نویسنده: الهام رحیمی
کتابش را روی تاقچه گذاشت و با خود گفت:
دستانش را زیر چانه گرفت و به فکر فرورفت، فکر اینکه آیا کانکور مخصوص پسران خواهد بود، آیا به آرزوهایش خواهد رسید؟
نسیم ملایمی میوزید و برگهای درخت را به بازی میگرفت و آفتاب از لابهلای برگها چهرهی معصوم و مضطربش را گُلگُل میگرد. دستش را بهشاخه گرفت و بلند شد، خواست تا از دوستش معلومات بگیرد، که خبر تازهای دارد یا خیر.
وحید که بچهی خوشخلق و مهربانی بود، مبایلش را به دست خواهرش داد؛ و از روی ناز گفت:
حین گرفتن نمبر گلثوم با خود گفت:
اندام زریگل به لرزه افتاد و خداحافظ گفته تماس را قطع کرد و باخود گفت:
او با دلونادل رفت زیر درخت نشست و کتابش را گرفت، ساعت چهار عصر بود، باید بیشتر تمرین میکرد تا آمدن پدر. باید قسمتهایی را که مشکل داشت از وحید میپرسید. صدای چرخ خیاطی آزارش میداد. مادرش که داخل دالانچه نشسته بود با چرخ از کارافتادهاش خیاطی میکرد آخر چرخ خیاطی یادگار مادرکلانش بوده و بهعنوان جهیزیه برایش رسیده است، پرسروصدا نباشد چی باشد! و باز به حرفهای گلثوم فکر میکرد:
صدای مادر بلند شد:
زریگل کتاب و کاغذهایش را زیر چادرنمازی که رویش نشسته بود، پنهان کرد؛ زیرا پدر درسخواندن را خوش نداشت، برخاست و طرف آشپزخانه رفت…
صدای دروازه شد و سارا دواندوان رفت و دروازه را باز کرد، سلام کودکانه به پدر داد و پدر داخل شد. یکبغل نان و مقداری انگور آورده بود. بوی نان گرم به مشام زریگل رسید، این بوی برای زریگل خوشآیند بود، یادش را از دوران کودکیاش میآورد، آن زمانی که به اندازهی سارا بود، وقتی دروازه را به روی پدر باز میکرد، سلامی میکرد و علیکی میشنید، تکهنانی از پدر میگرفت و با ناز طفلانه، انگشت پدر در دست راهی پلهها میشد. آن روزها رابطهی زریگل و پدرش صمیمانهتر بود، میان دختر و پدر حرف و حدیثی از ازدواج و درسخواندن نبود، نه هنوز پسر کاکایش زنطلب شده بود و نه هم زری قدکشیده بود. به مجرد نشستن پدر، زریگل سلامی کرد و باادب فراوان چای پدر را پیشش گذاشت و از خانه بیرون شد. گویا مسؤولیتش ختم شده بود و خواست کتابش را گرفته، پنهان از پدرش سری به ریاضی بزند، که ناگاه متوجه صدای پدرش شد:
پدر که عادت نداشت کسی در برابر حرفش، حرفی بزنه، از کوره دررفت و صدایش بلندتر شد:
زریگل حرفها را شنید و با قلبی لرزان به آشپزخانه رفت، احساس بدی داشت، دست و پایش به فرمانش نبود خود را به دیوار تکیه کرد و دو دستش را روی گونههایش گرفت و زیر لب چیزی میگفت که مادر وارد آشپزخانه شد. با دیدن دخترش فهمید که زری همه حرفها را شنیده، زری فهمیده که مرغ کریمالله یک لنگ دارد. نتوانست با دختر همدردی کند و زریگل او را ترک کرد و به انبارخانه رفت. مانند همیشه روی گونی نشست؛ اما بدون کتاب. لحظاتی بعد وحید که از ماجرا خبر شده بود، سری به انباری زد و مقابل زری نشست. بینیاش را تکان داد و به سویش خندید.
زریگل امیدوار شد و با لبخندی به برادرش نگاهی انداخت و بلند شد تا کتابهایش را از زیر درخت بیاورد. بعد از صرف غذای مختصر تا نزدیک صبح زیر نور کمرنگ چراغ درس خواند. او باید نزدیک صبح روی جایش خوابیده میبود؛ چون کریماللهخان عادت داشت پیش از اذان صبح بیدار شده، به عبادت بپردازد.
صبح آن روز زریگل مانند هرروز دیگر در کمین بود که به مجرد بیرون شدن پدر از خانه، درسش را شروع کند. از کلکین آشپزخانه پدرش را رصد میکرد تا اینکه پدر از نظر چپ شد، کتابها را زیر بغل کرد و رفت تا زیر درخت بنشیند که مادر متوجهاش شد و خواست با او حرف بزند، تکههای دوخته و ندوخته را کنار گذاشت و به سراغ زریگل رفت، در کنارش، روی تاقچه نشست، دست زری را در دست گرفت و خواست از سخنان شب گذشته یاد کند، که زری لب به سخن گشود:
وحید که در کنار دیوار مشغول چیدن خشتهای مالیده شدهاش بود، متوجه مسأله شد و خواست دخالت کند. او سخت طرفدار زریگل بود.
زری که خیلی تشویش امتحان را داشت، نه دلش به درس میگرفت و نه هم میتوانست غم درس را از دل بیرون کند و باز با تمام استواری که در مقابل حرفهای پدر از خود نشان میداد، بازهم از پدرش میترسید، که نکنه بیخبر از همه گپ را خلاص کند.
روزها خیلی زود میگذشت و امتحان دامنکشان نزدیک میشد؛ اما زری همچنان امیدش را از دست نمیداد و تا میتوانست درسهایش را تکرار میکرد، تکرار و تکرار، تکرار درس، تکرار چای تیارکردن به بابا و شنیدن نام نعمتالله و ستار… آخ که سخت میگذرد ازین که پدرش، نزدیکترین کسش، او را درک نمیکند و تیشه به ریشهی درخت پربارش میزند!
در اینحال متوجه وحید شد، که با حوصلهمندی دستهایش را میشوید، کنار ناخنهایش را با دقت پاک میکند و باز تا آرنج گِلها را میشوید و باخود درسهای از برکردنی را تکرار میکند او همیشه در پشت بام درس میخواند، هرروز بعد از اینکه به اندازهی لازم خشت میزد، راهی زینهها میشد و در زیر سایهبانی که ساخته بود به دیوار گِلی تکیه میکرد و درسها را مرور مینمود، او خیلی لایق بود و پُشت کار داشت صنفیهایش غالباً مشکلات خود را از او میپرسیدند.
گوشیاش به صدا درآمد، دستان خود را به تنههایش کشید و مبایل را از روی خشتهای منظم چیده شده برداشت با نگاهی متوجه شد که باید دور از زری جواب دهد، او خبرداشت که حرفهای سختی در راه است، میفهمید که زری و زریهای دیگر از امتحان محرومند. دروازه را باز کرد و به کوچه رفت،
گوشی را به کیسهاش کرد و داخل سرا شد.
زریگل فهمید که وضعیت بده، فهمید که تلیفون بیگپ نبوده، کتابش را روی تاقچه گذاشت و با عجله زینههای خاکی را پیمود و روی بام رسید. دست برادر را کشید و فریاد زد، بگو وحید بگو، امتحانه؟ از ما امتحان نمیگیرم، خدا بزنه اینار!
وحید زری را به آرامش دعوت کرد.
زری به گریه افتاد و وحید او را در بغل گرفت و گریست
زیر لب چیزی گفت و وحید متوجه نشد. اشکهایش را پاک کرد لحظاتی ایستاد و به طرف دروازهی بام حرکت کرد، زینهها را آهسته آهسته یکی پی دیگری رد کرد، مادر در میان دالانچه خیاطی نمیکرد؛ چون از خانه بیرون رفته بود، رفته خانهی برادرش تا با مشوره راه حلی برای نجات زری پیدا کند. زری روی زینهی آخری نشست، وجودش میلرزید و اشکها امانش نمیدادند.
صدای دروازه شد و مادر آمد، مادر زریگل از ماجرا با خبر شده بود؛ چون ناصر برادرزادهاش رفته بود کارت بگیرد و نجیبه گریه سر داده بود و برخود میپیچید. او آمده بود تا وضعیت بد زری را تماشا کند! صدای تپیدن قلبش را میشنید، روز از نیمه گذشته بود آفتاب از خانهی محقرشان دامن میچید. زری را در زیر درخت ندید و فهمید که طوفانی برپاست. وقتی چشم زری به مادر افتاد از جا بلند شد و با مادر گریست.
وحید از روی زینهی بام فریاد زد:
دو روز دیگر بهسرعت گذشت و امروز روزی بود که باید زری کفشهای خاکستریاش را میپوشید و چادر سیاه نیمرَوش را به سر میکرد، روز آروزهای زری، روزی که از دوسال قبل انتظارش را داشت؛ اما وحید هم کارت کانکور نگرفته، دیگر نه خشت میزد و نه هم درس میخواند، کنار باغچهی کوچک خانه که گلهای عشق پیچان به شاخهیی پیچیده بودند، نشسته بود و به عشقِ پیچیدن گل فکر میکرد و عشق درسخواندن زریگل. زری در انبارخانه بود؛ اما نه برای درسخواندن و مادر به دیوار دالانچه تکیه زده، به آیندهی تاریک زری فکر میکرد. سارا به جای همیشگی زری نشسته بود و کتابهایش را ورق میزد. ریاضی صنف دوازده، یازده، ده؛ جغرافیه، کیمیا، بیولوژی، فزیک….
کریمالله بعد از بگومگوی فراوان خانه را ترک کرده بود، فضا خیلی آرام و روی دوش همه سنگینی میکرد.
زریگل گاهی بیخود میشد و خود را به صحنهی امتحان میدید، بخش ریاضی، علوم اجتماعی، دینی.
سوال 189 آیا آموختن علم بر زنان
الف- فرض است، ب- سنت است، ج- مباح است، د- همه غلط
زری با عجله فرض را انتخاب کرد و از جا پرید، فریاد زد ای خدای من! ای خدا… وباز گوشهی چادر را کشید و مصروف خواندن سؤالات شد و یکی را پی دیگری حل میکرد و باز اشک، اشک و هقهق گریه.
صحنهی امتحان را مرور میکرد، دخترا همه با چادرهای رنگارنگ نشسته، سؤالات را حل میکردند؛ اما زری نبود، زری نامزد ستار شده بود، زری لباسهای چرکین ستار را میشست. و باز نظرش عوض میشد، تمام صحنهی امتحان را برانداز میکرد، هیچ دختری نشسته نبود نه زری، نه گلثوم، نه مریم، نه غزال… همه پسرها بودند و تُندتُند سؤالات را جواب میدادند. پسرها باید داکتر شوند و انجینیر؛ اما وحید هیچ، وحید فدای خواهر. وباز تا چشم کار میکرد پسر بود و پسر.
امروز برخلاف همهی روزها ناگهان صدای در شد و کریمالله از دروازه پیدا.
مادر به گریه افتاد و جلو شوهرش ایستاد:
وحید بلندشد و به طرف پدر دوید:
وحید دست زری را گرفت و فریاد زد ما میریم، مگری آرزوی خوهرخور برآورده کنم، ما پیاده میریم، ما پول نماییم.
چادر زری را از زیر کتابهایش کشید و خاکهایش را تکان داده، به دست زری داد. هردو از خانه بیرون شدند و دروازه محکم زده شد و فضا آرام، و سکوت سنگین فضا را پر کرد…. سارا کتابهای تیت شدهی خواهرش را جمع کرد و باخود گفت:
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2814