امتحان کانکور و آرزوی زَرَک

25 ثور 1404
9 دقیقه
امتحان کانکور و آرزوی زَرَک

نویسنده: الهام رحیمی‌

 

کتابش را روی تاقچه گذاشت و با خود گفت:

  • شاید ده روز مونده تا امتحان!

دستانش را زیر چانه گرفت و به فکر فرورفت، فکر این‌که آیا کانکور مخصوص پسران خواهد بود، آیا به آرزوهایش خواهد رسید؟

نسیم ملایمی‌ می‌وزید و برگ‌های درخت را به بازی می‌گرفت و آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها چهره‌ی معصوم و مضطربش را گُل‌گُل می‌گرد. دستش را به‌شاخه گرفت و بلند شد، خواست تا از دوستش معلومات بگیرد، که خبر تازه‌ای دارد یا خیر.

  • لالا یک‌بار مبایل خور بده تا از گلثوم بپرسم چه خبر تازه یه؟

وحید که بچه‌ی خوش‌خلق و مهربانی بود، مبایلش را به دست خواهرش داد؛ و از روی ناز گفت:

  • آخ‌آخ از دست تو چه‌کار بکنم! بخیر وقتی داکتر شدی همه حساباخور خودی تو می‌کنم!
  • کاشکی لالاجان تو دعاکن که داکتر بُشُم، همه پولاتور حساب می‌کنم، پول کتاب و کاغذ و قلم؛ اما می‌فهمی‌ هرچه پولدار شُم پول مهربونیها تور داده نمی‌تُنُم، راستی توهم به‌خیر داکتر می‌شی برارجان!

حین گرفتن نمبر گلثوم با خود گفت:

  • حالی باز گلثوم مثل دگه وقتا با زرک‌گفتناخو مر رنج می‌ده، زرک، زری… مگر اسم قحطی بوده؟ دگه اسم به یاد بی‌بی مه نبوده؟ باز کجا بود که فقط به مه ارمونا دل‌خو بیرون کنه! ای‌همه نواسه! تاکی از اسم خو رنج ببرم… تا دم مرگ! چری زینت نوم نکرده بوده، شفیقه، کریمه، سلیمه و ….

 

  • سلام گلثوم جان خوبی؟ گپ بزن چی خبر؟
  • سلام زرک جان! ها راستی دگه زرک نمی‌گُم باور کو عادتُم شده، کوشش می‌کنم دگه درست گپ زنم؛ ازی‌بد زری‌گل می‌گُم، زری‌گل. چندسال بعد داکترزری‌گل؛ البت از یک گپه تازه خبر نشدی، البت بُرار تو نگفته! گپ خلاصه دگه از ما بیچاره‌ها امتحان نمی‌گیرم!

اندام زری‌گل به لرزه افتاد و خداحافظ گفته تماس را قطع کرد و باخود گفت:

  • راستی امتحان نخا بگیرم؟ نه ایته نمی‌شه امکان نداره، ای چاوچاوه‌ها مدام هسته.

او با دل‌ونادل رفت زیر درخت نشست و کتابش را گرفت، ساعت چهار عصر بود، باید بیش‌تر تمرین می‌کرد تا آمدن پدر. باید قسمت‌هایی را که مشکل داشت از وحید می‌‌پرسید. صدای چرخ خیاطی آزارش می‌داد. مادرش که داخل دالان‌چه نشسته بود با چرخ از کارافتاده‌اش خیاطی می‌کرد آخر چرخ خیاطی یادگار مادرکلانش بوده و به‌عنوان جهیزیه برایش رسیده است، پرسروصدا نباشد چی باشد! و باز به حرف‌های گلثوم فکر می‌کرد:

  • عجب دختر بی‌پرواییه، ایشته خنده هم می‌کنه! کاشکی مم…

صدای مادر بلند شد:

  • زری‌گل تو هنوز شیشته‌یی؟ چای دم نکردی، حالی پیَرتو میایه، کریم‌الله‌خان از نظر چپه!
  • میام مادرجان انی بیامادُم.

زری‌گل کتاب و کاغذهایش را زیر چادرنمازی که رویش نشسته بود، پنهان کرد؛ زیرا پدر درس‌خواندن را خوش نداشت، برخاست و طرف آشپزخانه رفت…

  • راستی مادر چری همه می‌گم کریم‌الله‌خان، مه کو به باباخو خانی ندیدم! چری کریم‌الله‌خان؟!
  • به ده ما به آدمای زورگو و گردن‌کلفت، خان می‌گم جان مادر، نه پولدار!

 

صدای دروازه شد و سارا دوان‌دوان رفت و دروازه را باز کرد، سلام کودکانه به پدر داد و پدر داخل شد. یک‌بغل نان و مقداری انگور آورده بود. بوی نان گرم به مشام زری‌گل رسید، این بوی برای زری‌گل خوش‌آیند بود، یادش را از دوران کودکی‌اش می‌آورد، آن زمانی که به اندازه‌ی سارا بود، وقتی دروازه را به روی پدر باز می‌کرد، سلامی‌ می‌کرد و علیکی می‌شنید، تکه‌نانی از پدر می‌گرفت و با ناز طفلانه، انگشت پدر در دست راهی پله‌ها می‌شد. آن روزها رابطه‌ی زری‌گل و پدرش صمیمانه‌تر بود، میان دختر و پدر حرف و حدیثی از ازدواج و درس‌خواندن نبود، نه هنوز پسر کاکایش زن‌طلب شده بود و نه هم زری قدکشیده بود. به مجرد نشستن پدر، زری‌گل سلامی‌ کرد و باادب فراوان چای پدر را پیشش گذاشت و از خانه بیرون شد. گویا مسؤولیتش ختم شده بود و خواست کتابش را گرفته، پنهان از پدرش سری به ریاضی بزند، که ناگاه متوجه صدای پدرش شد:

  • می‌شنوی مادر وحید، امروز باز نعمت‌الله گپه بالا آورد، می‌گه دولک روپیه پاک‌کرده دارم، باز اگه خدا برابر کرد دگم خا دادُم. تا کَی صبر کنیم، زرو کلون شده به خونه بودن خوب نیه از طرفی از قدیم گفتن نکاح دخترکاکا-پسرکاکا به عرش بسته شده ما کینیم که پس‌پس کنیم.
  • والله نمی‌فمم چکار کنم، دخترک درسا خور خوش داره، آرزو داره صبا روز داکتر شه، چکار می‌شه رد همی‌گپه ر یله کنی!

پدر که عادت نداشت کسی در برابر حرفش، حرفی بزنه، از کوره دررفت و صدایش بلندتر شد:

  • تو هم کار آوردی، داکتر داکتر! پیَریو داکتر بوده یا مادریو! ستار بچه بدی نیه، صُب تا شُم کار می‌کنه، همی‌ امرُز دو موتر بارَر ته کرد و چارصد پنصد روپیه بگرفت، بچه کاریه، حالی تو نگاکو بچه ما خودخور به کتابا مصروف کرده و باز مه که به خونه میام خور به چارتا خشت کَلَوَنگ می‌کنه خیال می‌کنه مه نمی‌فمم فکر خُوهرخورَم خراب کرده که مگری درس بخونی!

زری‌گل حرف‌ها را شنید و با قلبی لرزان به آشپزخانه رفت، احساس بدی داشت، دست و پایش به فرمانش نبود خود را به دیوار تکیه کرد و دو دستش را روی گونه‌هایش گرفت و زیر لب چیزی می‌گفت که مادر وارد آشپزخانه شد. با دیدن دخترش فهمید که زری همه حرف‌ها را شنیده، زری فهمیده که مرغ کریم‌الله یک لنگ دارد. نتوانست با دختر هم‌دردی کند و زری‌گل او را ترک کرد و به انبارخانه رفت. مانند همیشه روی گونی نشست؛ اما بدون کتاب. لحظاتی بعد وحید که از ماجرا خبر شده بود، سری به انباری زد و مقابل زری نشست. بینی‌اش را تکان داد و به سویش خندید.

  • تو نباید شکست بخوری جان بُرار، وحید نَمُرده که تو درس نخونی و صبا روز خدمت ستارَ بکنی. برو درسا خور تکرار کو که تا سَی‌ کنی امتحان می‌رسه.

زری‌گل امیدوار شد و با لبخندی به برادرش نگاهی انداخت و بلند شد تا کتاب‌هایش را از زیر درخت بیاورد. بعد از صرف غذای مختصر تا نزدیک صبح زیر نور کمرنگ چراغ درس خواند. او باید نزدیک صبح روی جایش خوابیده می‌بود؛ چون کریم‌الله‌خان عادت داشت پیش از اذان صبح بیدار شده، به عبادت بپردازد.

صبح آن روز زری‌گل مانند هرروز دیگر در کمین بود که به مجرد بیرون شدن پدر از خانه، درسش را شروع کند. از کلکین آشپزخانه پدرش را رصد می‌کرد تا این‌که پدر از نظر چپ شد، کتاب‌ها را زیر بغل کرد و رفت تا زیر درخت بنشیند که مادر متوجه‌اش شد و خواست با او حرف بزند، تکه‌های دوخته و ندوخته را کنار گذاشت و به سراغ زری‌گل رفت، در کنارش، روی تاقچه نشست، دست زری را در دست گرفت و خواست از سخنان شب گذشته یاد کند، که زری لب به سخن گشود:

  • می‌فهمم مادرجو خوب می‌فهمم، همه گپار بشنیدم، ارمون به دلی‌نا می‌گذارم فقط تو دعا کن که از امتحان نمونُم… مه هزار ارمون و آرزو دارم، به صد سختی و بدبختی تا اینجی برسیدم، آخرم زن ستار شُم، ستاری که الف به جیگر نداره! باز مه اصلاً همالی عروس نمی‌شُم چی خبره!
  • مه کَی گفتم برو زن ستار شو، بگذار گپ بزنم. مچُم دگه، به خدا حیرونُم چی بگُم، کاشکی طالبا بگذارم که تو امتحان دی، مم بمی‌ ارمونُم به‌خدا.
  • یعنی چی؟ از گپا شما معلوم می‌شه که امتحانی نیه و مه مگری عروس کاکا خو شُم؟! ها دگه گپا بابا مه به سر شما هم تأثیرکرده! امکان نداره خلاص….
  • تو هنوز مادر خور نشناختی! مه ایشته مایُم جگرگوشه خور به تنور کنم! عمر مَم به بدبختی و احتیاجی تیر شد، صُب تا شُم جون می‌دم خیاطی می‌کنم، آخرم غرغرا پیَر تور گوش می‌کشم، دل مه نمایه که تو هم کَوش مر به پا خو کنی!!! دیشاو تا صُب چیش رو هم نگدیشتُم.

وحید که در کنار دیوار مشغول چیدن خشت‌های مالیده شده‌اش بود، متوجه مسأله شد و خواست دخالت کند. او سخت طرف‌دار زری‌گل بود.

  • مادرجان همه می‌فهمیم که زری به امتحان آمادگی می‌گیره، چری بی‌خود فکریور خراب می‌کنیم؟ شما کو زن منطقی و هوشیاریم، رد همی‌گپار یله دیم، زری فقط درس می‌خونه، زری خیلی خُرده و حالی نمی‌تونه به ازدواج فکر کنه و نه هم مه می‌گذارم که دستیور به دست ستار بدیم.
  • کاشکی جان مادر، کاشکی.

زری که خیلی تشویش امتحان را داشت، نه دلش به درس می‌گرفت و نه هم می‌توانست غم درس را از دل بیرون کند و باز با تمام استواری که در مقابل حرف‌های پدر از خود نشان می‌داد، بازهم از پدرش می‌ترسید، که نکنه بی‌خبر از همه گپ را خلاص کند.

روزها خیلی زود می‌گذشت و امتحان دامن‌کشان نزدیک می‌شد؛ اما زری هم‌چنان امیدش را از دست نمی‌داد و تا می‌توانست درس‌هایش را تکرار می‌کرد، تکرار و تکرار، تکرار درس، تکرار چای تیارکردن به بابا و شنیدن نام نعمت‌الله و ستار… آخ که سخت می‌گذرد ازین که پدرش، نزدیک‌ترین کسش، او را درک نمی‌کند و تیشه به ریشه‌ی درخت پربارش می‌زند!

 

  • کاشکی مَم یک مبایلی می‌دیشتُم، از برای خدا داشتن مبایل چی گناهی داره که بابا مدام می‌گه دختر عارتینه نباید مبایل به دست خو بگیره! همو دخترایی که مبایل دارم چکار کردم؟! به همه جا و همه مردم، زمانه پیشرفت کرده، مانیم که به قرن بوق زندگی می‌کنیم! ایته هم می‌شه؟! حالی اگی مبایلی می‌دیشتم خودی گلثوم گب می‌زدم، او از هرچه خبر داره.

در این‌حال متوجه وحید شد، که با حوصله‌مندی دست‌هایش را می‌شوید، کنار ناخن‌هایش را با دقت پاک می‌کند و باز تا آرنج گِل‌ها را می‌شوید و باخود درس‌های از برکردنی را تکرار می‌کند او همیشه در پشت بام درس می‌خواند، هرروز بعد از این‌که به اندازه‌ی لازم خشت می‌زد، راهی زینه‌ها می‌شد و در زیر سایه‌بانی که ساخته بود به دیوار گِلی تکیه می‌کرد و درس‌ها را مرور می‌نمود، او خیلی لایق بود و پُشت کار داشت صنفی‌هایش غالباً مشکلات خود را از او می‌پرسیدند.

گوشی‌اش به صدا درآمد، دستان خود را به تنه‌هایش کشید و مبایل را از روی خشت‌های منظم چیده شده برداشت با نگاهی متوجه شد که باید دور از زری جواب دهد، او خبرداشت که حرف‌های سختی در راه است، می‌فهمید که زری و زری‌های دیگر از امتحان محرومند. دروازه را باز کرد و به کوچه رفت،

  • سلام امام‌الدین، چی خبره از امتحان؟
  • هیچی دگه هیئتا کانکور به هرات آمدم، امروز کارتا مار می‌دم، گپ خلاصه دگه، خُوهرَکا ما از امتحان محروم شدم، تا حالی به خوَهرخو هم نگفتم، بیچاره به رو کتابا پَرتاوه جیگرمه خونه لالا، حالی هم مگری خودی صنفیا خو برم به مکتب، کاشکی نماینده نمی‌بودم…
  • خیلی خبر بدی دادی، کاشکی بشه مم امتحان ندم، می‌شه می‌شه، امتحان نمی‌دم امام‌الدین، مه به خوهرک خو قول دادُم که خودی هم امتحان می‌دیم، خودی هم به دانشگاه می‌ریم.
  • تو دیونه شدی؟! ایته نمی‌شه که خود خورم بدبخت کنی، حالی کو همیتنه، اگی ما چانس می‌دیشتیم طالبا به ته سر ما سَوز نمی‌شدم، زندگی ما همینه دگه، زود بیا به درمکتب همه جم می‌شیم، امروز نوبت مکتب مانه، خداحافظ.

گوشی را به کیسه‌اش کرد و داخل سرا شد.

  • کجا رفتی وحید؟ چی گپه؟
  • در سرا بودم، گپه خاصی نیه تو درسا خور بخون!
  • چی چی درسا خو بخون درسا خو بخون، مگری بگی که چی گپه، کِی بود چی می‌گفت؟! از رنگ تو معلومه از نگاه‌ها تو معلومه که یک گپی هسته!
  • گپی نیه خوهرجو، بیابریم پشت بوم که به تو کار دارم

زری‌گل فهمید که وضعیت بده، فهمید که تلیفون بی‌گپ نبوده، کتابش را روی تاقچه گذاشت و با عجله زینه‌های خاکی را پیمود و روی بام رسید. دست برادر را کشید و فریاد زد، بگو وحید بگو، امتحانه؟ از ما امتحان نمی‌گیرم، خدا بزنه اینار!

وحید زری را به آرامش دعوت کرد.

  • آروم باش خوهرجو آروم، چکارشده! یک گپی به تو می‌گم که مم امسال امتحان نمی‌دم!
  • چری؟!

زری به گریه افتاد و وحید او را در بغل گرفت و گریست

  • مم امتحان نمی‌دم خوهرجو، می‌ریم خود هم، کشته هم بشیم به راه می‌زنیم، امروز همه خشتاخور می‌فروشُم خیره که پول کمه مه و تو با پول کم می‌ریم، تور نجات می‌دم زری، مه زنده یُم هنوز، می‌ریم به ایران، از بی‌راهه می‌ریم، مه کار می‌کنم تو درس بخون.
  • نه نمی‌شه نمی‌شه، بابا هردو تا مار می‌کشه… حیف تو کرده، تو غم مر نخور بُرارجان، تو برو به امتحان برس، مه هم می‌رم … می‌رم …

زیر لب چیزی گفت و وحید متوجه نشد. اشک‌هایش را پاک کرد  لحظاتی ایستاد و به طرف دروازه‌ی بام حرکت کرد، زینه‌ها را آهسته آهسته یکی پی دیگری رد کرد، مادر در میان دالانچه خیاطی نمی‌کرد؛ چون از خانه بیرون رفته بود، رفته خانه‌ی برادرش تا با مشوره راه حلی برای نجات زری پیدا کند. زری روی زینه‌ی آخری نشست، وجودش می‌لرزید و اشک‌ها امانش نمی‌دادند.

  • خلاص شد دگه … بدبختی بدبختی. کاشکی دختر این کشور نمی‌بودم، کاشکی … غرق در دنیای تاریک آینده اش…

صدای دروازه شد و مادر آمد، مادر زری‌گل از ماجرا با خبر شده بود؛ چون ناصر برادرزاده‌اش رفته بود کارت بگیرد و نجیبه گریه سر داده بود و برخود می‌پیچید. او آمده بود تا وضعیت بد زری را تماشا کند! صدای تپیدن قلبش را می‌شنید، روز از نیمه گذشته بود آفتاب از خانه‌ی محقرشان دامن می‌چید. زری را در زیر درخت ندید و فهمید که طوفانی برپاست. وقتی چشم زری به مادر افتاد از جا بلند شد و با مادر گریست.

  • خیلی دختر بدبختی بودم مادرجو! کاشکی مم مثل تو به دوازده سالگی عروس می‌شدم که لذت درس ر نمی‌فمیدم
  • چُپ بچه مه که حالی بابا تو میایه و قیامت به پا می‌کنه!
  • باشه قیامت شه به خاکی، حالی دگه مه موندم و بابا و ستار…

وحید از روی زینه‌ی بام فریاد زد:

  • مه نمردم زری، هر وقت مردم تو به اختیار بابایی! مه زنده یم!!!

 

دو روز دیگر به‌سرعت گذشت و امروز روزی بود که باید زری کفش‌های خاکستری‌اش را می‌پوشید و چادر سیاه نیم‌رَوش را به سر می‌کرد، روز آروزهای زری، روزی که از دوسال قبل انتظارش را داشت؛ اما وحید هم کارت کانکور نگرفته، دیگر نه خشت می‌زد و نه هم درس می‌خواند، کنار باغچه‌ی کوچک خانه که گل‌های عشق پیچان به شاخه‌یی پیچیده بودند، نشسته بود و به عشقِ پیچیدن گل فکر می‌کرد و عشق درس‌خواندن زری‌گل. زری در انبارخانه بود؛ اما نه برای درس‌خواندن و مادر به دیوار دالان‌چه تکیه زده، به آینده‌ی تاریک زری فکر می‌کرد. سارا به جای همیشگی زری نشسته بود و کتاب‌هایش را ورق می‌زد. ریاضی صنف دوازده، یازده، ده؛ جغرافیه، کیمیا، بیولوژی، فزیک….

کریم‌الله بعد از بگومگوی فراوان خانه را ترک کرده بود، فضا خیلی آرام و روی دوش همه سنگینی می‌کرد.

زری‌گل گاهی بی‌خود می‌شد و خود را به صحنه‌ی امتحان می‌دید، بخش ریاضی، علوم اجتماعی، دینی.

سوال 189 آیا آموختن علم بر زنان

الف- فرض است، ب- سنت است، ج- مباح است، د- همه غلط

زری با عجله فرض را انتخاب کرد و از جا پرید، فریاد زد ای خدای من! ای خدا… وباز گوشه‌ی چادر را کشید و مصروف خواندن سؤالات شد و یکی را پی دیگری حل می‌کرد و باز اشک، اشک و هقهق گریه.

صحنه‌ی امتحان را مرور می‌کرد، دخترا همه با چادرهای رنگارنگ نشسته، سؤالات را حل می‌کردند؛ اما زری نبود، زری نامزد ستار شده بود، زری لباس‌های چرکین ستار را می‌شست. و باز نظرش عوض می‌شد، تمام صحنه‌ی امتحان را برانداز می‌کرد، هیچ دختری نشسته نبود نه زری، نه گلثوم، نه مریم، نه غزال… همه پسرها بودند و تُندتُند سؤالات را جواب می‌دادند. پسرها باید داکتر شوند و انجینیر؛ اما وحید هیچ، وحید فدای خواهر. وباز تا چشم کار می‌کرد پسر بود و پسر.

امروز برخلاف همه‌ی روزها ناگهان صدای در شد و کریم‌الله از دروازه پیدا.

  • سلام ایشته امروز وقت آمدی؟
  • بیامدم زن، حالی نعمت میایه، پولم میاره، تا کی بدبختی بکشیم، باشه چارروزی دست ما وا باشه دختر بری عروس کردنه.

مادر به گریه افتاد و جلو شوهرش ایستاد:

  • نمی‌گذارم، بخدا اگه بگذارم، دخترخور از آو نیافتم…

وحید بلندشد و به طرف پدر دوید:

  • اِی چی گپه؟ هیچ‌کس اختیار کسی دگه ر نداره، زری‌گل باید خودیو تصمیم بگیره، به لحاظ خدا بابا بمی‌روز مونده، آخی امروز همه ما جیگرخونیم شما خبر نداریم بابا که چکارشده؟
  • بگو چکاره؟
  • آخی امروز امتحان کانکوره؛ ما هردو نفر امتحان ندادیم از زری امتحان نگرفتم!
  • خوب شد، آفرین به طالبا، حکومت اسلامی‌ همینه دگه، چیشمَ طالبار بگردُم، دختر مگری از سیزده‌سالگی بره به رد شو و خونه زندگی خو.
  • اگی مسلمونی همینه مه مسلمون نییُم بابا و ازدواجم نمی‌کنم!

وحید دست زری را گرفت و فریاد زد ما می‌ریم، مگری آرزوی خوهرخور برآورده کنم، ما پیاده می‌ریم، ما پول نماییم.

چادر زری را از زیر کتاب‌هایش کشید و خاک‌هایش را تکان داده، به دست زری داد. هردو از خانه بیرون شدند و دروازه محکم زده شد و فضا آرام، و سکوت سنگین فضا را پر کرد…. سارا کتاب‌های تیت شده‌ی خواهرش را جمع کرد و باخود  گفت:

  • کتابای زری‌گل ر نمی‌گذارم که بابا پاره کنه!

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2814


مطالب مشابه
نیاز

نیاز

10 جوزا 1404
پاژن

پاژن

8 جوزا 1404
نبض یک خاطره

نبض یک خاطره

8 جوزا 1404