داستان یک داستان

23 حوت 1402
9 دقیقه
داستان یک داستان

نویسنده: سیامک هروی

 

تیلفون زنگ می‌زند. گوشی را بر می‌دارم و بلی می‌گویم. کسی از آن‌‌طرف می‌گوید:

«من هستم، نادر».

می‌پرسم:

«نادر! کدام نادر؟».

شکوه‌کنان می‌گوید:

«همان نادری که دربه‌در و خاک بر سرش کردی».

ناگهان وهمی مرا فرا می‌گیرد. با شتاب تمام پنجاه‌سال عمرم را مرور می‌کنم و نادری نمی‌یابم. فوری می‌گویم:

«نشناخنمت برادر… نادری من نمی‌شناسم».

می‌گوید:

«ها باید نشناسی خدا می‌داند بعد از این‌که از من دل‌جمع شدی و سرم را زیر بالم کردی چند نفر دیگر را بی‌چاره و بدبخت کردی!».

حس می‌کنم شماره را اشتباه گرفته است. می‌گویم برادر اشتباه زنگ زدی! و بعد گوشی را قطع می‌کنم؛ اما دوباره زنگ می‌زند و مانند رفیق صدساله، تمام خصوصیات زندگی‏‌ام را موبه‌‏مو تعریف می‎کند. او قصه می‌‏کند و من در کنج و کنار ذهنم در تلاش شناخت او می‌شوم؛ اما نمی‌شناسم که نمی‌شناسم.

«شناخی؟».

می‎خندم؛ اما او با لحن تندی می‌گوید:

«خنده نکن! من با تو شوخی ندارم».

به من‌من می‌افتم و هیچ جوابی به او داده نمی‌توانم. ناگهان می‌گوید بیا که از نزدیک باهم گپ بزنیم. نمی‌توانم رد کنم، حالا خودم هم علاقه‌مند دیدار او شده‌ام. می‌پرسم کجا هستی؟ می‌گوید مهم نیست تو کجایی؟ می‎گویم من در “اکتون” زندگی می‏‌کنم. می‌گوید من هم در همان حول و حوش هستم. می‌گویم خوب است ساعت شش بیا “ایلنگ” و در رستوان “مولانا” باهم غذایی می‌‏خوریم و اختلاط می‎کنیم. می‌گوید خوب است می‌‏آیم.

چند دقیقه به ساعت شش باقی‌ است که به رستوران مولانا می‎رسم. می‌روم و در آخر رستوران، پشت میزی می‌نشینم. رستوران مثل همیشه شلوغ است. زن میان‌سالی نزدیک می‌آید و مینویی را پیش دستم می‌گذارد، چشمکی می‌زند و به زبان انگلیسی می‌گوید که هر وقت آماده‌ی‏ فرمایش شدی مرا صدا کن. می‌گویم من فارسی گپ می‌زنم، با من فارسی صحبت کن! می‌خندد و می‌گوید:

«ای به ‌چشم!».

می‌گویم من منتظر مهمانی هستم، وقتی رسید دونفری باهم غذا فرمایش می‌دهیم. مثل این‌که از چشمک‌زدنش پیشمان شده باشد، لبخندش را از روی لبانش جمع می‌کند و می‌رود. من می‌مانم، مینو و مشتریانی که در اطرافم به جان کوبیده و قورمه‌سبزی و چلوکباب و زرشک‌پلو افتاده ‌بودند. بوی غذا معده‌‏ام را به سوزش ‌می‌اندازد. به معده‌ام می‌گویم: چاره‌ای‌ جز انتظار نداری؛ نسوز! اما گوش شنوا ندارد، می‌سوزد.

موسیقی نرمی پخش می‌شود که خیلی دوست دارم به آن گوش دهم؛ اما صدای کارد و چنگال و گاهی‌هم جیغ و خنده‌ی‌ مشتریان مزاحم شنود من می‌شود. چندبار مینو را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. می‌خواهم به این یارویی که زنگ زده است فکر نکنم؛ اما نمی‌شود. هرچه بر ذهنم فشار می‌آورم که او را بشناسم، نمی‌شناسم.

بالآخره خودش می‌آید. لنگی‌ای بر سر دارد، کرتی کماندویی پوشیده و پیراهن‌تنبان سیاهی بر تن دارد و تفنگ “دراگنوفی” به شانه. عرق سردی بر گردنم می‎ریزد و دست‎هایم در پهلوها می‌افتند. باورم نمی‌شود در لندن، مردی را مسلح و با این تیپ و شیپ ببنیم. فکر می‌کنم با دیدن او همه از رستورانت فرار خواهند کرد؛ اما کسی از جایش تکان هم نمی‌خورد. می‌آید و وسط رستورانت می‌ایستد، میز‌ها را یکی‌یکی ورانداز می‌کند و بعد با دیدن من مستقیم به ‌سویم می‎آید و نزدیک می‌ایستد:

«حالا شناختی؟».

می‌خواهم نه بگویم؛ اما از حنجره‌ام صدایی بدر نمی‌شود. منتظر ها و نی من نمی‌شود، دور می‌زند، تقنگش را از شانه پایین می‌کند و به میز تکیه می‌دهد و در مقابل من می‌نشیند و بعد لنگی‌اش را از سر برمی‌دارد و بر روی میز می‌گذارد. از کلاه و لنگی‌اش بوی عرق بالا می‌شود. دلم به شور می‌افتد و حالم برهم می‌خورد. فکر می‌کنم بوی بد کلاه و لنگی او با واکنش تند مشتریان مواجه شود؛ اما هیچ‌کسی اعتراض نمی‌کند.

قد کوتاهی دارد، چاق و کردن کلفت است. ریش زرد و انبوهی دارد و صورت سرخی و چشمان تنگ و ریزی. مینو را برمی‌دارد و ورق می‌زند و بعد سرش را دور می‌دهد تا پیش‌خدمت را صدا کند. پیش‌خدمت که در نزدیکی ایستاده است، می‌دود و همان لبخندی را که چند دقیقه قبل برای من تحویل داده است، برای او تحویل می‌دهد. نادر می‌گوید:

«چهار خوراک کوبیده، چهار خوراک کباب بره، چهار خوراک زرشک پلو، دو خوراک جگر، پنج قرص نان و ها غذا که تمام شد یک چاینک هم چای سبز پر رنگ!».

پیش‌خدمت یادداشت می‌گیرد و بعد می‌پرسد:

«کسی دیگری هم در راه است؟».

او با خون‌سردی می‌گوید:

«نه، همه را برای خودم فرمایش دادم».

پیش‌خدمت حیرت‌زده می‌شود و تا می‌خواهد چیزی بگوید نادر مینو را به سوی من دراز می‌کند و می‌گوید:

«بگیر تو هم برایت غذا فرمایش بده!».

هک و پک به او نگاه می‌کنم و نمی‌دانم چه بگویم. این بار بلندتر صدا می‌زند:

«به چه چرت رفتی، بگیر غذایت را فرمایش بده!».

مینو را از او می‌گیرم، به پیش‌خدمت می‌دهم:

«یک چلوکباب».

«تمام؟»

می‌گویم:

«ها، تمام».

پیش‌خدمت مینو را می‌گیرد و می‌رود و او یک‌‌بار دیگر می‌پرسد:

«شناختی؟»

و من که هنوز او را نتوانستم به یاد بیاورم، خودم را به چوکی تکیه می‌دهم و آهسته می‌گویم:

«نه!».

تفنگش را از بغل میز برمی‌دارد، بر آلاشه‌ام می‎گذارد و می‌پرسد:

«این تفنگ را به‌یاد داری؟».

در یک لحظه سایه‌ی عزرائیل را در کنارم می‎بینم. آهسته چشمانم را چرخی می‌دهم و به مشتریان رستورانت نگاه می‎کنم تا کسی به دادم برسد و یا حد اقل پولیس را آگاه کند؛ اما هیچ کسی به میز ما نگاه نمی‌کند، همه مصروف غذا خوردن اند. به خیابان مقابل رستورانت نگاه می‌کنم، موتر پولیس آژیر کشیده نزدیک می‌شود. اندک امیدی برای نجات پیدا می‌کنم؛ اما موتر می‌رود و نمی‌ایستد. فکر می‌کنم حالا ماشه را می‌فشارد و مغزم می‌پاشد؛ اما نمی‌فشارد. میله‌ی تفنگ را از الاشه‌ام برمی‌دارد و می‌گوید نترس پیش از غذا دوست ندارم خون بریزم. واپس تفنگ را در جایش می‌گذارد و می‌گوید:

«تا شکم من سیر نشده یک کلمه گپ نزنی! چنان از تو متنفرم که تا الف بگویی تفنگ من صدا می‌کند و مغزت باد می‌شود».

دهنم را قفل می‌کنم و دیگر یک کلمه‌ نمی‌گویم. نزدیک به بیست دقیقه در سکوت به او نگاه می‌کنم؛ اما او را به یاد نمی‌آورم که نمی‎آورم. غذا می‌رسد. پیش‌خدمت که جای بیش‌تری در بالای میز لازم دارد اشاره به لنگی او می‌کند و او فوری آن‌را بر می‌دارد، دستی بر آن می‌کشد و بر سرش می‌گذارد.

پیش‌خدمت دو قاب پر از کباب بره را پیش رویش می‌گذارد و او سرش را نزدیک قاب می‌برد و بوی کباب را به سینه می‎کشد و بعد آهسته هوای سینه‌اش را خالی می‌کند و می‌گوید:

«هیچ عطری خوشبوتر از بوی کباب نیست».

تا پیش‌خدمت می‌خواهد برود او می‌گوید:

«نان!».

پیش‌خدمت سرش را دور می‌دهد و با لبخندی می‌گوید:

«چشم، حالا می‌آورم».

فرصت نمی‌دهد و به خوردن شروع می‌کند. با ولع زیادی، داغ داغ کباب‌ها را در دهن می‌گذارد، می‌جود و قورت می‌دهد و تا پیش‌خدمت می‌آید و پیش دست او سبد کوچک پر از نانی را می‌گذارد، او نیم کباب‌ها را خورده است.

بوی نان داغ او را بیش‌تر هیجان‌زده می‌کند. تکه نانی را برمی‌دارد و چند توته کباب بالای آن می‌گذارد، می‌پیچد و در دهن می‌گذارد و چندبار به چپ و راست می‌چرخاند و بعد فرو می‌دهد. لقمه به سختی از گلویش پایین می‌رود و بعد در حالی‌که چشم‌هایش به دنبال آب می‌گردند، دستانش تکه نان دیگری برمی‌دارند و کباب را در آن می‎پیچند. پیش‌خدمت دوباره می‌رسد و بشقاب پر از کباب جگر را پیش دست او می‌گذارد و تا می‌خواهد برود او با دهن پر می‌گوید:

«آب!».

و بعد زود پشیمان می‌شود و می‌گوید:

«نه، دوووغ!‌».

پیش‌خدمت همان لبخند همیشگی‌اش را تحویل می‌دهد و می‌گوید:

«حالا».

او لقمه‌ی‌ دیگری فرو می‌دهد و می‌گوید:

«وارخطایی نکن، از تو را هم می‌آورند».

نیش‌خندی می‌زنم و می‌گویم:

«تو راحت باش! من وارخطا نیستم».

انگار جواب مرا نشنیده باشد، حتا نگاهی هم به ‌من نمی‌کند. کباب بره را تمام می‌کند و قاب خالی را کنار می‌گذارد و جگر را برمی‌دارد و شروع به خوردن می‌کند. بعد از چند لقمه زیرچشمی به من نگاه می‎کند و می‎گوید:

«سیر که شدم با تو گپ می‌زنم».

جوابی نمی‌دهم. دقایقی بعد پیش‌خدمت می‌آید و نخست قاب زرشک‌پلوی بر سر میز می‌گذارد و بعد بشقاب چلو کباب مرا با لبخندی تحویل می‌دهد و می‌رود. با خود می‌گویم حالا که به مصیبت دچار شدم هرچه بادا باد. شروع به خوردن می‌کنم. لقمه‌ها را می‌جوم؛ اما از فرط نگرانی طعم غذا را حس نمی‌کنم. می‌خورم و گاهی هم به او نگاه می‎کنم. ظرف چند دقیقه کباب جگر را تمام می‌کند و برای خوردن زرشک‌پلو آستین بر می‎زند و با دست شروع به لقمه زدن می‎کند. از گوشه‌ی قاب، برنج‌ها را حرکت می‌دهد، می‌چرخاند و با چپاندن توته گوشتی، دستش را بالا می‌کند و نگاهی به لقمه می‎اندازد و بعد نزدیک دهن می‌برد و با فشار در دهن فرو می‌کند و سپس کلک‌های پر روغنش را می‌لیسد و تا دهنش پر است و مجالی، مشغول آماده کردن لقمه‌‌ی دیگری می‌شود.

فکر می‌کنم همه مشتریان رستوران از غذاخوردن دست کشیده‌اند و با چشم‌هایی از حدقه برون‌زده به او نگاه می‌کنند. نگاه می‌کنم، هیچ‌کسی نگاه نمی‌کند.

او با ولع زیادی تمامی غذایش را می‌خورد و بعد پارچ دوغ را برمی‌دارد و تا آخرین قطره سر می‌کشد و خالی روی میز می‌گذارد و آن‌گاه به شکمش دستی می‌کشد، آروغ می‌زند و می‌گوید:

«شناختی؟!».

قاشق را بر روی میز می‌گذارم و می‌گویم:

«خیلی کوشش کردم؛ اما به‌جا نیاوردم. نه بیگانه‌ای و نه آشنا».

«از غذاخوردن هم نفهمیده‌ای؟».

زورخنده‌ای می‌اندازم و می‌گویم:

«نه!».

می‌گوید:

«خیلی نامردی!».

ناراحت می‌شوم. دلم به من می‌گوید برخیز و برو و هیچ اهمیتی به او نده؛ اما میله‌ی تفنگ او که از بغل میز سر می‌نمایاند مرا دعوت به آرامش می‌کند. می‌گویم:

«چرا نامرد؟».

«مرا تباه و برباد کردی!».

«من؟».

«ها تو».

«چه وقت؟».

«شش سال پیش، تازه زندگی و کار و بار درست کرده بودم که تو نامرد پیدا شدی و زدی زندگی مرا بر خاک یک‌سان کردی!».

«من؟».

«ها تو؛ حالا بگو سبحان را هم نمی‌شناسم».

«سبحان؟ سبحان دیگر کیست؟».

قهقهه می‌خندد: «نگفتم؟!… سبحان همان کسی است که نامردانه سر راهم شاندی و تفنگ به دستش دادی و گفتی همین‌که نادر رسید بزن و مغزهایش را باد کن!».

پوزخندی می‌زنم و می‌گویم:

«نه نادرخان! هر اتهامی بر من می‌بندی ببند؛ اما اتهام آدم‌کشی را بر من مزن! من مورچه‌ای را هم کشته نمی‌توانم».

پوزخند مرا با نیش‌خندی پاسخ می‌دهد:

«اول به سبحان گفتی برادرزاده‌ام را بکشد. کشت، پیش چشمانم کشت. با کره‌بین وسط پیشانی‌اش را نشانه گرفت و زد. مغزهایش بالایم ریخت و بعد هم گفتی مرا بکشد؛ تو قاتلی…».

لاحول‌ولا‌ می‌کنم و می‌گویم:

«نادرخان، فکر می‌کنم تو مرا با کس دیگری اشتباه گرفته‌ای، من آدم‌کش نیستم، یقین دارم که اشتباهی در کار است».

«نیست مرد خدا! پوست تو را در سلاخ‌خانه هم می‌شناسم. قاتل خود را فراموش نمی‌کنم، کسی‌ که زندگی مرا برباد داده هیچ وقتی از یاد نمی‌برم».

درمانده به او نگاه می‌کنم و تا می‌خواهم چیزی بگویم، مجال نمی‎دهد:

«دخترم را که سوختاندی چه؟ او را هم بگو که بیاد نداری…! دخترم را پیش چشمانم آتش زدی و سوختاندی… تو چه نامرد و سخت‌دلی بودی… هی‌هی چه دنیایی است… به همه گفتی که نادر قاتل و بی‌رحم است، گرگ وحشی است، خون‌خوار است، دزد سر گردنه است؛ اما خودت وحشی‌ترین بودی، بی‌رحم‌ترین بودی… گرگی در لباس بره بودی… هی‌هی…».

طاقت نمی‌آورم از جایم برمی‌خزم که بروم. فوری تفنگش را برمی‎دارد و می‌گوید:

«بنشین‌ بنشین، آمدنت دست خودت بود، رفتنت دست من است… چلوکباب امشب آخرین چلوکباب عمرت بود».

پاهایم سست می‌شوند، می‌خمند و دوباره بر روی چوکی می‌افتم.

«نادرخان! قسم می‌خورم که آن آدمی که تو می‌گویی من نیستم، اشتباهی رخ داده است».

«نداده، نداده… تو نشرمیدی دختر نازدانه و یک‌دانه‌ام را سوختاندی، بردی و بر سر کوه دفن کردی؟».

طاقتم را از دست می‌دهم، صدایم را بلند می‌کنم تا همه مشتریان رستوان بشنوند:

«فکر کردی از تفنگت می‌ترسم… فکر کردی با اسلحه می‌توانی تهمت‌ به ‌من بچسبانی… این‌‌جا زور و اسلحه نمی‌چلد… با زبان منطق گپ بزن! گفتم کسی ‌که تو می‌گویی، من نیستم».

این‌را می‌گویم و آرام می‌گیرم. باورم نمی‌شود که بالای این مرد مسلح جیغ زده باشم. فکر می‌کنم با این جیغی که کشیدم همه فهمیدند که این‌جا چه خبر است. فکر می‌کنم که حالا باید مدیر رستورانت به 119 زنگ زده باشد و پولیس در راه باشد. سرم را دور می‌دهم و به مردم نگاه می‌کنم، تعدادی مشغول غذاخوردن اند، تعدادی مصروف بگو و بخند و مدیر رستورانت هم دم دروازه با لبخندی پول چند مشتری را تحویل می‌گیرد. ناگهان حس می‌کنم چیزهایی در این‌‌جا عادی نیستند. پیش‌تر گفت که کشته‌ شده است. مگر ممکن است کسی که کشته شده مقابل من با تفنگش نشسته باشد و زرشک‌پلو و کباب بره بخورد؟ نه، نیست. هیچ وقتی و هیچ‌جایی چنین اتفاقی نیفتاده است.

خوشحال می‌شوم و بلند می‌خندم:

«نادرخان تو مرا گیچ کردی، مگر ممکن است مرده پیش روی من نشسته باشد و کباب بره بخورد؟».

ریش و بروتش را دستی می‌کشد و می‌گوید:

«اشتباه تو همین‌جاست. فکر کردی که آن تریاکی خبیث مرا کشت و همه‌چیز خلاص شد. فکر کردی که از شر من رهایی یافتی؟ نه، تو یک روی سکه را می‌بینی و من روی دیگر آن‌را… از گپ‌های تو معلوم می‎شود که هنوز منگی و مرا نشناختی. یک سؤال دیگر می‌پرسم شاید از روی این سؤال بفهمی من کی‌ام».

«بپرس!».

«سرنوشت نازنین چه شد؟ سبحان او را به خانواده‌اش تحویل داد؟».

ناگهان فشارم سقوط می‌کند و عرق سردی در بیخ گردنم می‌ریزد. باورم نمی‌شود این همان نادر رمان “گرگ‌های دوندر”باشد. مگر ممکن است قهرمان داستان ساخته و بافته‌ی‌ خودم در چوکی لمیده باشد و با من حرف بزند و زرشک‌پلو و کباب بره بخورد؟ به سر و صورت او نگاه می‌کنم، خود خودش است. مویی هم از آن نادر ساخته و پرداخته‌ی‌ من فرق ندارد. باورم نمی‌شود “نادر سرخه” کوه آسمانی را این‌جا، در ایلنگ لندن با آن تفنگ دوربین‌دار دراز روسی‌اش، در رستوران مولانا ببینم.

«حالا باید نازنین چهارده ساله شده باشد. خیلی دوست داشتم او را آتش بزنم و ببرم پهلوی نگار، دخترم دفن کنم؛ اما تو داستان را طوری نوشتی که من به این آرزویم نرسم؛ نامرد لعنتی!».

پُخ می‌زنم و می‌خندم. به آن‌‌چه می‌شنوم و می‌بینم باورم نمی‌شود. می‎گویم:

«خوب داستان، داستان است. نویسنده هرچه خواست می‌نویسد. نویسنده خالق است. آدم‌هایی را در داستان خلق می‌کند و بعد هرچه دلش خواست سر شان می‌آورد».

نادر سر شور می‌دهد: «عین خدا؟».

«ها عین خدا؛ اما داستان خدا واقعی است. قهرمان‌هایش واقعی اند، خوشبختی‌ها و بدبختی‌ها واقعی اند، غرق‌شدن و گم‌شدن‌ها، گریه و زاری‌ها، یک‌جاشدن‌ها و جداشدن‌ها، انفجارها و تکه‌پاره‌شدن‌ها، زیبایی‌ها و زشتی‌ها، خوبی‌ها و بدی‌ها، توانایی‌ها و ضعیفی‌ها همه و همه واقعی اند و از نویسنده خیالی، نویسنده خودش هم پرسوناژی از داستان خداست».

این‌‌بار از گفته‌های خودم می‌ترسم و شروع به لرزیدن می‌کنم. اگر داستان من خیالی است، این نادر سرخه از کجا شد؟ چطور ممکن است قهرمان یک داستان خیالی مقابل من نشسته باشد و با من بحث کند. یک ‌بار دیگر به تفنگ او نگاه می‌کنم و بعد به مردم و بعد از کلکین نگاهی به بیرون می‌اندازم. موتر بس‌ سرخ‌رنگی خودش را کنار می‌کشد تا موتر پولیسی که آژیرکشان در عقب او در حرکت است و منتظر ردشدن، بگذرد. می‌گذرد و آژیر و نور تیزش را با خود می‌برد. رو دور می‎دهم و به نادر نگاه می‌کنم. حس می‌کنم آن‌‌چه این‌جا بر سر این میز می‌گذرد منحصر به من و اوست و دیگران درکی از آن ندارند. یک‌‌بار دیگر می‎ترسم، به لرزه می‌افتم و دندان‌هایم آشکارا برهم می‌خورند.

«کی را کشتی که کشته شدی؟».

با لکنت می‎گویم: «کی… من؟».

«ها تو، پس کی؟!».

حس می‎کنم در منجلاب بدی گیر مانده‎ام، جوابی نمی‌دهم و مانند اجل رسیده‎ای به او نگاه می‌کنم. او تفنگش را برمی‌دارد، قید آن‌را می‌زند و بر روی زانویش می‌گذارد و بعد دست می‌برد و از جیب بالایی کرتی‌اش خلال دندانی برمی‌دارد و با آن ریزگوشت‌های لای دندان‌هایش را بیرون می‌کشد و یکی بعد دیگری بر روی سنگ‌فرش رستورانت فوت می‌کند. وقتی از تمیزکردن دندان‌ها فارغ می‌شود، خلال را واپس در جیب می‌گذارد، دستی بر بروت‎هایش می‌کشد و آهسته می‌گوید:

«یک پیاله چای که نوشیدم تو را می‌کشم… سبحان خبیث همیشه می‎گفت: کی را کشتی که کشته شدی!».

و بعد نگاه شریری به من می‌اندازد و قهقهه می‌خندد. صدای خنده‌اش شیشه‌ها را می‌لرزاند و صدای موسیقی و ریتم کارد و چنگالی را که در رستورانت طنین‌انداز است، قطع می‌کند و در اعماق ذهنم لایه‌‌لایه ته‌نشین می‌شود.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1875


مطالب مشابه