نگارنده: بهمنیار
برگردان از سیرلیک به نوشتار فارسی: رامین شکری اصل
آینه در جایِ همیشگیاش، رویِ دیوارِ گلاَنداوه، پهلویِ طاق، در مقابلِ رختِخوابِ آنها استوار ایستاده بود. آسوده به آینه چنان مینگریست که گویا تنها میخواست بداند در جایش هست یا نه و بس. سپس از دریچه به بیرون نیمنظری کرد، حیاط را خالی دید و نزدِ آینه آمد. به عکسِ در آینه با انگشتِ اشارت تهدیدکنان این بیتها را خواند:
سبزینه زنک عجب زنِ عیاری
افسون کردیا عقیده کردم ماری
شیطان نبود مثلِ تو در مکاری
گندم گویم زمینه جو میکاری
تبسمی در لبانش گل کرد. چینِ ناعیانی، گوشهیِ لبش یازید و نمایان گشت. پهلویِ آن باز یک چینِ دیگر پیدا شد، چینِ سوم چون نیشِ زنبور لرزان و حیران یک سیاهی کرد و نابهوقت آمدنش را پی برد که غیب زد.
تبسم از لبانِ آسوده گریخت، اما دو چین باقی ماند، گویا آنها قبلاً نیز بودند و او نمیدید؛ هرچند روزی دو سه بار یا زیادتر از این به آینه مینگریست. این چون اثرِ گذشتِ وقت بود و وی از تبسمِ زیاد کردن دانست. هرچند که خود را با همین تسلی داد، روزِ درازطبعش خیره گشت و دیگر به آینه ننگریست. تعجب کرد که خواهشِ به آینهنگریستن نیز در دلش رو نزد. برایِ او که به قولِ شوهرش به کیشِ «آینهپرستیِ» مادرش گرویده بود، این غیرِمنتظره نمود.
مادرش آینه را از جملهیِ مقدساتی چون آب، آتش و آرد میشمرد. هر سحر از خواب خاسته، پیش از همهکار به آینه مینگریست و میگفت: «خاصیتِ خوب دارد. روز خوب میگذرد.» اگر به جایی میرفت، آینهیِ قفلکدارش را همراه میگرفت: «پیشرفت میآورد. راه بهتر میگردد.» او شب هرگز به آینه نمینگریست: «خاصیت ندارد. رزق کم میشود.» او به نوعروسان تأکید میکرد که شبِ مراد قبل از هر کاری به آینه بنگرند: «زندگیتان چون آینه روشن و تازه میشود.» اگر در دِه ماتمی میشد، برایِ بیگانه هفتروز، برایِ خویشِ دور بیستروز و برایِ خویشِ نزدیک چهلروز به آینه نگاه نمیکرد: «گناه است!» وی به دوشیزهها همیشه تأکید میکرد که زنهار، شبانه به آینه ننگرند وگرنه وقتی شوهر گیرند، رقیب پیدا میکنند. مخلصِ کلام، ماما به آینه مناسبتِ مخصوصی داشت، که در دیگر پیرزنهایِ دِه مشاهده نمیشد.
مامایش توبرهای مخملی داشت که رویش بنفشه زردوزی شده، اندرونش چون قوطیِ عطار گویا همهچیز بود. مشغولیتِ خوشخوشانِ ایامِ بچگیاش انبانچه را دزدیدن، چیزهایش را رویِ دامن ریختن، حلقههایِ کلانکلانِ به قولِ مادرش شانزدهکیلویی را به گوش آویختن، گردنبندِ عقیق را به گردن کردن، آویزههایِ موی را به کاکلانِ کوتهاش بستن، سرمه به چشم کشیدن، بعد در آینهیِ قفلکدار خود را دیدن بود.
بعد آسوده همچون مامایش آینهپرست شد. وقتی پدرش از شهر آینهیِ کلانی در چارچوبِ زرحلاندود خرید و آورد، این عیان گشت. او روزی پنج شش بار خانه را خلوت مییافت و برایِ شکستِ خمارش (هرآینه اگر خود را زودزود در آینه نمیدید، خماری میشد) به آینه مینگریست. حتی باری پنهانی از دیگران، خاصه از ماما، شبانه به آینه نگریست. به همهاش خودِ ماما گنهکار، وی را از این کار منع کرده، به آتشِ فضولیاش روغن ریخت. بله، چیزکی در قعرِ دلش جنبیده، کمکم رو زده، عضوهایِ اراده را اغوا انداخته، عقلِ سالم را در غفلت گذاشته، او را به این کار ره نمود. خیالی به او چنین تافت که در آینه شخصِ دیگری را میبیند. از حیرت، چشمانش بزرگ شدند. دلش ته نشست. درستتر نگریست، خود را شناخت. هرچند آهِ سبک کشید، یک گوشهیِ دلش سیاهی گرفت و پشیمان شد. معتقد بود که آن یکلحظه در آینه عکسِ خود را نه، بلکه عکسِ رقیبش را دید. چندروز از خود و از آینه رنجیده گشت. بعد آن دیدِ لحظهای را فراموش کرد، امروز باز به یاد آورد. و به ناگاه در سرِ او فکری پیدا شد، که بینِ او و آینه خصومتی وجود دارد. آینه دیگر برایش یک دلبستگی یا نیازمندیِ زنان نیست، بلکه یک مخلوقِ زندهای است که میتواند آسایشِ هرروزهیِ او را خللپذیر کند.
در دلِ او نسبت به آینه تردیدی پیدا شد. وی نمیدانست این تردید گذرنده یا جدی است. کیشِ آینهپرستیِ او همینطور در ظاهر رویین و در باطن مسین بودهاست وگرنه اینقدر زود ریشهاش نمیجنبید. اما دو روز پیش (به هر حال حالا به زن چنین مینمود) بینِ او و آینه خصومتی پیدا شد. دو روز پیش آسوده آینه را از دیوار گرفت، تصمیم داشت غبارش را تازه کند. غبارِ چارچوبِ زرحلی را به آسانی تازه کرد. برایِ تازهکردنِ آینه پارچهیِ خیس میبایست. ولی زن یا حوصله نداشت، یا همینطور بیاختیار به رویِ آینه تُف کرد و تازه کرد. همانوقت خیالی به او چنین تافت که آینه به ناگاه خیره گشت و عکسِ او گم شد. اینهمه در یک لحظه، در یک طرفهالعین بهوقوع پیوست، از اینرو؛ زن آنرا خطایِ دید پنداشت و اهمیت نداد. اما امروز آن رویاهایِ لحظهای زنده و روشن پیشِ نظرش میآمدند. دیگر آنها فریبِ نظر و بافتهیِ خیال نمینمودند؛ حقیقتِ اسرارانگیز و بیمناک میتافتند.
آسوده را هیجان گرفت. تمامِ روز برایِ خود جایِ نشست نمییافت. شب به او چنین نمود، که از آینه چیزی یا کسی به او مینگرد. او اینرا با تمامِ وجودش احساس میکرد. خود را به تنِ خوابیدهیِ شوهرش چسبیدهتر گرفت. اما از آن احساسِ مغشوش رهایی نمییافت. چیزی یا کسی در آینه به حرکتهایِ زن پوزخند میزد که او اینرا نیز با تمامِ وجودش پی میبُرد. قبلاً نیز چیزی مانندِ این برایِ او رخ داده بود.
سبب، تصویرِ رنگارنگِ پدرشوهرش بود که در پهلویِ آینه، اندرونِ چارچوبِ زرحلاندودِ دیگری ایستاده بود. شبهایِ اولِ نوعروسی به وی چنین مینمود که پدرشوهرش به قرابتجوییهایِ عروس و داماد شاهد است. تا دمی که تصویرِ پدرشوهرش را در صندوقِ جهاز پنهان نکرد، از این احساس رهایی نیافت. شوهرش پی به چیزی نبرد، یا شاید به این تصویر آنقدر عادت کرده بود که از دیوارِ خالی نیز عکسِ پدرش را میدید.
روزِ دیگر آسوده باز خواست آینه را بسنجد. وقتی که شوهرش نهار خورد و پیِ کارش رفت، وی باز نزدِ آینه آمد. به عکسِ خود نگریست. رویِ خود را چون پیشینه تروتازه دید. حتی چینِ دوروزه هموار شده، از آن فقط یک خط که به زور به چشم میآمد باقی مانده بود و بس. یک نسیمکِ تازه به جسمش وزید. طاقت نکرد و از رویِ عادت زمزمه کرد:
ای نُهدله و دُهدله هر دَه یله کن
صرافِ وجودِ خود شو و خود سره کن
یک بیگه در آغوشِ محبت گیرمت
مقصودت حاصل نکنم بعد گله کن
بیتگفتن با خود در نزدِ آینه نیز به او عادت شده بود. شوهرش اول پیشِ خود به بیتخوانیِ زنش پروا نمیکرد؛ بعد به معنایِ بیتهایِ خواندهیِ وی دقت داده، برآشفته میشد. آسوده منبعد تنها وقتی خانه را خلوت مییافت، به عکسِ خود مینگریست، بیت میخواند و هیچ نمیتوانست بفهمد که چرا چنین بیتهایِ به قولِ شوهرش «تهدار» را زمزمه میکند.
روزِ دراز، آسوده دیگر از آینه یاد نکرد ولی همینکه شب رسید و فکرِ خوابدیدن لازم شد، باز به دلش شبههها راه یافتند. با هر احتیاط چشمِ شوهرش را خطا دید و رویِ آینه دستمالی انداخت. نیمشب پسِ دستمال چیزی کشمکشگونه شروع شد. این از نگاهِ نامعلومِ آن چیز یا کس وهمآورتر بود. عربدهیِ پسِ دستمال، گاه پست میشد و گاه اوج میگرفت. آسوده یک گوشهیِ لحاف را سخت گزید تا فریاد نکند و شوهرش بیدار نشود. بعد، جنجالِ پسِ دستمال همان طوری که به ناگه آغاز یافته بود، همان طور قطع گردید. خاموشیای به میان آمد که در آن زن، نفسکشیدنِ خود و شوهرش را آشکارا میشنید. شوهرش نرم و هموار اما خودِ او سخت و ژرف نفس میگرفت. باورش نیامد که این طور زود و آسان از سحرِ آینه رها یافت. سنجیده به آینه نگریست. در پرتوِ ماهِ شبِ چهارده، آینه در پسِ دستمال چون عروس در پسِ چادر از چشمِ فضولی، پنهان و پراسرار جلوه میکرد.
نزدیکِ صبحدم، آسوده کمی چُرت زد و همانا ترسیده بیدار گشت. درستتر اینکه نیمخواب و نیمبیدار احساس کرد، کسی او را از آستینش کشیده، میخواهد، بیدار نماید. آسوده در تاریکیِ خانه، چیزی یا کسی آدمشکل را نمیتوانست تشخیص دهد، اما وجودِ او را نزدِ خود بهروشنی احساس میکرد. احساس میکرد که آن مخلوقی بسیار کوچک و سرد است، گویا از آینه فرو آمده باشد. تنها همین فکر، زن را بیدار و هشیار کرد. اما ترس او را قوتِ جنبیدن و لام تا کام چیزی گفتن نمیداد. آسوده با کوششِ زیاد فکر و ذکرش را از آینه و مخلوقِ آدمشکل کنده، به دستِ راستش روانه کرد. اول پنجهها، بعد خودِ دست جنبیده، قابلِ کنترل شد. آسوده دست برداشت تا شوهرش را بیدار کند. موجودِ آدمشکل گویا منتظرِ همین حرکت بود که سویِ آینه دوید. دیوار را چون مورچه قدمزنان، برآمدنِ او را زن آشکارا دید.
مخلوقک پیش از آنکه به آینه درآمده غیب شود، دستمالِ بالایِ آینه را گرفته، به رویِ زن پرتاب کرد. آسوده جیغ کشید. شوهرش بیدار شد «چه گپ؟ چه شد؟»گویان چراغ را فروزان کرد. رنگِ پریدهیِ رویِ زنش را دیده، «سیاهی پخش کرد؟» گویان سوال داد. زن گاه به شوهر گاه به آینه مینگریست. رویِ آینه دستمال برقرار بود. آسوده خود را از شرحِ این حال عاجز دید و «بله» گویان سؤالِ شوهرش را تصدیق نمود. شوهرش از سطلِ دهلیز در پیاله آب آورد و به وی نوشاند و خواست چراغ را خاموش کند. آسوده نگذاشت. شوهرش اطاعت کرد.
صبح مرد تب برآوردنِ زن را دید، از پیِ آوردنِ دکتر رفت. آسوده دشوار از جای خاست. آینه را از دیوار گرفت. باری هم به آن ننگریست، برد و به جویِ پسِ خانهاش پرتاب کرد. آینه تلقتلقکنان (به آسوده نمود که جیغزنان) به قعرِ جوی افتاد و هزار پاره شد. به آسوده نمود که دریا مانند از آن خون جاری شد…
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1084