بلخ، نگاهی به‌سوی تاریخ یک تمدن کهن بشری

9 عقرب 1402
5 دقیقه
بلخ، نگاهی به‌سوی تاریخ یک تمدن کهن بشری

نگارنده: شفیق الله شفیق

 

نمی‌دانم وقتی نگاه‌ها با عاطفه و مهر آمیخته باشند، واژه‌ها بی‌درنگ در پی‌ جملات عاشقانه می‌روند. با تصور این‌که بلخ شبیه یک معشوقه‌ی زبیا رویی‌ است که خیلی گرویده‌ آن بوده‌اند و من نیز!

می‌گویند خاکش قدامت و اصالت دارد، هرجا قدم می‌گذاری صداهای‌بلند از دل خاکش، زمان‌های دور تاریخ را در خود می‌‌پیچاند، گویا از دوران‌های بسیار قدیم تا حد جديد زیبایی‌ و قشنگی همه انسان‌های فرهیخته و فرزانه در آن جمع شده است. خاکش دیگر خاک نیست، زر و گوهر ناياب است، گوهری از جنس عشق و دوست‌داشتن، از جنس ایثارگری و فداکاری، از جنس از خویش گذشتن و به خويشتن معشوق تا اعماق غرق شدن!

به‌همین‌روی نام دیگر آن‌شهر چقدر زیبا با “عشق و عرفان” اختصار شده‌است!

عشقی‌که از زردشت پیغامی برای نیکویی‌ها سه‌گانه دارد، از پندار نیک و گفتار نیک تا کردار نیک. عشقی‌که از سرچشمه‌های ادبیات قند پارسی مولانا سیر آب شده، و با ظهور او جهان به تسخیر عشق و عرفان رفته است. شايد هیچ انسانی به‌پیمانه‌ی جلال الدین محمد بلخی در تاریخ بشریت عاشق نبوده و مثل او ادبیات عاشقانه خلق نکرده است؛ چون وقتی دل‌ها از کینه‌ و نفرت خالی بشوند، واژه‌های آتشین مولانایی بیش‌تر در رگ‌ها و ریشه‌ها کار می‌کند، و آن سوز عرفان او آدمی را فرا می‌گیرد و می‌سوزاند. چنان‌که خود مولانا نیز گفته حاصل زندگی من جز سه حرف بیش نیست: خام بودم پخته شدم و سوختم!

از سوی دیگر مولانا تنها نیست، رابعه آن بانوی عارف و عاشق در محضر چشمانی‌که به حرص دنیا نیالوده باشد، با صفا مجلس می‌آراید و حدیثی از دوست‌داشتن و اخلاق می‌خواند. هرگاه باب خرد و عقلانیت راه‌گشایی مسیر زندگی آدمی‌ باشد، جهان‌بینی پورسینا در نگاه و نگرشش جاری می‌شود. ازاین‌روی وقتی به بلخ می‌اندیشی در حضورت یک زیبا رو و با قامت پیچیده با ابعادی از تنوع زیبایی مجسم می‌شود که با نیکو اندیشی زردشتی، ابیات عرفانی‌ مولانا، مهر ورزی و فداکاری رابعه و خرد ورزی پورسینا، که در یک دایره  و جسم تکامل یافته است و در قالب یک تن و جان هماهنگی و تناسب دارد؛ همانگونه‌ا‌ی که ” نی با لبان و صدای هم‌سو” که آهنگ دل‌نشین بیرون می‌آورد.

 

بلخ و رازهای تاریخ عرفانی

بلخ چشمی به‌سوی رازها و نياز‌های نهفته یک سرگذشت تمدنی است، که اسطوره‌های آن فراتر از داستان‌های متعارف و روزمره‌ی آدمیان می‌رود. احتمالاً هیچ شهری به میزان بلخ چشمان‌ گیرا به‌سوی تاریخ کهن و اساطیری ندارد. من شهرهای زیادی را در زندگی‌ام زندگی کرده‌ام و به تجربه‌ی زندگی آموزده‌ام. اما به‌قول مولانا

همه را بیازمودم ز تو خوش‌ترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

من در پیش‌گاه بلخ به‌شدت معترفم از بستر تو شکل گرفته‌ام و شناخت خود را محصول آشنایی و باهمی با تو می‌دانم، آگاهی خویش‌را محصول نگاه به نگاه‌های عاشقانه‌ات می‌پندارم؛ چون از چشمان تو دیرینگی‌ می‌بارد دیرینگی با قدامت هزاران سال زندگی انسان!

گویا آن نگاهان، دروازه‌‌ای برای ورود به پهنه‌ی یک تمدن پهناور انسانی بود که از تماشای آن هرگز آدمی دل‌گیر نمی‌شود، چنان‌که من گاهی اوقات در پی مسافرت‌های بی‌پایان دوره‌های تاریخ در محضر نگاهانت می‌ایستادم، در این میان شاه‌نامه‌ی فردوسی را وثیقه می‌گرفتم، تا داستان‌ عشق رستم و تهمینه را از حافظه‌ی تاریخ در پیش‌گاه زندگی پیش‌کش کنم، و از گوشه‌های چشمت‌ به اسطوره‌ی تخت جمشید و جشنواره‌ی باستانی نوروز خیره می‌شدم، تا بدانم که چگونه در امتداد هزاران سال مقوله نوروز و تخت جمشید در خاطره‌‌ی مردمان پاک‌سرشت این خطه با این همه نفرت و بدبینی که علیه تمامیت زبیایت ادامه داشته، تا هنوز یاپدار مانده و با شکوه‌مندی خاص نیکوداشت می‌شود. اما وقتی نگاهان تو با پریشانی ورق می‌خورد من به جنگ‌های اساطیری و باستانی فکر می‌کنم، از هجوم ضحاک و ضحاکیان خون‌آشام عهد عتیق تا تهاجم بیگانه‌ی عهد جدید. در این میان به شاهنشاهی پیشدادیان و کیانیان می‌رفتم، می‌دیدم که لهراسب حکیم و گشتاسب شاه در تخت شکوه‌مندی لمیده‌اند که خبر مهاجمان تمدن سوز احوال شهر را آشفته می‌سازد، گشتاسب بهمن و پهلوانانی‌ آریایی را فرا می‌خواند تا علیه آن‌ها برزمند، همین زمان بود که خبر ويرانی‌های شهر بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد، خبر از آتش کشیدن نوبهار و شهادت زردشت در گوش‌‌های آدمیان سنگینی می‌کرد. به‌همین‌روی من در چشم‌های نگران تو نیز گاهی حکایت‌هایی از غصه‌ها و درد‌های عمیق یک سرگذشت بشر آریایی را می‌خوانم. به هر صورت نگاه مسالمت‌آمیز و پریشان تو هر دو درسی‌ آگاهی و دانایی، عشق و نفرت بود. چیزی که در ذات آدمی‌زاد سنخیت دارد.

آن‌سو دیگر سیما و چهره‌ی زبیای تو با گل‌های لاله‌ی دشت شادیان در روزگار بهار و ایام نوروزی‌ چونان آتشین می‌شد که صد‌ها و شاید هزاران عاشق می‌آفرید. گویا آفرینش تو در روزهای بهار  بوده و خداوند در بهار ترا بسیار صمیمی و تماشایی خلق کرده است که همه دل‌ها بی‌قرار دیدار تو می‌شوند، در این روزها، عاشق‌نوازی و مهمان‌نوازی از شاخص‌ترین صفات توست که در ترانه‌ها و آهنگ‌های دلنشین جاری می‌شوی.

نا گفته نماند من‌را برای نخستین بار پیام‌های نوروزی مات و مدهوش خود ساخت. به یاد سپرده‌ام پنجم فروردین ماه ۱۳۸۶ روزی‌که من به‌عنوان یک دانشجو در اقلیم تو پا گذاشتم، البته فرجام تقدیر خویش را هرگز نمی‌دانستم که گرویده‌ی شرافت فرهنگی و اخلاقی تو می‌شوم، که طی سال‌ها زندگی با تو، و پس از دوری تو، هم‌چنان با تو می‌مانم و به تو می‌اندیشم؛ چون در روزهای نخست هنوزی گرد و خاک زیارت‌گاه‌های مقدس‌‌ تو به چهره و صورتم ننشسته بود، عطری از شکوفه‌های سرزمین بهاری‌ات به دماغم نرسیده بود، هنوز در درگه‌ شاه‌ولایت‌مآب دست دعا بلند نکرده بودم و برای آرزوهای جوانی و انسانی در محضر خداوند آیات ملکوتی نخوانده بودم. اما گویا من از همان لحظه‌های ورود عميقاً به بحر عاطفه و احساسات تمدنی و تاریخی شناور بودم که سرتاسر وجودم را در تسخیر تو می‌دیدم. هرچند پس از اتمام دوره‌ی دانشجوی بار بار تلاش نمودم، تا ترک عادت‌ کنم، و بر بگردم به غزنه جایی‌که نخستین نفس‌هایم را وام گرفته‌ام. جایی‌که خاک اوليا پنداشته می‌شود، و اصالت تاریخی آن نیز عمیق و دوست‌داشتنی است.

اما غمزه‌های عاشقانه‌ات اتفاقاً در ایام بهاری من را دوباره چونان افسون ساخت که برای همیشه در پیام‌های متمدنانه‌ات عاشق ماندگار و پایدار ماندم.

به‌قول مولانا عشقی‌که همانند صد دام بود، در نهایت من از بهر تو عاشقانه زيستن، اندیشه کردن، فارسی گفتن و واژه‌های پارسی را در کنارهم قراردادن را فرا گرفتم. می‌دانی این انگشتان واژگان زبانی را در برگه‌هایی می‌‌آراید که آن زبان با شیرینی آن مال توست و واژگانش در مراودات عاشقانه قرارداد نام و نشان تو را با جهان هستی بسته است، و در پای آن قرارداد از زردشت تا پورسینا و از مولانا تا حکیم خسرو امضا کرده‌اند، و به بزرگی و شرافت  تو از دقیقی تا فردوسی از ابن اثیر تا طبری شهادت داده‌اند.

 

بلخ در قید فاصله و بیگانه

مقوله‌ای میان اهالی عشق و عرفان رایج است که می‌گویند آن‌چه را از چشم عشق بنگری، از کف دست می‌رود و در خاطرات دست‌نخورده احساسات و عواطف انباشت می‌شود. روز‌ها شبیه یک عاشق تمام‌عیار لحظه‌ها را در  مادر‌شهر سر می‌نمودم. هرگز فکر جدایی و فاصله‌افتادن را در ذهن و هوشم راه نمی‌دادم، گاهی حتی مسافرت موقتی برای من سنگین بود. چون از زندگی تا پای خویش به او زنجیر کرده بودم، آغوش دشت‌های گرم او را خانه‌ی ابدی خویش تصور می‌کردم. از‌این‌روی عاشقانه به پاسداری او احساس مسؤولیت داشتم، زبان، قلم، اندیشه، اخلاق، جوانی و انسانيتم در خدمت او بود. به تمام معنی حرص یک عاشق را در مواظبت او هزینه می‌کردم. اما دسیسه، توطئه‌، بی‌اعتمادی، بی اتفاقی و بی‌پروایی متهورانه باعث شد که آن شهر از دست من و سایر هم‌باور برود‌. با آن‌هم من روزها و ماه‌ها منتظر ماندم که شاید نسیم بهاری و آهنگ آزادی دوباره نواخته شود، و او نیز برای آزادی و رهایی‌اش بجند.  اما شوربختانه او طی‌ سال‌ها چنان زخم‌هایی از دروغ دوستان خورده بود که زیر لب زمزمه می‌کرد: من از بیگانگان هرگز ننالم،  که با من هرچه کرد آن آشنا کرد. امروز من هزاران کیلومتر دور از اویم و او هزاران کیلومتر دور از من افتاده است، هردو تنها:

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

 

یا این شعر مولانا

بی ‌همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

باید اضافه کنم من از سرزمین زیبا، از شهر اصالت‌مند و تاریخ‌مند بار سنگین خاطراتی را با خود حمل می‌کنم که تنها برگه‌های سفید خریدار اند، نه گوش‌های مردم.

در اين‌جا زبان داستان ما بسیار غریب است. اما من تا کنون در مسیر  عشق او مصمم‌تر از گذشته فکر می‌کنم، و به روزی باور دارم که من از دور افتادگی آزاد شوم، و دوباره با صدای بلند واژگان دُر دری شاعر بلند قامت زبان پارسی عبدالله رودکی را در صنف‌های درسی دانشگاهش به خوانش می‌گیرم

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1054


مطالب مشابه
رسامی

رسامی

15 میزان 1403