رهنورد زریاب
و نیز از گویندهگان ثقه و راستگو شنیدم که اندر سنۀ الف و سبع و تسعون و ثلث مائه، در سرزمین “منستان” فتنهیی عظیم و هول افتاد و چون در وقت حدوث آن حادثه، آفتاب اندر برج ثور بود، آن رویداد را در تواریخ ایّام، “فتنۀ گاوی” نامیدند. و نیز گویند که از این فتنه، غوایل و زیانهای بی شمار در سرزمین “منستان” پدیدار گشت که عبرت تواند بود مر خلق جهان را.
و نقل است که در آن روز، جمعی از اوباش و اجامر لشکر، غفلت و بی خبری سرداران و سرهنگان و ناخوشنودی سپاه و رعیت را مستمسک بگرفتند و به دقایق حیلت آشوبی بساختند بس بزرگ. پس آن طایفۀ اجامر و اوباش، امیر مملکت و ارکان دولت را، که از بهر شور و کنکاش در مهمی گرد آمده بودند، حصاری بکردند و چون از هیچ سویی، به آن امیر و یارانش مددی نرسید، آن طایفه دلیر شدند و ایشان را جسارت زیادت گشت. پس بر ارگ شاهی حمله بردند و بر نگهبانان قلعه بزدند و بسی از ایشان را از دم تیغ کشیدند و بر امیر مملکت که او را داوود بن عزیز گفتندی، دست بیافتند و او را با پردهگیان و فرزندانش بکشتند و زمام مُلک را خود غصب کردند؛ همچنان که این داوود بن عزیز، خود غصب کرده بود به قهر و بی هیچ حجّت و عذری، از سلطان ماضی ظاهر بن نادر – اَطالَ اللهُ بقائه – که امروز با خان و مان خویش در سرزمین روم به غربت افتاده، بی هیچ لشکر و رعیتی.
و آن طایفۀ اجامر را رییسی بود که او را نور محمدالتّرهکی گفتندی و او سالخورده مردی بود که از عمر رفته چیزی نیاموخته بود، مگر ضلالت و کژ رویها. و نیز به غایت سنگدل و سخیف العقل بود و قلیل البضاعه در کار دولتداری؛ ولی سخت محتال بود و در ساختن مکر و خُدعه زبر دست. پس آن طایفه اوباش، آن پیر فرتوت را به قصر مَلِک بردند و امیر مملکتش بخواندند و سکۀ مُلک به نامش کردند و او را با القاب و اوصاف بس بزرگ و جلیل یاد کردند و خود مناصب بلند و برتر مقامها را قبضه بکردند و بر مساند عالی بر نشستند.
آن پیر مردک خَرِف – که عادت شر المدام داشت – در آن کاخ به کامرانی و طرب مشغول گشت و شادخواری پیشه گرفت و هر روز، به بهانهیی، ولیمهها ساختی مر یاران را و ایشان را انعام و اکرام بسیار کردی. و آن یاران و خادمان ایشان، به امر و نهی مشغول بودند و دست تطاول و تعدّی بر مال و جان خلق دراز کردند و گروهی را بکشتند بی مُحباه و جمعی را ضرب زدند و زجر کردند بی قیاس. و نیز خلقی را به بند کشیدند بی هیچ حجتی و محض از برای رضای خاطر خویشتن و یاران ضالۀشان. پس ناله مردمان به آسمان هفتم بشد و دود آه مظلومان به عرش معلّی برسید.
بیت
ترحم گوهری بُد کس ندیده
عدالت قصهیی کس ناشنیده
و آن رییس فرتوت و محتال، گاه گاهی، در ملا عام ظاهر شدی و سخنان بس دلکش و فریبنده بر زبان آوردی و چنان بنمودی که مرادش خیر و صلاح رَعیَّت باشد و مقصودش امن و امان در مملکت. و کسی را زهره آن نبود که سخنی به خلاف رأی او گوید. و نیز او به هر گوشهیی جاسوسان و کار آگاهان گماشته بود تا احوال خفیۀ مردمان به او باز رسانند. سرهنگان لشکر و داروغهگان و شحنهگان، مردمان را – از مسلمان و گبر و ترسا – وا داشتی، به جبر، که آن مردک فرتوت و مُحتال را نماز برند و حمد و ثنا گویند. و خود نیز در شأن او عظیم مبالغت کردی من جمله گفتی:
حکایت
آوردهاند که نور محمدالتّرهکی شیرخواره بود و در همان ایّام، آثار بزرگی و سروری از ناصیهاش هویدا. روزی مادرش گهواره او همی جنبانید و – چنان که عادت مادران باشد – سخنان مهرآمیز بر او همی خواند. به ناگاه، آن طفل شیرخواره به نطق آمد و گفت:
آن مادر او و دیگر حاضران، سخت به حیرت اندر شدند و ایشان را حالتها دست بداد. چنان که نعرهها بزدند و گریبانها بدریدند.
روزگاری بشد و آن کودک جوانی طی کرد و به پیری رسید و کس نمیدانست که با آن گهواره چه معامله باید کرد و امّا – ناچار- در حافظت آن میکوشیدند با جهد تمام. تا این که فتنۀ گاوی رخ بنمود و این نور محمدالتّرهکی، پیرانه سر، به مقامی بس والا برسید. پس ارکان دولت و اعیان حضرت او برفتند و آن گهواره از روستایی در غزنین به دست آوردند که این روستا را “ناوه” میگفتند. و این گهواره را با شکوهی بس تمام، در محلی نیک و پاکیزه، در مسقطالرأس او – که همان روستای “ناوه” باشد – بگذاردند از بهر نظارۀ خاصان و مقتدیان او. و آوازۀ آن گهواره، در مشرق و مغرب در پیچید. چنان که مشتاقان از اقصی نقاط عالم به دیدار آن میشدند و از تماشای آن، شادمانی و بهجت در دلهای ایشان زیادت میگشت. والله اعلم.
و اندرباب مسقطالرأس این نور محمد التّرهکی نیز اختلاف باشد در میان بزرگان و خبرهگان. از آن رو، که او خود، روزگاری، به دفتری نبشته بود که مسقطالرأسش میمنه است که آن شهری باشد اندر خطه فاریاب. و این دفتر هنوز هم در بعضی از دارالکتب موجود باشد و داعی نیز آن را دیده است به چندین کرّت. و امّا، پس از حدوث فتنۀ گاوی، این پیر محتال، به یاران و پیروانش بگفت که مسقطالرأس او را “ناوه” غزنین نویسند. و حکمت این کار او هنوز معلوم نشده است؛ ولی از آن پس بود که آوازۀ این خطۀ کهن – بار دیگر از پس صداها سال – همه جا درپیچید و شاعران در شأن خطۀ غزنین قصاید بپرداختند و مغنیان نواها بساختند. و این خلاف گویی نور محمد الترهکی، جمعی از باریک اندیشان را به شگفتی اندر بساخت؛ چون که آدمی جز یک مسقطالرأس نتواند داشت. و امّا، از شیخنا، ابوالعجایب بن اکمل المتحیّرین – نورالله مرقده – شنیدم که گفت:
و این فرموده شیخ، که خود اندر وادی حیرت به حد کمال رسیده بود، در نظر ظریفان عالم، از ظرایف نادره در حساب آید.
و نیز شنیدم که پس از حدوث فتنۀ گاوی، جاسوسان و شحنهگان در رستههای ورّاقان بگشتندی و در همه کتابها و رسایل نیک نگریستندی تا مبادا در آن میان کتابی باشد در علم دین و احکام خدای.
حکایت
نقل است که روزی، جوانکی که تازه به خیل داروغهگان در پیوسته بود، به دکانی از رستۀ ورّاقان کابل درآمد و کتابها و رسایل و صحایف از نظر میگذرانید. در این اثناء، کتابی دید و این کتاب را “تفسیری بر سرخ و سیاه” نام بود. جوان بیدرنگ گریبان صاحب دکان بگرفت و گفت:
آن مرد بیچاره سخت ترسید و زاری کردن گرفت و بگفت:
و آن داروغهگک را خشم زیادت گشت و گفت:
پس آن مرد بینوا را زجر کرد و در شکنجه کشید و آن دکان مصادره بکرد تا عبرتی باشد. مر دیگر کتابفروشان را در آن رسته.
و این نور محمد التّرهکی، خود کتابکی ساخته بود در حکمت و علوم عقلیه. و پس از حدوث فتنۀ گاوی، کاتبان و ناسخان برگماشت تا از این کتابک نسخههای بسیار سازند و به اطراف و اکناف مملکت “منستان” منتشر بکنند تا از فیوض آن کتابک، همه خلق را بهرهیی رسیده باشد. و نسخههای این کتاب را همه جلد و شیرازه به رنگ سرخ بود، همچون رنگ خون. و گویند که این مرد زال، خود به رنگ سرخ رغبتی وافر داشت و نیز جمعی بدین قول اند که که آن همه خون از همین جهت بریخت.
حکایت
آوردهاند که یکی از کُتّاب که خاطری پریشان داشت، به دفتری بنوشت “نور محمدالتّره” و از زیادت پریشانی، هیچ نفهمید که چیزکی از قلم بمانده است.
پس چون یاران و اعوان نور محمد التّرهکی از این ماجرا آگاه شدند، آن کاتب بینوا و پریشان احوال بگرفتند و زجر بکردند و به انواع عقوبت بکشتند و آن دفتر به آب بشستند.
صاحبدلی این ماجرا بشنید و گفت:
و گویند که هم اندران سال، در سراسر خطّۀ “منستان” تره نرویید از غیرت و خلق خدای بی تره بماندند. لاجرم، تره از ترکستان و چین میآوردند. و تره سخت گران شد. چنان که یک من از تره را به صد اشتر بار از کتابهای نور محمدالترّهکی نمیدادند. و از شیخنا، ابن اکمل المتحیرین، شنیدم که گفت:
ایضاً حکایت
و نیز شیخ بفرمود: پس از آن که اندر سلخ شهر شعبان سنه الف و ثمانی و تسعون و ثلث مائه، این نور محمد بن نظر محمد، ثُم التّرهکی، به دست مردکی از یاران نزدیکش، به خاک هلاک افتاد، اندر حضرت کابل و نام و نشانش به یک بارهگی ناپدید گشت، یکی از زُوّار کربلای مُعَلّی در واقعه بدید مردی را در قعر سعیر که جامهیی از آتش در برداشت و بر بستری آتشین افتاده بود و از زیادت درد و الم، پیوسته ناله و فریاد سر میداد و “العطش!” میگفت و آب طلب میکرد و هیچ کس بر او رحمتی نمیآورد.
پس این زایر بر بالین او بشد و پرسید:
آن مرد با جَزَع و دلتنگی گفت:
این زایر گفت:
آن مرد جواب داد:
مرد زایر به حیرت اندر گشت و پرسید:
مرد گفت:
مرد زایر را حیرت زیادت گشت و گفت:
آن مرد جواب داد:
و نیز شیخنا گفت که آن زایر از هول آن واقعه به هراسی عظیم اندر گشت. چنان که شبها نمیخوابید و جَزَع میکرد و همی گریست و پیوسته رحمت حق تعالی نیاز میبرد. و این، عبرتی مبین تواند بود مر عالمیان را.
تمتّ بعون الله حدیث فی فتنه الثَّوّریّه و فی احوال و الاخبار نور محمد بن نظر محمد، ثم التّرهکی، فی غرۀ شهر رجب المرجب سنه الف و سبع عشر و اربع مائه فی مدینه مونبولیی من مداین فرانسا.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1267