نگارنده: سیامک هروی
پری را در یکی از شبهای چله دید. شب سردی بود و زمین و زمان را یخ زده بود و روشنی ماه بر کوه و کمر میخلید و دیوارهای گلی را میتاساند که چشم موسی به پری افتاد و دلش لرزید. هیچوقت زنی به این زیبایی ندیده بود. مویش سیاه و فرفری، کمرش باریک، گردنش صراحی، سینههایش ناکسان و صورت و تنش سفید چون پنیر بود و چشمان سیاه زاغی داشت. وقتی راه میرفت سینههایش میلرزیدند و سر به چپ و راست میجنباندند. پیراهن جالی نازکی هم بر تن داشت که جان سفید و مرمرین او را شیریتر از آن چه بود، مینمایاند. دل موسی افتاد و تمام وجودش را حس خواستن پیچاند. لحاف کهنه و یخزدهاش را کنار زد و نشست و به او زل زد. پری چرخی زد و در مقابل او ایستاد و سلام کرد. موسی لرزید و دستانش را بالا کرد و آغوشش را گشود. پری لبخندی زد و نازکنان انگشتش را به علامت نی تکان داد و بعد پیراهن نازکش را از تن کند و دور انداخت. دندانهای موسی برهم خورد و لرزیدنش بیشتر شد. پری لحظههایی موزون چرخید و برجستگیهای تنش را بیشتر به تماشا گذاشت و بعد نزدیک رفت و پیش موسی زانو زد و نفس گرم خود را بر صورت او پاشید. موسی مرد و زنده شد و به سختی صدا برآورد:
«کی هستی؟»
«پری هستم»
موسی آخ گفت و آب دهنش را بهسختی فرو داد و هک و پک به او نگاه کرد. پری پرسید:
«خنک خوردی؟»
«ها!»
«بیا در آغوش من!»
موسی وسوسه شد و حیرتزده به او نگاه کرد.
«نگاه نکن! بیا! این جان و تنی که میبینی از توست».
موسی دیگر تاب نیاورد، گردنش کج شد و چشمهایش دوری خوردند و از حال رفت و تا خواست نقش زمین شود، پری معطل نکرد او را بغل زد و در آغوش فشرد و لبان او را بوسید. موسی دیری چیزی نفهمید تا اینکه صدایی شنید:
«هی موسی تو مردی! ستنگی! شیرمرد و پهلوان و ستواری! ستوار از پری نمیترسد. دستانت را بر کمرش بپیچان و رامش کن!».
پری این را گفت و او را محکمتر بوسید. گرمی لب و تن پری بر تن موسی خزید و رمق یافت. چشمانش را آهسته باز کرد و دستانش را نرم بر کمر باریک پری حلقه کرد و او را در آغوش فشرد و گردن، گونهها و لبهایش را بوسید. پری خوشحال شد:
«ها موسی ببوس! من از تو هستم، این تن از توست، ببوس و مرا از خود بیخود کن!»
و موسی بوسید و بوسید و از خود بیخود شد و در تن پری غوطه خورد و گداخت و تر تر شد.
□
موسی خسته و پر از رخوت از خواب برخاست و آبی بر سر و رویش زد و رفت کنار سفرهی صبحانه نشست. مادر به او نگاه کرد و دل انداخت:
«ای وای موسیجان! دل ننه بهخاک؛ ناجور شدی؟»
پدر که چای نوشیده بود و خودش را بر بالش تکیه داده بود و تسبیح میانداخت، سر بالا کرد و به موسی نگاه کرد. در سیمای موسی تغییر دید؛ اما هیچی نپرسید، گذاشت مادر بیشتر قضیه را ته و سر کند.
«پرسیدم ناجوری؟»
«نه ننه ناجور نیستم»
پدر دو باره به او نیمنگاهی انداخت و از صدای لرزان او حس کرد که فرزند خبرهایی برای گفتن دارد.
«ننه زرد میزنی و رنگ بر رخ نداری، شب نخوابیدی؟ بیدار بودی؟»
موسی جواب مادر را نداد، نگاه از سفره برداشت و به پدر انداخت. نگاه او در نگاه پدر گره خورد. پدر گفت:
«بگو بابا!»
موسی دل به دریا زد و رو به مادر کرد:
«ننه امروز به خواستگاری برو!»
پدر جیغی کشید:
«چی؟»
و مادر انگشتش را گزید:
«برای کی؟»
موسی سرش را پایین انداخت:
«برای من»
پدر کمر از بالش جدا کرد:
«از قدیمها گفتند که اول تاق را پر ارزن کن باز فکر زن کن! تا مرد و ستوار نشوی و کمر به کار و درآمدی نبندی به فکر زن نباش؛ فهمیدی!»
موسی جوابی نداد و مادر دست دراز کرد و چاینک چینی را از زیر پارچهی سرخ گلگلی بیرون کرد و پیالهای چای ریخت و دم دست فرزند گذاشت و سپس بشقاب توت خشکی را با تکهنانی کنار پیالهی چای او گذاشت و گفت:
«بخور ننه بخور! هرچه خدا بخواهد».
سکوتی برقرار شد. لحظههایی هیچکسی چیزی نگفت تا اینکه صدای بینگ مگس یخزدهای که گرمای اتاق به او نیمهجانی بخشیده بود رؤیای مادری که پسرش را بر سر اسپ سفیدی میدید، برهم زد.
«ننه غم در دل نکن! هرچه خدا بخواهد، هرچه نصیب و قسمت باشد همان میشود».
موسی چیزی نگفت و مادر دوباره به رؤیای خویش خزید و اینبار خودش را دید که در بالابلند اتاق نشسته است و نگاه به عروس چُست و چابکی دارد که پیاله صافی میزند و گاه نیمنگاهی به او تحویل میدهد و با لبخندی میپرسد: «مادرجان امشب برایتان چی بپزم؟» و پدر هرچند فرزند را برای این اذان بیوقتش سرزنش کرده بود، نواسههایی را دید که از سر و گردنش پایین و بالا میروند و از ریش و بروت او کشوگیر دارند؛ و تا موسی خواست به ماجرای شب فکر کند، ناگهان مگس نیمهجان، که رفته بود و صدای بالهایش را با خود برده بود از روی پردهی دم کلکین برخاست و از بغل گوش موسی گذشت و بر روی گلیم مندرس اتاق کله معلق خورد و دمی دور خود چرخید، ویز ویز کرد و آرام گرفت.
آفتاب صبح، اشعهی زرد رنگی از چاک پرده به داخل میریخت و در بلندای اتاق بر روی تشک سیاهرنگ نازکی میپاشید. گلافروز، مادر موسی قبل از اینکه سفره را هموار کند، نیت داشت پرده را کنار بزند تا خورشید نور بیشتری به اتاق بریزد و هوا را ملایم کند؛ اما با شنیدن گپهای فرزند فراموش کرد که عزم چه کاری را داشته است. حالا در لابهلای رؤیاهایش حس میکرد در ایندم کاری هم داشته که باید انجام میداد. چرت او را صدای عثمان شوهرش پاره کرد:
«زن، خورشید زد، پرده را پس کن!»
گلافروز از جا پرید:
«ها راست میگویی، من هم همین نیت را داشتم».
شوهر به او نیمنگاهی انداخت و ناگهان او را ذوقزده یافت، زیر لب گفت:
«میفهمم که بهخاطر این بانگ بیوقت فرزند در دل قند آب میکنی. سمرقند هم که آب کنی فایدهای ندارد؛ بچه زن دادنی نیستم، هر وقت مرد و ستوار شد باز گپ میزنیم».
موسی که گوشهایش بیشتر از هر وقتی تیز شده بود از گپهای پدر رنجید:
«ریش و بروت کشیدم، صدا غور کردم، زیر بغل و روی سینهام پر از مو شده، مرد و ستوار نشدم پس چه شدم!».
این را در دل گفت و بعد دستی بر بروت و ریش کم پشتش کشید. پدر که به او نگاه میکرد ناگهان پُخ زد:
«موسیخان، اگر مردبودن به ریش و بروت بود، بز هم مرد بود. تو در فکر کار و زحمت باش! هر وقت ننه سفره را از حاصل دسترنج تو هموار کرد، آن وقت خودم برایت به خواستگاری میروم».
گلافروز پردهی آبیرنگ اتاق را جمع کرد و بر میخ سرتاق آویخت. نور خورشید دیوار و نیمی از اتاق را پُر کرد و چشمان پدر و پسر را بست. گلافروز برگشت و بادی در گلو انداخت:
«ننه صدقه کاکل تو! هرچه خواست خدا باشد؛ بخور!».
و سپس رو به شوهر کرد:
«مردک! این قدر نق نزن! بگذار بچه چایش را بخورد، خودت چندساله بودی که عروسی کردی؟!».
نگاه شوهر ناگهان به چین و چروک صورت و گردن گلافروز افتاد و حس کرد که از ازدواجش سالیان زیادی گذشته است، آه کشید و گفت:
«آنوقتها، وقت روغن زرد بود و مرغ یخزده هم کسی ندیده بود. کوه را چپه میکردم… در همان شانزده سالگی مثل اسپ قوت داشتم. تو تا به حال دیدهای این بیغیرت، یک من بار را به بالاخانه برده باشد؟! ندیدهای؛ اما من بوجی چهل منه را یک نفس بالا میکردم».
طعم تن نرم پری هنوز مزهی دهن موسی بود و به حرفهای پدر توجهی نداشت:
«ننه امروز رختهای نو خود را بپوش و برو!».
پدر که فکر میکرد با کنایهها و حرفهای تندش به این بحث پایان داده است، نگاه تیزی به او انداخت و نگاهش را بر صورت او نگه داشت و ناگهان موسی را دگرگون یافت. حس کرد او حال خوبی ندارد و یکشبه لاغر شده است.
«موسی خواب چیزی دیدهای؟»
«نه بابا خواب ندیدم، خودش دیشب به اتاق من آمده بود. خانهاش در بالاده است. ننهام که امروز بخیر خواستگاری برود همه چیز روبهراه میشود».
پدر زیر لب چیزی خواند، تسبیحش را در کف دست برهم مالید و بالای آن چوف کرد و بعد سرش را بالا کرد و نفسش را با فشار از سینه بیرون راند و بر رخ فرزند پُف کرد:
«چوووف!»
چوف گفت و بعد لاحولولا کرد و به طرف گلافروز نگاه کرد. گلافروز انگار زیر نگاه مردش آب شده باشد و این بانگ بیموقع فرزند تقصیر او باشد، نگاه از صورت شوهر بر گرفت، خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت که نه پدر فهمید و نه پسر. لحظههایی سکوت بر قرار شد. چشمان موسی به بخاری که از پیالهی چای سیاه بالا میشد و تاب و پیچزده بالا میرفت و گم میشد، دوخته شده بود. به بخار نگاه میکرد و پری را میدید که لخت مادرزاد میپیچد و تاب میخورد و میخندد و مینازد.
سکوت همچنان برقرار بود که نور خورشید رمق بیشتری بر جان نیمهجان مگس بخشید و بال و پر او را گسترد. از روی بالشی که گرده بر آفتاب داده بود پر زد و از نزدیک گلافروز گذشت، نیمدایرهای بر فراز عثمان چرخید و بعد رفت و بر روی بینی موسی نشست و لگد بر رؤیای شیرین او زد. موسی که در این دم حوصلهی هیچ مزاحمی را نداشت، دست بالا برد و محکم بر روی بینیاش کوفت. بینیاش سوخت و فکر کرد مگس جزای نابخردیاش را پرداخته است؛ اما با شنیدن صدای بینگ او فهمید که تیرش به خطا رفته است. چشمان موسی دمی او را در هوا جستوجو کرد؛ اما نیافت. مادر که با صدای سیلی پسر از عالمش رها شده بود، گفت:
«جوش نزن ننه، بگیر بخور!»
و پدر خندید:
«تو هنوز مگسی را کشته نمیتوانی باز بر سر کل ما زنخواه شدهای!»
گلافروز لاحولولا کرد و این بار غرید:
«مردک آرام باش! بگذار که بفهمم چه گپ است؟»
او این را گفت، رو به موسی کرد و تن صدایش را ته کشید:
«ننه دل دادهای؟»
موسی مانند مریضی لبهای خشکیدهاش را از هم جدا کرد:
«ها ننه»
گلافروز با دست راست محکم بر پشت دست چپش زد:
«ای وای… ننه هنوز دهن تو بوی شیر میدهد، شانزده ساله هم نشدی».
موسی چشمهایش را گشاد کرد:
«ننه تو چرند نگو! اگر زن داشتم تا حال هفت تا نواسه داشتی».
گلافروز لب زیرین خود را جوید و بهسوی شوهر نگاه کرد. شوهر تیزتیز شروع به تسبیحانداختن کرد، صلوات گفت و ریشش لرزید.
«به ننهات چرت و پرت نگو! دختر پدرکرده و اصل و نسبدار به لندهبازی به خانه کسی نمیآید».
موسی رنجید و رو به مادر کرد:
«ننه! فرزندی داشتی نداشتی، رختهای مرا بده، هرجا رفتم به شما غرضی نیست».
گلافروز چشمهایش را گشاد کرد و ابروهایش را در هم کشید:
«مردک! دل و دلبند برایم نگذاشتی، به زبان خوش اگر گپ زده نمیتوانی ورخیز برو! بگذار به خوشی و آرامی به بیخ گپ برسم».
عثمان زود عقبنشینی کرد و لحنش را ملایم ساخت:
«زن! من چیز بدی نگفتم، پرسیدم از کجاست، دختر کیست».
تا گلافروز خواست دهن باز کند موسی مهلت نداد:
«پدر و مادرش را نمیشناسم، همینقدر میدانم که نامش پری است و از بالاده است».
گلافروز به درونش خزید و هرچه چرت زد دختری را به نام پری نشاخت.
«ننه من همهی مردم بالاده را میشناسم، بهنام پری دختری در بالاده نداریم».
موسی زیر لب نجوا کرد:
«خودش گفت که از بالاده است».
«ننه خواب ندیده باشی؟».
پدر پُخ زد و خندید؛ اما موسی اهمیتی نداد:
«ننه تو یک بار به بالاده برو! سی چهل خانوار زندگی میکنند، شاید پیدا شود. خواهرخواندههای زیادی داری، خانهاش را بپرس، پیدا میشود، حتمی پیدا میشود».
□
و آن روز گلافروز چادر سیاهش را بر سر انداخت و به بالاده رفت؛ اما هرچه سراغ گرفت آدرسی از پری نیافت. وقتی مانده و خسته برمیگشت، نزدیک آببخش وسط روستا ریحان سرش را از اُرسی بالاخانه بیرون کرد و پرسید:
«گلافروز! ها گلافروز!».
گلافروز ایستاد و وامانده به او نگاه کرد. ریحان پرسید:
«چه شد، پیدا کردی؟»
گلافروز با شنگ چادر عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت:
«بیا خواهر تاس آبی بده که پا به پایم نماند».
ریحان اُرسی را پایین کشید و گم شد و لحظههایی بعد در حالیکه چادر سیاهی بر سر انداخته بود تاس آبی آورد و به دست گلافروز داد. گلافروز تاس را گرفت و با ولع زیادی سر کشید، شکر کرد و گفت:
«نه خواهر، پری مری نیافتم. این داغدیده ما انگار خواب دیده، بالاده را زیر و رو کردم پری ندیدم».
«خواهر نامش پری بوده یا خودش؟»
ناگهان چشمان گلافروز گشاد شد:
«قربان آدم هوشیار، چه چیز مهمی را پرسیدی! این را دیگر نپرسیدم؛ کورمغزم شدم ریحان خواهر، اگر عقل تو را داشتم بالاده را سیخپال نکرده بودم… نمیفهمم، صبح پای خود را در یک موزه کرد و گفت راه نداره باید بروی و از بالاده پیدایش کنی. پیدا کردم، خوب هم پیدا کردم… پا به پایم نماند. هرچه سگ بود مرا دواند. ننه یکی ندیدم که به پری بماند، هرچه دختر بود سیاهچرده فلاکت بود».
ریحان خندید و گفت:
«گلافروز! موسی تو به زیارت “خواجه سرمق” نرفته باشد. میگویند حجرههای زیارت پر از پری است. هرکسی نمیبیند، باید یکی بهجایی رسیده باشد تا طاقت دیدن پری را داشته باشد. نکند موسی تو مرید خواجه سرمق شده باشد!».
گلافروز ناگهان واریخت، حلق و گلویش خشک شد و تاس را بالا کرد تا جرعهی آبی بنوشد؛ اما تاس خالی بود. وامانده به تاس نگاه کرد و گفت:
«ریحان دلترق شدم… راست گفتی هر گپی است زیر پای این پیر خواجه سرمق است».
ریحان تاس را از او ستاند: «آب بیاورم؟»
«نه دیگر باید بروم، شام شد، ساعتی بعد عثمان به نالیدن شروع میکند، زهر و ذقومی باید سرشته کنم. ای خدا این چه حال و روزی شد، این پری دیگر از کجا شد؟!».
گلافروز چادرش را جم و جور کرد و تا ریحان خواست چیزی بگوید به طرف پایینمحله دوید و از پشتش خاکبادی در هوا پیچید.
□
و تا موسی شنید که هیچ دختری بهنام پری در بالاده نبوده و شاید در زیارت خواجه سرمق باشد به آن زیارت دوید. او که عمری از این مکان ترسیده بود با دلهره پا بر سر قبرهای کهنه و کج و معوج گذاشت و از دیوار شکستهای گذشت و خود را به ساختمان گنبدی ریخته و پاشیدهای رساند.
موسی وقتی در چندقدمی ساختمان رسید، ایستاد. نفسهایش را شنید، قلبش در سینه زد و پاهایش لرزیدند. همیشه از دور به این زیارت نگاه کرده بود و این بار اول بود که در آن پا میگذاشت. احساس ناشناختهای او را در هم پیچاند و از حجرههای ریخته و پاشیدهی زیارت و درختان تنومند و قبرهای مخوفش ترسید. دیری ایستاد تا صدای زیری مثل پُسپُس شنید و چشمش به دود سبکی که از کلکین یکی از حجرهها بیرون میجست و زود گم میشد، افتاد. بوی تیزی در هوا بود و گاهی سرفههای کاهندهای میشد که با جیکجیک گنجشکها و غرغر میناها درهم میآمیخت. موسی زود بوی چرس را فهمید و از سرفهها دانست که یکی از حجرهها قُرق نیست. قدر دیگری هم ایستاد و رفتن و نرفتنش را سبک و سنگین کرد تا بالآخره به هوای دیدار پری، پای راستش را پیش گذاشت و پای چپ او را به دنبال کشید. رفت و از دالانی که سقف کوتاهی داشت و تنگ و تاریک بود گذشت و به در حجره رسید. بوی چرس بیشتر شد و سرفهها بلندتر. لحظهای همانجا ایستاد و سپس با سرانگشت در را فشرد. در با صدای خشکی غژید و باز شد و پردهی سنگین سیاهرنگی از پس آن فرو افتاد و دود سفید رنگی به بیرون گریخت و بر صورت موسی دمید و به حقلش خزید، سرفه کرد و دستش را در هوا تکان داد. لحظههایی صبر کرد تا دود کم شود، کم شد و چشمهایش دید یافتند. چهارمرد میانسال و ریشو از آنسوی غبار سفیدرنگ به او خیره شده بودند و در وسط سرخانه چلم بلندبالایی دود نازکی در هوا میپراکند. موسی با کلمههایی شکستهای گفت:
«پ… ری میپالم… شما او… را… ندیده… اید؟»
یکی خندید. بعد دیگری خندید و سپس همه با هم خندیدند:
«هههههه… چه گفتی؟»
«پری… پری میپالم».
همانی که در پای چلم نشسته بود و نی در دستش بود، خندید و از جا برخاست:
«بیابیا… دودی که بزنی پریهای زیادی میبینی… بیا!».
موسی آهسته پا به داخل گذاشت و در کنار دیوار ایستاد و او بهسوی دروازه رفت. آن را بست و پردهی سیاه را از زمین برداشت و بر میخ آویخت و بعد دست موسی را گرفت و او را برد و در کنار چلم نشاند:
«بیا جوان، خدا بیاردت… میخواهی پری ببینی از کمر نی بگیر! چلم که کُلکُل کرد پری که چه جنت را هم می بینی! بنشین و کش کن!».
موسی به منمن افتاد:
«نه، من… جنت کار… ندارم… پری کار دارم»
«کش کن میبینی، کش کن پری هم میبینی!»
و موسی دل و نادل لب بر نی گذاشت و نرم کش کرد.
«محکم کش کن، محکم!»
و او محکم کش کرد و دود سینه را در هوا رها ساخت و پشت هم سرفه کرد و ناگهان خودش را سبک یافت. به چلم نگاه کرد دودی شیری و سفیدی بسان رنگ پری تاب و پیچزده از آن برمیخاست و به زیر گنبدی که جاجا کاهگل ریختانده بود، جمع میشد تا چندلحظه بعد نرم ته بخزد و دو باره حجره را دودبند کند و همهچیز را در خودش گم و گور کند.
ناگهانی در نظر موسی چلم کش خورد و دراز شد و سرخانهاش شعله کشید و جرقههایی به چهار طرف رها ساخت و اتاق تاریک را روشن کرد. موسی خندید و لحظههایی گذشت تا دیگران هم خندیدند. به مردان ریشو نگاه کرد شیری مینمودند و کج و معوج و گم و پیدا میشدند و ریشهای شان دراز و کوتاه میشد. موسی پرسید:
«پری کجاست؟»
هیچکس جوابی نداد. آنی که واسکت سیاه و شکم برآمدهای داشت از جا برخاست و لب بر لبِ نی گذاشت، چند پک محکم زد و چند سرفه پیهم کرد و بعد رو به موسی کرد و گفت:
«دو کش دیگر که کردی کنار “جوی آلنجان” برو و زیر درخت بید بنشین و به آب نگاه کن! پری آنجاست، او را میبینی. سفید سفید، پنیر پنیر است».
□
و زیارت جای موسی شد. پیر شد و موهایش دراز و سفید گشت و ابروهایش بر روی چشمهایش ریخت و ریشش بر سر ناف رسید. یاران دم و دودش از دنیا رفتند؛ اما یاران دیگری پیدا کرد و چهلسال هر روز به حجره رفت و سبک از آن بیرون شد و رفت زیر درخت بید نشست و به آب نگاه کرد.
آب موجزنان میآمد و نارسیده به درخت بید میچرخید و گرداب میشد و بعد راهش را میگرفت میرفت و تا میرفت موج دیگری میرسید، موج بعد موج میآمد و میرفت و موسی پری را میدید که بر موجها سوار میآید و نرم پایین و بالا میرود و برجستگیهای بدنش را به تماشا میگذارد و دو گز مانده به او، دستانش را میگشاید و او را به آغوش فرا میخواند.
موسی هربار با دیدن او نیمخیز میشد و دست دراز میکرد تا دست پری را بگیرد؛ اما دستش به دست او نمیرسید و پری در گرداب میافتاد و میچرخید و میچرخید و بعد آب او را میبلعید و در گرداب گم میکرد.
موسی برای مردم افسانهی زنده شده بود. چه که راجع به او نمیگفتند! یکی میگفت پیر است، دیگری میگفت اولیاست و دیگری میگفت هیولاست و یکی هم میگفت که خود خواجه است که هر روز از قبر برمیخیزد و ورد میخواند تا آلنجان نخشکد و اما بعضی از مردم قریه او را میشناختند و از قصهاش آگاه بودند. میگفتند که نه، هیچکس دیگری نیست، موسی است و این پیرمرد همقریهگی خودشان است.
و اما در یک روز سرد زمستانی و درست در وسط چله که برف زیادی باریده بود و زیارت در زیر سنگینی آن قامت خمانده بود، موسی برای سبکی و رهایی از سرما چرس زیادی کشید و رفت در زیر درخت بید نشست و دامن بر سر زانوها کشید و منتظر آمدن پری شد. دیری نگذشت که پری سوار بر موج با پیچ و تاب رسید و تا رسید آب آلنجان ایستاد و دم کرد و بالا آمد و بالا آمد و گرداب هموار هموار شد و دیگر نچرخید و پری در مقابل موسی ایستاد، خندید و نازید و برای او آغوش باز کرد. موسی جستی زد و بر لبهی جوی نشست و به پری نگاه کرد: مویش سیاه و فرفری، کمرش باریک، گردنش صراحی، سینههایش ناکسان و صورت و تنش سفید چون پنیر و چشمانش سیاه زاغ، هیچ فرقی با آن پری چهلسال پیش نکرده بود؛ زیبا و دلربا، پری پری. موسی لرزید و دستش را دراز کرد و پری دستش دراز کرد و اما ناگهان آب جنبید و به راه افتاد و هیچ دستی به دستی نرسید. موسی جیغی کشید و خودش را در آب رها کرد و تا رها کرد آب صدا کرد و پاشید و شورید و موج شد و بعد چرخید و گرداب شد و موسی به دنبال پری در گرداب فرو رفت و رفت.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1703