نویسنده سیامک هروی
بابا رنگ بر رخ ندارد، ميلرزد و مينالد:
«نه، نکن! بيا با هم مردانه گپ بزنيم.»
مرد کوري کاردي را در هوا ميچرخاند و ميگويد:
«براي تيمور بگو من کي استم، زودشو!»
بابا مينالد:
«به او کاري نداشته باش! پاي او را وسط نکش!»
«ميزنم، بخدا ميزنم وخونت را ميريزانم.»
بابا بار ديگر مينالد:
«نکن! از خر شيطان پايين شو و بيا با هم مردانهوار گپ بزنيم.»
مرد کور قهقهه ميزند و نزديکتر ميآيد و با کاردش در هوا چليپا ميکشد. سخت ترسيدهام و تمام اميدم به باباست، حس ميکنم تا او هست من هستم و دست آن کور به من نميرسد. اما تصور غلطي است چون مرد کور نزديک و نزديکتر ميآيد و کارد تيز او بر گردن بابا ميرسد، شاهرگ بابا را ميبرد و خون فواره ميزند. بابا آخ ميگويد و صدا ميزند: «اي نامرد!» و بعد کارد دو باره در هوا چليپا ميکشد و سينه و شانه بابا را ميدرد. بابا ميافتد و در يک چشم برهم زدن پر از خون ميشود، پاهايش را جمع ميکند و سرش را در ميان آنها فرو ميبرد و از حرکت ميماند. پشتم بر ديوار ميچسبد، گلويم خشکي ميکند و زبانم بند ميشود. مرد کور به سويم ميآيد و ميگويد:
«بيا که برويم!»
راه فراري ندارم، پشتم را بر ديوار ميکشم و پسپس ميروم تا به سهکنجي ميرسم. دست مرد کور دراز و دراز ميشود تا به من ميرسد. از گردنم ميگيرد و مرا مثل پر کاهي به هوا بلند ميکند و قهقهه ميخندد: «نروي، ميبرمت!» ميترسم و در اين لحظه صداي بابا را ميشنوم که ميگويد:
«تيمور ورخيز که قصابي ميرويم.»
مرد کور گم ميشود و بابا را در وسط اتاق ميبينم. به من نگاه ميکند، هيچ خوني از او جاري نيست. قدري آسوده ميشوم. ميگويد:
«ورخيز که ميرويم!»
حس ميکنم ننهام در آن سوي اتاق و درست در زير تاق مينالد. تا ميخواهم بپرسم که او را چه شده است بابا دو باره صدا ميزند:
«ورخيز!»
از جايم برميخيزم و به بابا نگاه ميکنم. گردن بابا خوني نيست و نشانه هيچ کاردي در او ديده نميشود.
«تيمور کرتيات را بپوش! بيرون سرد است.»
به سوي کرتيام که بر سر ميخ دم دروازه آويزان است، ميروم. آن را برميدارم و قبل از اينکه بپوشم به ننه نگاه ميکنم. سر ننه در زير لحاف است و مينالد. يک دستم را در آستين ميکنم که بابا ميآيد و دکمههاي کرتيام را ميبندد. بار ديگر به گردن او نگاه ميکنم؛ شاهرگش سياه ميزند و هر چند ثانيه حرکتي ميکند و آرام ميشود.
«بسته شد؛ برويم!»
او در کفشکن بوتهاي خود را ميپوشد و ميگويد:
«موزههاي خود را بپوش که ديشب برف باريده، خنک است.»
دست ديگرم را که در زير کرتي گير مانده است به سختي در آستين ميکنم و به دهليز ميروم. موزههاي پلاستکي من در تاق گذاشته شده است. آنها را برميدارم و ميپوشم. بابا دم دروازه دهليز ايستاده است و منتظر است تا بعد از خارج شدن من آن را ببندد. با گذشتن از در اتاق قدري پا سست ميکنم تا ببينم ننه هنوز مينالد؟ مينالد، صدايش را ميشنوم و بابا به محضي که دروازه دهليز را ميگشايد دانههاي درشت برف به داخل هجوم ميآورند و باد زوزه ميکشد. بابا ميگويد:
«قيامت است، قيامت شاخ و دمي ندارد.»
دستانم را در مقابل چشمهايم ميگيرم و از دروازه ميگذرم و بابا آن را ميبندد. زمين پر از برف است و باد دانههاي برف را در هوا ميچرخاند.
«کلاهات را بر سر کن!»
کلاه کرتيام را بر سر مياندازم و بند آن را در زير گلو ميبندم. بابا به من نگاهي ميکند و ميگويد:
«حالا خوب شد؛ برويم!»
بعد از چند قدم دوباره نيمنگاهي به مناندازد و ميگويد:
«در جاي پاي من پا بگذار؛ زمين نخوري!»
جوابي نميدهم. پا در جاي پاي او ميگذارم و در وهم مرد کور و شلاق باد به دروازه حويلي ميرسم. بابا ميگويد:
«بيا که در حويلي را هم ميبندم.»
بابا آن را ميبندد و در کوچه به راه ميافتد. در اين جا شر و شور برف و باد بيشتر است. باد صفير ميکشد و برفها را در هوا ميپيچاند و ميچرخاند، بالا ميبرد و پايين ميآورد و ناگه با خود ميبرد و لحظهي بعد صفير ديگري ميآيد و تکرار همان تکرار ميشود. هوا دميده و مه اندود است، ديدي نيست، راهي نيست و تنها برف و باد است و صداي خرپخرپ گامهاي بابا بر روي برف. شلاق برف و باد اشکهايم را ميريزاند. با چشمان پر از آب به رد پاي بابا نگاه ميکنم و به پيش ميروم و همه چيز را تار ميبينم. خيلي دلم ميخواهد بدانم ننه را چه شده است، اما کشته شدن بابا به دست آن مردکور توان گپزدن را از من گرفته است.
کوچه، هيچ عابري ندارد و باد گاهي برف تلنبار شده در شاخههاي درختان را مياندازد که اصابت آن بر زمين صداي هولناکي ميکند. مسافه زيادي را ميرويم تا اينکه بابا دم دروازهيي ميايستد و تکتک ميکند. يک بار ديگر به بابا نگاه ميکنم به عکس سياه و سفيد و مه گرفتهيي ميماند و هيچ خوني در گردنش ديده نميشود. ديري ميگذرد تا دروازه بر روي پاشنه ميچرخد و با صداي خشکي باز ميشود و از پس آن در مه و غبار، سر و کله زن مسني نمايان ميشود. بابا سلام ميکند و ميگويد:
«ننه پردل! درد زايمان سيما از ديشب شروع شده، من با تيمور قصابي ميروم، پرت و پوستي ميخرم و به دستش ميدهم بياورد. خودم ديرتر ميآيم، بايد بالامحله پيش حاجي رحيمخان بروم، چند قراني بالايش دارم، بستانم. تو برو بالاي سر سيما، برگشتم دايهگي تو را ميدهم.»
هر چند گمان برده بودم که نالههاي مادر ممکن است از درد زايمان باشد، اما حالا با اين گفته بابا گمان من به يقين مبدل شد و خوشحالي در دلم جرقه زد. خيلي دوست داشتم برادر و يا خواهري داشته باشم. حواسم را به جواب ننه پردل جمع ميکنم. او ابرو درهم ميکشد و پيشانياش را پر از چين و چروک ميکند:
«نميتوانم ننه، هوا را ببين، برف زمين را ببين، دمدوله را ببين! فقط بگويي از آسمان بلا ميبارد.»
بابا مينالد:
«ننه نکن! دست من و دامن تو! مريضي برف و بارش را نميفهمد، به دست خداست. اگر سيماگک مرا کاري شود خانهام خراب ميشود. دومباري اوست، بعد از خيلي وقت ميزايد، ميترسم سر بچه برود و دست گوسالهيي برايم چاق کند. بيا دست تو را ميگيرم و ميبرم که از روي برف نلغزي، پول تو را هم دوچند ميدهم.»
تا ننه پردل قول پول بيشتري را ميشنود، ذوقي ميزند و ميگويد:
«نه، راستي؟»
«ها بر سر تيمور قسم است.»
«گفتي چه وقت دردش شروع شده؟»
«نيمهشب»
«خوب است، تو برو، من خودم ديرتر ميروم. پيرمرد من ناخوش است، اول بايد فکر بخاري، چاي و چلم او را بکنم. تو برو و پريشان مباش! نيمه شب که دردش شروع شده باشد هنوز وقت دارد.»
بابا رو برميگرداند، به من نگاه ميکند و ميگويد:
«خوب درست است. برويم تيمور، برويم.»
ننه پردل کمر خميده و صورت پر از چروکش را با خود ميبرد و در آن سوي برف گم ميکند. هر دو به راه ميافتيم و هنوز چند قدمي نرفتهايم که بابا ميگويد:
«از خنکي نترس! استخوان مرد بايد پخته باشد. تو ديگر بزرگ شدي، بهار امسال دوازده ساله ميشوي.»
صدايش را بسان نجوايي ميشنوم، در برف و مه گام برميدارم و همه حواس من به آن مرد کور است.
«دوست داري خواهري داشته باشي؟»
کارد در هوا چليپا ميکشد و مرد کور لب پايينياش را زير دندان گرفته است و لحظه به لحظه به بابا نزديک ميشود.
«از قصابي براي ننهات دلبندي ميگيرم، ببر خانه، ساعتي بعد خودم ميآيم و برايش کباب ميکنم، داغداغ که بخورد قوت به دست و پايش ميآيد. دعا ميکنم برايت خواهري بزايد.»
مرد کور نزديک و نزديکتر ميشود که دو باره صداي بابا بالا ميشود:
«فهميدي چه گفتم؟»
جوابي نميدهم. قدم سست ميکند، رو ميگرداند و به من نگاهي مياندازد:
«پرسيدم فهميدي؟»
هر چه تلاش ميکنم ها بگويم، نميشود. هيچ کلمهيي از گلويم بدر نميشود. مرد کور از گلويم محکم گرفته است.
بابا واپس رو ميگرداند و چيزي زير لب ميگويد که در گير و دار مرد کور نميشنوم. بر روي برف، سبک پا ميگذارم و به دنبال او ميدوم، اما حضوري ندارم، مرد کور مرا در هوا بلند کرده است و قهقهه ميخندد: «بيا برويم، بيا!»
سرما، زوزه باد و اصابت دانههاي برف بر صورتم گويي هيچ خللي در انديشيدنم به آن مرد کور وارد نميکند. مرد کور به بابا نزديک ميشود و گلوي او را ميدرد و خون از گلوي بابا فواره ميزند. اين صحنهها در من تکرار و تکرار ميشوند. حس ميکنم آن قدر از گلوي بابا خون ميريزد که اتاق پر از خون ميشود و مرد کور در خون شنا ميکند و مرا به دنبال خود ميکشد:
«نروي، ميبرمت!»
سبک راه ميروم و چشمانم کمکم با شيرگوني زمين و هوا خو ميکنند که به قصابي ميرسيم. دروازه قصابي بسته است. بابا انگار ميداند که در اين روز فراشا زده قصاب ميلي به کار ندارد. دست بابا دراز ميشود و به من ميگويد که بروم و در زير سايهبان قصابي بنشينم. ميروم و روي تخته سنگي مينشينم، اينجا برف زيادي نيست و صرف باد قدري برف را رانده و اينجا لايهيي ساخته است. بابا ميگويد:
«تو همين جا بنشين من ميروم و قصاب را از خانهاش ميآورم، خانهاش دور نيست.»
سرم را شور ميدهم و او ميرود. از قصابي و حول و حوش آن بوي خون به مشام ميرسد و سايهبان بوريايياش در زير سنگيني برف کج شده است. دو فاخته بر سر تير چنگکهاي قصابي که در زير بوريا کشيده شده است، جفت يکديگر نشسته اند و آرام به من نگاه ميکنند. شايد هم فکر ميکنند که من هم مثل آنها از باد و برف به آنجا پناه بردهام.
بابا دقايقي بعد با رسول قصاب ميآيد. قصاب قفلهاي دکانش را باز ميکند و به بابا ميگويد:
«تو برو! پريشان تيمور هم نباش! نظرم به او هست. به خاطر گل روي تو گوسفندي ميکشم و دلبند آن را به او ميدهم خانه ببرد. ورنه امروز سگ را بزني از خانهاش بيرون نميشود.»
بابا خير ببيني ميگويد و خريطه سياهي را از جيب بيرون ميکند و به سوي او دراز ميکند. قصاب خريطه را ميستاند و سرش را تکان ميدهد: «برو دلجمع باش!»
بابا آدم آرام و مهرباني است، فقط گاهي ترش و اخمو ميشود و گاهي هم حوصلهاش سر ميرود. شايد به دليل کارش باشد که هميشه مجبور است دورهگردي کند. کار و کسب او خريد و فروش نخ قالين است و هر جايي که ميرود زود قالينباف پيدا ميکند و داد و ستدش راه ميافتد. او و ننه در کار رنگزدن نخها استاد اند. هميشه لباس و سر و تن شان پر از رنگ است و هميشه تناب روي حويلي ما پر از نخهاي رنگارنگ است. از کوچکي اين رنگها را دوست داشتم و حس ميکردم دنياي رنگي ما با ديگران فرق دارد. بابا، ننهام را خيلي دوست دارد. هر وقت شهر ميرود برايش رخت، کفش و حتمن شيرينيهاي دوست داشتنياش را ميخرد و ميآورد. اما بابا از چيزي هم هميشه ميترسد و گاهي با ننه ترسيده گپ ميزند که من از گپهايش چيزي نميفهمم.
«تيمور! رسول خان که گوسفند را کشت دلبند آن را به تو ميدهد، خانه ببر، من ديرتر ميآيم.»
سرم را بالا ميکنم و گيچ و منگ به او نگاه ميکنم. بابا ميپرسد:
«خنک خوردي؟ يخ زدي؟»
سرم را به علامت ني شور ميدهم.
«گفتم رسول خان که گوسفند را کشت، دلبند را به تو ميدهد، خانه ببر، من ديرتر ميآيم؛ فهميدي؟»
ميگويم ها، اما صدايي از حنجرهام بيرون نميشود و بابا ميرود و در ميان برفکويه گم ميشود.
چند لحظه بعد رسول قصاب که به داخل رفته است با کنده چوب خونپري بيرون ميآيد و آن را نزديک من ميگذارد و بعد دوباره به دکان ميرود و اين بار با کارد و ساطوري برميگردد. ساطور را بر روي کنده ميخلاند و بعد با سنگي کارد را تيز ميکند و آن را در غلاف کمربند چرمياش جابهجا ميکند و ميرود و در پشت دکان از نظر غايب ميشود.
من واپس به درونم ميخزم. فکر ميکنم که انگار آن مرد کور را ميشناسم، چهره و صداي آشنايي دارد، خيلي آشنا. از خودم ميپرسم او را کجا ديدهام؟ اما هر چه بر ذهنم فشار ميآورم به ياد نميآيد و باز از خود ميپرسم کور بودن چه حسي دارد؟ وقتي چشم نداري راجع به چيزهاييکه هست و نميبيني چه فکر ميکني و بالاخره از ديد کور دنيا چه رنگي دارد؟ ميخواهم براي لحظههايي کور باشم، اما هر چه ميکنم نميشود. چشمانم را ميبندم و به نخها، گلهاي پرده و گليم اتاق فکر ميکنم، اما با چشمان بسته هم آنها را رنگي ميبينم. ميگويم ها همه چيز رنگي است چون من قبلن آنها را ديدهام، اما آن کوري که اينها را نديده است راجع به رنگ آنها چه فکر ميکند؟ اصلن رنگ از نظر او چيست؟ نميفهمم، حس گنگي براي من دست ميدهد. فکر ميکنم آن کوري که من او را در خواب ديدهام ميديد و بابا در زير نگاههايش آب شده بود و پاک خودش را باخته بود، هيچ حرکتي نداشت. چرا درمانده بود؟ چرا بيچاره شده بود؟ ميگويم خوب خواب ديدهام و در خواب هر چه ممکن است. با اين جواب قدري تسکين ميشوم و با خود ميگويم که ها راست ميگويي، خواب ديدهاي، ديگر به آن فکر نکن و بعد ميخواهم به برادر و يا خواهري که ننه قرار است برايم بزايد فکر کنم، اما هنوز هيچ فکري نکردهام که رسول قصاب از راهروي بغل دکان، از ميان برف و مه با گوسفندي بيرون ميآيد. گوسفند ميلي به آمدن ندارد و بع ميکشد و پاهاي خود را بر روي زمين ميکشد و برفها را جويه ميکشد، اما رسول با يک دست از شانه و با يک دست از گردن او محکم گرفته است و او را به سوي درخت توت کنار جويچه ميکشد. همه بدن گوسفند سفيد است و هيچ داغ و تپهيي ندارد. فکر ميکنم هنوز بره است و با برف به زمين آمده است، انگار لخت برفيست.
رسول قصاب او را به زير درخت ميبرد. درخت تنه کج و خونپري دارد و در سينه آن چند ميخ کلفت به چشم ميخورد که بر سر آنها برف نشسته است. رسول به محضي که به درخت ميرسد ناگهاني از دو پاي گوسفند ميگيرد و او را بر زمين ميزند. گوسفند وحشتزده بع ميکشد و دست و پا ميزند و تلاش ميکند برخيزد. اما قصاب زانويش را بر سينه آن ميخلاند و او را بر زمين ميفشارد و بعد به عجله زير برف کنار درخت را ميپالد و ريسمان سياهي را بيرون ميکشد و دست و پاي او را محکم ميبندد. بعد برميخيزد و کاردش را از غلاف کمربند بيرون ميکشد و با نوک انگشت آن را ميآزمايد و انگار از تيزياش راضي نباشد به سوي کنده ميآيد و اين بار ساطور را برميدارد و کارد را بر روي تيغ آن ميکشد و صداي دلخراشي بلند ميکند. به گوسفند نگاه ميکنم نگاه وحشتزدهيي دارد، دست و پايش را تکان ميدهد، بع ميکشد و تلاش براي رهايي دارد. حس ميکنم به زودي از گوسفند خوني زيادي خواهد ريخت و رنگ سرخ و سفيد درهم خواهد آميخت. بار ديگر وهمزده ميشوم. چشمانم را پايين مياندازم و تصميم ميگيرم ديگر به او نگاه نکنم. کارد و ساطور برهم کشيده ميشوند و گوسفند بع ميکشد. تاب نميآورم و از جا ميجهم و از آنجا فرار ميکنم. قصاب صدا ميزند:
«کجا؟ بيا بنشين! کلان آدم از گوسفند ميترسي؟!»
قدم سُست ميکنم و به او که ديگر در ميان برفکويه سياه ميزند نگاه ميکنم. ميگويد:
«بيا، بدو!»
سرم را پايين مياندازم و با نوک موزههايم برفها را ميپرانم و واپس برميگردم و در همان جاي قبلي مينشينم. او نگاهي به من مياندازد و همان طور بدون اينکه چشم از من جدا کند تيزي کارد را با نوک انگشت امتحان ميکند. ميترسم و خودم را چملُک ميکنم و بعد او ساطور را چنان بر روي کنده ميکوبد که من از جا ميپرم، ميخندد و به سوي گوسفند ميرود. گوسفند تقلاي بيشتري براي برخاستن ميکند، اما فايدهيي ندارد و رسول قصاب به او ميرسد و اين بار زانوي خود را بر سر شانه او ميگذارد و با دست چپ از پوز او محکم ميگيرد و کارد را برگردنش ميگذارد، الله اکبر ميگويد و ميکشد. ناگهان خون فواره ميزند و بر چهار طرف ميپاشد و بخاري بالا ميکند که در دست باد ميشود و زود گم ميشود. قصاب تيزتيز کارد را ميکشد و با دست چپ سر گوسفند را به پشت ميخماند و همان طور نگه ميدارد. خون بيشتري فواره ميزند و برف بيشتري را سرخ ميکند به چشمان گوسفند نگاه ميکنم، مرگ وحشتناکي در آنها ميبينم. حس ميکنم درد ميکشد و جاي بريدهگي سوز طاقتفرساي دارد. قصاب کارد را از گردن او برميدارد و سر او را قدر ديگري هم بر پشت ميخماند و بعد کارد را دو باره بر گلوي او ميکشد و مهرههاي گردن او را از هم جدا ميکند و بعد برميخيزد و کاردش را با دامنش پاک ميکند و گوسفند را به حال خودش رها ميکند. گوسفند تکان ميخورد و خِر ميکشد و قصاب مانند اين که براي خِر زدن او گوش شنوايي نداشته باشد رو دور ميدهد و لگد محکمي بر درخت ميزند تا برفهايش بر زمين بريزند، ميريزند. برف زيادي بر زمين ميريزد و رد سفيدي رها در باد ميشود و گوسفند و قصاب از نظر من غايب ميشوند. باد زود ريز برفها را با خود ميبرد و دوباره چشمم به گوسفند، خون، کارد و قصاب ميافتد. رسول قصاب برفي را که بر سر و شانههايش ريخته است پاک ميکند و دوباره در کنار گوسفند مينشيند و ريسمان پاهاي او را ميگشايد. پاهاي گوسفند رها ميشوند و در هوا ميلرزند و تکان ميخورند. او پاي راست گوسفند را از هوا ميقاپد و زير شنگ آن را با کارد سوراخ ميکند و بعد دهنش را در سوراخ ميگذارد و با تمام نيرو پُف ميکند. پاي گوسفند ميپندد و هرچه بيشتر او پُف ميکند پنديدهگي بالا و بالا ميرود و به شکم و دست و پاي او ميخزد. هنوز گوسفند در حال جان کندن است که رسول قصاب او را باد ميکند و پايش را قدري پايينتر از سوراخ با ريسمان ميبندد و بعد با يک حرکت آن را بر ميخ درخت ميآويزد.
از گردن گوسفند خون و آب سبز رنگي بر روي زمين ميريزد و برف زير درخت را رنگين ميسازد. او اين بار کاردي کوچکتري از کمربند چرمي خود برميدارد و چند بار با آن بر گرده گوسفند تپتپ ميکند و بعد نوک کارد را در وسط دو پاي او ميخلاند و شروع به پوست کندن ميکند. سر بريده گوسفند با پوست کندن او در هوا ميجنبد، ميچرخد و به هر طرف خون ميپاشد. ناگهان در نظرم جويچه کنار درخت پر از خون ميشود و به هر طرف جاري ميشود و رنگ برف روي زمين به سرخي ميگرايد. ميترسم و برميخيزم و نرم نرم قدم برميدارم، نيت دارم همينکه قدري از آنجا دور شدم، بدوم و ديگر به پشت سر نگاهي هم نکنم، اما رسول مرا ميبيند و صدا ميزند:
«باز کجا خوک حرامزاده؟»
لحظههايي درمانده به او نگاه ميکنم و بعد با انگشت پشت دکان را نشان ميدهم. ميگويد:
«خوب است، برو! جايي دوري نروي که اگر گرفتم تو را هم پوست ميکنم!»
از راهروي باريکي که جاي پاي قصاب و رد شنگهاي گوسفند را در خود دارد ميگذرم و به پشت دکان ميرسم. در آنجا طويله کوچکي ميبينم. زنجير دروازه آن انداخته است. آن را باز ميکنم و قدم به داخل ميگذارم و ناگهان شبح مرد کور را ميبينم که از درون غبار بيرون ميآيد و عصايش را در هوا ميچرخاند و شتابزده به سمت من ميدود. خودم را از دم عصايش دور ميکنم و او از نزديک من رد ميشود، از در طويله ميگذرد و در ميان مه گم ميشود. لحظههاي همان جا ميايستم. فکر ميکنم چشمهايم اشتباهي ديده اند. تصميم ميگيرم برگردم که ناگه بره سفيد و کوچکي را در پيش پايم ميبينم. در کنار او زانو ميزنم. لايه برفي در پشت او نشسته است. برف پشت او را پاک ميکنم و او را در بغل ميگيرم، تنش سرد سرد است. خيلي دلم ميخواهد با او بدوم و بازي کنم، اما حس ميکنم هيچ شيمهيي ندارد. او را با خود در پناه ديوار ميبرم، جاييکه برفکويه نيست. دکمههاي کرتيام را باز ميکنم و او را با کرتيام ميپوشانم، اما زود جاکت و پيراهنم را تر ميکند و سرما به پوستم ميخزد. او را رها ميکنم. ميگويم: «برو حيوان برو!» ميرود و در آن سوي برف و مه کنار شبح گوسفندي که گمان ميبرم مادر اوست ميايستد و دو باره تن به برف و باد ميسپارد. لحظههايي ديگري هم همانجا مينشينم که ناگهان صدايي ميشنوم:
«بچه حرامي چه شدي؟»
برميخيزم و ميدوم. قصاب نزديک دروازه طويله ايستاد است.
«چوچه سگ تو براي شاشيدن رفتي يا براي خرمستي، بيا که دلبند را زود خانه ببري، بابايت گفت مريض دارد.»
اين را ميگويد و رو ميگرداند و ميرود. من به دنبال او ميدوم و همينکه از راهروي بغل دکان بيرون ميآيم دو باره تصوير خون و برف در مقابل ديدهگانم هموار ميشود. گوسفند ديگر پوستي بر تن ندارد و هيچ تکاني هم نميخورد. قدري دورتر از درخت پوست او هموار است و بر روي آن شکمبه، روده، دنبه و خريطه سياهي که قدري برف بر روي آن نشسته است، به چشم ميخورد. رسول قصاب ميرود و خريطه را برميدارد و به سوي من دراز ميکند:
«بگير و بدو!»
منکه در آرزوي گريزم خريطه را ميگيرم و ميدوم. گاهي بر روي برف معلق ميخورم، اما زود برميخيزم و ميدوم. مسافهيي را که ميروم از سرعت قدمهايم ميکاهم. همينکه پا سُست ميکنم حس ميکنم خريطه در دستم ميجُلد. نگاه ميکنم از خريطه خون ميچکد و چيزي در درون آن تکان ميخورد. ميترسم و فکر ميکنم جنبيدن خريطه وهم است. دوباره شروع به دويدن ميکنم، اما باز هم حس ميکنم که آن جُليدن ادامه دارد. واپس از سرعتم ميکاهم، خريطه را بالا ميگيرم و به آن نگاه ميکنم، قطره خوني از آن ميچکد، اما هيچ حرکت و تکاني ندارد. ميروم و از سه راهي ميگذرم و به کوچهيي که مرا به خانه مان ميرساند داخل ميشوم. کوچه هيچ عابري ندارد. به نقش پاها بر روي برف نگاه ميکنم و ناگهان نقش پاي بابا را ميبينم که واپس به همين کوچه رفته است. از خود ميپرسم: مگر قرار نبود بابا به جاي ديگري برود؟ ميگويم بود. اما چرا رد پاي او واپس به محله ما ميرود؟ ذهنم درگير سوالهاي بيجواب است که يک بار ديگر خريطه در دستم تکان ميخورد. آن را بالا ميکنم و مقابل چشمانم ميگيرم. حس ميکنم شي زندهيي در درون آن است. فوري گرههايش را باز ميکنم و نگاهي به داخل آن مياندازم. ميبينم ششها نفس ميکشند و دل ميتپد. چيغي ميکشم و خريطه را دور مياندازم و به سمت خانه ميدوم، اما هنوز چند قدمي نرفتهام که بابا را ميبينم، عبوس و خشمگين سر راه من ايستاده است:
«دلبند را چه کردي؟»
با اشاره خريطه را که چند متر دورتر بر روي برف افتاده است، نشان ميدهم.
«ترسوي پدر لعنت بدو بردار!»
ميخواهم به او بگويم که نه، دلبند زنده است و ميتپد، اما انگار دل مرا خوانده باشد ميگويد:
«ديوانه شدي؟! مزخرفات نگو! دلبندي که از سينه جدا شد ديگر نميتپد، تو وهم کردهاي؛ بدو!»
هک و پک به او نگاه ميکنم. ميگويد:
«نگاه نکن! بدو برو و دلبند را بردار که ننهات مريض است.»
واپس برميگردم وخريطه را برميدارم. چند لحظه به آن نگاه ميکنم، اين بار هيچ تکان و تپيدني ندارد. بهراه ميافتم و به دنبال بابا آهستهآهسته گام برميدارم و از اينکه او حالا با من است خوشحالم. دقايقي پا در جاي پاي او ميگذارم که ناگهان ميايستد. من هم ميايستم. سرم پايين انداخته است و منتظرم تا قدم بعدي را بردارد، اما برنمي دارد. حس ميکنم که کسي در مقابل او ايستاده است و راه را بر او بسته است. سرک ميکشم و ناگهان چشمم به همان مرد کور ميافتد. بابا را خشکش زده است، هيچ حرکتي ندارد و او با کاردش در هوا چليپا ميکشد. بابا پسپس ميآيد تا به من ميرسد. بعد دستش را بر روي سينهام ميگذارد و مرا به ديوار کوچه ميچسباند:
«به تيمور غرضي نداشته باش!»
مرد کور نزديک ميآيد، ميخندد، دندانهايش زرد ميزنند و ريش چرکينش تکان ميخورد: «به تيمور بگو من کي استم، زود شو!»
بابا گام ديگري هم عقب ميآيد و مرا بيشتر بر ديوار ميفشارد:
«به او کاري نداشته باش! پاي او را اين وسط نکش!»
«ميزنم، به خدا ميزنم و خون تو را ميريزانم.»
«نکن! از خر شيطان پايين بيا و بيا با هم مردانهوار گپ بزنيم.»
مرد کور به زار زدنهاي بابا وقعي نميگذارد و با کارد در هوا چليپا ميکشد و نزديک ميآيد تا کاردش به شاهرگ بابا ميخورد و خون از گردن بابا فواره ميزند و بر روي برف زمين ميپاشد. خون بابا سرخ است خيلي سرخ، برف زيادي سرخ ميشود. دست و پايم سست ميشوند و بر روي زمين مينشينم. کارد مرد کور باز هم چليپا ميکشد و گردن و سينه بابا را ميدرد و خون بيشتري به هر طرف ميپاشد. بابا با هر درش آخ ميگويد، پاهايش خم ميشوند و بعد با صورت بر روي برف ميافتد و زانوهايش را جمع ميکند و سرش را در ميان آنها فرو ميکند و بيحرکت ميشود. مرد کور فرياد ميزند:
«بمير کثافت… بمير! برو جهنم و بسوز… بسوز! بسوز!»
بابا در يک چشم برهمزدن غرق در خون ميشود. خون از زير کرتياش جويه ميکشد و برف را آب ميکند و به سمت من ميآيد. ميلرزم و دندانهايم برهم ميخورند.
کور بر بالاي سر پدر زانو ميزند و لاشه بابا را ميپالد. زود او را مييابد سر او را از زير برف بيرون ميکشد و دست بر گردن او ميگذارد. دستش در پارهگي گردن بابا فرو ميرود و پر از خون ميشود. دستش را بالا ميکند و ميليسد. لبها، ريش و نوک بينياش سرخ ميشوند. خون لبهايش را با نوک زبان پاک ميکند و ميگويد:
«آخ آخ آخ… آخ که به خون تو تشنه بودم، آخ که ناليدم و پشت تو گشتم… آخ که بر تو لعنت کردم و نفرين فرستادم… دلم يخ کرد… قرار شد. قرض به قرضدار رسيد… آخ که امروز چه روزي است!»
بعد خنده نرمي ميکند و آرام ميگويد:
«تيمور ديدي؟ ديدي که خدا چطور انتقام مرا گرفت… ديدي؟!»
بابا ناگهان تکان محکمي ميخورد، لحظههايي ميلرزد و بعد دوري ميخورد و دستانش در پهلوها ميغلتند و پاهايش دراز ميشوند. کور ميترسد و کاردش را آماده چليپا کشيدن ميکند. اما بابا ديگر هيچ حرکتي نميکند. کور لحظههايي سرش را کج و گوشهايش را تيز ميکند و بعد ميگويد:
«خلاص شد… مُرد… سگکُش شد… نميبينم، اما ميفهمم. هيچ چيزي را در اين جهان نميبينم. ميفهمي تيمور! من کور مادرزادم و هيچي نميبينم، اما مکر و دغلي را ميبينم. دل من ميبيند، دل من پاک است، صله رحم دارد… آدمکش نيستم. قسم بخداست مورچهيي را هم کشته نميتوانم، اما بابايت را هرکسي جاي من بود ميکشت، بدتر از اين ميکشت. بابايت نامرد بود، نه او باباي تو نبود، باباي تو من هستم. ننه تو سيما حامله بود که او را از پيش من کور گريختاند. تو در شکمش بودي که او را ورداشت و رفت. دوازده سال شهر به شهر و ولايت به ولايت پشت او گشتم تا چند روز پيش شما را در اينجا پيدا کردم. ديدي که با ديدن من دست و پايش خشک شد و نتوانست فرار کند. ديدي تا که مرا ديد در جايش ميخ شد و ياراي حرکت از کفش رفت. هيچ وقتي بوي او را فراموش نميکنم. روز دو بار ميآمد و از ننهات کام ميستاند و ميرفت. فکر ميکرد من کورم و نميبينم. ها کور بودم و نميديدم، اما نفسهاي او را ميشنيدم و بوي او را ميفهميدم. سيما را فرار داد و برد، زندهگي مرا برد و اين دنيا را برايم جهنم ساخت. سيما بازويم بود، عصايم بود، چشم، گوش و زبانم بود، لذت زندهگيام بود و اين ظالم خدا آمد و او را از من گرفت. ميفهمي زن شرعي مرا برداشت و برد. خبر نداشت که بوي لعنتياش را ميشناسم و يکروزي پيدايش ميکنم. دوازده سال دربدر او را پاليدم، سراغ گرفتم و بو کشيدم تا به او رسيدم. مردار شد، سزاي نامردياش را ديد. بيا بابا دستم را بگير! بيا بابا عصاي من شو! بيا چشم بيناي من باش! بيا بابا، بيا نترس!»
مرد کور کاردش را دور مياندازد و زار ميزند:
«بابا بيا دستم را بگير که از اينجا برويم، بيا!»
اينرا ميگويد و نزديک ميآيد و من جستي ميزنم و ميگريزم. صدا ميزند:
«نه بابا نرو! کجا ميروي ديگر ننهيي نداري، ديگر در اين دنيا هيچکسي را نداري، او را هم کشتم… سزاي خيانت خود را ديد؛ بيا نرو!»
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1984