مریم

5 دلو 1402
6 دقیقه
مریم

نگارنده: سیامک هروی

 

مریم دستمال سبز چهارخانه‌ای زیر گلو بسته بود، دست‌هایش را بر زانوها حلقه کرده بود و با گذاشتن سر بر روی آن‌ها، به دستان پدر که سبد می‎بافت، نگاه می‌کرد. پدر بعد از خوردن ماست با نان، بساط سبد بافی‌اش را بر پا کرده بود و بدون این‌که حرفی بزند با کلک‌های لرزان، چوب‌ها را لایه به لایه می‌خزاند و عنکبوت‌وار می‌تنید. می‌تنید و گاهی مکث کوتاهی می‌کرد و سبد را بالا می‌گرفت و پیش چشمش دوری می‌داد، به بافت‌های آن نگاه می‌کرد و اگر می‌دید بافتی بزرگ‌تر از دیگر بافت‌هاست با سر انگشتان آن را هم‌گون می‌کرد و بعد تنیدنش را از سر می‌گرفت.

چراغ نفتی را به‌روی کاسه‌ی سفالی وارونه‌ای که لبه‌‌ی آن ماست خشکیده‌ای داشت، گذاشته بودند تا نور بیش‌تری را برای پیر مرد بتاباند. شعله‌ی چراغ، زرد و لرزان بود و به‌سختی اتاق را روشن می‌کرد. پیرمرد بعد از این‌که چوبی را می‌بافت و اضافه‌ی آن را با چاقوی تیزش می‌برید و سر آن را در آخرین لایه فرو می‌برد؛ دست دراز می‌کرد و از کنارش، چوب دیگری‌ برمی‌داشت و یک‌بار آن‌ را در روشنی چراغ می‌چرخاند و بعد از اطمینان از هم‌زاد و هم‌تراز بودنش‌ با چوب‌های تنیده شده، سر آن را می‌گرفت، تاب می‌داد و به نرمی در پشت تیر پایه جابه‌جا می‌کرد. او از این پایه به آن پایه چوب را می‌خزاند، می‌بافت و دیوار سبد را بالا می‌برد.

اتاق با گلیم رنگ و رو رفته‌ای فرش شده بود که قد و تنی برای پوشانیدن همه‌ی کف آن نداشت. در بالابلند اتاق رخت‌خوابی قرار داشت که از بغل آن گوشه‌ای از لحاف سرخ‌رنگی بیرون‌ زده بود و در بالای رخت‌خواب تاقی بود که از آن پرده‌ی سفیدرنگ چرکینی آویخته شده بود. گوشه‌های پرده،‌ خامک‌دوزی شده بودند که در گوشه‌ی پایینی سمت چپ آن با حروف درشتی «تبریک» نوشته شده بود. در سمت چپ اتاق، از کلکین کوچکی با شیشه‌ی ترک برداشته‌، فقط تاریکی از بیرون به داخل می‌ریخت و انارهایی که از سقف آویزان بودند بسان گلوله‎های معلق سیاه‌رنگی می‌نمودند.

مریم گاهی به پدر و گاهی به سایه‌ی پدر که بر روی دیوار با لرزش شعله‌‌ی چراغ، با هم می‌لرزیدند و می‌خمیدند و کوتاه و دراز می‌شدند، نگاه می‌کرد و حالش از نوری که از سوراخ‌های سبد نیمه‌کاره بر دیوار می‎تابید و می‌چرخید و تند تند بر روی دیوار می‌دوید و می‌پاشید، برهم می‎خورد.

پیرمرد چندین‌بار خواسته بود چیزی بگوید؛ اما حلق و گلوی خشک او نگذاشته بود دهن باز کند و مریم که باید می‌رفت برای پدر چای دم می‎کرد، اسیر سایه‌ی پدر بر روی دیوار شده بود. دیری می‌گذرد تا پیرمرد گلو صاف می‌کند و «آب» می‌گوید. مریم تکانی می‌خورد و از جا می‌پرد و تاس را از کوزه‌ی پشت در آب می‌کند و به‌دست پدر می‎دهد. پدر جرعه‌ای می‌نوشد و تاس را به دختر می‌دهد:

«خیر ببینی بابا!».

مریم چیزی نمی‌گوید، تاس را می‌گیرد، می‌برد و بر سر کوزه می‎گذارد و برمی‌گردد؛ اما این بار نمی‌نشیند، می‌رود و دراز می‌کشد و آهسته سرش را بر روی بالش می‌گذارد و دوباره محو تماشای گیرودار سایه‌ی پدر و سبد بر روی دیوار می‌شود.

«مریم!».

مریم سر از روی بالش بالا می‌کند، به پدر نگاه می‌کند و لب از لب جدا نمی‌کند.

«امشب بوی ننه‌ات در اتاق پیچیده است، می‌فهمی؟».

مریم چیزی نمی‌گوید و آرام سرش را واپس بر روی بالش می‎گذارد.

«پرسیدم می‌فهمی؟!»

مریم لام از کام جدا نمی‌کند و پیر مرد گویی با خاموش‌بودن او عادت داشته باشد، اعتنایی نمی‌کند:

«بوی بهی است، می‌فهمی!».

مریم نگاه به سقف می‌لغزاند و چشمش به‌‌جای خالی شاخه‌ی بهی می‎افتد. و پیر مرد مثل این‌که سؤال ناپرسیده‌ی مریم را فهمیده باشد، می‎گوید:

«ها افتاد…! وقتی تو رفتی برای گاو علف بندازی، شاخه افتاد…؛ بهی‎ها را ورداشتم و در کاسه گذاشتم…؛ بهی دوماه بیش‌تر دوام ندارد، می‎گندد…؛ از پنج تا یکی خراب شده بود…؛ چرا نخوردی و گذاشتی خراب شوند، بردار و بخور! چرا نمی‌خوری…! من دندان بهی‌خوردن ندارم که نمی‎خورم…؛ در کاسه گذاشتم…؛ برو و بردار و نوش جان کن! می‌دانی هر وقت بوی این‌ بهی‌ها بالا می‌شود دست و پایم مثل تازی می‎لرزند و به‌ یاد ننه‌ات می‌افتم که دامن‌دامن از درخت‌های باغ، بهی می‎چید و می‎آورد در تاق اتاق می‌ریخت».

پیرمرد سکوت می‌کند و لحظه‌هایی درگیر چوبی می‌شود که کج و راست شدن و خمیدن را دوست ندارد. چوب بالاخره در زیر انگشتان او تسلیم می‌شود، می‌خمد و به‌ دور پایه می‌تند.

«بابا، این سبد را برای ننه‌ات می‌بافم…؛ برای میوه‌چیدن اوست. بار پیش که در دامنش بهی ریخته بود و دو دسته دامنش را محکم گرفته بود، نیفه‌هایش از زیر معلوم شد. خیلی برایش خندیدم…؛ گفتم زن قباحت دارد. چشم بیگانه بر تنبان تو می‌افتد…! او هم خندید و بهی‌ها را بر روی زمین ریخت و دامنش را تکاند. ننه‌ات چه مربایی از بهی درست می‌کند؛ نپرس!».

مریم چشمانش را می‌بندد و مادر را با دامن پر از بهی می‌بیند و پیرمرد که می‌داند فرزند را به‌ یاد مادر انداخته است در سکوت می‌تند، و اما این تنیدن و سکوت دیری دوام نمی‌آورد و خیال مریم با صدای پدر برهم می‌خورد:

«مریم، حسودی تو نشود، ننه‌ات را تعریف می‌کنم، مربای دست تو هم مزه‌دار است…؛ اما در کار ننه‌ات نمی‌دانم چه رمز و رازی است، مربای دست او چیز دیگری است…؛ دست شیرینی دارد…؛ خودش شیرین است که مربای او مزه‌دار و شیرین است…؛ هههه…؛ نه از شوخی که بگذرم هرچه او می‌پزد مزه‌دار است…؛ می‌فهمی وقتی گرسنه و تشنه از کار می‌آیی و زنت سفره را پیش رویت هموار می‌کند و کاسه‌ی اشکنه را با پیاز و تاس آبی پیش دستت می‌گذارد و می‌گوید بخور مرد! جایی‌که این‌ها می‌رود درد و بلا نرود؛ چه لذتی دارد!».

پیرمرد چُپ می‌شود و گلویش را بغضی می‌فشارد؛ اما زود بر خود مسلط می‌شود و می‌گوید:

«مریم، می‌فهمی اشکنه با مهربانی می‌فارد».

مریم سرش را اندکی از روی بالش ته می‌لغزاند و چشم‌هایش را قدری می‌گشاید، نور زردرنگی به‌درون چشم‌هایش می‌ریزد و مادر از نظرش محو می‌شود. فوری چشم‌هایش را می‌بندد تا مادر باشد و نرود؛ اما او نیست و رفته است.

«می‌فهمی من و ننه‌ات سی‌وسه سال و هفت‌ماه و ده‌روز است که با هم زندگی می‌کنیم؛ ما از زن و شوهربودن هم گذشتیم…! ما گوشت و پوست هم شدیم…؛ برایم چهار فرزند زایید. اولی، دومی و سومی را خدا گرفت و تو را گذاشت. تو هم که دختری؛ ‌چهارده‌ساله شدی…؛ می‌برندت…! خدا گذاشت؛ اما بنده‌هایش نمی‌گذارند. امروز نه، روز دیگر می‌برند…! در این دیار دختر که نهُ ساله شد می‌برندش…؛ خیر…؛ کار خداست…! از خدا گله ندارم…! همین‌که ننه‌ات صبح آفتابه آب گرمی کنار دستم بگذارد، از خدا راضی‌ام، همین‌که ننه‌ات از زانوهای خود ننالد خدا را شکر گزارم…».

پیرمرد این را می‌گوید و به مریم نگاه می‌کند؛ انگار مریم به‌خواب رفته است. چشمانش بسته‌اند و حرکتی ندارند.

«بابا می‌شنوی؟».

نمی‌شنود.

«بابا!…».

بازهم نمی‌شنود. این بار پیرمرد صدایش را بالاتر می‌کشد:

«مریم، کجا رفتی؟».

مریم نمی‌شنود که نمی‌شنود. پیرمرد سبد را از روی زانویش پایین می‎گذارد، نیم‌خیز می‌شود و صدا در گلو می‌اندازد:

«مریم… چه شدی؟… کجا رفتی؟».

مریم تکانی می‌خورد و سراسیمه چشم‌ می‌گشاید و با وارخطایی می‎گوید:

«جایی نرفتم…؛ جایی نرفتم…؛ همین‌جا هستم!».

پیرمرد دو باره می‌نشیند، سبد را برمی‌دارد و کارش را از سر می‎گیرد.

«وقتی طفل بودی ننه برایت قصه می‌گفت؛ یادت هست؟»

و تا مریم می‌خواهد ها بگوید او ادامه می‌دهد:

«نخندی! اما وقتی برای تو قصه می‌گفت من هم دوست داشتم بشنوم، مرا هم با آن قصه‌ها خواب می‌برد…! قصه‌های او را دوست داشتم…؛ ننه‌ات انگار از پدر پدر قصه‌گو باشد، خیلی خوب قصه می‌گوید، هوش خوبی دارد، ذکی است…؛ قصه‌هایی زیادی در حافظه دارد…؛ قصه‌ی دختر پادشاه را به‌یاد داری؟».

مریم می‌خواهد بگوید: «ها!» به‌یاد دارم…؛ همه قصه‌هایش را به‌یاد دارم…؛ اما ننه مرده است…؛ دیگر ننه‌ای نیست! او خیلی وقت است زیر خاک است…؛ می‌خواهد از پدر بپرسد که مگر تو هر جمعه سر قبر او نمی‌روی و با چشمان پر از اشک برنمی‌گردی که حالا می‌گویی ننه قصه‌گوست، قصه‌هایش را دوست داری؛ اما آه می‌کشد و لب از لب نمی‌جنباند.

«می‌دانی این سبدبافی را هم از ننه‌ات یاد گرفتم…! وقتی با هم عروسی کردیم مطبخ را پر از سبد کرد. سبد پیاله و بشقاب، سبد کاسه و نیم‌کاسه، سبد نان و دسترخوان، سبد سبزی و میوه…، چه که نبافت».

مریم می‌خواهد بگوید بابا دروغ نگو…! ننه‌ام اصلن سبدبافی را تا آخر عمر هم یاد نگرفت..؛. یک‌بار که کوشش کرد چیزی ببافد، نشد و تو آن‌قدر برای سبد کجی که بافته بود، خندیدی که دیگر شوق سبدبافی نکرد؛ اما نمی‌گوید.

«مریم تو چه، سبدبافی را دوست داری؟».

می‌خواهد بگوید: ها بابا دارم؛ اما صدایی از گلویش به‌در نمی‌شود.

«بابا یاد بگیر! خانه‌ی شوهر که رفتی به‌دردت می‌خورد…! کاسه و نیم‌کاسه‌ات جمع می‌شود، زندگی‌ات آراسته می‌شود».

پیرمرد این‌ را می‌گوید و سکوت می‌کند. سبد را چرخی می‌دهد و لحظه‌هایی به آن‌ نگاه می‌کند و ناگهان سر به راست و چپ دور می‌دهد و می‌گوید:

«مریم، این بوی بهی امشب رها کردنی نیست».

مریم نفس نرمی می‌کشد و زار به پدر نگاه می‌کند. می‌خواهد بگوید که بابا بگو بگو…! می‌دانم چیزی در دلت ته و بالا می‌رود؛ اما جرأت گفتنش را نداری؛ اما نمی‌گوید و همان‌طور زار به پدر نگاه می‎کند و پدر مثل این‌که دل فرزند را خوانده باشد، ناگهان با یک جمله دنیا را برهم می‎ریزد:

«بابا امروز مراد آمده بود».

مریم ناگهان جستی می‌زند و دو زانو می‌نشیند:

«خوب آمده بود که چه؟».

پیرمرد به من‌من می‌افتد:

«بابا…! آمده بود…؛ آمده بود و می‌گفت…؛ می‌گفت نامزد خود را عروسی می‌کنم و می‌برم…؛ بابا تو را می‌برند…؛ تو را تا عاقبت نگه داشته نمی‌توانم…! دختر، مال مردم است…! امروز نه فردا می‌برند…؛ تو را می‎برند…؛ می‌برند دخترم…! تو هم که بروی بهی‌ها همه می‌گندند…؛ من دندان بهی‌خوردن ندارم…؛ مراد باغ و زمین ندارد و تو انار و بهی را دوست داری…؛ بابا تو دل نینداز، من هر تیرماه برایت انار و بهی می‎فرستم».

مریم ناگهان خود را در گوشه‌ای پرتی بدون پدر می‌بیند. دل می‎اندازد و لب‌هایش می‌لرزند:

«و تو گفتی خوب است بیا مریم را ببر!».

پیرمرد چشمانش را می‌بندد و جوابی نمی‌دهد.

«بابا برایش می‌گفتی که غیر از مریم کسی را نداری…؛ می‌گفتی که تنهایی…! می‌گفتی که همین حالا مریم رونده نیست…! من جایی رفتنی نیستم…؛ تو را رها کردنی نیستم!».

پیرمرد جوابی نمی‌دهد. دستانش یارای تنیدن را از دست می‌دهند. سبد را کنار می‌گذارد. قدری پس می‌خزد و خودش را بر دیوار رها می‎کند. پشت او نرم بر دیوار می‌چسبد و تن و سایه‌ی‌ او درهم می‌خزند و او بی‌سایه می‌شود. لحظه‌هایی می‌گذرد تا دست او بالا می‌رود و قطره‌ی اشکی را که از چشمش در حال غلتیدن است پاک می‌کند و بعد با صدایی که خودش هم نمی‌شنود، می‌گوید:

«بابا تو غم مرا مخور! تنها نیستم…! ننه‌ات این‌جاست…! ما سی‌و سه‌سال و هفت‌ماه و ده‌روز شد که با هم هستیم».

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1572