم است و در آینده هم امکان دارد باشد. قطعاً هست.
اما خیلی زیبا بود… من شاید بیش از سه ثانیه ندیدمش؛ اما دیدم که چشمانش رنگ بیرنگی داشت و در عین بیرنگی، هزاران نوع رنگ در ترکیب مردمک چشمانش بهکار رفته بود. چه میدانم شاید تعریف من از شکوه و جلال صنعت دست بشر، خدا را به حسادت آورد و خواست گوشهای از صنعت خودش را بر رخم بکشد تا از زیبایی مسجد و کاخ سلطان چیزی نگویم. خیلی زیبا بود.
موجودی بود شاید از درختزاران ویاناد در جنوب هند، شاید هم از صحرانشینان راجستان و یا کوهپایههای پنچاب و یا کوهپایههای هراولی… از ناکجاآباد که بشر ندیده و نخواهد دید. شاید هم همو کسی است که در هر زمانی و مکانی و در هر نقشی و نگاری گهگاهی برای هر سالکی جلوهنمایی کرده است.
نمی دانم … بگذریم!
سرزمین هند از این عجائب فراوان دارد. در آن عجائب فراوان گذشته و حال یکی میشود. در آن یکیشدن نشان دستان ما وجود دارد. بنابراین، وقتی برای سیاحت تاریخی کسی از دیار خراسان به هند میرود، بهجز بناهای باشکوه مرسوم، در گوشههای آن سرزمین امکانی هستند که بیشتر برای گفتن، خاطره دارند. من شاید روزی همه را برای خودم و برای شما بنویسم.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2655