سیاه‌بخت

23 ثور 1403
4 دقیقه
سیاه‌بخت

نویسنده: عبدالرحمن عزام

این دومین‎بار بود که دست به ماشه می‎برد. با آن‎که از بار نخستِ دست‌به‌سلاح‌بردنش، سال‎ها می‎گذشت؛ اما گویی همین‎دم بود که به استقبال عروسی «موسی»، دست به تفنگ برده بود تا شور و شادی خود را از دهان برنو پدرش فریاد زند؛ این‎بار اما، این آوای غم است که از لوله‌ی تفنگ وی فریاد می‎شود تا در هوا بپیچد و رعد شود و بغرد و برق شود و بجهد و بغضِ دلِ آسمان بترکد و اشکِ ابر، سیل شود و بنیادِ بنیانِ «باران» از بن برکند و تیشه شود و ریشه‌ی «هستی» از خاک برکشد و آهِ او، دامنگیر «دلدار» گردد.
ده سال پیش هنگامی‎که دلدار به هدف خواستگاری، دروازه‌ی سرای پدرش را دق‎الباب کرده بود، «فرخنده» فکرش را نمی‎کرد که سرانجام دست از زندگی بشوید و در پی مهر پایان‌گذاشتن بر بازی زندگی باشد. زندگی‎ای که فقط زنده‌بودن سهمش بود، درست بسان نامش که فرخنده بود؛ ولی هرگز روی فر و خنده به خود ندید.
«سیدال» در آن روز نتوانست تقاضای دلدار را رد کند و دست دخترش را به دست باران ندهد که خود می‎دانست هرگز برای زندگی دست دخترش را نمی‎طلبید؛ بلکه این‎بار سنگین قرض دلدار بود که پشت سیدال را دوتا کرده بود و سال‎ها نتوانسته بود از زیر بار آن برآید و بامدادی سبک‎بار از بستر به امید زندگی برخیزد و نفس راحتی بکشد؛ لذا باید یکی از دو راه را انتخاب می‎کرد؛ یا دست دخترش را به دست باران می‎داد و از زیر بار قرض پدرش بیرون می‎شد یا دست از دار و ندار خویش می‎شست و همه مال و منال خود را نصفه‎نیم‎بها می‎فروخت و آبرو، آب جو می‎نمود و دست به این و آن دراز می‎کرد و چندرغازی گرد آورده دو دسته تقدیم دلدار می‎کرد که نکرد و راه اول برگزید و دست دخترش به باران داد.
در این ده سال، هرگز فرخنده روی خوشی به خود ندید. از هفته‌ی اول که به خانه‌ی باران رفت، کلک ششم خانواده‌ی دلدار بود و هیچ‎گاه به دل هستی ننشست. او هر چه کرد، نتوانست رضایت خشو را جلب کند و بتواند بسان دیگران، سری میان سران باشد. باران نیز او را نخواست و هرگز به وی دل نداد و به همه چیز از چشم مادرش دید. سفید مادرش به نزد او سفید بود و سیاه مادرش سیاه. هیچ‎گاه به همسرش توجه نکرد و همیشه این مادرش بود که برای فرخنده شوهری می‎کرد تا او. حرف، حرف هستی بود و امر، امر او.
بارها فرخنده سفره‌ی دل نزد باران باز کرده بود و درد دل گفته بود و آه اندوه سرداده بود؛ اما فقط توجه باران به وی، همان شبی بود که سر به بسترش می‎گذاشت و بامداد با خروس‎خوان صبح، همه چیز فراموشش می‎شد و دوباره بر می‎گشت به جایی که بود.
فرخنده این‎بار اما بر آن بود تا این بازی را پایان دهد؛ هرچه بعد از او می‎شود، بشود. او نمی‎خواست این‎بار بسان بارهای پیشین، تمام رشته‎هایش پنبه شود و دستش رو شده و پیشاپیش، خشو درسش را بخواند و فشنگ از تفنگش بکشد و تلاش او، خط روی آب کند.
این‎بار، نه در پی هیمه رفته بود تا با داد و دود، هستی آگاه گردد و با پشنگ آبی، آتشش خاموش کند، و نه بر بامی برآمده بود تا دست دلدار خانه شود و او را در خود جای دهد و به‌جای سر، به پا فرود آید و نشود آن‎چه در پی شدنش باشد. این‎بار، همه‎چیز با نفیر تیر، تمام می‎شد. فقط، اندکی سفت و سخت می‎ایستاد و چانه سقفِ تفنگ می‎کرد و دل به دندان می‎گرفت و انگشت بر ماشه می‎فشرد و همه‎چیز تمام می‎کرد و تمام می‎شد.
«صنوبر» بارها او را از این اندیشه انداخته بود تا به‌جای کناررفتن خود از زندگی، راه دیگری برگزیند و به‌جای نخستش برگردد؛ اما فرخنده، هرگز نمی‎توانست به چنین خواسته‎ای دست یابد؛ چه زندگی مردسالار این مردم، او را مجال نمی‎داد تا نام باران از سر بردارد و به خانه‌ی پدر برگردد. این امر، برای او بدتر از مردن بود که می‎شد مرگ، آسان‎ترین راه و دست‎یافتنی‎ترین خواسته‎ای باشد که می‎توانست در این بیست سال زندگی‎اش به‌دست آورد. مرگ، نزدیک‎ترین راه برای رسیدن بود؛ طلاق اما، لکه‎ای بود که نه تنها دامن او، که دامنِ ایل و تبارش را می‎گرفت و مایه‌ی بدنامی همه خیل می‎گردید؛ آن‎هم اگر باران به چنین ننگی تن می‎داد و راه وی باز می‎گذاشت تا در پی سرنوشتش برود و خاکسترنشین خانه‌ی پدرش گردد.
نمی‎شد، پیشنهاد صنوبر، از دل گرم و بخت بلندِ خودش بر می‎آمد و او هرگز نمی‎توانست نیش هستی را بداند که عقرب‎گون، هر بام و شام بر جان فرخنده می‎نشست.
او باید تمام می‎شد و هستیِ خویش نیست می‎کرد؛ هرچه باداباد؛ مرگ یک‎بار و شیون یک‎بار.
او سرانجام بر خلاف خواسته‌ی خواهرش، به این خواسته تن داد. جان شیرین در کف خوان سخاوت کرد؛ پیشکش آبروی پدر و قربانی ننگ فامیل.
نیمه‌روز بود که آشفته از سرا و خانه به این و آن‎سو سرک کشید و پا به خالی راه گذاشت و کوچه‎ها را تا بلند دهکده سراسیمه راه رفت و از در و سرا گذشت و در انباری خانه‌ی پدر، دست به تفنگ برد تا تیر، مهمان مغز کند و دیگر سر به سودا ندهد و تن ملعبه‌ی ناکسان نکند. باشد تا آه او، دامنِ دلدار بگیرد و آغوش باران تهی کند و پُری چشم خشو، خالی. جای خالی او در دل «صنم»، با بود صنوبر و «مرجان» و موسی پر شود و سیدال دیگر پا پیش نگذارد تا میانجی جدال‎های زنانه‌ی زنِ خود و دلدار باشد و هربار، دست صنم و صنوبر بگیرد و ملامت به خانه برگردد.
فرخنده در آن روز، همه سوی کار خویش سنجیده بود. او درست هنگامی به مرگ تن داد که دستِ همه از وی کوتاه بود؛ چه دلدار با همسر و فرزندش، خانه خالی کرده و راه خانه‌ی «سردار» پیش گرفته بود تا اجاق کور خانه‌ی باران روشن کند و سیدال و صنم نیز، سر به سایه داده بودند تا گرمی داغِ تبِ تابستان را با سایه‎سار سقف از سر دور کنند که با صفیر تیر، به انباری رسیدند و تن سرد فرخنده، میان جویی خون، وارونه در خاک و خُلِ خانه افتاده بود.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2143


مطالب مشابه