مردی از دیوانهای پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا، نان است، اما اینرا جایی نمیتوان گفت. مرد گفت: نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانهروز میگشتم، نه هیچجایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایهی اتحاد مردم نان است.
این حکایت کوتاه از عطار نیشابوری یکی از آموزندهترین حکایتهای ادبیات فارسی است. پیام نخست و واضح این حکایت اهمیت نان و معاش است. عطار در این حکایت میخواهد به ما این نکته را گوشزد کند که من لا معاش له، لا معاد له! اما خوانندهی این حکایت، ضمن گرفتن پیام عطار، ناخودآگاه به قحطی نیشابور در تاریخ سفر میکند و یک بحران اجتماعی جلوی چشمانش مجسم میشود. رسالت شاعرانهی عطار عارف، گزارش تاریخی از یک حادثهی طبیعی نیست، اما او ناخواسته، خوانندهاش را در متن یک بحران قرار میدهد. این قدرت شعر و ادبیات است، بازنمایی حادثهای در دل یک حکایت پندآموز عرفانی!
در هفتههای گذشته، زلزلهای قوی چندین روستا را در هرات با خاک یکسان کرد و فاجعهای بزرگ آفرید. درد این فاجعه هنوز در روان جمعی مردم منطقه بهویژه هرات، جاری است و زخمهای عمیق آن تا سالهای سال التیام نخواهد یافت. مقدمهی نخست این نوشته را به این سبب آوردم که کمی از همنوایی اهل ادب و فرهنگ و هنر با زلزله زدگان هرات بنویسم. در نخستین ساعات زلزلهی هرات، فرهنگیان زیادی گروههای کمک و امداد مردمی تشکیل دادند. بخشی از آنها با حضور در روستاهای ویرانشده، به کمکرسانی مشغول شدند، برخی به آگاهیدهی مردم، راهنمایی و بازتاب این فاجعهی انسانی در رسانهها و فضای مجازی پرداختند.
در این میان، شاعران زیادی با شعر این مصیبت بزرگ را گریستند، مهران پوپل شاعر جوان هراتی شاید بیشتر از همه گریست:
دیدهام که خشتها را یک به یک پس میکنند
تا مگر زندهجان در «زندهجان» پیدا کنند
–
حجم ماتم آن قدر بالاست در این شهر که
غزه هم بر حال و روز زندهجان خون میگریست
افسانه واحدیار، شاعربانوی جوان نیز درد زندهجان را اینگونه فریاد زد:
من »زندهجان»ی زیر آوارم
که بخت من روی گسل خفته
راهی ندارم غیر جان دادن
دنیا برای من آش بدی پخته
مزدا مهرگان شاعر جوان دیگری نوشت: آخ هرات، آخ هرات، آخ هرات… این سه آخ پیهم، همذاتپنداری عمیق با آخهایی بود که از ژرفنای دل همهی ما برآمده بود:
زندهجان به مرگ به خو کرده
زندهجان به خون نشستهی من
غیر از این واژههای سرگردان
چیزی از دستهای بستهی من-
برنیامده که زیر آواری
زندگی را وجب وجب کشتند
چشمهایی که از امید تهی
دستهایی که خاک در مشتند
مالک عطش شاعر جوان دیگری هرات را مخاطب قرار داده و سرود:
بخند ای شهر توفانبرده در آتشفشان مرگ
که دایم در دل تاریخ انسان زنده میمانی
و استاد سید ضیاءالحق سخا از آن دورها، از آن سوی آبها، غریبانه سرود:
ز کلبههای محقر به زیر آوار و
ز بیپناهی هر فردتان خبر دارم
و استاد محمدآصف رحمانی با لهجهی شیرین هراتی غم یک شهر را فریاد زد:
چشا از سر بدر، مایه بترقه
سرا از دردسر مایه بترقه
هرات از بس که دلتنگ و غریبه
دل «تخت سفر» مایه بترقه
و شعرهای دیگری و همدردیهای دیگری که ابیات بالا مشتی نمونهی خروار حجم بزرگی از همدردی شاعرانهی فرهنگیان زبان فارسی است. ادبیات و فرهنگ در یک روز سخت دیگر تاریخ ما، به کمک ما آمد، چراغهای زیادی روشن کرد، در دل مرثیههای غمانگیز، به ما انگیزهی زندهماندن داد، به ما همیاری و کمک آموخت. به این دلیل است که بر این باورم که هنوز سوسوی نوری ز دورها پیداست…
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1073