عطر گل سنجد

12 جوزا 1403
8 دقیقه
عطر گل سنجد

داستان کوتاه

نویسنده: ایشر داس

 

 

احمدولی و عبدالله از چند‌سال با من در مکتب هم‌صنفی بودند. اندام‌های شان لاغر با قد پخچ و ظاهرِ آراسته و مودب. من که یکی دو بلست در قد از آن‌ها بلندتر بودم، لالا صدایم می‌کردند. در دانشگاه هم در یک‌صنف بودیم و مثل همیشه دوست صمیمی و جداناشدنی. گاهی با تمام خلوص به‌هم می‌گفتیم ما سه‌برادریم.

روزی احمدولی که بسیار شوق‌زده بود برایم گفت:

«فلم (گیت) در سینمای تیمور شاهی آمده و باید امشب -که شب جمعه است- با من سینما بروی، عبدالله نمی‌رود کمی بیمار است».

چیزی کم، ساعت هشت شب به‌سینما رسیدیم. خیلی ازدحام و بیروبار بود، غرفه تکت بسته شده بود. گفته می‌شد که دیگر تکتی دست‌یاب نیست و همه به‌فروش رسیده‌اند، اما احمدولی رفیقانه با دست به‌شانه‌ام زد و با چالاکی گفت:

«در قصه‌اش نباش، همین جا در همین گوشه منتظر بمان، من فوراً تکت را بند و بست می‌کنم».

فهمیدم که از بازار سیاه خواهد خرید، چون سخت شیفته راجندر کمار قهرمان فلم (گیت) بود.

ایستاده شدم و نگاهم را این سو آن سو چرخاندم. چشمانم به‌عکس‌ها و اعلانات بزرگ هنرمندان فلم گیت که در بالای دروازه و دیوارهای بیرونی ساختمان سینما نصب شده‌بودند، میخ‌کوب شد. ناگهان چشمم به‌کنجی گیر کرد که چند خانواده آن‌جا جمع شده‌بودند و منتظر بودند تا دروازه‌های سالون سینما باز شود و داخل بروند. در آن جمع دوشیزه‌‌ی جوان و قد بلندی که با زن بزرگ‌سال گفت‌وگو می‌کرد، نگاهم را جلب نمود. دختر لباس سر تا پا بنفشه‌یی پوشیده بود. موهای دراز و جلادارش در خم شانه‌ها و تخت پشتش رها شده‌بود و از پاکی و سیاهی برق می‌زد. دست‌مال پسته‌یی رنگی دور گردنش را می‌پوشاند. صورت دختر را دیده نمی‌توانستم، پشتش به من بود، اما اندام نازک و هوس‌انگیزش دلم را ناگهان به‌چنگ گرفت. با خود گفتم کاش یک‌بار نگاه کند، گویی حسم به او انتقال یافته‌باشد، بی‌درنگ سر و گردنش را چرخاند و هر سو را نگریست و نگاهش به‌سوی من مکث کرد و ثابت ماند و خیال کردم نگاه من هم در ته چشمانش نفوذ کرده، چون برق می‌درخشیدند. چقدر زیبا بود! با آن نگاه وحشی و غوغاگرش که تشنه به من می‌نگریست، آه از نهادم بیرون آمد! ناخودآگاه چشمانم را به‌سوی دیگری دوختم تا سوی تفاهمی رخ ندهد.

در این حال، احمدولی سر رسید و چنان شادمان بود که گویی مقام قهرمانی را نصیب گردیده. با خوش‌حالی گفت:

«پیدا کردم دوقطعه تکت پیدا کردم»!

باهم گرم گفت‌وگو و خنده بودیم، اما حواسم به آن دختر بود. متوجه شدم دختر با زن همراه‌اش خرامان خرامان به‌سوی ما می‌آیند. به‌خود نگرفتم. همین که به ما نزدیک شدند، دختر رو به‌زن همراه‌اش کرد و گفت:

«خاله جان ای احمد است! احمد این خاله‌ام است»!

خموش ماندم و از حیرت یخم زده بود. زبانم به‌لکنت افتاد و با تعجب به‌دختر نگریستم. نمی‌دانستم که چی بگویم. احمدولی فوراً گفت:

«بی بی جان ببخشید این احمد نیست…»

دختر، حرفش را برید و گفت:

«چی فرق می‌کند. من از کسی که خوشم بیاید و دوستش داشته باشم، احمد صدایش می‌کنم».

حالت عجیبی داشتم .افسون شده‌بودم. افسون زیبایی و جرأت او شده‌بودم. احمدولی با خون‌سردی دوباره گفت:

«بی بی جان شما اشتباه می‌کنید…»

هنوز حرف احمدولی تمام نشده‌بود که دروازه‌ی سالون سینما باز شد و همه به‌سوی سالون هجوم بردند. احمدولی و من هم، به‌سوی سالون رفتیم.

از چنین پیش‌آمدی، سخت شگفت‌زده شده‌بودم. ده‌ها پرسش در ذهنم می‌چرخید. نمی‌دانستم که دخترک چرا نزد ما آمد و چنین گفت. قصد و غرضش از این معرفی چه بود؟ لحظه‌یی بعد در داخل سالون متوجه شدم که دختر با خاله‌اش از ردیف پشت سر به‌ردیف ما آمدند، با دونفر که پهلوی ما نشسته‌بودند، چوکی‌شان را تبدیل کردند. دخترک طوری نشست که پهلویش به‌پهلویم و شانه‌اش به‌شانه‌ام قرار گیرد. همین که بر چوکی جابه‌جا شد، گرمای تنش بی‌دریغ به‌سویم یورش آورد. حس عجیب و باورنکردنی‌یی تنم را انباشت. دست و پایم لرزش خفیفی پیدا کردند. از عطر گیسوانش، بوی عطر گل سنجد به‌مشامم می‌رسید. رایحه‌ی دل‌انگیز عطرش، انگار مستم می‌کرد و مرا با خود می‌برد و در لابه لای ابرهای بهاری غوطه می‌داد.

احمدولی با اشاره مرا تشویق به‌گپ‌زدن با او می‌کرد، اما من چنین جرأتی در خود نمی‌دیدم. خشک شده‌بودم. دست و پایم یارای حرکت نداشتند. دهنم خشکی می‌کرد و کامم می‌سوخت. ‌هر لحظه‌یی که بازویش با بازویم تماس می‌کرد، انگار برقم بگیرد، زیر پوستم به‌مُرمُر می‌افتاد و بیش‌تر افسون جادویی او می‌شدم. قلبم می‌لرزید و مالا مال حس غریبی می‌شد که تا آن زمان تجربه‌اش نکرده‌بودم. با خود نجوا داشتم. این چه بود که در یک‌لحظه در من نفوذ کرده‌بود و سراسر تن و روحم را در کمند خود گرفته‌بود.

او آرام و مطمئن پهلویم نشسته‌بود و گویی سکوت و خموشی را زبان بیان حال یافته‌بود فقط گاهی با لب‌خندش پاسخی از او دریافت می‌کردم و بس. تبسمش چنان زیبا و پر طراوت بود که زیبایی صورت و نگاهش را دوچندان می‌کرد. گاه گاهی که به‌سویم نیم‌چشمی نگاه می‌کرد، چنان عشوه و تنازی‌یی به‌من می‌ریخت که حس می‌کردم هر آن ممکن است مهارم را از دست بدهم و تنگ در آغوشش بگیرم، اما سعی می‌کردم که به‌بهانه‌ی حرف‌زدن با احمدولی خود را در برابرش بی‌اعتنا نشان بدهم. مادامی که با ظاهرشدن صحنه‌ی غم‌انگیز در فلم، سکوت سنگینی در فضای سالون حاکم شد، ناگهان دختر، سرش را آهسته آهسته به‌شانه‌ام نزدیک کرد. حرکتی نکردم. گذاشتم سرش را به‌شانه‌ام بگذارد، آرام بگیرد و در کنارم از تماشای فلم لذت ببرد.

فلم اضافه از دو‌ساعت را اصلن ندانستم که چگونه آغاز شد و چگونه به‌پایان رسید، در ذهن و قلبم متوجه فلمی بودم که سرنوشت می‌رفت برایم رقم بزند.

با تمام‌شدن فلم، تماشاچیان در پی بیرون‌رفتن از سالون شدند. دخترک با نگاه پر از حسرت، رویش را به‌سویم دور داد و گفت:

«خدانگه‌دارتان»!

و با چابکی طوری که کسی متوجه نشود تکت دست‌داشته‌اش را در جیب کرتی‌ام گذاشت.

ندانستم که چگونه و با کدام وسیله به‌خانه رسیدم، داخل اتاقم شدم و در اتاق را بستم. تمام تنم می‌لرزید و عرق کرده‌بودم. نگاه دخترک در قلبم خانه کرده‌بود و بوی عطرش تا هنوز با من بود. غوغای در سرم صدا می‌کرد. با اشتیاق دست لرزانم را به‌جیبم فروکردم و تکت را بیرون آوردم. با تعجب دیدم که پشت تکت صرف شماره تیلفونش را نوشته کرده‌بود. به‌دست خط‌اش خیره شدم. آن خط ریز و دل‌نشین، پیامی برایم داشت. از حس ناشناخته‌یی می‌گفت که دیوانه‌وش در تار و پودم دویده‌بود. سراسر شب تا صبح‌گاه این قصه و این افسون بود و بی‌خوابی و من. فکر می‌کردم عاشق شده‌ام. فکر می‌کردم که عشقی دیوانه‌وار و خانه‌برانداز به‌سراغم آمده. فکر می‌کردم عشق مگر همین گونه است که صاعقه‌وار به‌سراغ آدمی می‌آید و خراب و ویران می‌کند و می‌رود!؟ وسوسه‌ی شگفت‌انگیز داشتم، ما که یک‌دیگر را اصلن ندیده‌بودیم، هم‌دیگر را نمی‌شناختیم، حتا کلمه‌یی بین ما رد و بدل نشده‌بود پس چطور شد که یک‌باره این همه پیوند روحی و خودمانی‌ها رخ داد؟

هراس داشتم که برایش تیلفون کنم. چرا که واقعیت زندگی من چیز دیگری بود و اگر آن را می‌دانست، شاید تلخ می‌شد. شاید از من می‌رمید و مرا دُش‌نام می‌داد و توهین و تحقیر می‌کرد.

روز شنبه در دانشگاه، عبدالله و احمدولی پیشاپیش انتظار مرا داشتند. پس از احوال‌پرسی به‌من خندیدند که آن دخترک زیبا روی، با من قصد رابطه داشت و من اصلن کاری نکردم. از شماره تیلفون برای‌شان گفتم. بیش‌تر بر من تاختند که چرا گپ نزدم چرا تیلفون نکردم. گفتم که ترسیدم اگر واقعیت را بداند آن گاه چی خواهد شد!! گفتند:

«رای نزن ما هستیم کسی سویت چپ سیل کرده نمی‌تواند.»

هر روز تصمیم می‌گرفتم که برایش تیلفون کنم، اما ترس مانع می‌شد. نمی‌خواستم روح لطیف او را آزرده بسازم. نمی‌خواستم احساسات پاک و جوانانه او را جریحه‌دار بسازم. بگذار که بگذرد و این‌عشق بین ما هم‌چنان پوشیده و ناشگافته بماند و به‌خاطره تبدیل شود. همیشه فکر می‌کردم که کنار پنجره نشسته و منتظر ورود من است. لباس بنفشش هر لحظه به‌یادم می‌آمد. با خود می‌گفتم نامش حتما بنفشه یا فرشته است. شب‌ها در خوابم می‌آمد و مثل طاوس در سبزار تنم می‌خرامید و می‌رفت. با خود می‌گفتم حتمن نامش بهاره است که عطر گل سنجد را با خود می‌آورد، نسیم‌وش می‌وزد و هم‌چو شاهپرک‌های بهاری، پرواز می‌کند. باری فکر کردم که استاد رضا براهنی در جایی دقیق گفته بود:

«چنان زلال شود آن کسی که ترا یک‌بار فقط یک‌بار نگاه کند، که هیچ‌گاه کسی به‌جزء ترا نبیند از آن پس، حتا اگر هزاربار هزاران چهره را نگاه کند…»

روزی نبود که احمدولی و عبدالله آزارم نمی‌دادند:

«چطور شد گپ زدی چه گفت تو چه گفتی… مگر عاشقی را تجربه نکردی»؟

—————-

ماه‌ها و سال‌ها از این اتفاق عاشقانه و گوارا گذشت من ماندم و ترس و بی‌سرنوشتی. سرانجام صاحب زن و فرزند شدم.

وضع وطن و وطن‌داران با آمدن قشون سرخ شوروی تیره‌تر گشت هر کس در پی بیرون‌شدن و حفاظت جان و مال خودش بود. احمدولی تصمیم گرفته‌بود به‌آلمان برود. عبدالله به لندن. همیشه می‌گفتند:

«ما به‌فکر تو هم هستیم باید بیرون شویی».

زمانی‌که به‌انگلستان و آلمان رسیده‌بودند با هم مکاتبه داشتیم و از بیرون‌شدن می‌نوشتند می‌نوشتند پول نداری ما برایت می‌فرستیم بیا بیرون به‌فکر آینده‌ی کودکانت مگر نیستی؟

پادشاه گردشی که من بدون عبدالله و احمدولی دیدم همانا آمدن مجاهدین بود. یک‌سره وحشت. کسی که سلاح داشت قدرت داشت. تعصب با دیگراندیشان به‌اوج خود رسیده‌بود. ناگزیر حرف‌های عبدالله و احمدولی را پذیرفتم و تصمیم به‌مهاجرت گرفتم.

مادرم، همسر و سه‌کودک نازنین درین سفر نامعلوم با من بودند. احمدولی نوشته‌بود هر وقتی که به‌آلمان رسیدی در فورم پناهندگی نشانی مرا بنویسی تا نزدیکم باشی. عبدالله هم می‌گفت لندن بیا. آدرس مرا بده.

آلمان رسیدیم. به‌دفتر پناهندگی به‌شهر لایبزیک رفتیم و ثبت نام نمودیم. چون زبان آلمانی کمی بلد بودم مشکلی پیش نیامد. گفتند یک‌هفته یا کم‌تر در یک‌کمپ مشترک می‌مانید و پسان‌تر به‌شهر که برای‌تان آدرس داده‌شده ، فرستاده می‌شوید.

مهاجرت، به‌کشور بیگانه و زندگی با مردم بیگانه، سخت مرا با خود فشرده بود. زندگی در کمپ مشترک با مردمان گونه‌گون هم‌ دُ‌ش‌وار بود. روزی در تخته‌ی اعلانات کمپ نام خانواده‌ی من و چندخانواده‌ی دیگر را نوشتند که فردا به‌دفتر عمومی پناهنده‌ها برویم تا به‌شهر دیگر انتقال داده شویم.

ساعت هشت صبح به‌دفتر عمومی رفتیم. مجرد‌ها و خانواده‌ها از کشورهای پاکستان، ایران، کشورهای عربی پیش‌تر از ما رسیده‌بودند. لحظه‌ی بعد آقای از دفتر بیرون آمد و به‌زبان‌های آلمانی و انگلیسی گفت:

«صبح به‌خیر! هم‌کاران ما به‌زبان‌های پارسی، اردو و عربی انگلیسی روان حرف می‌زنند و تجربه چندین ساله‌ی کاری دارند. شما لطفن به‌قطارها ایستاده شوید. فورم‌های شما تکمیل می‌شود و در سرویس‌های معین سوار و به‌شهرهای مورد نظر انتقال می‌یابید. سلامت باشید».

چارقطار بود. من با خانواده‌ام در قطار نخستین ایستادیم و منتظر ماندیم تا فورم‌های ما دیده شود و سرنوشت معلوم گردد.

ناگهان صدای تق تق پایی از سوی دفتر به‌گوشم طنین افگند و یک‌سره حواسم را دیگرگون کرد. دلم تپید! حس غریبی که سال‌ها در قلبم ته‌نشین شده بود، آرام آرام در درونم سر بالا کرد. لبانم می‌لرزید و زبان در دهانم از چرخ افتاده بود. چنان رنگم دگرگون شده بود که همسرم رو به‌من کرد و پرسید:

«خیریت است چرا رنگت پریده و چشمانت راه کشیده»؟

با تردید گفتم هیچ!. در این مُلک غریب عطر گل سنجد به‌مشامم می‌رسد!.

صدای قلبم را می‌شنیدم. لرزه به‌اندامم مستولی شد. صداهایی در گوشم نجوا سر دادند. تصویر سینما تیمورشاهی و فلم گیت از درون لایه‌های سال‌های کهنه‌شده پیش چشمم ظاهر شدند. لحظه‌ی بعد زن بلندبالای نه از پرده خیالاتم بل که از درون واقعیت بیرون آمد. دوسیه‌ی در دست داشت و مقابل قطارمان پشت میز کار قرار گرفت. آن مجسمه‌ی طلایی را که سال‌ها در ذهن برایم ساخته بودم و آن عشق را که سال‌ها با دل و جان در درون سینه‌ام صادقانه پرورانیده‌بودم و نگهش داشتم، سراپا دیدم که مقابلم و رو در رویم به‌چوکی نشسته‌است. خدای من! خودش بود!!

دقت کردم. بلی خودش بود. همان‌طور پر طراوت و دل‌کش، اما کمی پرسال‌تر و پخته‌تر. شکارچی ماهری را می‌ماند که بار دیگر قصد صید آهوی رمیده‌یی را کرده بود. خوب نگاهش کردم. با دل سیر به او خیره ماندم. ناگهان عرق سردی به‌پیشانی‌ام نشست.

او قطار را یک‌سره از نظر گذراند. مرا دید. لحظه‌یی مکث کرد و ناباورانه به‌من نگریست. فورم‌ها را میان دستانش جابه‌جا کرد. گوش‌واره‌ی قشنگی که از نرمه گوشش آویزان بود در هر تکان سرش، به‌پوست گردنش تماس می‌کرد و قلبم را می‌سایید. بعد بار دگر به‌سویم چشم دوخت و تبسمی برلب ریخت. نگاهش را از من برگرفت و رو به‌حاضران نمود و به‌زبان انگلیسی و پارسی گفت:

«آقایان! شما اول خانواده را چانس بدهید که همراه‌ی‌شان کودکان است تا کار این‌ها زودتر خلاص شود».

مجرد‌ها کمی دور شدند. سویم دید و با همان لب‌خندی که مرا اسیرش کرده بود، گفت:

«احمد پیش بیا»

هم‌سرم که متوجه حالم بود برآشفته شد و بی‌درنگ به او گفت:

«بی بی جان! این احمد نیست! شوهرم است و ما هندوان افغانستان هستیم».

او با حوصله‌مندی و تبسمی که صورتش را پُر کرده بود، با مهربانی پاسخ داد: «چه فرق می‌کند من از کسی که خوشم بیاید و دوستش بدارم احمد می‌گویم».

چون هم‌سرم واقعیت را برایش گفته بود در انتظار اتفاق ناگوار، حیران و پریشان بودم که چه کنم. هم‌سرم برآشفته و عصبی مرا می‌نگریست. در این میان مادرم به‌زبان پنجاپی به‌هم‌سرم گفت:

«دختر جان! بگذار کار ما زود شود. من هم خسته شده‌ام و کودک‌ها هم خنک خورده‌اند».

از این فرصت استفاده کردم، با عجله پیش رفتم و فورم‌ها را بالای میز کارش گذاشتم.

فورم را ورق زد، جاهایی را خانه‌پری کرد. به انگشتانش نگاه کردم، هیچ نشانه‌یی از پیوندی با خود نداشت.

فورم‌ها را تکمیل کرد، امضاء و مهر نمود و آن‌ها را برایم پس داد و گفت:

«احمد جان! به‌سرویس شماره ۷۸۶ عازم برلین هستید آن جا همه چیز آماده‌است. سفر خوش برای‌تان آرزو می‌کنم».

از او سپاس‌گزاری کردم، لحظه‌یی نگاه‌مان با هم گره خورد و او با لب‌خندب ملیح پاسخم داد.

در سرویس، فورم‌ها را از نظر گذراندم، چشمم به‌امضایش افتاد که به‌روشنی خوانده می‌شد: بهاره!

پایان

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2207


مطالب مشابه
رسامی

رسامی

15 میزان 1403