نویسنده: یسنا نورزاده
تصویرگر: منیره نوری
از بلندیهای کوههای سنگی گلهای سوسنی کنار تپه زیبا دیده میشدند، وقتی باد به آنها میزد، موجهای سوسنی در آنها پیدا میشد و آنها زیباتر میشدند. پاژن بازیگوش در آن بلندی کوهها کمک کردن به پدر را رها کرده بود و مصروف بازی و کوبیدن پاها به سنگها بود، با این کار صدای تک تک پاهایش همه جا میپیچید، او پس از بازی و جستوخیز زیاد خیرهی آن گلهای سوسنی زیبا شد در همان دم غیر از آن گلهای سوسنی هیچ چیز دیگری را نمیدید، غرق گلها شده بود تا این که به ذهنش رسید که گلها را بچیند و به بدنش بیاویزد تا رنگ خاکی بدنش با زیبایی گلهای سوسنی کنار تپه زیبا شوند، او رنگ بدنش را دوست نداشت، هر رنگی را دوست داشت جز رنگ خاکی که مال خودش بود، اما پدر پاژن اجازه نداد تا پاژن برود کنار تپه و گلها را بچیند، پاژن لجباز قهر کرد و به این فکر کرد که چی کند تا پدر را راضی به این کار کند؟ به فکرش رسید که قهر کند و از پدر دور بشود، شاید این گونه پدر از مجبوری بپذیرد و او گلهای کنار تپه را بچیند، پاژن رفت، تا این که صدای تِک تِک پاهایش شنیده نمیشد، این کوچولوی چابک، باز لج کرده بود.
پدرش همچنان او را دنبال میکرد و با خود فکر میکرد، مگر میشود یکی از برگهای گل برایش لباس بسازد؟ گل بدون ساقه و ریشه چقدر توان دارد؟ چرا باید این بچه اینقدر بی گفت باشد.
پاژن هر صبح که با پدرش، به گردش و کار میرفت، این گونه لج میکرد و کار دست خودش میداد، اما امروز پدرش را خیلی عصبانی کرده بود، چون فرار کرده بود، پدر اول فکر کرد که شاید به پشت یکی از سنگتپهها خود را پنهان کرده باشد، تا پدرش بپذیرد که گلهای کنار تپهها را بچیند، دنبالش نکرد، گفت مدتی که پنهان باشد پس بر میگردد، اما او برنگشت و پدر مجبور شد دنبالش بگردد، او میگشت و صدا میکرد:
پاژن کجایی!!؟پاژن شب نزدیک است ماندن در بیرون خطر دارد.
اما خبری از پاژن نبود، پدرش به این فکر میکرد که چرا باید این بچه از رنگ بدنش بد ببرد، او میگفت که رنگ خاکی هم رنگ است و همهی رنگها زیبا است.
پاژن خیلی دور رفته بود، او دوست داشت هر چی میخواهد به دست بیاورد، او در انجام هر کاری که از مادر و پدر اجازه نمییافت لج میکرد و همه را میترساند تا مجبور بشوند و حرفش را قبول کنند، اینبار هم از این که پدر نگذاشته بود که گلهای کنار تپه را بچیند و به بدنش زینت بدهد تا رنگ بدنش زیبا بشود، خیلی عصبانی بود، نمیدانست چقدر پیش رفته است، آنقدر دویده بود و از سنگلاخهای کوهها عبور کرده بود تا پایش بین دو سنگ گیر کرده، درد میکشید و کسی آنجا نبود تا به کمکش بیاید، او بین سنگلاخهای کوهها گم شده بود و روز از نیمه گذشته بود، با خود فکر میکرد که اگر پدرش هم لج کند و دنبالش تا این کوههای دور نیاید تا صبح باید درد بکشد، او از تاریکی شب هم میترسید. نمیتوانست شب تنها در بیرون از خانه بماند، حتا شب بدون برادر کوچک نمیتوانست تا بیرون خانه برود. پاژن یادش آمد که مادرش گاه بیرون شدن از خانه برایش گفته بود مواظب خود باشد و از پدرش دور نشود، او به فکر رفت که اگر به حرف مادرش گوش میکرد حالا این جا گیر نکرده بود، هر چی تلاش میکرد تا پایش را از بین دو سنگ بیرون کند و به طرف پدر برود، نمیتوانست، در همین گاه بود که صدای پدرش به گوشش رسید، پدر صدا میزد:
پاژن کجایی؟ پاژن صدای مرا میشنوی؟
پاژن با خوشحالی بلند فریاد زد:
– من اینجا هستم.
پدر از بین سنگلاخهای کوهها او را یافت و از بین دو سنگ پایش را بیرون کشید، پاژن به پدرش گفت دیگر این کار را نمیکند، اما پدر در جواب چیزی برایش نگفت و خاموش بود. آنها به طرف خانه میرفتند در بین راه دو جوجه خارپشت را دیدند که با هم جست و خیز دارند و بازی میکنند، پاژن از کاری که کرده بود پشیمان بود و زیاد ترسیده بود و پایش هم درد داشت؛ برای این که بداند پدرش با او قهر نیست، سر سخن را با پدر باز کرد و گفت
پدرجان ببین جوجه خارپشتها چقدر خوشحال اند و بازی میکنند.
پدرش گفت به خاطری آنچه را که دارند دوست دارند، دوست داشتن هر کس را خوشحال میکند، آنها از رنگ خاکی بدنشان که به رنگ کوههای زیبا هستند لذت میبرند.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2551