محمدناصر رهیاب فرزند میرزا غلام رسول، متولد ۳ عقرب سال ۱۳۳۳ استاد زبان و ادبیات فارسی دری و رئیس دانشگاه خصوصی غالب در شهر هرات میباشم. در روستای برناباد ولسوالی غوریان ولایت هرات در خانوادهای مرفه و علاقهمند به فراگرفتن دانش و ادب چشم بهجهان گشودم. در آن زمان ولسوالی غوریان حکمرانی کلان داشت و منطقههای زنده جان، کهسان و شیندند (سبزوار) را نیز در بر می گرفت، پدرم رئیس بلدیهی غوریان و ارباب روستای برناباد و یکی از بزرگان جامعهی آن روزگاران بهشمار میرفت. بههمین دلیل همه ایشان را با لقب «ارباب رئیس»، میشناختند؛ هنوز که هفتاد سال، دارم همروستاییانم مرا بچهی ارباب رئیس یاد میکنند. مکتب ابتدایی را در برناباد خواندم و در همان دوره، معلم خانگی داشتم به نام لطفاللهخان که خدایش بیامرزاد، عجب مرد باخدا و مسؤولیتپذیری، بود. آن بزرگوار در یادگیری بهتر و بیشتر درسهای مکتب به من بسیار بسیار کمک میکرد. البته کوششهای معلم شایستهام سلطاناحمدخان هرگز فراموششدنی نیست. او عاشق شاگردانش بود، چنان توانا بود که شاگردانش در صنف سوم خواندن و نوشتن را یاد میگرفتند. از برکت چنین نعمتهای خدادادی سطح آموختههایم بسیار بالا بود و افزون برآن، قرآن و کتابهای دینی را در مسجد میخواندم. یادم میآید در عرض یک ماه، روخوانی قرآن را به پایان رسانده و سپس نزد مولانا ابونصر برنابادی قرائت قرآنکریم را آموختم بعد از فارغشدن از مکتب در امتحانی که در آن زمان از فارغان صنف شش گرفته میشد، شرکت کرده و نمرهی قبولی به مکتب ابن سینای کابل را- که یکی از نامدارترین مکتبهای افغانستان بود- بهدست آوردم؛ مگر بهدلیل دوری از خانواده و مخالفت پدرم به آنجا نرفته و در یکی از مکتبهای برتر هرات به نام دارالمعلمین ادامهی تحصیل دادم. در آن زمان سه نفر برتر فارغان دارالمعلمین: اول نمره، دوم نمره و سوم نمرهی عمومی پس از کامیابشدن در امتحان کانکور این امتیاز را داشتند که به هر رشتهای که میخواهند تحصیل کنند، خوشبختانه یکی از همان فارغان برتر و اول نمرهی عمومی دارالمعلمین هرات شدم. از سالهای سال به رشتهی انجینیری دلچسپی فراوانی داشتم و در مکتب هم در مضمونهای ریاضی و فیزیک نسبت به مضمونهای دیگر بسیار توانمندتر بودم، دریغا اعتصاب صدروزهی معلمان هرات سبب شد که در زمستان همانسال که باید درسهای صنف دوازده را به پایان میرسانیدم، نتوانستم کورسهای پری انجینیری را- که در آن زمان یکی از شرطهای شاملشدن به فاکولتهی انجینیری بود- بخوانم و بهخواستهی دلم دست یابم؛ هرچند میتوانستم به جز از انجینیری رشتههای دیگری بهسان طب و فارمسی را نیز برگزینم؛ مگر دلم گواهی نداد آن رشتهها را انتخاب کنم و بدون شناخت و علاقهی ویژه، وارد رشتهی ادبیات فارسی- که در نتایج کانکور مرا به آن فاکولته داده بودند- نامنویسی کردم، در آن دوران کسانی را که از دارالملعمینها فارغ میشدند تنها به فاکولتههای ساینس، تعلیم و تربیه و ادبیات میانداختند، بهجز همان فارغان برتر که باید خود را به هر فاکولتهای که می-خواستند، تبدیل میکردند. به صنف فاکولتهی ادبیات و علوم اجتماعی که نشستم آهستهآهسته خوشم آمد و گفتم اکنون که سرنوشت مرا به اینجا کشانده بیا یکی از همین رشتههای آن را بخوانم، در فاکولتهی ادبیات و علوم اجتماعی سال اول را عمومی خواندم و از سال دوم رشتهبندی میشد، کسانی که اوسط نمرههایشان بلند بود، ای بسا به رشتهی ژورنالیزم میرفتند؛ مگر با آنکه اول نمرهی عمومی این فاکولته شده بودم به آن رشتهای که دیگران سرودست میشکستند، نام ننوشتم و به صنف ادبیات دری پای گذاشتم. در دوسال نخست، از این که در پهلوی کسانی نشسته بودم که از شعر و ادبیات کلههایشان پر بود و از این شاعر و نویسنده حرف و حدیث داشتند و از آن دیگری چیز- چیزهایی میدانستند احساس حقارت میکردم و تحت فشار روانی بسیاری بودم. کتابهای درسی را خیلی خوب یاد داشتم و در آزمونها نیز بالاترین نمرات را بهدست میآوردم؛ مگر کمتر چیزی غیردرسی بهیاد داشتم. دار و ندارم در محدودهی همان کتابهای مکتب و مطلبهایی بود که در کتابهای درسی میخواندم. از این که شماری از همصنفیهایم شعرهایی از این یا آن شاعر را میخواندند، و مباحث ادبی راه میانداختند و اظهار نظرهای دربارهی دیدگاههایی که از سوی استاد در صنف پیافکنده میشد، داشتند، سخت بهخود میپیچیدم. از آنجایی که یکی از ویژگیهای شخصیتی من این بود که همیشه میخواستم برجستهتر و توانمندتر از دیگران باشم، در پی چارهای دیگر برآمدم، نمیخواستم از سوی همصنفییان دستکم گرفته شوم؛ چرا که گاهی اینبر و اونبر،داشتههایم را پشت سر میخانیک میگفتند: «عجب اول نمرهای لام تا کام چیز دیگری نمیداند. اینها انگیزههایی در من پدید آوردند، مرا تکان دادند تا از خواب غفلت خود بکاهم بخوانم و بخوانم تا کم از کم از همین شرمندگی بیرون آیم. ساعتها غرق مطالعهی کتابهای ادبی بودم کتابهای زیادی در راستای ادبیات فارسی از شعر و داستان گرفته تا نوشتارهای پژوهشی را میخواندم و نکات ارزنده را یادداشت میکردم. زمانی گذشت دیدم از بسیار شاعران و نویسندگان چیزهای بسیاری به حافظه سپردهام و گپهایی در این یا آن راستای ادبیات در چنته دارم. ازین پس به راه افتادم و توانستم قلم بهدست گیرم، بنویسم و احساس کنم که پیگیرانه و با برنامه کار میکنم و میتوانم برای خود کسی بشوم. پس از پایان تحصیل دورهی لیسانس بهصفت استاد مؤسسهی عالی تربیهی معلم استخدام گریدم که ادبیات فارسی دری تدریس میکردم تا اینکه امتحان ماستری ادبیات فارسی و پشتو برای نخستینبار در افغانستان برگزار شد و ما از کسانی بودیم که در این امتحان شرکت کردیم در آن سال، دوصد تن بخش ادبیات فارسی در امتحان شرکت کردند و شش تن پذیرفته شدند که خوشبختانه یکی از این شش تن من بودم در آن دوران ماستری داخل خدمت بود و ما افزون بر پیشبرد رشتهی تحصیلی خود کار دولتی هم داشتیم، ناگزیر از هرات به مؤسسهی عالی سیدجمالالدین افغانی در کابل تبدیل شدم و در آنجا تا زمان بهقدرت رسیدن حزب دمکراتیک خلق افغانستان استاد شعبهی زبان و ادبیات دری بودم.
سختگیریها و بدگمانیها و برخوردهای سیاسی آغاز یافت مرا جزایی به متوسطهی محمدایوبخان که یکی از گمنامترین مکتبهای آن زمان بود، تبدیل کردند. در آنجا یک سال تدریس نمودم، نخست مضمون دری را به من دادند؛ مگر هرچه کوشیدم نتوانستم خود را تا سطح متعلمان مکتب پایین بیاورم، از این بود که آن درماندگان درس مرا نمیفهمیدند چارهای یافتم و به تدریس قرآنکریم و زبان انگلیسی، پرداختم تا متعلمان بیچاره از دست لغتپراگنیهای من رنج نبرند. پسانها که اکادمی علوم افغانستان تأسیس شد، به کوشش یکی از همصنفییان دورهی ماستری که از قدرت بهرهای داشت، عضو علمی انستیتیوت زبان و ادب دری اکادمی علوم افغانستان مقرر شده و در آنجا در یکسال و چندماه توانستم جای پای استواری پیدا کنم، چنانکه شبانهروز کار و تلاش میکردم تا در تمامی سمینارها و کنفرانسهای زبان و ادبیات فارسی مقاله داشته باشم و نوشته-هایی که جلب توجه دیگران را کرده بتواند. هنوز درست سروسامان نیافته و بهخود نیامده بودم که در دام فیصلهی دولت افتاده، اعضای اکادمی علوم نیز باید به خدمت سربازی میرفت. نخست سر باز زدم و به روستای برناباد پناه آوردم؛ مگر شرایط به شکلی پیش آمد که ناگزیر بودم، کابل بیایم و سرباز دولت شوم. یکسال و چهار ماه در قوای پانزده زرهدارِ پل چرخی کابل سرباز مرکز مخابره ثابت بودم، دوران بسیار جالب و آموزندهای بود. مرا سنگ پارچه ساخت، بردن بارهای سنگین و دشوار را برایم آموختاند و نظم و قانونمندی را در من نهادینه ساختند. آشنایی با آدمهای جدید با اندیشهها، کردارها و رفتارهای متفاوت برایم تازگی داشت. تجربهی آن جهانها هنوز دهن ذهنم را تلخ و شیرین میسازند. اگر ناگوار مینمود ولی رفتهرفته به مزاج خوش میآمد- صمیمیتها، بی ریاییها، خودمانیشدنها، یاد باد آن روزگاران!
در پایان سال 1360 پس از ترخیص از عسکری دوباره به کار اصلی عضو- علمی اکادمی علوم افغانستان- به کار پرداختم و پس از ششماه مدیر مسؤول مجلهی خراسان ارگان نشراتی انستیتیوت زبان و ادبیات دری شدم. ششسال امور این مجله را به پیش بردم و گمان میکنم یکی از درخشانترین دورههای کاری من همین ششسال بوده که توانستم تیراژ مجلهی خراسان را از 200 شماره به 6000 شماره بلند ببرم که نشان از مشترکان و علاقهمندان فراوان این مجله داشت. دچار بیماری سرطان شدم و برای عمل جراحی غدهی سرطانی به اروپا سفر کردم و پیش از سفر از نزدیکان میشنیدم که داکترها میگویند چنین بیمارانی بیشتر از چهارماه و شاید هم یک سال زنده نمانند. مرگ را اتفاقی طبیعی میدانستم و تقدیر الهی را چارهناپذیر. در آن شرایط دو گزینه پیش رو داشتم نخست اینکه بنشینم زانوی غم بغل گیرم از دست روزگار نامرد گله سردهم و زندگی را برای خود و برای خانوادهام، زهرآگین گردانم؛ یا اینکه امید بهبود و سلامتی داشته باشم و به خداوند توکل نمایم من در آن روزگار دشوار و با داشتن چنین بیماری سخت و لاعلاج به مطالعه و نوشتن پرداختم و ای بسا چنان سرگرم مطالعه و نوشتن میشدم که بیماریام را به کلی فراموش مینمودم و یا خود را در لابهلای کتابها گم میکردم. یکی از برآیندهای این پژوهشها نوشتاری دربارهی سیدجمالالدین افغان بهنام خطیب بزرگ و داستاننویس «کوچک» بود که در مجلهی ژوندون به نشر میرسید. این نوشتار روی خیلیها تأثیر شایانی گذاشت از جمله آشنایان و دوستان که از بیماری من آگاه بودند. می گفتند تو چه انسان توانمند با روحیه و با انگیزهای هستی؟ با اینکه از بیماری رنج میبری گویی سرراست می گفتند از اینکه وقت زندهماندن زیادی نداری باز هم به پژوهش روی میآوری. این همه کار و تلاش برای چی؟ به دل میگفتم اگر یک روز زنده بمانم باید دستی بجنبانم و کار کنم که خداوند ما را از برای کارهای سودبخش آفریده است؛ باز خود را در کار گمکردن اینکه داروی هر بیماری، تقویت روانی است، میانداختم.
از اروپا که پس از نزدیک به یکسال برگشتم، بیماری رخت بربسته بود پس از چندسال حملهی قلبی مرا سخت تکان داد. بیرون از کشور رفتم داکترها در آن زمان زنده ماندنم را معجزهای دانستند و گفتند اگر کاری کرده است، دعا است و بس در دورانی که با مرگ دست و پنجه نرم میکردم نیز همه چی همه چیز را به خدا سپرده بودم و به او ایمان داشتم که در این میان برای من حادث، چنان آشکار گشت که مرگ و زندگی دست خدا است و همه چیز را باید به او سپرد. ایمان و امید در زمان سختیها و ناممکنها معجزه میکند؛ به آدمی نیروی ویژهای میدهد؛ توان مقاومت در برابر بیماری را میافزاید و سرانجام کمرش را کمانی میکند، او را میخواباند و از میدان بهدور میراند. در سال 1368 همچون استاد شعبهی دری دانشگاه نوبنیاد زادگاهم(هرات) به تدریس پرداختم. چنانکه سالها درس دادم، خواندم و نوشتم در این سالها با همه ناملایمات و ناخوشآهنگیها شبی را به یاد نمیآورم که زودتر از ساعت 2 شب خوابیده باشم. حتى بیشتر وقتها از دست فشار کار و به انجام رساندن پژوهشها، فرصت صحبت و همنشینی با اعضای خانواده را نیز نداشتم. میخواستم استاد خوبی باشم وظیفهشناس و مسؤولیتپذیر و آمادهی پاسخ گفتن به پرسشهای دانشجویان. از اینرو، هیچگاه بدون آمادگی به صنف نمیرفتم، دنبال تازهها میگشتم و تا میتوانستم، میگشتم پیرامون موضوعی که باید در صنف درس میگفتم. آنچه میآمد میخواندم؛ زیرا با داشتن مطلبهای تازه و سودبخش میخواستم دانشجویان را گرویدهی درس خود و ادبیات درخشان و پربار فارسی دری بسازم و تخم گرامیداشت فرهنگ را در روانهایشان غرس نمایم. همیشه نظم را در کارهایم ارزنده دانسته ساعت دقیق ورود و خروج به صنف از مسائل بنیادین و از روشهای کاری همیشگی من بود. استادی دانشگاه را با شور و شوق به پیش میبردم تا اینکه در سال ۱۳۸۳ بر خلاف میل باطنی، معاون علمی دانشگاه شدم. من بهعنوان شخصی که به کارهای علمی و پژوهشی دلچسپی دارد، هرگز کار اداری را نمی-پسندیدم و چندین بار از این کار استعفا دادم؛ مگر به درخواست و پافشاری دوستان و همکاران دوباره به کار ادامه داده تا اینکه سرانجام پس از گذشت هشت سال، به خواست همنوایان چیرهگی پیدا شد باز هم استعفا دادم، هرچه مقامهای رسمی پافشاری کردند، حتی پیشنهاد ریاست دانشگاه را دادند زیر بار نرفته و سرانجام استعفایم پذیرفته شد. در فرجامین سالی که معاون علمی و استاد دانشگاه هرات بودم. دانشگاه خصوصی غالب از من خواست تا پس از وقت رسمی همچون مشاور این نهاد با آنها همکاری داشته باشم، پذیرفتم تا اینکه به سال 1398، در یک انتخابات سری و مستقیم، به عنوان رئیس این دانشگاه برگزیده شدم و تا همین اکنون در این کرسی، افتخار خدمتگزاری به دانش و فرهنگ را دارم. در همان سالها، آنگاه که رشتهی ماستری فارسی دری در دانشگاه دولتی بنیاد نهاده شد، یکی از استادان این دوره بودم. این امر این امکان را برایم میسر ساخت تا بیشتر از پیش در خدمت ادبیات و فرهنگ سرزمینم باشم. در سال ۱۳۹۸ تقاعد کردم و پنجسال است که همچون رئیس دانشگاه خصوصی غالب هرات در خدمت فرزندان دانشجوی خود میباشم.
سرگرمی و علاقهی همیشگیام پژوهش است، کوشش دارم سرچشمههایی را که به درد پژوهشهایم میخورند، گرد آورم. کتابخانهای دارم که بیش از ۵۰۰۰ جلد کتاب در آن چیده شده و ۹۹ فیصد از آنها کتابهایی در راستای زبان و ادبیات فارسی هستند؛ همچنان به دیدن فیلمهای تاریخی و تماشای فوتبال علاقه دارم و آنگاه که خسته و کمنیرو هستم خواندن اشعار دیوان حافظ به من آرامش میدهد. آدمی زنده به رؤیا و آرزو است؛ اگر هدف و رؤیایی نباشد زندگی بیمعنا و پوچ میشود. من از همان دوران کودکی همیشه میخواستم در هر جایگاهی از نخستین و بهترینان باشم و در این راه و در این راه با بهرهگیری از راههای درست و با تلاش و کوشش، پیروزیهایی بهدست آوردم. شرایطی پیش آمد که مانع رسیدنم به رشتهی تحصیلی دلخواهم شد؛ میدانم که همیشه روزگار به خواست انسان به پیش نمیرود؛ در رشتهای که بر من تحمیل شد و پسانها سخت گرویدهاش شدم، همیشه چیزهای تازهای بهدست آوردهام و گپهایی برای گفتن داشته ام؛ برآیند تلاشهایم را دیدم از این است که تا جایی خرسندم؛ هرچند میدانم کمال در توان آدم کمتوانی به سان من نیست.
گر دسته گلی نیاید از ما
هم هیزم دیگ را بشاییم
از این خرسندم که فرهنگیان مرا کنار نمیزنند و شاگردانم نگاه مهرآمیز به من دارند و میدانند که جز خدمتگزاری برای مردم خویش در زندگی هرگز هدف دیگری نداشتهام.
از همان دوران جوانی شرایط آماده بود، تا بروم به زندگی در خارج از کشور با خانوادهام، ادامه دهم. با همهی فراهمبودن زمینه در گذشته و همین اکنون زندگی عزتمندانه در کشور را بسیار دوست دارم و سرفرازی و بلندجایگاهی خود را در سرزمین خود میبینم. یکی از دل چسپیهایم این است که میخواهم در اجتماع و سرنوشت مردم کشورم نقش مثبتی داشته باشم و تا آنجا که میسر بوده به یاری خداوند، کارهایی کردهام، هرچند راههایی را که باید میرفتم، نرفتهام و کارهایی را که باید میکردم، نکردهام، از اینگونه کارها فراوان اند. در پهلوی استادی، پژوهشگری و کارهای اداری، عضویت هیأت رئیسهی اتحادیهی شعرا و نویسندگان در کابل، عضویت هیأت رهبری انجمن ادبی هرات را داشته و از بنیادگزاران شورای متخصصان و معاون این نهاد اجتماعی نیز بودم. از آموزش رایگان داستاننویسی به دختران شهر هرات گرفته تا برگزاری کورس آموزش ادبیات فارسی بهنام «سوزن طلایی»- که کتابی در این باره به زبان انگلیسی چاپ شده است- برای آموزش بانوان تا کارهای پراکندهی دیگر در راهنمایی و کمک به شیفتگان ادب بوده که هرگز از آنها دریغ نکردهام. چندین کتاب نوشتم، که شماری از آنها چاپ شدهاند مقالههای فراوانی در نشریههای معتبر و نامعتبر، در داخل کشور و خارج نشر کردم که بیشتر این نوشتارها در راستای ادبیاتشناسی هستند؛ نظریهی ادبی، نقد ادبی و سبک ادبی. این را هم بگویم اگر معاونت و تشویق خانواده به ویژه خانم من نبود، هرگز نمیتوانستم چنین پژوهشهایی را به جامعهی زبانی فارسی دری پیشکش کنم.
زمانی که سرباز بودم نخستین مقالهام را با نام زمان در فعل دری به اکادمی علوم فرستادم تا در مجلهی خراسان چاپ کنند؛ مگر سخت به آن تاختند؛ زیرا زمان همخوانی نداشت از همین رو، آن نوشتار را چاپ نکردند، پسانها که یکی از دوستان مدیر مسؤول مجلهی خراسان شد، محبت کرد و آن را بهچاپ رساند. این نوشتار، نه تنها در افغانستان بل در ایران نیز درنگکردنی بهشمار آمد و تاکنون یکی از بهترین نوشتارهایی است که از خامهام تراویده است. از پا ننشسته این رخداد ناگوار مرا از کار نینداخت ؛بل انگیزهای شد تا بیشتر پژوهش و کار کنم؛ در سمینارها، کنفرانسها و سمپوزیمها اشتراک چشمدوختنی داشته باشم که حاصل این تلاشها همان شد تا زمانی فرا برسد که مدیران مسؤول مجلهها بارها و بارها، با خواهش و پافشاری از من بخواهند، مقالهای بفرستم تا به چاپ برسانند؛ یعنی آن کسی که نوشتارهای او بدون وسیله و واسطه هرگز روی چاپ را نمیدید به چنان جایگاهی دست یافت و نام و آوازهای بهدست آورد که هر مدیر مجلهای میخواست نام او را خوانندگان در مجلهاش پیدا کنند. این داستان را برای دانشجویانم بارها و بارها گفتهام از برای اینکه تا بدانند جوانی دورانی است که هنوز توانایی شما شناخته و برجسته نشده بیگمان این امر سبب میشود دستآوردها و نوآوریهایی بهچشم نیاید و نادیده گرفته شود؛ مگر آنگاه که با تلاش و سختکوشی بتوانید جایگاه ویژهای برای خود پیدا کنید و در آن استوار بایستید؛ درنگی از پا ننشینید! بروید آگاهانه و مسؤولانه گام بردارید بیگمان به جاهایی میرسید. شاید دشوارتر به نشر برسد، مگر بدون چشمداشت میشود، از یاد مبرید که میدانداران گذشته گاهی سدّ راهتان میگردند؛ زیرا میترسند که جایگاه خود را از دست خواهند داد؛ مگر میتوانید از این وادی نیز بگذرید و آنان ناگزیر شوند، حضور شما را در کنار خود بپذیرند: رسد آدمی به جایی که بهجز خدا نبیند.
زندگی بهسان دریایی است که ساحلش همیشه امن نیست و گاهی توفانی و پُر از موجهای تند است. برای آدمی که خواهان کامیابی و خوشبختی است این موجهای تند و توفانهای بزرگ نمیتوانند سدّی باشند و او را از نوردیدن دریا بازدارند. ای بسا زندگی پرزرق و برق پولداران چشم ما را خیره میکند و با خود میگوییم چه انسانهای خوشبخت و کامیابانی هستند؛ مگر هرگز از دغدغهها و دشواریهایی که خواب از چشمانشان ربوده است و از درنگهای پرتلاطم و توفانی زندگیشان آگاه نیستیم، آنگاه که زندگینامهی چنین کسانی را زیرورو میکنیم در مییابیم که زندگی بیشترشان چنان بیسروسامان و دشوار بوده که حتی نانی هم برای خوردن نداشتهاند. همین سختیها انگیزه و تکانهای گردیده تا به خود آیند، بکوشند، تلاش نمایند، سنجههای رسیدن به آروزها را پیدا کنند و زندگی خود را از نگونبختی اقتصادی برهانند. دریغا! ای بسا! دشواریها را بهانه می-کنیم تا برای سروساماندادن آیندهی خود کاری نکنیم و بهدنبال علم و فرهنگ نرویم، ما در پی یک منجی هستیم تا بیاید و وضعیت بههمریختهی زندگی و کشور را سروسامانی دهد؛ مگر آگاه نیستیم که تغییر این وضعیت و رهایی از این گردابی که در آن گرفتار آمدهایم، نیاز به پشتکار و تلاش خود مایان دارد. جوانانی که واقعبين و مسؤولیتپذیر هستند و بدون چشمداشت از این و آن خودشان برای سامانبخشی به زندگی و آیندهیشان کوشش فراوان بهخرج میدهند و کنشگرا هستند بیچون و چرا آن-چه را میخواهند بهدست میآورند. ما با بالابردن سطح آگاهی و دانش خویش است که میتوانیم سرنوشت خود و کشور خود را تغییر دهیم و نگذاریم بیگانگان برای میهنمان تصمیم بگیرند. این درست است که همیشه خواستن توانستن نیست؛ اما ای بسا خواستن توانستن است؛ به ویژه آنگاه که بهجای گِله و شکایت از روزگار و بهانهگیری، به دانشاندوز روی بیاوریم از کاربردیساختن دستآوردهای علمی دیگران بیاغازیم تا برسیم به تولید علم و همین که به این جایگاه رسیدیم، این دیگران هستند که ریزهخوار خوان دانش و فرآردههایی میشوند که ما آن را به جامعهی بشری پیشکش کردهایم.
بیایید، همه باهم همدست و کمرها را چست بربندیم، بیاموزیم و آموزههای خود را بهکار گیریم تا شکوفایی و بالندگی را تجربه کنیم کار سختی نیست؛ بهیاد بیاوریم که خداوند به ما وعده داده است: از شما حرکت و از من برکت.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1756