نگارنده: شهاب تاجیک
شروع شد با یک حس، بزرگ شد با حواس، پایان یافت با مرگ حواس …
بار دیگر بهخاطر انجام کاری به روی زمین آمدم، با موجودات و گناهانی تکراری، در تکاپو بهدنبال آرامش، ولی غافل از ربایندهی آن. روز و شب بهدنبال هوس، هنگام مرگ مواجه با ترس. اگر دست من بود که خود را از این کار تبرئه میکردم. بودن با این موجودات من را به یاد کاری میانداخت که خیلی وقت قبل انجام داده بودم. شروع کردم به گشتوگذار در جایی که امروز باید میرفتم، سراغ مردی رفتم، در بستر افتاده، تکیده و فرسوده، بدون موی سر، و ریش سفید، گودی زیر چشم، و اندوه در نگاه. نگاهی به او انداختم و با خود گفتم این چطور جایی است که خوب یا بد کنار هم زندگی میکنند، در همین فکر بودم که مرد بهسمت من لبخند زد، گمان کردم که من را میبیند؛ اما دیری نگذشت که فهمیدم که مرد متوجه لحظهی خود شده است. من که نمیخواستم او را بیشتر از این منتظر بگذارم، دستم را بر سرش کشیدم، روحش را از او گرفتم. حالا دیگر زمانی بود که خانه پر بود از شیون و گریه، گریه برای که و تا به کی؟ دیری نمیگذشت که همهی این چیزها از سر میگذشت، نه دیگر یاری بود نه یاوری، نه عشقی، نه نفرتی، یا هم اگر بود بدون هیچ معنی. از خانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم که بهسمت روح بعدی بروم. مسافت زیادی را پرواز کردم از دریاها و دشتها گذر کردم و به بازاری رسیدم، مدتی شروع به گشتن بهداخل بازار کردم، همه چیز در این بازار بود، این طرف و آن طرف نگاهی انداختم، غرفهها پر بود از میوه و سبزی، لباس و شال، کتاب و روزنامه. جمعیتی از مردم برای خرید آمده بودند. در بین مردم چیز آشنایی دیدم، شاید یک آشنا، خواستم از او روی بگردانم؛ ولی او من را دید و به سمتم آمد. هیچ فرقی از بار قبل که او را دیده بودم نکرده بود. رو به من کرد و گفت: اینجا چه میکنی؟ نکند باز هم همان کار همیشگی. آری، و تو هم همان کار همیشگی، دست از شیطنت برنمیداری نه؟! تو که من را میشناسی، من کار خاصی انجام نمیدهم، یعنی کار خاصی ندارم که انجام بدهم، فقط میآیم به اینجا و بهگذشته فکر میکنم. دیدن اینها باعث میشود که بفهمم کارم درست بود. نمیدانم، دیگر قضاوت اینکار بهعهدهی من نبود. همانطور که از تو انتظار میرفت. حالا بیا امروز را با من باش تا برایت نشان بدهم که کارم چطور بود، باشد؟ باشد! به هرحال تو که میتوانی پابهپای من بیایی. خوب تو چرا اینجا آمدهای؟ شلوغی را دوست داری؟ لبخندی روی صورتش نشست و گفت: درس میگیرم. گفتم تو؟ تو درس می-گیری از اینها، نکند نقشت را فراموش کردهای؟ نه، یادم است. حالا اینجا را ببین، خودت با دقت ببین، متوجه منظورم میشوی. من اینجا هیچکاری انجام نمیدهم، نه وسوسهای، نه تحریکی فقط ببین. آنجا را ببین! با دست خود به سمت غرفهای اشاره کرد، غرفهی میوهفروشی بود. مرد میوهفروش داشت میوههای خود را از سبد بیرون میکرد، انگار تازه داشت، غرفهاش را باز میکرد. در حال بازکردن سبدش بود که متوجه شد، بار سبدش خراب است، از صورتش اینطور پیدا بود که میخواهد با اینها چکار کند، خوب کار سختی نبود، میتوانست از شر آنها خلاص شود؛ اما به عوض اینکار، سبد میوهی تازه را باز کرد و روی میز چید و شروع کرد به مشتری جذبکردن، مشتریها آمدند و آمدند، مرد هم فروخت و فروخت؛ البته بار سالم را. به همسایههایش نیز فروخت. حالا اینجا را ببین، این قسمت خیلی جالب است، مردی به قصد خرید میوه، سراغ میوهفروش رفت، اینطور که معلوم میشد ازدحام مردم توجهش را جلب کرده بود و سفارش یک جعبهی میوه را داد، به گمان اینکه بار خوب نصیبش میشود، اما میوهفروش بار خراب را به این مرد داد. مرد که باور داشت بار خوب برایش میدهد، سبد را برداشت و رفت. حدود یکساعت بعد برگشت، با همان جعبهی میوه، اما اینبار مثل بار قبل اعتماد در چهرهاش نمایان نبود. جعبهی میوه را پیش روی میوهفروش گذاشت و گفت: بار خراب به من دادی مردک، بار خراب؟ آن هم فقط به من، از میان اینهمه بار تازه و رسیده. این بار خراب از من نیست. به من تهمت نزن، خودت عوضش کردی! آخر من چرا باید بار میوهای که روی آن پول دادهام، عوض کنم؟ دیوانهام مگه؟ چه میگویی تمام این مردم امروز از من میوه خریدند و به هیچکدامشان بار خراب ندادهام. حالا دیگر سروصدای آنها سر گرفته بود و مردم دور آنها جمع شده بودند. مردم به حمایت از میوه فروش پرداختند و مرد را تهمتزن خطاب کردند. مرد سبد میوه را گذاشت و از آنجا دور شد. حالا رو به من کرد و گفت:
– چطور بود؟ جالب بود نه! واقعاً کارهایی که اینها میکنند من را به وجد میآورد؛ با اینکه من هیچکاری انجام ندادم. گناه همین است و چیز دیگری نیست. غافل از اینکه میوه فروش روحش را فروخت. حالا دوباره رو به من کرد و گفت، میدانی این مرد وقتی امشب بهخانه برود، هنگام خوابیدن چه به فکرش میآید؟ ای وای من چه کار وحشتناکی انجام دادم، لعنت بر شیطان و وسوسههایش، همه، تقصیر اوست. اما تو که اصل ماجرا را میدانی نه؟
– میخواهی بگویی که تو هیچکاری انجام نمیدهی و اینها خودشان خود را به فنا میدهند.
– منظورم این نیست، من نیز کارهایی انجام میدهم. اما همهی این چیزها من را به درکی رساند که وجدانی که با یک گناه کوچک آزرده نشود، فردا با گناه بزرگ نیز آزرده نخواهد شد. حالا قضاوت این مرد به دست من نیست. فقط به من بگو، این مرد فرصت جبران دارد یا نه؟
– نه ندارد، امشب میمیرد.
دوباره شروع به پرواز کردم، اما این بار با این همسفر. دوباره بعد از طیکردن فرسنگها راه به داخل بیمارستانی فرود آمدیم. دوباره رو به من کرد و گفت:
میدانی اینجا بیشتر از بیمارستان شبیه توبهگاه است. این مکان، مقدس است، جانی گرفته میشود، جانی داده میشود و روحی هدایت میشود. اینجا به قول معروف مکانی هست که بیشتر از مسجد در اینجا دعا صورت میگیرد. یاد خدا وقتی تازه میشود که رو به مشکلات باشیم؛ پس اینکه مشکلات به سر ما میآیند، برای این است که به یاد خدا باشیم. نمیدانم این قضیه چطور کار میکند.
نمیخواهد سرت را به درد بیاوری، این چیزها فراتر از درک توست. نگاهی انداختم و فهمیدم که روح امروز نیز روح پاکی است که میخواهد روح دیگری را نجات بدهد. این روح در حالی زیر عمل میرود که میداند احتمال زنده ماندنش کم است، برای همین میخواهد که اگر نجات نیافت، قلبش را به شخص دیگری که اکنون اینجاست بدهد. با وجود این چیزها، زیرتیغ میرود، اما نجات پیدا نمیکند، فرصت نجات شخص دیگری را هم به او نمیدهند؛ چون که داکترهایی که باید شفا بدهند جلوی شفا را میگیرند و طمع را پیشه میکنند. قلب را میفروشند، اما این امر بدیهی نیست که روح دیگری نجات می یابد، اما به چه قیمت؟ به قیمت از دسترفتن صد روح دیگر، حمله تروریستی، انفجار و مرگ.
رو به او کردم و پرسیدم؛ راستش را بگو اینجا هم تو کاری انجام دادی؟
نه، فقط نگاه میکردم. میدانستم نیازی به من نیست؛ چرا که تخم از همان اول کاشته شده بود. خودش او را پرورش داد و این شد باعث و بانیاش. باز هم لعنتهای دیگری برمن فرستاده میشوند.
به سمت آن دو روح تازه از جسم خارج شده رفتم و آنها را به مقصد بعدیشان فرستادم. آری این را میدانم، مدت زیادی است که این را فهمیدهام؛ خوب یا بد، متضاد و درگیر هم، همیشه این نیست که خوب پیروز شود و بد ببازد. اما این چیز را میدانم که هر وسوسهای از جانب تو نیست. خود مقصر و گناه بر گردن دیگری میاندازند. هر روز این چیزها را میبینم و فهمیدم؛ که بزرگترین خیانتی که در حق بشر شد، سجده در برابر او بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1644