نویسنده: شیما قاضیزاده
انتهای چمن سرسبز و وسیع، پشت به دیواربلند کاهگلی خانهی متروک همسایه، یگانه جایی بود که نسبت به تمام قسمتهای خانهی کلان پدری، برای من بوی آرامش میداد؛ دور از سروصداها، دور از غوغاهای معمول زندگی، دور از حضور مهمانان وقت و بیوقت و رفت و آمدنهایی که اکثر روی وقتکشی و وقتگذرانی صورت میگرفت. معمولاً اکثر روزها مهمان داشتیم. شاید به این دلیل که پدرم برادر کلان خانواده بود و هرکار و هر موضوعی که در فامیل پیش میآمد با نظر و مشورت او انجام میگرفت. علاوه برآن، پدرم مردی خوشمشرب، مهمان دوست وباسخاوت بود وتمام فامیل با دیدهی حرمت به او نگاه میکردند. مدتی از ختم دورهی دانشگاهم میگذشت؛ در خانواده و بین فامیل ما رسم نبود که دختران بعد از ختم تحصیل، بیرون ازخانه کار کنند؛ کارکردن زن، خصوصاً دختران را کسر شأن خود میدانستند. برای همین با ختم درس، اوقات فراغتم بیشتر از پیش شده بود. برخلاف دیگر دختران فامیل که سرگرمیهای گوناگون و متنوع مثل گلدوزی، خیاطی، بافندگی و غیره داشتند؛ یگانه مشغولیت و دلخوشی من کتاب و مطالعه بود. اکثر روزها کتابهایم را برمیداشتم میرفتم انتهای زمین چمن، نزدیک تاکهای انگور روی چهارپایهی چوبی پشت به دیوار کاهگلی بلند مینشستم. کتابم را باز میکردم و لابهلای اوراقش غرق میشدم، غرق خوشی، غرق آرامش، غرق داشتنهای گنگ و ناپیدای درونی. درخت انار همسایه که شاخههای انبوهش از پس دیوار کاهگلی بلند به سمت حویلی ما خم شده بود مانع تابش مستقیم آفتاب به سر و صورتم میشد. باد که میوزید موهایم را به بازی میگرفت همراه با آن گلبرگهای سرخ انار هم برسرم میریخت. از آن سوی دیوار، دیواربلند کاهگلی سرای همسایه، گلبرگهای سرخ انار آرام و نرم، رقصکنان روی اوراق کتابم مینشستند، روی دستهایم، روی موهایم. مثل شاپرکهای زیبا و سبکبال. من بارش نرم این گلبرگهای لطیف وبا طراوت را دوست داشتم، برایم آرامشبخش بودند. لذت میبردم و آنها را چون اشیای با ارزش لای اوراق کتابهایم میچیدم. حفظشان میکردم؛ بعضی روزها باد نمیوزید، حتا اندک نسیمی هم نبود؛ تارهای نازک و بلند موهایم کمتر حرکتی نمیکرد، هیچ موجی نداشت؛ اما بازهم گلبرگهای سرخ انار روی سرم میریختند، روی شانههایم، روی موهایم، روی کتابم. حس میکردم همراه با فروریختن بارش برگهای سرخ انار، چیزی نا آشنا و نامرئی بر وجودم مینشیند، چیزی مثل یک حس گنگ و غریب، یک احساس دلنشین، چیزی عمیق و ژرف اما ناپیدا، نا آشنا و در عین حال مأنوس و آرامشبخش! چیزی مثل آوای دلنشین نی در دل سکوت؛ مثل پیچش عطری دلپذیر در آغوش نسیم. من از این حس خوشایند و ناشناخته که با فرودآمدن گلبرگهای سرخ انار بر وجودم مینشست احساس سرور میکردم، احساس سبکی میکردم، احساس وجد میکردم، احساس ارزشمندبودن میکردم، چشمانم را میبستم نفس عمیق میکشیدم و به دستان نامرئی و ناشناسی میاندیشیدم که هر روز از پس دیوار خانهی همسایه، روی سرم گلبرگهای سرخ انار میپاشید، مثل بارش نرم و بیصدای برف. مثل چکیدن قطرات شبنم از رخ گل، مثل پاشیدن نقل برسر عروس. . .؛ من از این پیشامد دلنشین غرق غرور میشدم؛ غرق شوق میشدم؛ خود را در خیالاتم دختر شاه قصهها تصور میکردم که شاهزادهای جسور بر او دلبسته باشد و با پاشیدن برگهای سرخ انار از آن سوی دیوار بلند، محبتش را به او ابراز کند. آهسته آهسته به این رویداد خوشایند عادت کردم؛ اما نه، عادت نبود؛ چیزی فراتر از عادت؛ شاید دلبستگی. میدانستم که دیگر رفتنم به انتهای زمین چمن و نشستن زیر درخت انار خانهی همسایه مثل سابق صرف برای مطالعه و گریز از ازدحام معمول خانهی مان نبود؛ بلکه حسی عمیق مرا به آن سو میکشاند. احساس میکردم کسی صدایم میکند. صدایش همراه با گلبرگهای سرخ انار مثل زمزمهی دلنشینی در جانم مینشیند و قلبم را مالامال شوق میکند. دلم میخواست سرم را بالا کنم روی دیوار را ببینم کیست که با مهر، بر سرم گلبرگهای سرخ انار نثار میکند؛ اما این توان را نداشتم، جرأت نمیکردم، شاید میترسیدم تأثیر نگاهم حریر نازک و ناپیدای این بودن را متلاشی کند، شاید میترسیدم این حضورظریفانه و نامرئی را از دست بدهم. میترسیدم این سایهی ناپیدا بگریزد، دور شود گم شود مثل پرندهای که در آرامش مشغول چیدن دانه است تو با شوق نگاهش میکنی؛ اما همینکه پی بهحضورت میبرد هراس میکند، میلرزد، میترسد و شتابان میپرد میرود و دور میشود بیآن که تو فرصت بیابی شوق و محبتت را به او ابراز بداری؛ شاید بس که به او سنگ زده شده است، رانده شده است، شکار شده است، آزار و اذیت شده است تا جایی که نگاه گرم و مشتاق را از چشمان شرور شکارچی تفکیک نمیکند؛ از هر نگاهی میهراسد، از هر توجهی میگریزد، از هر نزدیکشدنی واهمه میکند و دور میشود. میترسیدم اگر نگاه کنم آن حضور ناپیدا را از دست بدهم، حضوری که ناخواسته با آن مأنوس شده بودم. انس گرفته بودم، تنهاییام را از یاد برده بودم، بیآن که بدانم آن سوی دیوار بلند کیست در خیالم با او سخن میزدم، راز دل میکردم، حضورش را استقبال میکردم، با پای دل به سویش میرفتم، قلبم مرا ترغیب میکرد بروم کنار دیوار بلند همسایه بنشینم، با کتاب باز روی زانوانم، با موهای ریخته بر شانهها، بنشینم در انتظارپاشیدهشدن گلبرگهای سرخ انار روی موهایم، روی شانههایم، لای کتابم. . .! نخستین بار بود که چنین احساسی را تجربه میکردم، حس دلبستگی، حس تعلق داشتن، حس خوشایند دوستداشتهشدن؛ توان تفسیر حالات روحیام را نداشتم؛ اما خوشحال بودم؛ خوش بودنی که تا به حال تجربه نکرده بودم. یک حس سرور بسیار متفاوت از تمام خوشیهای مسیر زندگیام؛ خوشیای که روح و روانم را نوازش میداد، قلبم را لمس میکرد. آیا این عشق بود که چنین نرم و پاورچین بهسراغم آمده بود؟ نمیتوانستم حالتم را تجزیه و تحلیل کنم. نمیدانستم نام این حس از راه رسیده که کویر دلم را طراوت بخشیده بود چی بنامم؟ آیا این عشق بود؟ قصههای عاشقانهی زیادی را خوانده و شنیده بودم؛ اما نقطهی آغاز هر عشقی با دیدن و بودن همراه میشد، حیران بودم! چگونه میشود بیآنکه بودنی باشد و دیدار و دیدنی صورت گیرد، در مدتی کوتاه، دلبست و وابسته شد؟پس چرا من به چیزی نادیده، دل بسته بودم؟ ناخودآگاه احساس تازه شکوفا شده در قلبم را با زندگی مادرم مقایسه کردم، قصهی سادهی عروسیاش با پدرم که باربار برایم تعریف کرده بود. مادرم میگفت: طبق رسم دیرین خانواده که دختران و پسران حق نداشتند با بیگانه ازدواج کنند کلانهای فامیل تصمیم گرفتند و مادر و پدرم را به نکاح هم درآوردند. بیش از سی سال از ازدواج آنان گذشته بود. مادرم در مقابل پدرم الگوی کامل تمکین و تکریم بود. بین آنها بیش از آن که صمیمیت و عشق باشد، نوعی ارتباط محترمانه و در عین حال معمولی و دوستانه دیده میشد. شاید صرف پایبندی به همان تعهدشان برای با هم رفتن مسیر زندگی بود که آنها را کنارهم نگه میداشت. احساس تازهی شکفته و شیرینم را با احساس سالیان سال زندگی پدر و مادرم مقایسه کردم؛ اندیشیدم روح و قلب انسان عجیب معادلات پیچیده و بغرنجی دارد! گاه سالیان سال با کسی زندگی میکنی؛ اما دلت با او نزدیک نیست. احساست با او بیگانه است، روحت با او متجانس نیست، قلبت برایش نمیتپد فقط در کنارش بهسر میبری، فراز و فرود زندگی را همراهش طی میکنی، با او پیر میشوی، زیر یک سقف سر یک سفره حتا در یک بستر بهسر میبری؛ اما دور، فاصلهای عمیق و ناپیدا و میانتان دهان بازکرده و تو، به جبر زمان و عرف جامعه آرام و خاموش از این فاصلهی کهنه چشم میپوشی و به این بودن بیحضور عادت میکنی؛ مثل سکوت و عادت مادرم در بودن بیحضور پدرم. باز به خودم میاندیشیدم؛ به احساسم نسبت به کسی که ندیده و نمیشناختمش که کیست؛ اما با تمام ذرات وجودم به او دلبسته بودم و به حضور نامرئیاش انس گرفته بودم. در زندگی پدر و مادرم توجه وجود داشت، تعهد بود، حرمت بود؛ اما من هرگز در نگاه مادرم شوق و اشتیاق را ندیده بودم. وقتی پدرم سفرهای کاری میرفت مادرم فقط منتظر بود که پدرم برگردد؛ اما من هرگز شوق انتظار را در رفتار و گفتارش به چشم ندیدم؛ مادرم با دیدن پدر خوشحال و شکرگزارمیشد؛ اما هرگز ندیدم با دیدارش ذوقزده و مشتاق شود؛ اما من مشتاق بودم؛ مشتاق رفتن و نشستن زیر درخت انار خانهی همسایه. مشتاق و منتظر پاشیدهشدن گلبرگهای زیبای انار روی سرم. مشتاق آن حضور مبهم و ناشناخته. شاید من عاشق شده بودم! اما. . . نه نه ! این هالهی اسرارآمیز که سراسر وجودم را فرا گرفته بود نمیتوانست عشق باشد. حتمن تصوراتم بود، خیالات شیرین؛ اما هرچی بود برای من تازگی داشت. زیبا و خوشایند بود؛ حال خوشی داشتم، قلبم مسرور بود، احساس سبکی میکردم؛ این حس زیبا به من آرامش میبخشید؛ هرگز در زندگیام تا این حد خرسند نبودم، بهخودم میبالیدم از اینکه کسی مشتاقانه انتظارم را بکشد و عاشقانه برسرم گل بپاشد. اینکه برای کسی با ارزش باشم؛ اینکه کسی دوستم بدارد؛ دلم لبریز شوق میشد. کاش کسی میبود تا از این پیشامد شیرین برایش میگفتم. شادیام را با او قسمت میکردم، کسیکه درکم میکرد؛ اما افسوس که نمیتوانستم دهان باز کنم. در دایرهی زندگی ما سخنگفتن از عشق و دوستداشتن، مقولهای نامناسب و نامتعارف بود، چیزی غیرقابل قبول، غیرمعمول و گاه در حد وهم و خیال. پدیدهای که گویا صرف در قصهها وجود داشت و بس! پاییز، کمکم بساط رنگینش را بر میچید، انارهای درخت آنسوی دیوار، کاملاً رسیده بودند؛ دانههای سرخ و آبدار از شکاف پوستهی نازک انارها چون یاقوت یمن بهچشم میخوردند؛ شفاف و درخشان. قامت شاخههای باریک درخت از پختگی و رسیدن انارها رو به پایین خم شده بودند. مثل خمشدن من، مثل شکستنم در برابر بازی سرنوشت، مثل تسلیم شدن بیقید و شرط من مقابل خواست و ارادهی خانواده. خدا یکی و سخن پدر هم یکی! (عقد دختر کاکا و پسر کاکا را در آسمانها بستهاند!) نمیتوانستم تفکیک کنم که خمشدن و تسلیمشدن من مثل شاخههای انار از سر پختگی بود یا از سر جبر عنعنات؟ ارادهی من بود یا زور سرنوشت؟ ناتوانی من بود یا تحکم فرمان پدر؟ تداوم عرف معمول خانواده بود یا زور تقدیر؟ هرچی بود تا به خود آمدم دستم را در دست جمشید پسر کاکایم دیدم این دستهای گره خورده مهمترین تعهد زندگی من را رقم میزد، مسیری که برای من نامأنوس بود، ناشناخته و گنگ بود . این دستهای گره خورده دلم را گرم نمیکرد، به من حس امنیت نمیداد، احساس خوشی نداشتم، خندههای بلند و مستانهی جمشید فضا را پرمیکرد؛ اما قلب من بسته به آن حضور ناپیدا و مبهم بود، آن سوی دیوار بلند، چه دشوار است کسی دستت را بگیرد و از این تعلق، قلبت نلرزد، دلت گرم نشود و روحت به شوق نیاید. شادی و خندههای جمشید در خانهی قلب من انعکاس هیچ خوشی را خلق نمیکرد. دستم در دستش بود؛ اما آشیانهی دلم را متروک و تهی حس میکردم. تهی از هر نغمه و احساس شوقی، خالی از هرگونه امید و آرزویی! جمشید هیچ پروایی به سکوت و سکون سرد من نداشت، غرق در خوشی و پیروزی کاذبش بود، شاید همین که توانسته بود بین آن همه رقیب و میان انبوه خواستگاران ناشناس و آشنا پیروزمندانه دستم را بگیرد و عرف دیرینهی خانواده را تداوم بخشد برایش کافی بود. نهایت خوشی و فخرش بود؛ اما من خودم را درست در جایگاه مادرم تصور میکردم تکرار روایت کهنهی زندگیاش. جمشید سخن از برپایی محافل مجلل و برگزاری هفت شبانه روز جشن و شادی میزد. هریک از خانوادهی طرفین به نوعی مصروف مهیاکردن مقدمات این خوشیها بودند؛ اما من گویا مردهای بودم که زندهها مقدمات کفن و دفنش را به میل خود فراهم میکنند؛ سرد و ساکت. غرق و خاموش. شاید هم اطرافیان سکوتم را حجب و حیای دخترانه تعبیر میکردند. شاید جمشید سکوت مرا نهایت خوشی و رضایت خاطرم تعبیر میکرد. هرگاه که برای دیدنم میآمد دستانش از هدایای جاذب. و زیبا پربود؛ اما هیچکدام از آن اشیای قیمتی قادر نبودند آن حس دست نیافتنی و ناپیدا را به روح پریشان و قلب شکستهی من بخشش کنند. احساس خوشایند پاشیدهشدن گلبرگهای انار را، احساس شیرین آن دستان نامرئی و آن نگاه ناپیدای پشت دیوار بلند را.
از آن روز که باغچهی کلان خانهی پدری شاهد برگزاری محفل مجلل نکاح من و جمشید گردید دیگر جرأت رفتن به سمت انتهای زمین چمن را از دست دادم. دیگر یارای رفتن به کنار تاکهای انگور را نداشتم. نشستن روی چوکی چوبی پشت به دیوار بلند خانهی همسایه را؛ اما دلم مالامال میل بود میل رفتن زیر درخت انار؛ شوق پاشیدن گلبرگهای سرخ انار در وجودم میجوشید، گلبرگهای لطیفی که به من آرامش میبخشید، به من خوشی میداد؛ از پشت پنجرهی اتاقم که مشرف به جنوب حیاط بود به دیوار خانهی همسایه چشم میدوختم، آن سوی دیوار بلند برای من مبهمترین جای دنیا و در عین حال زیباترین مکان هستی بود. کوه قاف رؤیاهایم، سرزمین زیبای شاهزادهی جسوری که عاشقانه برسرم گل میپاشید. کاش میتوانستم آن سوی دیوار راببینم! کاش میشد کسی را که بر سرم گل میپاشید، بشناسم؛ اما دیگر چی فایده! حال که آزادیام را برای همهی عمر از دست داده بودم، کاش پیش از عهد ازدواج با جمشید جرأت میکردم و او را میدیدم. . .! روزهای ملالآورخزان، تند وبا شتاب میگذشتند؛ برگهای انار گرایش به زردی و خشکی داشتند. درخت انار دیگر آن طراوت و تازگیاش را نداشت. بیجلوه و بیرنگ بود، انارهایش را چیده بودند. شاید هم بادهای خشک خزانی انارها را از آغوش شاخهها ربوده و بر زمین انداخته بود. درخت انار در نگاهم ملول و خسته میآمد. مثل کسی که گوهری با ارزش را از کفش ربوده باشند. مثل من، مثل قلب شکستهام، مثل روح سرگشته و پریشانم! گنجشکها لای شاخههای درخت انار جستوخیز داشتند؛ اما غوغای شان رنگ حزن داشت، بوی درد و اندوه میداد. نشاط گنجشکها بهنظرم ساختگی و دروغین میآمد؛ مثل شادی و رقصیدن دختران در عروسی من؛ دخترانی که میدانستم در دلشان میل همسری جمشید میجوشید. میدانستم اکثرشان شیفتهی مال و مکنت جمشید بودند تا دلبستهی خودش. حس میکردم جیک جیک گنجشکها نیز از سر ناچاری و دلتنگی شان است، به نظرم میرسید حرکات تند و شتابآلود گنجشکها لابهلای شاخههای برهنهی انار از سر دلتنگی و بیقراری است، مثل رقص سرد بیروح من در آغوش جمشید، مثل تبسم رنگباختهی من از سرناچاری. جمشید، گاه به من و گاه به گروه دختران نگاه میکرد که چون عروسکهایی زیبا و طناز خود را آراسته بودند، او بلند و بیپروا قهقهه میزد، میخندید میچرخید، میرقصید. من اما همچون روحی سرگردان در میان هلهله و شادی اطرافیان سردرگم بودم. خودم در آن جمع کذایی حضور داشتم و روحم آنسوی دیوار همسایه. نه اینجا بودم و نه آنجا؛ معلق و غمین، سردرگم و حیران، حس مسافری را داشتم که در صحرایی بیانتها راهش را گم کرده باشد. اندیشهی رفتن از خانهی پدری قلبم را میفشرد. رفتن و دورشدن از احساس ناشناخته و دلنشین آن سوی دیوار. دورشدن از زیباترین خاطرات و تکرارنشدنیترین حس دنیا. کاش میتوانستم دستانی را که بر سرم گل میپاشیدند، در دست بگیرم. کاش میدانستم او کیست؟ کاش تعلل نمیکردم نمیترسیدم نگاه میکردم آن حضور گنگ را میدیدم، مییافتم، میپذیرفتم…! جمشید شادمان و بیپروا به پریشانی آشکار من با مهمانان میرقصید و من چون جسمی بیجان با حسرت چشم به دیوار روبه رویم دوخته بودم . آنچه را میدیدم در باورم نمیگنجید، انگار خواب بودم حس میکردم پاهایم بر زمین میخ شدهاند و توان هیچ حرکتی را ندارم. دهانم خشک شده بود، قلبم درد میکرد و به سختی نفس میکشیدم؛ آنسوی دیوار بلند، شریف را دیدم که مشتاق و محزون چشم به من دوخته بود. شریف صنفی دوران دانشگاهم بود، یکی از بهترین و درسخوانترین بچههای صنف ما. زیبا متین و موقر. تمام دختران صنف شریف را با چشم متفاوت میدیدند، متانت و مردانگیاش را میستودند. شریف در شهر ما مسافر بود. شنیده بودم نیم وقت کار میکند تا مصارف زندگی و تحصیلش را فراهم کند. شنیده بودم دریک خانهی کرایی تنها زندگی میکند؛ اما هرگز گمان نمیکردم که شاهزادهی خیالی آن سوی دیوار همسایه، شریف باشد. هرگز تصور نمیکردم مردی که بر سرم گل میپاشید شریف باشد. نگاه متحیرم با نگاه غمگین شریف درهم آمیخت. حس کردم تمام وجودم یک پارچه آتش شده است شاید هم شوق شده بود، حالم را درست نمیفهمیدم. خودم را در یک لحظه لبریز عشق یافتم. حس کسی را داشتم که در اوج ناامیدی، گمشدهاش را یافته باشد. غم از وجودم محو شده بود، یکباره حس کردم در تمام سالهای تحصیلم در دانشگاه، شریف را دوست داشتم؛ محبت شریف را در تمام وجودم حس کردم؛ احساس میکردم شریف هم در طول مدت دانشگاه، مرا دوست داشته است. مثل من. گویا این شوق پنهان از ژرفای جانم زبانه میکشید و چون خون در رگهایم میجوشید. شریف نگاهم میکرد؛ حس کردم با آن چشمان غمگین و به اشک نشستهاش مرا ملامت میکند، نکوهشم میکند که چطور بودنش را نادیده گرفتم. جستوجویش نکردم، پیدایش نکردم، حتا یک بار به خود جرأت ندادم تا نگاهش کنم و پیامهای عاشقانهاش را پاسخ دهم. فقط بیپروا به او گلبرگهای سرخ انار را لای کتابچه و کتابهایم خشکاندم . جمشید همچنان شادمانه میرقصید، دختران و زنان فامیل نیز دور و برش میچرخیدند میرقصیدند و من متحیر و مبهوت در چشمان محزون و به اشکنشستهی شریف غرق میشدم، غرق حسرت، غرق اندوه، غرق نا امیدی و تنهایی…! باد خشک پاییز میوزید. موهایم را میشوراند؛ موهایی که شریف با گلبرگهای سرخ انار، عاشقانه آذینشان میکرد؛ اما دیگر از پریشان شدن موهایم به دست نسیم لذت نمیبردم، خرسند نمیشدم، از داشتن تاج طلا برسرم احساس سرور نمیکردم، دلم تا بینهایتها تنگ بود، قلبم از درد فشرده میشد. گنجشکها بیقرار و شتابان لای شاخههای خالی درخت جستوخیز میکردند، صدای جیک جیک آنها میان نوای موسیقی محو میشد شریف دیگربه چشم نمیخورد. دیوار کاهگلی همسایه به نظرم بلندتر از معمول میرسید؛ انگار تا بیانتهای افق قد کشیده بود، شاید تا بیکرانههای آسمان تا بین من و شریف سد شود. او دیگر دیده نمیشد؛ اما با رفتنش توان نفسکشیدنم را سلب کرد. توان ایستادن را توان خوش بودن را توان زندگی کردن را. شریف در پس دیوار بلند ناپدید شد دیگر هرگز او را ندیدم. او رفت و مرا با دنیایی از درد و حسرت تنها گذاشت. من ماندم با کتابهایی که لای هر ورقش گلبرگهای انار چیده شده بودند؛ قاصدکهای به مقصد نارسیدهی شریف! یادگارهای روزهای زیبا و گمشدهی زندگیام؛ گلبرگهایی که دیگر سرخ نبودند؛ گلبـرگهای رنگباخته و خشکیدهی انار، مثل روزهای بیرنگ زندگی من، مثل آرزوهای دست نیافتهی من…!
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1965