آن شکفته در پاییز

1 میزان 1402
2 دقیقه
آن شکفته در پاییز

به مناسبت زادروز حسین منزوی، استاد غزل معاصر پارسی

 

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد

که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظۀ دیدارت

شروع وسوسه‌‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌ پیشه بهانه‌ اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌ انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

***

زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود

كه بر صحيفه‌ی تقدير من مسوّد بود

زني كه مثل غزل‌هاي عاشقانه‌ی من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قيد زمان و مكان رها مي‌كرد

اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود

به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم

ميان آمده و رفتگان سرآمد بود

زني كه آمدنش مثل “آ”ي آمدنش

رهايي نفس از حبس‌هاي ممتد بود

به جمله دل من مسنداليه “آن‌زن”

…و “است” رابطه و “باشكوه” مسند بود

زن جوان نه همين فرصت جواني من

كه از جواني من رخصت مجدد بود

ميان جامه‌ی عرياني از تكلف خود

خلوص منتزع و خلسه‌ی مجرد بود

دو چشم داشت دو “سبز – آبي” بلاتكليف

كه بر دو راهي “دريا – چمن” مردد بود

به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!

زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود

***

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس

دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار

دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری – همان نه گرم و نه سرد

دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس

دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق

دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس

دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل

دوباره طنطنه‌ی کاروان طنین جرس

نگویمت که بیامیز با من اما، آه

بعید تر منشین از حدود زمزمه رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم

که یا بسامدش این عمرها نیاید بس

کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون

قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس

برای یاختن آن به راه آزادی است

اگر نکوفته ام سر به میله های قفس

***

کنون پرنده‌ی تو – آن فسرده در پاییز

به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود

منی که زیسته بودم مدام در پاییز

 

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم

که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار

کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی

که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی

بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

تو آن دیاری، آن سرزمین ِ موعودی

فضای تو همه از جاودانگی لبریز

شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل‌ها را

من از تو باز نمی‌گردم ای دیارِ عزیز!

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=782


مطالب مشابه