نویسنده: عبدالرحمن عزام
این دومینبار بود که دست به ماشه میبرد. با آنکه از بار نخستِ دستبهسلاحبردنش، سالها میگذشت؛ اما گویی همیندم بود که به استقبال عروسی «موسی»، دست به تفنگ برده بود تا شور و شادی خود را از دهان برنو پدرش فریاد زند؛ اینبار اما، این آوای غم است که از لولهی تفنگ وی فریاد میشود تا در هوا بپیچد و رعد شود و بغرد و برق شود و بجهد و بغضِ دلِ آسمان بترکد و اشکِ ابر، سیل شود و بنیادِ بنیانِ «باران» از بن برکند و تیشه شود و ریشهی «هستی» از خاک برکشد و آهِ او، دامنگیر «دلدار» گردد.
ده سال پیش هنگامیکه دلدار به هدف خواستگاری، دروازهی سرای پدرش را دقالباب کرده بود، «فرخنده» فکرش را نمیکرد که سرانجام دست از زندگی بشوید و در پی مهر پایانگذاشتن بر بازی زندگی باشد. زندگیای که فقط زندهبودن سهمش بود، درست بسان نامش که فرخنده بود؛ ولی هرگز روی فر و خنده به خود ندید.
«سیدال» در آن روز نتوانست تقاضای دلدار را رد کند و دست دخترش را به دست باران ندهد که خود میدانست هرگز برای زندگی دست دخترش را نمیطلبید؛ بلکه اینبار سنگین قرض دلدار بود که پشت سیدال را دوتا کرده بود و سالها نتوانسته بود از زیر بار آن برآید و بامدادی سبکبار از بستر به امید زندگی برخیزد و نفس راحتی بکشد؛ لذا باید یکی از دو راه را انتخاب میکرد؛ یا دست دخترش را به دست باران میداد و از زیر بار قرض پدرش بیرون میشد یا دست از دار و ندار خویش میشست و همه مال و منال خود را نصفهنیمبها میفروخت و آبرو، آب جو مینمود و دست به این و آن دراز میکرد و چندرغازی گرد آورده دو دسته تقدیم دلدار میکرد که نکرد و راه اول برگزید و دست دخترش به باران داد.
در این ده سال، هرگز فرخنده روی خوشی به خود ندید. از هفتهی اول که به خانهی باران رفت، کلک ششم خانوادهی دلدار بود و هیچگاه به دل هستی ننشست. او هر چه کرد، نتوانست رضایت خشو را جلب کند و بتواند بسان دیگران، سری میان سران باشد. باران نیز او را نخواست و هرگز به وی دل نداد و به همه چیز از چشم مادرش دید. سفید مادرش به نزد او سفید بود و سیاه مادرش سیاه. هیچگاه به همسرش توجه نکرد و همیشه این مادرش بود که برای فرخنده شوهری میکرد تا او. حرف، حرف هستی بود و امر، امر او.
بارها فرخنده سفرهی دل نزد باران باز کرده بود و درد دل گفته بود و آه اندوه سرداده بود؛ اما فقط توجه باران به وی، همان شبی بود که سر به بسترش میگذاشت و بامداد با خروسخوان صبح، همه چیز فراموشش میشد و دوباره بر میگشت به جایی که بود.
فرخنده اینبار اما بر آن بود تا این بازی را پایان دهد؛ هرچه بعد از او میشود، بشود. او نمیخواست اینبار بسان بارهای پیشین، تمام رشتههایش پنبه شود و دستش رو شده و پیشاپیش، خشو درسش را بخواند و فشنگ از تفنگش بکشد و تلاش او، خط روی آب کند.
اینبار، نه در پی هیمه رفته بود تا با داد و دود، هستی آگاه گردد و با پشنگ آبی، آتشش خاموش کند، و نه بر بامی برآمده بود تا دست دلدار خانه شود و او را در خود جای دهد و بهجای سر، به پا فرود آید و نشود آنچه در پی شدنش باشد. اینبار، همهچیز با نفیر تیر، تمام میشد. فقط، اندکی سفت و سخت میایستاد و چانه سقفِ تفنگ میکرد و دل به دندان میگرفت و انگشت بر ماشه میفشرد و همهچیز تمام میکرد و تمام میشد.
«صنوبر» بارها او را از این اندیشه انداخته بود تا بهجای کناررفتن خود از زندگی، راه دیگری برگزیند و بهجای نخستش برگردد؛ اما فرخنده، هرگز نمیتوانست به چنین خواستهای دست یابد؛ چه زندگی مردسالار این مردم، او را مجال نمیداد تا نام باران از سر بردارد و به خانهی پدر برگردد. این امر، برای او بدتر از مردن بود که میشد مرگ، آسانترین راه و دستیافتنیترین خواستهای باشد که میتوانست در این بیست سال زندگیاش بهدست آورد. مرگ، نزدیکترین راه برای رسیدن بود؛ طلاق اما، لکهای بود که نه تنها دامن او، که دامنِ ایل و تبارش را میگرفت و مایهی بدنامی همه خیل میگردید؛ آنهم اگر باران به چنین ننگی تن میداد و راه وی باز میگذاشت تا در پی سرنوشتش برود و خاکسترنشین خانهی پدرش گردد.
نمیشد، پیشنهاد صنوبر، از دل گرم و بخت بلندِ خودش بر میآمد و او هرگز نمیتوانست نیش هستی را بداند که عقربگون، هر بام و شام بر جان فرخنده مینشست.
او باید تمام میشد و هستیِ خویش نیست میکرد؛ هرچه باداباد؛ مرگ یکبار و شیون یکبار.
او سرانجام بر خلاف خواستهی خواهرش، به این خواسته تن داد. جان شیرین در کف خوان سخاوت کرد؛ پیشکش آبروی پدر و قربانی ننگ فامیل.
نیمهروز بود که آشفته از سرا و خانه به این و آنسو سرک کشید و پا به خالی راه گذاشت و کوچهها را تا بلند دهکده سراسیمه راه رفت و از در و سرا گذشت و در انباری خانهی پدر، دست به تفنگ برد تا تیر، مهمان مغز کند و دیگر سر به سودا ندهد و تن ملعبهی ناکسان نکند. باشد تا آه او، دامنِ دلدار بگیرد و آغوش باران تهی کند و پُری چشم خشو، خالی. جای خالی او در دل «صنم»، با بود صنوبر و «مرجان» و موسی پر شود و سیدال دیگر پا پیش نگذارد تا میانجی جدالهای زنانهی زنِ خود و دلدار باشد و هربار، دست صنم و صنوبر بگیرد و ملامت به خانه برگردد.
فرخنده در آن روز، همه سوی کار خویش سنجیده بود. او درست هنگامی به مرگ تن داد که دستِ همه از وی کوتاه بود؛ چه دلدار با همسر و فرزندش، خانه خالی کرده و راه خانهی «سردار» پیش گرفته بود تا اجاق کور خانهی باران روشن کند و سیدال و صنم نیز، سر به سایه داده بودند تا گرمی داغِ تبِ تابستان را با سایهسار سقف از سر دور کنند که با صفیر تیر، به انباری رسیدند و تن سرد فرخنده، میان جویی خون، وارونه در خاک و خُلِ خانه افتاده بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2143