وه لاله ره قسم دادم

12 سنبله 1403
8 دقیقه
وه لاله ره قسم دادم

نویسنده: ایشر داس

 

آن روز بوی عطر خاک و گاه گِل، در فضای حویلی ما، در گذر بارانه، عشوه می‌کرد همان عطری که آدم را در فصل بهار مست و شاداب می‌کند. خواهرهایم و زنان کاکاهایم همه مشغول پاک‌کردن، آراستن و آب‌پاشی بام خانه و پخت و پز بودند.
نخواستم از مادرم بپرسم که چه خبر است؟ سرگرم کارهای خانگی مکتبم بودم. ناگهان خواهرم سویم آمد و گفت:
«برخیز قلم و کتاب کتاب‌چه‌هایت را بردار، ام‌روز عمه تُلسی، برای مبارکی نامزدی برادرمان می‌آید. قصه خواهد کرد و تا سحر ساز و سرود خواهد بود».
خواهرم این را گفت و با شتاب سوی آشپزخانه رفت. من نیز قلم و کتاب‌چه‌ام را جمع کردم و با خوش‌حالی به‌سوی بام رفتم. در آن بلند‌گاه برای مردها چارپایی‌ها را کنار هم گذاشته بودند و برای زنان، قالین و دوشک‌ها را فرش کرده، بالشت‌های رنگارنگ و زیبا را کنار هم چیده بودند. پدر و کاکاهایم پیشاپیش بر چارپایی‌ها نشسته‌بودند و با هم بگو و بخند داشتند. چشمم به‌کوچه افتاد دیدم، زنی میانه‌سال و با دوزن جوان‌تر، سوی خانه‌ی‌مان می‌آیند . از لبه‌ی بام خیز برداشتم و صدا زدم:
«عمه جان آمد! عمه جان آمد!»
عمه تلسی از پیش و زنان دیگر از عقبش، با دهن پر خنده و بغل گشوده داخل حویلی شدند خواهرانم دویدند و پاهای عمه را لمس کردند، عمه آن‌ها را بغل کرد بر پیشانی‌شان بوسه زد. پدر و کاکاهایم پایین آمدند و عمه رپا خوش آمد گفتند و دوباره راه بام را پیش گرفتند. خواهرانم خوش‌آمد گویان، چادری‌ها و تحفه‌ها را گرفته و با خوش‌حالی داخل اتاق بردند. زمانی که به‌عمه رام رام گفتم و دستش را بوسیدم، مرا در آغوش گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه‌های گرمش کرد.
پس از لحظه‌یی، کاکایم لالا مهرچند، به‌عمه تُلسی گفت:
«خواهرجان خیلی شادمانیم که به خیر آمدی، آرزو داریم که بعد از رفع خستگی و نوشیدن چای، مثل همیشه قصه‌ شیرینی بکنی و ساز و سرودی مهربانی ورزی»!
عمه تُلسی با لب‌خندی که بس پرلطف بود، دستی به موهایش کشید و چادر کریمی رنگش را جابه‌جا کرد و گفت:
«سلامت باشی برادر گُلم! چی قصه کنم، ایشوریکتا، قصه‌ و افسانه هر کدام ما و شما را پیشاپیش نوشته کرده، خب حالا که شما دوست دارید قصه‌ی بشنوید این بار خاطره خودم را برای‌تان نقل می‌کنم، خاطره‌ای که تا کنون آن را در طول سال‌ها در سینه‌ام حفظ کرده‌ام»!
ناگهان همه یک‌صدا پاسخ دادند:
بیخی درست است بفرما، بفرمایید!
همه گوش به‌آواز نشسته‌بودند. من وسوسه داشتم که کجا بنشینم تا سخنان عمه را خوب‌تر بشنوم. بی‌درنگ به‌زانوهای پدرم تکیه کردم در واقع به‌کوه بابا تکیه کردم که مرا نیروی بیش‌تر می‌بخشید.
عمه تُلسی با نوشیدن اندکی آب سرد، گلو تازه کرد و راحت‌تر نشست و گفت:
«روزی به‌خانه ما مهمان آمده‌بود. برادرم کاکه چونی لال، که شما او را کاکه چونی صدا می‌کنید خانه نبود. مادرم مثل همیشه به‌دستم پول داد و مرا گفت برو زود از هندوگذر برفی، بغلاوه و سمبوسه خریده بیاور. چادری‌ام را سر کردم و از خانه بیرون شدم با خود فکر کردم اگر از راهی گذر پندت‌ها و سرای موتی به‌هندوگذر بروم تا از دکان لالا دمودور و لالا کان سنگهـ حلوایی سودا بخرم، راه طولانی خواهد شد، نشود که مهمان بدون نوشیدن جای برود چه به‌تر که از راهی (تنگی دیوان) که راه خیلی کوتاه بود، بروم.
(تنگی دیوان) فضای خیلی ترس‌آور وهیبت‌ناک داشت از این رو آن وقت‌ها دخترها و زنان جوان، به‌تنهایی از آن کوچه رفت و آمد نمی‌کردند .کوچه‌ی خیلی تاریک و تنگ و بوی‌ناک بود. خیر! توکل به‌ایشوریکتا کرده، روان شدم. (تنگی) را که عبور کردم متوجه شدم که از سوی مقابل لالا مشکی عکاس، می‌آید. راست بگویم از او نه تنها هیچ خوشم نمی‌آمد بل که از او متنفر هم بودم. همان بیت‌های را که برایش ساخته‌بودند، هرگز دوست نداشتم و هیچ‌وقت آن‌ها را نخوانده‌بودم. مشکی عکاس که به‌نزدیکم رسید، سرفه کرد. به‌خود نگرفتم، اما زمانی که از کنارم رد می‌شد دوباره بلندتر سرفه کرد که حس کردم سرفه‌هایش معنادار است. از این حرکت زشت او سخت ناراحت شدم و اندکی هم ترسیدم، چرا که کوچه خالی بود و من در درون کوچه تنها بودم. در دلم هزار گپ می‌گشت و بیم سراپایم را فراگرفته بود. ترسیده‌بودم. زبانم لال شده‌بود، چیزی نگفتم. زود زود و با عجله گام ‌برداشتم، در مسیر راه پس از سلام علیک به (ماما دوست محمد) که مقابل خانه‌ی (لالا گنگاویشن صراف) دکان بقالی داشت، گذشتم و سوی هندوگذر راهم را چپ کردم . بعد از خرید سودا، خود را به‌خانه رساندم . از این که مشکی عکاس سوی من سرفه معنادار کرده‌بود، اعصابم بسیار خراب و قلبم ناراحت بود .
بعد از رفتن مهمانان، فورا چادری سر کرده، رفتم گذر سنگ‌تراشی تا در سماوات صفر علی هزاره، که مرکز جمع‌شدن کاکه‌های کابل بود (کاکه چونی) را از این ماجرا باخبر سازم .
در این جا پدرم سخن عمه تُلسی را بریده و گفت:‌
«خواهرجان تا جایی که من خبر دارم خودت خدا بیامرزد (صفر هزاره) را راکهی بسته می‌کردی».
عمه تُلسی با سرفرازی پاسخ داد: بلی هان. او با ما آب و نمک خورده‌بود، او و کاکه چونی یک‌دیگر را از سال‌ها برادر خوانده بودند. مرد میدان بود از کاکه‌های مشهور کابل بود، در خیر و خیرات دست باز داشت از به‌ترین‌های روزگارش بود.
یکی از کاکایم که می‌خواست تا قصه از هم نپاشد، بی‌درنگ گفت: «خواهرجان! سماوات صفر هزاره رفتید یا خیر؟».
عمه تُلسی خود را کمی مرتب کرده پاسخ داد:
«بلی رفتم. یکی دوباره از بیرون داخل سماوات را که در واقع یک‌کافه فرهنگی گونه بود نگریستم، ولی چونی را ندیدم. صفر هزاره که مرا دید بیرون شد در حالی که پیاله چای در دستش بود، با مهربانی پرسید:
خواهرک خیریت اس؟ چرا پریشان هستی؟ گفتمش کاکه‌چونی را کار داشتم. گفت کاکه رفته شیوه کی، دود کردن. مگر خیریت اس پریشان معلوم می‌شوی، بگو چه گپ اس؟ چه شده؟. من هم که برادرت هستم.
بدون درنگ قصه‌ی سرفه‌کردن مشکی عکاس را برایش بازگو کردم.
صفر هزاره یک‌سره عاصی و کفری شد. غُرید و مثل مار به‌خود پیچید و با شدت پیاله چایش را به‌زمین زد و گفت:
اوه اوه دیگران را مار می‌گزد ما را قانغوزک! دیگران پلنگ می‌خورد و ما را روباه گک! مشکی عکاس سوی خواهرم سرفه کرده! مگر من مرده باشم. ای ده قبر بابایش…. برو خواهرک تو خانه برو این گپ را به‌من بسپار، من می‌دانم که با مشکی چه کنم».
شام که کاکه‌چونی خانه آمد از حادثه خبر شده‌بود. سخت عصبانی و خشم‌گین به‌نظر می‌رسید. بالاخره ‌گفت:‌
«سه‌بار دکانش رفتم، نبود ورنه هموجه سرش را در پایش می‌ماندم. در خانه‌اش نیست، کدام جای پُت شده!. تمام شهر خبر شده که مشکی عکاس چه بد کرده ! حالا هم که از پیش دکان ماما دوست‌محمد تیر شدم، ماما صدا کرده گفت: کاکه حوصله کو. چرا حوصله کنم؟ تُلسی‌جان! ده‌دفعه ترا گفتیم بیرون که می‌شی قمه را در کمرت بسته کو. همو وقت می‌زدیش و خون‌هایش را بد باد میکردی». من خموش بودم.
فردا چاشت که کاکه‌چونی خانه آمد و گفت:‌ غنی بچه‌ی پیرو رنگ‌مال احوال فرستاده که لالا مشکی تنها نیست در تجارت شریکم است. مثل برادرم است. من هم دوباره برایش احوال فرستادم که دستت تا لندن آزاد. اگر صفر هزاره، را یک‌صدا کنم قلعه هزاره‌ها و چاردهی به‌کابل می‌ریزند و ملک را روده خواهد گرفت، اما من این کار را نمی‌کنم، خودم به‌تنهایی خود، مشکی را طوری سبق بدهم که دیگر جرأت نکند که سوی خواهر کسی سیل کند .
شام، ماما دوست‌محمد بقال، هم‌راه با چاچه گنگاویشن صراف، به‌خانه‌ی ما آمدند. کاکه‌چونی را به‌خویشتن‌داری دعوت می‌کردند، می‌گفتند خوب نیست میان دونفر هندو جنگ شود. ماما دوست‌محمد گفت:
ام‌روز وکیل‌صاحب کاکا سیاه چپ در ختم نماز چاشت در مسجد ملا محمود با من صحبت کرد و از جانب‌داری غنی بچه پیرو رنگ‌مال از لاله مشکی عکاس یاد کرد و از رویارویی احتمالی او با کاکه‌صفر هزاره. من طرف‌دار این گپ نیستم چاچه گنگا هم نیست مشورت می‌دهیم تا موضوع از راهی صلح و صفا حل کنید».
من که به‌کوه بابا تکیه داشتم فورن پرسیدم: «عمه جان! ای وکیل‌صاحب جلد سیاه داشت یا چپه ملاق می‌زد؟».
عمه تُلسی جرعه‌‌ای از آب نوشید و پاسخ داد: جان عمه! نه جلد سیاه داشت نه چپه ملاق می‌زد. بل که کفتر باز بود . یکی از کفترهای او بال راستش سفید و بال چپ‌اش سیاه بود وقتی که به‌هوا می‌پرید و وکیل‌صاحب دانه می‌انداخت کفتر چپه ملاق زده می‌آمد و دانه می‌خورد و کاکا وقتی که ورقی را امضاء و مهر می‌کرد واضح خوانده می‌شد سیاه چپ ملاقی». برایم زیاد شگفت‌آور بود؛ عمه تُلسی چادر گاچ کریمی‌اش را مرتب کرده با دست‌مال ابریشمی هراتی عرق پیشانی‌اش را سترد و ادامه داد:‌
«روز بعد کاکه‌چونی احوال آورد که از سه‌روز مشکی در خانه‌اش پُت است و در جای او غنی بچه پیرو رنگ‌مال گپ می‌زنه. ما چند نفر در سماوات صفر هزاره جمع شده‌بودیم چاچه گنگا صراف، ماما دوست‌محمد و صفر هزاره و غنی بچه پیرو رنگ‌مال. این فیصله قبول کردید چون روز جمعه در درگاهِ پیر رتن ناتهـ باغبان کوچه کابل، سات سنگ جماعت یک‌جا می‌شوند، مشکی عکاس هم خواهد آمد فیصله بزرگان را قبول خواهیم کرد.
عمه تُلسی نفس عمیقی کشید و گفت:‌ «روز جمعه در درگاهِ پیر رتن ناتهـ باغبان کوچه زودتر رفته‌بودم با زن‌های دیگر در سیوه (خدمت در درگاه پیر رتن ناتهـ) سهم گرفتم همه با شگفتی و حیرت سویم می‌دیدند و از این که شهر را شور داده‌بودم همه شگفت‌زده بودند. همی که توپ چاشت صدا زد، آمد آمد مردم شروع شد. در درگاه زیر درخت شاه‌توت را برای مهمان‌ها فرش کرده بودند. لالا مانک چند مشهور به‌کاکه‌نقره با علاقمندی به‌جوان‌ها هدایت می‌داد که چی کنند. ماما دوست‌محمد با چهره‌ب نورانی‌اش و وکیل‌صاحب کاکا سیاه چپ ملاقی بالا نشسته بودند. پس از درنگی مشکی عکاس، هم‌راه با غنی بچه پیرو رنگ‌مال آمدند، یکی دوتای دیگر هم هم‌راه‌شان بودند. غنی چون تاجر بود زندگی خوب داشت دریشی بر تن و نکتایی زده‌بود. چاچه گنگاویشن صراف مانع ورود مشکی عکاس به‌سات سنگ شد گفته بودش خوب‌ست پسان بروی، سپس کاکه‌چونی که مثل درخت چنار شمالی راه می‌رفت، داخل شد. پهلوی راستش کاکه صفر هزاره پیش گام بود تو گویی صخره‌ی برهم ناشدنی در راه است. در بغل صفر جان یک‌سبد گل‌های گلاب و به‌مقداری زیاد میوه‌ی تازه بود. لالا شیو داس کوچهر را صدا کرد: بیادرزاده! گل‌ها را نذر پیرصاحب کو و میوه‌ها را در نذر ام‌روز درمسال یک‌جا کن! با فروتنی و خلوص از بیرون دَر دودسته احترام کرد و کنار مهمان‌ها زیر درخت شاه‌توت نشست و صدا کرد روی‌سیاه‌ها دور دور غم‌بور بزند اگر ام‌روز فیصله نشد فردا در باغ هندو در شیوه کی جنگ است مرد از نامرد جدا خواهد شد و باغ ره روده خواهد گرفت. تُلسی خواهرم است، جایی که من باشم کاکه‌چونی ره صدسال صبر است».
زن‌ها و دخترهای جوان همه دورم جمع‌شده بودند و همه با هم به‌بیرون می‌نگریستیم. مردهای که در سات سنگ اشتراک کرده‌بودند پنجره ارسی‌ها را بلند کرده، با بی‌صبری به‌درخت شاه‌توت می‌نگریستند که در سایه‌ی آن سرنوشت لاله مشکی عکاس رقم می‌خورد.
چاچه گنگاویشن صراف، کاکه نقره، ماما دوست‌محمد و وکیل‌صاحب سیاه چپ ملاقی به‌این باور بودند که حق طرف کاکه‌چونی و صفر هزاره است باید در فیصله این را مدنظر گرفت.
وکیل‌صاحب کاکا سیاه چپ ملاقی، صفر هزاره را به‌خویشتن‌داری دعوت کرد و گفت: ما چند نفر به‌این فیصله رسیدیم که لاله مشکی عکاس از تُلسی‌جان خواهر ما و شما عذر بخواهد!
کاکه‌چونی رندی کرده، زوتر از صفرهزاره گفت: او دروغ گوست از سه‌روز در خانه‌اش پت‌شده‌بود، چرا بیرون نشد. خونم در جوش است یک‌روز به‌دنیا آمدیم یک‌روز هم می‌میریم، اما ماندنی او نیستم.
کاکه نقره، چاچه گنگاویشن صراف و ماما دوست‌محمد باهم پُچ پُچ کردند. غنی بچه پیرو رنگ‌مال گفت: مشکی‌جان تنها نیست! او شریک من در تجارت است به‌من مثل برادر است شما می‌فهمید که دستم در حکومت دراز است. ناگهان صفر هزاره با خشونت بانگ برآورد: او بچه رنگ‌مال! دور دور غم‌بور بزن. درگاه است درمسال است خانه خدا است پخچ گپ بزن! ورنه همین‌جا برایت نشان خواهم داد که برادری هزاره یعنی چی! و با خروش ادامه داد : بگذارید مه فیصله کنم. همه نگران و وارخطا سوی او دیدند و دَور او جمع شدند که نشود با قمه‌اش بالای مشکی حمله کند. با او سرگوشی کردند و در آخر گفتند: هان درست است درست است!
صفرهزاره از جایش بلند شد و گفت: از خاطر شما ریش سفید‌ها و از خاطر درمسال که مکان پاک و مقدس است، حوصله کردیم! شیطان را لاحول کرده برای‌تان می‌گویم که لاله مشکی به‌پیر و پیشوای خود قسم بخورد که از نیت پاک سرفه کرده بود؟!
سکوت در درگاه‌ِ پیررتن ناتهـ سایه‌افگنده‌بود! درخت شاه‌توت برای ابراز گواهی قد راست کرده‌بود. برگ‌هایش خموشانه حادثه را مسجل می‌‌کردند. چاچه گنگاویشن صراف و کاکانقره سوی مشکی نگاه و گفتند: ما هم به‌همین باوریم.
لاله مشکی عکاس نگران بود! تردید داشت. توان نداشت از این که سوگند بخورد یا نه! غنی بچه پیرو رنگ‌مال برایش گفت نترس! سرت کسی به‌زور کاری کرده نمی‌تواند! من هستم. خوب فکر کو!
سرانجام لاله مشکی عکاس بلند شد و سوی پرجنگ (محراب) درگاه‌ِ پیر رتن ناتهـ سر پایین آورد و دودسته احترام کرد و با صدای بلند گفت: می‌خواهم خاطر همه شما را راحت کنم. من به (هر سری ناتهـ جی) قسم می‌خورم که نیت بد و فکر بد، به‌تُلسی خواهرم نداشتیم و ندارم!
همه ذوق‌زده و شادمان شدند و نفس راحت کشیدند! بزرگ‌ترها او را ستایش کردند و برایش کف زدند .

پدرم و کاکاهایم شگفت‌زده شده و به‌دوستی و برادری آن زمان مرحبا می‌گفتند. عمه تُلسی در حالی که تبسمی بر لب داشت نگاهی محبت‌آمیز و تحسین پدر و کاکاهایم را با مهربانی پاسخ داد.
لحظه‌ی بعد خانم کاکایم دولکی را نوازش کرد. ستاره‌ها هنوز دیده فرونبسته بودند که عمه تُلسی در راگ مالکونس در مقام سحری آواز ملکوتی‌اش را برآورد:
ګل دی په زلفوباندی قطار دی..
دواړه چشمان دی محبوبه ګل د انار دی.. توبه توبه.
پایان

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2465


مطالب مشابه