گزارشی دربارهی کتاب «از هریرود تا زایندهرود (سفرنامهی ایران)»، نوشتهی محمدداوود عرفان
(تهران، نشر عرفان، ۱۴۰۱)
ماندانا تیشهیار
عضو هیات علمی گروه مطالعات منطقهای مؤسسهی آموزش عالی بیمه اکو در دانشگاه علامه طباطبایی و رییس هیأت مدیرهی انجمن علمی مطالعات صلح ایران
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
(عطار نیشابوری)
داوود عرفان، اندیشمند اهل افغانستان که دکترای علوم سیاسی از دانشگاه فردوسی مشهد دارد، در زمینهی جامعهشناسی توسعه مطالعه کرده و کتابهایی همچون «فرهنگ جزیرهای؛ تأملاتی پیرامون فرهنگ سیاسی افغانستان» و «طبقهی متوسط و آیندهی توسعه سیاسی در افغانستان» را نگاشته و در دانشگاههای گوناگون تدریس نموده است. کتاب تازهی او اما هم از نظر شکل و هم محتوا رویکردی نو نسبت به مطالعات منطقهای را به نمایش میگذارد. این کتاب بیش از آنکه در دستهبندیهای معمول، از جمله آثار ادبی باشد و در سبک سفرنامهنویسی بگنجد، مطالعهای میدانی دربارهی شیوهی زیست و روابط اجتماعی میان مردمان بخشی از حوزهی تمدنی مشترک ماست. او از جایگاه یک استاد علوم سیاسی میکوشد تا با نثری ساده و روایتگونه نشان دهد که چگونه روابط فرهنگی، میتواند به رابطهی سیاسی میان کشورها سمتوسو بدهد(ص ۱۳).
از این رو است که برای خوانندهی ایرانی، که بسیاری از شهرهای این سفرنامه را دیده و در آنها زیسته، آنچه جذاب و خواندنیست، دیدن خود در آیینهی چشمان همسایه است؛ که گفتهاند: خوشتر آن باشد که سر دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران.
نویسنده که مسافر شماری از شهرهای جهان ایرانی شده است، از یک دوگانگی در آغاز سفر شروع میکند و به یک یگانگی در پایان راه میبرد. او که شیفتهی فرهنگ و تاریخ غنی دیار خود، هرات باستان است، در سراسر کتاب دلتنگ یار و دیار بوده و در وجودش، همیشه رد پایی از هرات همهجا هست؛ گویی که هرات در درون او جاریست. انگار که در جستجوی خویشتن آمده است و میخواهد دلتنگیهایش را در کوچهپسکوچههای دیگر شهرها گم کند. اما در هر گام، هرات است که او را پیش میبرد. چشمانش پر از اوست و «او میکشد قلاب را(2)».
جایگاه هرات چنان در دید او بلند است که خود را مسافری از اصل به فرع میخواند(ص ۴۳) و برایش رابطهی میان مسجد جامع یزد و مسجد جامع هرات، همچون رابطهی مریدی با مراد خود است(ص ۲۹). کوشش شاهعباس صفوی نیز برای ساختن هراتی دیگر در این حوزهی تمدنی، نتیجهاش میشود: «هرات در اصفهان زاده شد؛ اما نه کامل»(ص ۵۳) و «الحق که کاشیکاریهای زیبایی از مکتب هرات اینجا {نیشابور} جلوهگری میکند»(ص ۱۵1) و با اشاره به وزارت برخی از سمنانیها در دوران تیموریان، میگوید: «رابطهی هرات و سمنان، رابطهی سلطنت و وزارت است»(ص ۱۶۲) و در روستای بسطام، در کنار آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی به همراه دوستی دیگر همنوا می شوند که «هرات مادر شهرهای خراسان است و بر گردن هر شهری حقی دارد»(ص ۱۶۶) و در تبریز یادآور میشود که «هنوز هم مسگری سنتی هرات حرف اول صنایع دستی را در منطقه میزند»(ص ۱۹۰). کاشیهای بیرون مسجد کبود تبریز او را به یاد کاشیهای آرامگاه خواجه عبدالله انصاری میاندازد و به درون مسجد که میرود، شباهت فراوان میان آن رنگهای لاجوردی با کاشیهای گازرگاه و مسجد جامع هرات او را مفتون خود میکنند(ص ۱۹۵) و در بازگویی داستان سفر هنرمند پرآوازه، کمالالدین بهزاد، از هرات به تبریز مینویسد: «بهزاد، آن مینیاتوریست معروف هراتی، سالها در تبریز به سر برد و هنر هرات را به آنجا انتقال داد… مکتب هنری تبریز در حقیقت ادامهی مکتب هنری هرات است و از وجهی دیگر، عرفان سیاسی شیعی صفویه، ادامهی عرفان سیاسی سنی نقشبندیه است»(ص ۱۸۶) و در قزوین سرنوشت مشترک مسجد جامع این شهر با مسجد جامع هرات که هر دو روزگاری آتشکده بودهاند را به یاد میآورد(ص ۲۶۸) و در جایی دیگر میگوید که «هرگاه به شیراز سفر کردهام، گویی در هرات بودهام»(ص ۱۰۶).
در این میان، نگاه او به پیرامونش، بیش از آنکه نگاهی ادیبانه و عارفانه باشد، رویکرد یک دانشآموختهی علم سیاست و جامعهشناسی است که دغدغهی توسعه و نوسازی سرزمیناش را همهجا به همراه دارد و از هر نکتهای الهامی میگیرد، برای ساختن میهنی که سالهاست دچار جنگ و آشوب بوده است.
او مهمترین عامل توسعه را امنیت میداند(ص ۱۳۰) و نگاهش نسبت به توسعه، هر دو وجه توسعهی مادی و معنوی را در بر میگیرد. در ذهن او، پل مالان میتواند از سیوسه پل باشکوهتری باشد(ص ۵۷)، تجربهی نگهداری موزهها در شیراز میتواند به درد آیندهی موزههای هرات بخورد(ص ۱۳۲)، توربینهای بادی نزدیک نیشابور میتوانند الگویی برای تولید برق بادی در هرات باشند(ص ۱۴۱)، بازار تبریز میتواند یادآور امکان احیای بازار سرپوشیدهی چارسوق در هرات باشد(ص ۱۹۰)، چارباغ اصفهان و خیابانهای اطراف بازار وکیلآباد شیراز و خیابان سپه قزوین و دیگر خیابانها در دیگر شهرها میتوانند الگویی برای توسعهی شهری و احیای خیابانهای تاریخی افغانستان باشند(ص ۲۶۸) و شهرها را از شهرمردگی رهایی بخشند(ص ۳۴۲). در همینحال، راههای توسعهی انسانی از دید او دور نمیمانند؛ پدید آوردن شرایط زیست فرهنگی بهتر و پذیرش نسبیت فرهنگی(ص ۱۱۷) حتی در جلوههایی کوچک مانند آوازخوانی مردم در کنار پل خواجو، او را به یاد ضرورت دمیدن شور زندگی در میان مردم سرزمیناش میاندازد(ص ۶۱). از دید داوود عرفان، جامعهشناسی تاریخی ما نشان میدهد که تاریخ معاصر ما دور باطل استبداد قومی، توسعه و تندروی دینی است(ص۳۰۶) و امروز دیگر از آن تدریس سنتی که عشق و انسانیت و تساهل را به ما آموزش میداد، خبری نیست و به قول استاد زریاب، آن اسلام سنتی عزیز ما دیگر جایش را به افراطگرایی دینی داده است(ص ۱۴۸).
از سوی دیگر، او در بسیاری از لحظات سفر با این مشکل روبروست که سرزمیناش در میان برخی مردمان سرزمین همسایه، همچنان ناشناخته مانده است. گاه همراهش در یزد گله از آن دارد که چرا استادان ایرانی شناخت چندانی از معماری افغانستان ندارند و گاه گلایههای مردم کوچه و بازار دربارهی افغانستانیها را به جان میخرد و نگاههای همراه با حقارت آنها را میگذارد به پای اینکه روشنفکران افغانستانی نتوانستهاند بهخوبی خود و جامعه و فرهنگشان را به دیگر همسایگان معرفی کنند، و این پرسش را در ذهن خواننده برمیانگیزد که چرا با اینهمه رفتوآمد افغانستانیها به ایران در دهههای اخیر، آنقدر کم با هم آشنا هستیم و چرا در بازنویسی کتابهای درسی و ساختن فیلم و سریال و انتشار کتاب و مجلهی مشترک، تا این اندازه کم کوشش شده است. اوج این رویدادها در روایتهای کتاب آنجاست که او در قم از قدامت شیشهسازی هرات میگوید و شیشهفروش قمی میگوید: «خوب هرات هم از ما بوده است!» و پاسخ میشنود: «اگر اینطور باشدکه قم مال ما بوده است!»(ص ۲۹۷)
نویسنده هرگاه در هر جایی از این سفر طولانی، خود را اهل افغانستان معرفی میکند، باید منتظر باشد که واکنشها را ببیند و البته در بسیاری از جاها قدر میبیند و بر صدر مینشیند. در بیشتر شهرها، دوستانی مهربان از ایران و افغانستان چشم به راهش هستند و در محافل فرهنگی به گرمی او را پذیرا میشوند. گاهی مشابهت لهجههای هراتی و تربت جامی میتواند در کاشان زمینهساز دوستی و مهر تازهای بشود(ص ۳۲۲). او همهجا بیفاصله و بیواسطه در گفتوگو با مردمان شهرهای گوناگون، دوستان تازهای پیدا میکند و پیوندی دوباره مییابد؛ تا آنجا که در همدان دوستی شاعر در وصف او شعری میسراید و تقدیمش میدارد(ص ۳۵۶).
و اینگونه است که او هرچه بیشتر سفر میکند، بیشتر شهروند منطقه میشود؛ کمتر غریبگی میکند و بیشتر خود را میراثدار این فرهنگ مشترک میداند. ما در این کتاب همراه با یک شهروند از هرات سفر را آغاز میکنیم و به همراه شهروندی از «ایرانشهر فرهنگی» به پایان آن میرسیم، و این انگار سیر و سلوکی بوده است در خویشتن فرهنگی و مسافرتی به شهرهای جهان ایرانی. اگرچه که او در کنار آرامگاه بهزاد نقاش، غربتی از جنس آوارگی امروز خود را درک میکند، اما تبریز همزمان او را به یاد هرات، بلخ، شیراز و یزد میاندازد(ص ۱۹۱) و کوچهی باستان نهم در کاشان، همزمان او را با خود به محلهی فهادان یزد و اطراف ارگ هرات میبرد(ص ۳۲۳) و بوی قالی کاشان، بوی مادرش را در خاطرهاش تداعی میکند(ص ۳۳۰). او تهران را «شهر ما» میخواند (ص ۸۱) و با صدای رسا میگوید که با همه مشاهیر منطقه نسبت دارد(ص ۲۲۱). اگرچه یادآور میشود که خراسان همیشه سرزمین گریز بوده و اندیشمندان بسیاری از آن سرزمین، دلتنگیهایشان را از شهری به شهر دیگر به دوش کشیدهاند(ص ۲۳۱)، اما روایت او از زندگی بهزاد که در تبریز آرمیده تا خط خوش میرعلی سادات هروی که بر دیوار موزهی قزوین نشسته(ص ۲۷۲)، همگی گویای روزگاریست که خانهی ما یکی بوده است. حالا دیگر دلش میخواهد ساعتها در کنار بناهای تاریخی مشترک بماند(ص ۲۶۹) و احساس دلتنگیاش را در کنار بناها و آدمهایی از جنس خودش پر کند.
سرانجام او خانه خود را در شهرهای دیگر این پهنه فرهنگی مییابد و در صفحات پایانی کتاب آشکارا میگوید:«من بوی هرات را در هر شهری حس کردهام. یزد بوی چهارسو و کوچهی خواجهرخبند میدهد، اصفهان بوی پل مالان و مسجد جامع هرات، شیراز بوی حوالی ارگ و خیابان هرات، نیشابور، خرقان و بسطام بوی گازرگاه، قزوین بوی خانهی زرنگار و کاشان بوی بازار عراق و تاکستانهای هرات را میدهد»(ص ۳۱۴). برای او که با شعر و ادب پارسی قد کشیده است، هرات، نیشابور، یزد، اصفهان، شیراز، سمرقند، بخارا، مرو، قونیه و حتی دهلی و لاهور، زادگاه معنویاش هستند(ص ۱۱) و همچون وطندارش، مولوی بلخی، نیمیاش ز ترکستان، نیمیاش ز فرغانه شده است.
در واپسین دقایق سفر، کفشی که همهجا بر پایش تاول زده را در میآورد و با کفشهای شاعرانه سهراب، سلوکی تازه را آغاز میکند. در این راه، کوله باری که همواره بر دوشش سنگینی میکند را نیز به دوستی میسپارد و شعر، میشود پناهگاه سخنان ناگفته و رازهای سر به مهر او. خستگی پیمودن اینهمه راه و نیاز به آرامش و خواب، مردی را همسفرش در آخرین قطار میکند تا برایش از غزنه و هرات و نیشابور آنقدر بخواند که او به خواب رود…
پانوشتها:
سعدی چو جورش میبری، نزدیک او دیگر مرو/ ای بیبصر! من میروم؟ او می کشد قلاب را
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=276