سایه‌ی‌ لرزان

27 جدی 1402
13 دقیقه
سایه‌ی‌ لرزان

نگارنده: سیامک هروی

 

در یک شب گرم تابستانی که روستای «جغاره» در زیر نور مهتاب  لم داده بود و در آسمان زلال ستاره می‌شمرد و گوش به نغمه‌خوانی قورباغه‌های شالی‌زارها سپرده بود، امیر با صدای نی از خواب بیدار شد و به‌سوی آن کشیده شد.

صدای نی از دوردست‌ها می‌آمد، از آن‌سوی زمین‌های مرادخان و با گذشت از روی شالی‌زارهای سیدرسول‌خان با صدای جیرجیرک‌ها و آواز قورباغه‌ها در می‌آمیخت و بسان سمفونی دل‌پذیری در رگ‌های روستا جاری می‌شد و به‌گوش امیر می‌رسید.

امیر مثل شبحی از زینه‌ها پایین شد، دروازه‌ی حویلی‌ را باز کرد و به‌کوچه رفت. در هوای خاکستری که مخلوطی از سپیدی مهتاب و سیاهی شب بود، پادرپای سایه‌اش قدم برداشت و از کوچه‌های کج‌وپیچ روستا و از میان خانه‌هایی که در نیمه‌شب به هجوم پشه‌ها چشم دوخته بودند، گذشت و به شالی‌زارها رسید.

سایه‌ی امیر بر روی شالی‌هایی که برنج‌های خامی در گلو و برگ‎های نازک و برّانی در اندام داشتند، کشیده می‌شد، کوتاه و دراز می‌شد و آن‌گاهی که زمین لغ بود بر روی آبی که تن با نور مهتاب می‌شست، می‌افتاد و زود جستی می‌زد و پادرپای امیر به مصاف نی می‌رفت.

امیر از این پلوان به آن پلوان رفت و سایه‌اش را به‌دنبال کشید تا به زمین‌های مرادخان رسید. در آن سوی زمین‌های مرادخان در کلبه‌ی نیمه‌ویران قبرستانی، چراغی می‌سوخت و نور زرد و ضعیفی را از کلکین کوچک و شکسته‌اش به بیرون می‌تاباند. قبرستانی که بر روی تپه‌ نسبتاً بزرگی قرار داشت به دیو چمپاته زده‌ای شبیه بود که قبرها و جهنده‌ها و سنگ‌ها و علف‌های هرز، آن را پر خط و خال و مخوف‌تر از آن چه بود، می‌نمایاندند.

امیر از زمین‌های مرادخان گذشت و پا بر قبرستانی گذاشت. او هرچند از قبر و مرده نمی‌ترسید و در میان مردم روستا به شجاع‌بودن شهره بود، اما گاهی که زوزه‌ی شغال‌ها، ناله‌ی‌ کفتارها و هوهوی باد دست‌به‌دست هم می‌داد و روستا را هراسان می‌ساخت او هم می‌هراسید و انگار می‌کرد که ارواح خبیثه در چرخ و تاب و در پی عذاب اند.

او وقتی به کلبه نزدیک شد پا سُست کرد و نرم‌نرم قدم برداشت و از روی قبری که تازه‌ در کنار راه سر از زمین برآورده بود، گذشت و یک رسته درخت ناجوی کهن را که هر شام تا دیر وقت محل جیغ و فریاد میناها بود، پیمود تا دروازه‌ی‌ کلبه رخ نمایاند. در وسط کلبه چراغ رکابی گذاشته بودند و در بالابلند پیرمردی لب بر نی نهاده بود و می‎نواخت. پیرمرد سر و ریش سفیدی داشت و بر دورش پارچه‌ای بسان کفن پیچیده بود. امیر نزدیک و نزدیک‌تر رفت و درست در زیر تاق دروازه ایستاد و سایه‌اش را پیش از خودش به درون کلبه فرستاد؛ اما سایه‌‌ی او ناریخته به کلبه با روشنی زرد و لرزان چراغ‌ رکابی محو شد و بعد دوری خورد به بیرون رفت و در پس او شروع به لرزیدن کرد. پیرمرد که بر دیوار تکیه زده بود بدون این‌که پلکی برهم زند و چشمی بگشاید و یا لب از نی جدا کند به امیر با دست اشاره به نشستن کرد. امیر در همان دم دروازه‌‌ی کلبه نشست و راه باد ملایمی را که با خود تف و گرما می‌چرخاند و گشت پشه‌ها را آسان می‌ساخت، بست. ناگهان چراغ جان گرفت و لرزش شعله‌ی‌ آن گم شد. امیر چشم بست و چرخیدن و سوختن شاهپرک‌ها را بر دور چراغ ندید، صدای نی که حالا از چهار قدمی‌اش بالا بود در خونش دوید و در اعماق وجودش خزید و او بی‌خود شد و هستی‌اش را فراموش کرد.

دیری امیر در بند بود تا این‌که نی گلو بست و صدای جیرجیرک‎های قبرستان با نغمه‌خوانی قورباغه‌های شالیزارها درهم‌آمیخت و به درون کلبه ریخت. امیر آهسته چشم گشود و چشم در چشم پیرمرد شد. پیرمرد لبخندی بر لب داشت و به او نگاه می‌کرد. امیر سلام کرد. پیرمرد سری شور داد و گفت:

«بیا، آن‌ جا دم در ننشین!»

امیر از جا برخاست و قدمی به درون کلبه گذاشت و سر چرخاند و تا خواست برای نشستن جایی خوش کند، پیرمرد گفت:

«نزدیک بیا، آن‌جا دم در ننشین!»

امیر چرخی زد و نزدیک او رفت و چراغ سایه‌ی‌ او را چرخاند و پادرپای او برد و بر دیوار کلبه تاباند. امیر نشست و بر روی سایه‌ای که از او بر دیوار افتاده بود تکیه زد و دو باره چشم‌درچشم پیرمرد شد. پیرمرد پرسید:

«تشنه‌ای؟»

امیر که گلو خشکانده بود سر شور داد: «ها».

پیرمرد از کوزه‌ای که در کنج کلبه در زیر نمد تری پنهان بود، تاسی آب کرد و به‌دست او داد:

«بنوش! گلوی تو را تازه می‌کند».

امیر تاس را گرفت و جرعه‌ای نوشید و بعد سر بالا کرد و گفت:

«تو خیلی خوب می‌نوازی!».

پیرمرد لبخندی زد و پرسید:

«هندوانه می‌خوری؟ هندوانه هم دارم».

«نه، زنده باشی. دوست دارم تو بنوازی و من بشنوم».

«نه، دیگر نواختن تمام شد… با هم گپ می‌زنیم».

امیر نگاه عمیقی به او انداخت و در ذهن به جست‌وجوی شناخت او شد؛ اما هرچه چرت زد او را نشناخت.

«به مغزت فشار نده، مرا نخواهی شناخت».

امیر خندید و گفت:

«نواختن تو خیلی آشناست».

«خوب امشب با من هم آشنا خواهی شد».

«مرا نی تو به این‌جا کشاند، خوب می‌زنی!».

پیرمرد دستی به نی‌اش کشید و زیر لب گفت:

«مچم!».

و امیر سرش را بر دیوار تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:

«بزن!».

پیرمرد لبخندی زد و گفت:

«این نغمه‌هایی که می‌زنم برای تو چیز نوی نیستند. تو هم نی‌نواز خوبی هستی و این‌ها را هزار بار نواخته‌ای».

امیر بدون این‌که چشم باز کند آهسته پرسید:

«از کجا می‌دانی؟».

پیرمرد جوابی نداد و امیر هم انتظاری نکشید:

«ها من هم این نغمه‌ها را می‌زنم؛ اما وقتی کس دیگری می‌زند و تو گوش می‌دهی مزه‌ی دیگری دارد؛ بگیر شروع کن!».

«از سر شب تا حال می‌زنم، بس است. بیا با هم اختلاط کنیم».

امیر آهسته چشم‌هایش را باز کرد و گفت:

«خوب پس بگو کی هستی و از کجا آمده‌ای؟».

پیرمرد دوباره خندید:

«دانستن این‌که کیستم و از کجایم چه اهمیتی دارد؟ مهم این‌ است که حالا من و تو در این خرابه‌ی‌ قبرستانی در مقابل هم نشسته‌ایم».

امیر سکوت کرد و چشم به چرخیدن و سوختن پروانه‌ها بر دور چراغ دوخت؛ اما گویی این سوختن و چرخیدن اتفاق مهمی نباشد، هیچ حسّی را در او نشوراند.

«از قبرستان نمی‌ترسی؟».

امیر تکانی خورد و هوم کرد و بعد آهسته پرسید:

«چه گفتی؟».

«پرسیدم از قبرستان نمی‌ترسی؟».

«نه، من بچه‌ ترس نیستم و سال‌ها در زمین‌های مرادخان که در زیر همین قبرستانی است بر سر خرمن‌ها و پالیزها پهره کردم».

«ها، این‌ را می‌دانم. از مرده چه، از او هم نمی‌ترسی؟».

«نه از مرده چرا بترسم، مرده دیگر مرده است و کاری از دستش برنمی‎آید».

«از ارواح چه؟».

امیر خودش‌ را بالا کشید و کمرش را راست کرد:

«نه از ارواح هم نمی‌ترسم؟ ارواح خود از آدم قوی و دل و گرده‎دار می‎ترسد».

پیرمرد لبخندی زد و گفت:

«نه، می‌ترسی، چند شب است که کابوس می‌بینی و صداهای عجیب و غریبی در گوشت می‌پیچد، صدای نی و گاهی سرنا و گاهی هم جیغ و فریاد می‌شنوی… کشمکشی در درون تو برپاست. گاهی عروسی و گاهی جنازه در خواب می‌بینی، عذاب می‎کشی و لحظه‌ای هم آرام نداری».

ناگهان امیر احساس کرد که زندگی‌اش مثل کتابی برای این پیرمرد باز است و او تمام رازهایش را می‌داند. وارخطا پرسید:

«تو از کجا می‌دانی؟ محال است دل و درون کسی را کسی بخواند!».

پیرمرد نرم‌خنده‌ای انداخت و دمی به امیر نگاه کرد و سپس گفت:

«این یکی را خوب گفتی و از همین‌روست که مردمان یکی به دیگری اعتماد می‌کنند و بدون این‌که از دل کسی آگاه باشند او را بر سر زمین و زندگی شان راه می‌دهند».

پیرمرد این را گفت و دهن بست و امیر دیری به او نگاه کرد و بیمی آشکار او را لرزاند. فکر کرد این خرفت نی‌نواز فکرهای شومی در سر دارد. ناگهان تصمیم گرفت خنجری را که در نیفه پنهان دارد بیرون کند و سر او را همین‌جا ببرد.

پیرمرد گفت:

«در فکر کشتن من هم مباش و به آن خنجر پنهانت هم فکر نکن!».

امیر ناگهان از جایش جستی زد و به بیرون دوید؛ اما بیرونی نبود و همه‌جا مثل قیر سیاه می‌زد، نه آسمانی بود و نه زمینی و نه راهی. پیرمرد گفت:

«راهی نیست، جایی نیست، شب سیاهی است امشب… بیا بنشین تا صحبت من و تو تمام نشود دیگر حتا سپیده‌دم و طلوعی هم نخواهد بود».

امیر درمانده به او و بعد به بیرونی که دیگر نبود، نگاه کرد و چندبار در سیاهی پر از ظلمت دست تکان داد و قدمی پیش گذاشت؛ اما سیاهی مثل دیوار در مقابل او ایستاده بود و راه فرار بر او بسته بود.

«تو خود عمری در این ویرانه آمدی و شیداوار نی زدی و به زهرا پیام عشق و دوستی فرستادی. بیا بنشین، بیا و از کنج خلوت خویش نترس! بیا که گفتنی‌های زیادی برای تو دارم».

امیر درمانده‌تر از پیش و با دست‌های یله در پهلوها بازگشت و در همان جای اولی خود نشست.

«آب می‌خواهی؟».

پیرمرد بدون این‌که منتظر ها و نی او باشد تاس را برداشت و به‌دست او داد:

«بگیر هنوز آب پیش‌تر خود را ننوشیده‌ای».

دست لرزان امیر دراز شد و تاس را از او گرفت و آن را نزدیک دهن برد و تا لبه‌‌ی تاس بر لب‌های او چسبید دندانش‌هایش بر آن خورد و تق‌تق صدا کرد. پیرمرد خندید:

«دل شیر که نداری سفر عشق مکن!».

به محضی که شرب آبی به دهن امیر ریخت و زبان و کام او را تر کرد، تاس را بر روی زمین گذاشت و گفت:

«تا حال نمی‌ترسیدم…؛ اما حالا ترسیدم… از تو ترسیدم…! بگو کی هستی و از من چه می‌خواهی؟».

این بار پیرمرد قهقهه خندید و گفت:

«پیش‌تر گفتم فهمیدن این‌که من کی هستم هیچ اهمیتی ندارد، مهم این است که تو حالا مثل مگسی که بر تار جولا گیر می‌افتد و دادرسی ندارد، در دامی که خود تنیده‌ای گیر افتاده‌ای و دادرسی نداری. تنها روشنی زندگی تو همین روشنی اندک چراغ این کلبه‌ است».

امیر دیری خاموش ماند و گاهی به پیرمرد و گاهی به چراغی که حشرات و شاهپرک‌های زیادی را در کنارش کشته بود، نگاه کرد و ناگه گفت:

«برعکس تو مرا به دام انداختی و تو مرا به تار جولا بستی…! تو بگو که از جان من چه می‌خواهی؟».

امیر این را گفت و دیگر نلرزید و به چشم‌های پیرمرد خیره شد. پیرمرد نگاهی به نی دستش انداخت و آن را بالا کرد و بر لب‌ها گذاشت و دمید. از نی صدای حزینی برخاست و تا رفت جان بگیرد و آوایی را کامل کند دوباره گلو بست. پیرمرد لب از نی جدا کرد و گفت:

«صدای نی را من هم دوست دارم و عاشق نواختن تو هستم. تو از دل می‎نوازی و چنان می‌نوازی که حتا به مرده‌های این قبرستان هم جان می‎بخشی».

پیرمرد این را گفت و لحظه‌هایی به حرف خود خندید و بعد ناگهان خنده‌اش را از روی لب‌ها جمع کرد، چروک دور چشمانش بر گونه‌ها ریخت و هموار شد:

«خوش‌دار زهرا هستی، او را خیلی دوست داری، می‌دانم و این را هم می‎فهمم که آغوش داغ او، پر و بال تو را سوختانده است. هی‌هی به تو می‎گویند عاشق سر بر کف!».

امیر که دیگر نمی‌ترسید و نمی‌لرزید با لحن جدی گفت:

«ها‌ها هستم، خوش‌دار و شیدای او هستم… عمری در این کلبه و در همین جایی‌که تو نشسته‌ای برایش نی زدم و حسرت وصال او را خوردم تا خدا مهربان شد و او از سر مهر بر من نگاهی کرد… خیلی او را دوست دارم، این موضوع شخصی من است و به تو هیچ ربطی ندارد!».

«ها تو راست می‌گویی به من هیچ ربطی ندارد. درست است هر کس زندگی خود را می‌کند و زندگی دیگری به او ربطی ندارد؛ اما تو هم باید همین فکر را داشته باشی و نباید زندگی دیگران به‌ تو ربطی داشته باشد. تو رفتی زندگی دیگری را تباه و برباد کردی».

«ها کردم… کردم… از من کار دل است و از تو فضولی… من به زهرا دل دادم، او دل مرا برده است، کاری از دستم ساخته نیست».

پیرمرد نیشخندی زد و گفت:

«پس ننال!».

امیر پوزخندی زد و گفت:

«تو می‌نالی، نه من… تا حال نی تو می‌نالید نه از من…».

«او پانزده سال هم از تو بزرگ‌تر است».

«باشد، سن و سال مهم نیست، دل که رفت سن و سال نمی‎شناسد».

«ها راست می‌گویی گاهی دل دیوانه می‌شود و گاهی هم کور و هیچ‌ جا و هیچ چیزی را نمی‌بیند. به همین‌خاطر سرهای زیادی بر باد می‌رود».

امیر چیزی نگفت و سکوتی بر قرار شد. لحظه‌هایی گذشت تا پیرمرد پا بر گرده‌‌ی سکوت زد:

«از سر قبرستانی به این‌جا آمدی؟».

«ها، مگر راه دیگری هم هست؟».

«نه، نیست… همین یک راه هست… همیشه وقتی به این‌جا می‌آیی باید از سر قبرها بگذری. در این قبرها مردمان زیادی خفته اند… هرکسی به بهانه‌ای‌ مرده است… یکی جان داده و به جانان نرسیده و یکی هم جان داده تا به جانان رسیده است… هر کس به مرگی مرده است. بیا برایت یکی دو روز از روزهای زندگی‌ات را قصه کنم. روزی را قصه کنم که تو رفتی و در آغوش زهرا خزیدی و دنیا را از یاد بردی، عقلت کوچید، چشم‌هایت کور شدند و دیگر هیچی را ندیدی».

امیر را دوباره وهمی فرا گرفت. حس کرد در آن سوی قصه‌ی‌ این پیرمرد که همه چیز زند‌گی‌اش را می‌داند وحشتی پنهان است.

«وحشت کردی؟ از کارهایی که کرده‌ای ترسیدی… پس بدان که راه درستی نرفتی… تو به زن شوهرداری دل بستی که شوهرش او را برابر به تمام هستی‌اش دوست داشت. تو به بادارت خیانت کردی… مرادخان به تو اعتماد کرد و زمینش را به تو سپرد و تو را به خانه و حریم خود راه داد؛ اما تو چشم به زنش دوختی… تو جوان بودی و می‎توانستی دل به دختری بدهی که جفتی نداشته باشد، می‌توانستی برایت زندگی بسازی و به زندگی دیگری دست نیندازی که انداختی… افسوس، صد افسوس!».

در این لحظه شعله‌ی چراغ لرز محکمی کرد، تابی خورد، بالا رفت و زود ته کشید و همان‌‌طور ته‌سوز ماند. پیرمرد که حالا در نور ضعیف و لرزان اتاق به تصویر پنسلی و مغشوشی می‌مانست، گفت:

«بیا دمی درون پر از آشوب خود را آرام کن و به قصه‌ی‌ من گوش بده! شاید سر عقل آمدی و سیاهی رفت و روشنی شد و تو رفتی!».

امیر که اختیاری بر آشوب درون خود نداشت و مانند کشتی شکسته‌ای در دست امواج بود از جا برخاست و چرخی در کلبه زد و به سمت راست کلبه رفت و در مقابل پیرمرد نشست؛ اما سایه‌‌ی او همان‌جا بر روی دیوار ماند و به‌دنبال او نرفت.

پیرمرد گفت:

«سایه‌ات را گذاشتی و رفتی!».

امیر رو دور داد و هراسان به سایه‌اش که بر روی دیوار مانده بود نگاه کرد، به لکنت افتاد و تا خواست چیزی بگوید، دهنش قفل شد و کمرش بر دیوار چسبید. سایه‌ی‌ او لحظه‌هایی بر روی دیوار لرزید، کج و معوج و کوتاه و دراز شد و بعد ناگهان از روی دیوار لغزید و بر روی زمین افتاد و به سویش خزید و وقتی به او رسید اریب به تن او وصل شد و نیم آن بر روی زمین و نیم دیگر آن بر دیوار تابید و بسان شبح پر شاخ و چنگی معلوم شد. پیرمرد گفت:

«نترس! تا که این چراغ باشد و تو باشی سایه‌ی تو هم هست و تو را رها کردنی نیست…! اگر این چراغ لرزان امشب این‌جا نبود تو در این کلبه حتا سایه‌ای هم نداشتی».

امیر وهم‌زده سر چرخاند و نگاه آگنده از وحشتش را به سایه‌‌ی کنارش دوخت و بعد دهنش را به‌ سختی گشود و آهسته گفت:

«بگو… قصه‌ات… را… بگو!».

پیرمرد شروع کرد:

«روز جمعه بود، همین‌جمعه‌ای که گذشت. تو حمام کردی و لباس پاک پوشیدی و عطر زدی و به خانه‌ی مرادخان رفتی. مرادخان در حویلی‌اش در کنار باغچه‌‌ی گل، بر روی فرشی در کنار زنش نشسته بود، چای می‌نوشید و از زندگی و نعمت‌های خدادادگی و به‌خصوص از ناز و ادای زنش‌ لذت می‌برد و خوشحال از این بود که در پهلوی این‌ همه نعمت زنی به مثل زهرا دارد.

تو نزدیک رفتی و سلام دادی. مرادخان به تو لبخندی زد و علیک گفت؛ اما تو نه علیک او را شنیدی و نه لبخند او را دیدی، به او نگاه می‌کردی؛ اما چشمان تو او را نمی‌دید. تو زهرا را می‌دیدی که با آمدن تو فوری خودش را در پس شوهرش پنهان کرد و با این‌کارش با یک تیر دو نشان را زد. هم به شوهر وانمود کرد که امیر بیگانه و نامحرم است و هم موقعیتی را برای خودش دست و پا کرد تا دور از چشم شوهر برای تو چشمک و لبکی بزند.

تو که خوب می‌دانستی مرادخان به نماز جمعه می‌رود گفتی که خان صاحب اگر اجازه‌ات باشد امروز به شهر بروم و برای ننه پیرزالم چای و شیرینی بیاورم. گفتی که اگر شما هم چیزی نیاز داشته باشید، می‌آورم. تو این‌ها را گفتی و از پس مرادخان به زهرا نگاه کردی و او با اشاره چشم و ابرو برایت آفرین گفت و فهمید که شهر رفتنی در کار نیست و تو مانند جمعه‌ی قبل، به محضی که شوهرش به نماز رفت رسیدی، امروز هم می‌رسی.

مرادخان شرب چایی نوشید و رو به زنش کرد و پرسید که چیزی کار ندارد. زهرا بدون این‌که لب از لب جدا کند با شوردادن سر برای شوهر گفت که نی و او برایت گفت که نی ما چیزی کار نداریم، برو، بخیر بروی! و تو دور خوردی و رفتی؛ اما همین‌ که چند قدمی دور شدی مرادخان صدا کرد: «باش، نرو!» تو ایستادی و واپس رو دور دادی. مرادخان گفت: «بیا این هزار افغانی را هم بگیر و برای مادرت دست رخت نوی بخر!» تو نزدیک رفتی و هزاری را از مرادخان گرفتی و نگاهی دیگری به زهرا انداختی. او این بار بوسه‌ای در هوا برایت فرستاد و دلت را باغ‌باغ کرد.

تو رفتی؛ اما به شهر نرفتی و به باغ رفتی و در زیر بوته‌‌ی انجیری خزیدی و صبر کردی تا ملا اذان بدهد و مرادخان به نماز برود.

وقتی آفتاب به تالاق آسمان رسید و گرمی روز بر تن سایه‌ها ریخت، ملا اذان داد و تو از زیر بوته‌ی‌ انجیر بیرون آمدی و به باغچه‌‌ی پشت خانه‌‌ی مرادخان رفتی. از دیوار بالا شدی و از راه بام خودت را به حویلی او انداختی. سگ آدم‌خوار او در یک آن به تو رسید و از آن‌جایی‌که تو را آشنا یافت دمی تکان داد و رفت و تو دزدانه پا بر حریمی گذاشتی که همه‌اش به تو اعتماد شده بود. در این دم در درون تو آشوبی برپا بود. از یک طرف ترس از گیر آمدن و افشا شدن داشتی و از طرف دیگر میل رسیدن به زهرا و کام ستاندن. تو دزدانه به هر طرف نگاه می‌کردی و از پس بوته‌ی‌ گلی به پس درختی می‌دویدی و از پس درختی در پس ستونی و هر چه به دروازه‌ی دهلیز و زهرا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدی آشوب دلت بیش‌تر و بیش‌تر می‎شد. تو ترسیده و لرزیده دروازه‌ی دهلیز را باز کردی و به عجله به اتاقی دویدی که چندبار دیگر هم رفته بودی و با زهرا درآمیخته بودی. زهرا در آن‌جا منتظرت بود و تا تو را دید دست بر سینه گذاشت و ترسیده گفت: «بیا زودتر… بیا و کارت را خلاص کن که امروز خان زود می‌آید و مرا با خود به مهمانی می‌برد و تو مثل برق بر جان او پریدی و او چشمانش را بست و از بوسه‌ها و بغل گرفتن و فشردن‌هایت لذت برد و از حال رفت. وقتی کارت تمام شد تو عرقت را با شنگ آستین پاک کردی و گفتی که می‎روی؛ اما زهرا از یخنت گرفت و گفت که دیگر آمدن دزدانه بس است و بعد از تاق پشت پرده خنجری به دستت داد و گفت که برو و در فرصتی مراد را بکش تا دیگر در وقت بغل کردنم نلرزی و تو بی‌ آن‌که درنگی کنی خنجر را گرفتی و در نیفه زدی و به بیرون دویدی و مثل خفاش از این گنبد به آن گنبد خزیدی و بعد خودت را از دیوار انداختی و ردت را گم کردی.

صبح روز بعد مرادخان خودش به شهر می‌رفت و تو دور از جغاره، در کوچه‌باغ نزدیک راهی که به “سه‌پُلک‌ها” می‌پیچد خودت را در پشت دیوار شکسته‌ای پنهان کردی و او همین‌که از نزدیکت گذشت تو پریدی و خنجر را در پشتش فرو کردی و او آخ محکمی کشید و رو دور داد و با دیدن تو خواست بگوید: «امیر چرا؟»؛ اما حرف او در گلو گره خورد و از حلقومش بدر نشد چون خنجر برّان تو مستقیم در قلبش رفته بود. او افتاد و تو خنجر را از پشتش بیرون کشیدی و در نیفه زدی و فوری از دیوار شکسته خیزی انداختی و دویده خودت را به زهرا رساندی و گفتی مژده که مرادی بود نبود، رفت و خلاص شد. چشمان زهرا برقی از خوشی زد و لب‌هایت را بوسید و گفت زود برو بر سر کارت و به همه نشان بده که تو از سر زمین‌ها شور هم نخوردی و تا من به تو احوالی نمی‌دهم دیگر به سراغ من هم نیا!

تو رفتی و بر سر زمین‌ها آستین بر زدی و شروع به کار کردی. نیمه‌‌روز بود که مرده‌ی‌ مرادخان را به ده آوردند و به خانه‌‌ی او بردند. زهرا شیون کرد و تو گل‌آلود با بیلت به بالای سر میت رفتی، اشک ریختی و بعد شانه در زیر تابوت دادی و با دیگران میت را به مسجد بردی تا او را بشویند و کفن کنند. تو برای قربانی خود نماز خواندی و یک بار دیگر شانه در زیر تابوت دادی و با مردم ده او را در این قبرستانی آوردی و بر سرش خاک ریختی و بعد یک جا با دیگران دست دعا بلند کردی و امشب پا بر سر قبر او گذاشتی و از روی آن رد شدی و به این کلبه آمدی.

نقشه‌ات خوب بود و تو او را چنان از سر راه برداشتی که آب از آب نجنبید. و اما چیزی که تو هیچ‌ وقتی از خود نپرسیدی این بود که آیا زهرا براستی تو را دوست دارد و واقعن عاشق تویی مزدور است؟ تو نفهمیدی که مزدور همیشه مزدور است و او فقط با چشمک و لبک و عشوه و چند بار هم‌آغوشی تو را به کشتن شوهر مزدور کرده است. مزد خوبی بود، پر از شهوت و لذت… می‌دانم که دهن تو به آن مزد هنوز شیرین است و هم‌آغوشی بیش‌تری را با او خیال‌پلو می‌زنی؛ اما این شیرینی کام تو زود تلخ می‌شود. حیدر را می‎شناسی؟ ها می‎دانم که می‌شناسی. حیدری را می‌گویم که زمین‌دار و شیک و پیک است، حالا او سر راه توست، زهرا عاشق اوست و خواب و خیال عروسی با او را در سر می‌پروراند. عشوه‌های واقعی زهرا برای اوست. حیدرخان تو را چون پشه‌ای می‌کشد، در ملأ عام می‌کشد و از هیچ کس ترسی هم ندارد…! فقط کافی است که بگوید این نمک‌حرام قاتل مرادخان است، همه بر فرق تو سنگ خواهند زد. تو هیچی نیستی می‎فهمی، هیچی… غریب و پارچه‌کنده‌ای هستی که پایت را از گلیمت فراتر گذاشتی… و این خنجر نیفه‌‌ی تو دیگر به توتی هم نمی‎ارزد».

 

امیر وحشت‌زده چشم‌ گشود و به اطرافش نگریست، چراغ مرده بود و صبح دمیده بود. در کلبه، در میان انبوه حشره‌‌ی مرده به جز از چند شاهپرک پر و بال سوخته که تقلای پرواز و رفتن را داشتند دیگر هیچ نفس‌کشی نبود.

«بزن قاتل نمک‌حرام! نی بزن! چرا لب بستی!».

امیر رو دور داد، در آن سوی دروازه‌ی‌ کلبه حیدرخان با تفنگش ایستاده بود.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1538


مطالب مشابه