بهار سال 1366 بود. من در صنف سوم دبستان درس میخواندم. مشقهای مکتبم را مینوشتم که صدای رادیوی بیبیسی، خبر از درگذشت استاد خلیلالله خلیلی میداد. من سراسیمه به اتاق بغلی دویدم. مامایم/داییام درحالیکه سرش را به نشانهی افسوس تکان میداد؛ گفت: آری استاد خلیلی هم رفت! من در آن سن، بسیاری از شعرهای ماتمسرای خلیلی را از بر داشتم. مامایم از بس این شعرها را بلند زمزمه کرده بود که ملکهی ذهن من شده بود.
برای کودکی 9 ساله، مرگ یک شاعر، پرسش بزرگی ایجاد کرده بود. شاید اولین پرسش فلسفی مرگ برای من در آن زمان آغاز شد. ذهن کودکانهی من در آن زمان، به نامیرایی و جاودانگی شاعران باور داشت. با درگذشت استاد خلیلی، من بیشتر به شعر جذب شدم و مرگ شاعرانه به عنوان پرسش فلسفی بزرگی برای من درآمد. این پرسش بزرگ، هنوز هم رهایم نمیکند و یا بهتر بگویم که این پرسش با پرسشهای دیگری در مورد مرگ در ذهن من فربه شده است که مرگ فلسفی و مرگ شاعرانه چه تفاوتی با هم دارند؟
شاعران به مرگ با نگاههای متفاوتی نگریستهاند. شاعران عارف مرگ را ستایش کردهاند. مولانا سردستهی شاعران عارف، مرگ را شیرینتر از شکر خوانده است. از این دیدگاه؛ مرگ آغازی دوباره است، در جوار حضرت دوست:
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
یا حافظ، تن را قفسی میداند که پرندهی روحش، انتظار رهایی از آن را میکشد:
حجاب چهرهی جان میشود غبار تنم
خوشا دمیکه از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چون من خوشالحانیست
روم به روضهی رضوان که مرغ آن چمنم
خیام نقطهی مقابل شاعران عارف در زبان پارسی است. فلسفیترین اشعار فارسی از آن اوست. نگاه او به مرگ نگاهی رضایتمندانه نیست:
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در عالم اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
مرگ در اندیشهی شاعران معاصر نیز جایگاه ویژهای یافته است. شاملو از شاعرانی است که با مرگ سخن گفته، مرگ را دیده و مرگ را زیسته است.
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فراسوی هفتهها به گوش آمد،
با برف کهنه که میرفت
از مرگ من سخن گفتم…
…
مرگ را دیدهام من
در دیداری غمناک، من مرگ را به دست سودهام
من مرگ را زیستهام.
فروغ فرخزاد نیز نگاهی عمیق شاعرانه به مرگ دارد. او با مرگ دستهایش را در باغچه میکارد، سبز میشود و پرستوها در چشمانش تخم میگذارند، او پرندهای است که میمیرد، اما پرواز او همیشه ماندنی است.
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریام
تخم خواهد گذاشت…
…
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست
سهراب سپهری نگاهی مخملی به مرگ دارد. مرگ در اندیشهی او، مانند شعر بلند صدای پای آب، در همهجا جاری است:
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آبوهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید…
در چند سال اخیر، شاعران و نویسندگان زیادی به مرگ سلام گفتند. استاد رهنورد زریاب، استاد حیدری وجودی، هوشنگ ابتهاج، احمدرضا احمدی، اسد گلزاده، ستار تورسن و استاد واصف باختری. کوچ چنان سرمایههایی مصیبت عظیمی برای فرهنگ و ادبیات فارسی است. فکر میکنم که ما در روزگار سختی، سرمایههای گرانبهایی را از دست دادهایم. واکنشها به مرگ این عزیزان چنان گسترده بوده که آن پرسش کودکی من از مرگ شاعرانه را دوباره زنده کرده است.
آنهایی که کوچ کردهاند، نگاهی شاعرانه به مرگ داشتهاند، همچون مولانا، حافظ، بیدل، شاملو، فروغ و سپهری. مرگ از دیدگاه آنان پایان کبوتر نبوده است. آنان بهخوبی میدانستند که مرگ تولدی دوباره است، در هستیای که ما ادبیاتاش میخوانیم.
پاسخ آن پرسش نخستین کودکی را در این روزهایی که استاد باختری درگذشت؛ دریافتهام. مرگ شاعرانه، همان تصور کودکی من است: نامیرایی و جاودانگی! هیچ شاعر و نویسندهای نمیمیرد. آنان چون فروغ، دستهایشان را در مزرعهی هستی کاشتهاند و تا ابد جوانه خواهند زد و کبوترهایی که در چشمهایشان تخم گذاشته بود، دوباره به پرواز در خواهند آمد. مسئولیت ما در این میان این است که پرواز را به خاطر بسپاریم.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=832