نویسنده: سیامک هروی
تو نارسیده به پل میایستی و به آنطرف رودخانه نگاه میکنی. در آنطرف پیادهروی است و بعد خیابان و بعد یک رسته درخت کاج و در آنسوی درختهای کاج، یک ردیف خانه. در خانهی سوم که دروازه و کلکین سفیدی دارد، فرزند تو نفس میکشد.
او چهاردهسال پیش تولد شد و تو نامش را رستم گذاشتی. حالا تو درست یکقدم مانده به پل ایستادهای و قلبت در سینه میزند و حسّ غریبی داری. خواستی از پل بگذری؛ اما پایت نرفت. دلهره نگذاشت از پل بگذری و بروی و دروازه را تکتک کنی. از زینا ترسیدی، از چشم در چشم شدن با او وحشت کردی. گمان کردی همینکه زنگ را بفشاری لحظههای بعد دروازه را باز میکند و بهمحض دیدن تو میگوید: «برو گمشو کثافت!» و بعد دروازه را محکم میزند و صورت خشمآلودش را با خود میبرد و تو در پشت دروازه با دستهای یله در پهلوها، مأیوس و سرخورده میمانی. نمیروی، میروی در کنار آب بر روی دراز چوکی مینشینی.
آسمان ابرهای تکه و پاره دارد و آفتاب گاهگاهی از کنج و کنار ابرها چشمک میزند و زود گم میشود و شهر را روشن و تاریک میکند. آب رودخانه پر از موج است؛ موجها یکی بعد دیگری بر دیوارههای ساحل میخورند و قایقهاییکه در کنار رودخانه ردیف اند، میجنبند و ته و بالا میروند و مرغهای سفیدی که در فراز رودخانه در باد میچرخند تصویر همیشگی رودخانه، ابر، باد و کشتیهای جنبنده را تکمیل میکنند.
□
تو درست شانزدهسال پیش، با شروع جنگهای داخلی به شهر مزار رفتی و بعد رفتی تاشکند و بعد والگاگراد تا بالآخره به مسکو رسیدی. در مسکو چند تا دوست و آشنا داشتی که پیش از تو به آنجا رسیده بودند. تو هرچند عزم سفر سویدن را داشتی؛ اما وقتی دیدی که در مسکو کار و بار دوستانت خوب است، آنجا ماندی و شروع بهکار کردی تا یک روز با زینا آشنا شدی.
زینا بلوند و خوشاندام بود و تو کمکم زبان روسی را یاد گرفتی و یک روز بیهیچ ملاحظهای برای او گفتی که دوستش داری. زینا خندید و گفت: «راستی؟» و تو گفتی: «ها راست راستی!».
تو و زینا دوست شدید و بیشتر با هم معاشرت کردید تا اینکه شبی در آغوش هم رفتید. آغوش او برایت لذت بیمانندی داشت. تو رفتهرفته خودت را به او وابسته یافتی و در یکی از شبها از او خواستی تا با تو زندگی کند. او هم پذیرفت و بعد تو آپارتمانی به اجاره گرفتی و با او زندگی کردی.
یکسال با او خوشِخوش بودی؛ اما خوشی تو دیری نپایید و تو احساس کردی که باید بروی. فکر کردی که دیگر توان آزار و اذیت پولیس و مافیای آنجا را نداری و روزی در این کشوگیر نفله خواهی شد. ناگهان عزم سفر کردی و در یک صبح سرد و پر از برف که زینا برایت آملت پخته بود و مسکه و پنیر و مربا و پیالهی چایی کنار دست گذاشته بود، گفتی که زینا من از اینجا میروم. دست زینا لرزید و چاینک چینی از دستش افتاد و چای داغ بر روی پایش ریخت؛ اما او سوختنش را نفهمید و تو به چپهشدن چای اهمیتی ندادی:
«ها باید بروم، دوستانم در سویدن خیلی وقت است منتظر من اند. اینجا آینده ندارم، در اینجا هیچ وقتی پولیس و مافیا دست از سرم برنخواهند داشت و من در اینجا هیچ وقتی روسی نخواهم شد؛ ولی آنجا برایم پناهندگی میدهند و چندسال بعد هم پاسپورت. اگر توانستم تو را هم میبرم؛ اما نخست باید خودم بروم».
سر زینا دوری خورد و چشمانش سیاهی کرد. پاهایش را بالا کرد و بر سر چوکی گذاشت و بعد سرش را در میان آنها فرو برد و تو بشقاب آملت را پیشکشیدی و شروع بهخوردن کردی. وقتی آملت تمام شد، نان داغ و برشته را برداشتی و قدری مسکه و مربای آلوبالو بر روی آن مالیدی و خوردی و بعد پیالهی چایت را سرکشیدی و از جا برخاستی و گفتی:
«زینا اگر کاری نداری باید من سر کار بروم!».
زینا دیری چیزی نگفت. وقتی گفتی شام چه بیاورم، آنگاه سر از میان زانوها برداشت و با چشمان سرخ و اشکآلود به تو نگاه کرد، گلویش فشرده شد، لبانش پرید و گفت: «هیچی، فقط برو و در این باره بیشتر فکر کن!» و تو بهچشمان سرخ او نگاه کردی و هیچ حسّی به تو دست نداد، در دل گفتی که فکرهایم را کردهام، شاید چند روزی برایت سخت بگذرد؛ اما مرد دیگری که یافتی همهچیز درست میشود. خواستی رو بگردانی و بروی که زینا از جایش پرید:
«امیر لطفن نرو! از دستدادن تو برایم سخت است».
تا تو خواستی چیزی بگویی او قدمی پیش گذاشت و لنگید، زانوهایش خمیدند و بر روی زمین غلتید. ناگهان چشم تو بر پای او افتاد. پایش آبله زده بود و سرخ میزد. گفتی: «زینا تو سوختی؟».
گفت: «چیز مهمی نیست، دستکشها و دستمالگردنت را فراموش نکن، از دم دروازه بردار که بیرون خنک است».
تو زخم پای او را دیدی؛ اما زخم دلش را نه! چندقدم رفتی و بعد صدای او را شنیدی که گفت: «وقتی طرف کار میروی به فرزندی که از تو در شکم دارم هم فکر کن! میخواستم چند روز بعد، در روز سالگرهات خوشخبری بدهم که نگذاشتی!».
ناگهان پشتت لرزید، ایستادی و با تلخخندهای گفتی: «زینا شوخی نکن! من و تو هنوز عروسی نکردیم».
زینا هیچی نگفت و لنگیده رفت و در جایش نشست و تو گیچ و منگ رفتی. رفتی و از جادههای شلوغ گذشتی و به مترو داخل شدی و دیگر هیچکسی را ندیدی، نه به پاهای خوشتراش و نه به سینههای برجسته و عریان زنی نگاه کردی و نه حساب اندوختههایت را کردی، مترو ایستگاه به ایستگاه تو را برد و مانند ماری در تونلهای زیر شهر خزید و پیچید و تو فقط به ریشهات که قرار بود در مسکو بدود، فکر کردی و حس کردی که زینا برایت با اینکار دامی گسترده است. ناگهان حسّ تنفر در شریانهایت جاری شد: «فاحشه، ماچهسگ…! صدتا هم که بزایی من اینجا ماندنی نیستم. حاملهام… گُه خوردی که حاملهای… بر پدر هفت پشت خود لعنت کردهای که حاملهای…! فقط شهرخربوزه است».
مترو از ایستگاهی که تو باید پیاده میشدی، گذشت؛ اما تو تا آخر رفتی و بعد تمامی راههای رفته را طی کردی و بهخانه برگشتی و مستقیم بهطرف آشپزخانه رفتی. میز همانطور بهحال خود رها بود و از زینا درکی نبود. رفتی و بر روی همان چوکی قبلیات نشستی، شرب چای سردی نوشیدی و از همانجا او را صدا کردی. او لحظههای بعد در میان چوکات دروازه با چشمان سرخ و اشکپرش ایستاد و منتظر فرمایش تو شد. گفتی: «زینا برو سقط کن!».
زینا لبخند تلخی زد و گفت: «پس فکرهایت را کردی و بهترین راهی که به نظرت رسید همین است؟!».
این را گفت و بعد مانند ماده شیری غرید:
«طفل از من است، در بطن من است…، به تو هیچ ربطی ندارد…، برو و از مقابل چشمان من دور شو!… کثافت بیاحساس!».
زینا این را گفت و واپس به اتاق خواب رفت و دروازه را بر روی خود بست.
تو آنروز دوباره رفتی و در جادهها پرسه زدی و در دل نالیدی: «چه شد؟ من چه کردم؟ منزل من اینجا نبود، قرار نبود من در این کشور بمانم…! زینا هوسی بود که همهچیز مرا برباد داد. گفته بودم چند روزی با او میگذرانم و پشت کارم میروم، نمیدانستم که صاحب فرزند میشوم و در بند میشوم.
تو در مسکو ماندی تا پولهایت را جمع کنی و حسابهای خودت را با شرکا تسویه کنی که رستم بهدنیا آمد. خیلی شبیه تو بود. سبزه بود و موهای سیاه، چشمان درشتی و ابروهای پرپشتی داشت. دوستت حمید به تبریکی آمد و دستهگلی برای زینا هدیه داد. وقتی با او به بالکن برای سگرت کشیدن رفتی، گفت:
«دیدی که زینا برایت چه شاهپسری زایید و تو نزدیک بود او را رها کرده، بروی!».
تو خندیدی و گفتی:
«کون من در اینجا به هیچ شاهپسری گیر کردنی نیست!».
و تو رستم را در هشتماهگی درست زمانیکه خزیدن و باباگفتن را یاد گرفت گذاشتی و به سویدن رفتی و با رسیدن به آنجا به عنوان مهاجر قبول شدی و زود همه چیز را فراموش کردی.
در سویدن به فکر زن باکره افتادی و از دوستانت در کابل خواستی که پیدایش کنند. پیدا کردند و تو بهمحضی که عکسش را دیدی باورت نشد این یکی زادهی سرزمین تو باشد؛ جوان، قدبلند و ابرو کمند؛ قبولش کردی و برایش پول فرستادی و سندهایش را درست کردی تا ویزه گرفت و آمد. آمد و تو بعد از سالها نماز شکرانه خواندی و دعا کردی که خدا او را برایت نگه دارد؛ اما نگه نداشت، فقط یکسال توانستی از او کام بستانی، زود چشمش باز شد و یکروز برایت گفت که امیر من و تو خیلی با هم فرق داریم، تو کهنهفکر و بدخلقی و اگر خودت را اصلاح نکنی من از پیشت خواهم رفت. تو خیره به او نگاه کردی و از اینکه برای تو عیب جسته بود، خشمگین شدی و سیلی محکمی بر بناگوشش خواباندی و او مانند پرندهای از پیشت پرید و رفت و تا پلک زدی ثریایی نبود.
رفتن ثریا پتک محکمی بر پیکر تو شد و تو سرگشته و سرخورده سالهای زیادی پرسه زدی و با روسپیهای زیادی همبستر شدی و برای فراموشکردن شکستهایت به الکل پناه بردی؛ اما الکل حال تو را بیشتر زار کرد تا اینکه در پنجاه و دو سالگی ناگهان سکته کردی و راهی شفاخانه شدی. خودت میدانستی که روزی شراب و سگرت سرحد تو را به شفاخانه میرساند و رساند. تو عمل قلب شدی و بعد از بههوشآمدن ناگهان حس کردی که پاکباختهای بیش نیستی.
تو با خریطه دوایی، که تا زندهای باید بخوریش، بهخانه رفتی و مقابل آیینهی دهلیز اریب ایستادی و بهخود نگاه کردی. از خودت ترسیدی و فکر کردی که در مقابلت کس دیگری ایستاده است، کسی که به دیوار پخسه شکسته و ریختهای میماند، دیوار کجی که هرلحظه بیم افتادنش است.
رفتی و پر از درد بر روی تختخوابت دراز کشیدی و چشمهایت را بستی. نفسهایت کوتاه بودند و چیزی در سینهات میخلید. حس کردی که پایت بر لب گور است و این قلب پینه زدهات دیگر توان کشیدن بار زندگی را ندارد.
آرزو داشتی کسی در خانه باشد تا برایت چای دم کند و هنگام نشستن و برخاستن دستت را بگیرد. آرزو داشتی کسی برایت سوپ بپزد و تو آهستهآهسته بخوری تا دیگر سینهات نخلد. آرزو داشتی فرزندی داشتی تا در حول و حوشت چُست و چابک بدود و برایت بخندد تا تو انگیزه برای بودن داشته باشی. ناگهان به یاد زینا و رستم افتادی و گفتی ایکاش آنها بودند، ایکاش هرگز رهایشان نکرده بودم.
□
تو میجوشی که ناگه دانههای باران بر سر و روی تو میخورند. سر بالا میکنی و چشم به آسمان میدوزی. آفتاب بارانک است و در دور دست روشنی همچون تیری بر روی ساختمان بزرگی که تمام سنگینیاش را بر شانههای مجسمههایی بسان گلادیاتورها انداخته، خورده است و آن را پر هیبت مینمایاند. سر فرو میاندازی و قطرههای بارانی را که بر رویت افتادهاند با دست پاک میکنی و بعد به دروازهی خانهی سوم آنسوی خیابان نگاه میکنی. حالا درست بر سر دو راهی قرار گرفتهای؛ بمانی یا بروی؟! اگر بروی تمام عمر حسرت دیدن فرزند را خواهی کشید و اگر نروی باید از پل بگذری و بروی دروازهی خانهای را بکوبی که فکر میکنی با بازشدنش بر رویت تُف خواهند کرد. میگویی ها خواهند کرد، اگر فرزند نکند زینا خواهد کرد. میگویی ها تُف میکند، بهمحض اینکه دروازه را بگشاید و چشمش به من بیفتد بر رویم تُف میکند و میگوید که برو گمشو کثافت! میگویی عجلهای نیست حالا همینجا مینشینم و چرتی میزنم. چرت میزنی و حسرت عمر بر بادرفته را میخوری و چند آه پیهم از سینهات کنده میشود و بعد به موجهای آب نگاه میکنی که یکی بعد دیگری میآیند و بر دیوارهی رودخانه میخورند و میپاشند و هیچ میشوند. با دیدن موجها بهخودت میخواهی تلقین کنی که زندگی مانند این موجهاست، پشت هر فراز نشیبی و پشت هر نشیب فرازی است. میخواهی بهخودت بگویی که بالآخره زندگیات سر و سامان میگیرد و سالهای آخر عمرت را در کنار فرزند خواهی گذراند؛ اما باورت نمیشود. میگویی هی امیر! اینقدر خودت را نخور! قدری خوشبین باش و فکر کن که میروی و دروازه را بر رویت رستم باز میکند و تو را با یک نگاه میشناسد، نزدیک میآید و سلام میکند و تو سلامش را علیک میگویی و میگویی که بیا در آغوش پدر! میگویی اگر از تو دور بودم؛ اما همیشه دلم برای تو پرپر زده است. میگویی که هیچ وقتی او را فراموش نکردهای و بعد او را در بغل میگیری و میبوسی و میگویی پدر دیگر پریشان نباش، من برگشتم، با پول و دارایی برگشتم! میدانم مادرت به سختی تو را بزرگ کرده، میدانم که اینجا پول پیداکردن و ثروتمندشدن برای زن سخت است؛ اما من اینقدر پول دارم که خرج تحصیل و لباس و غذایت را کنم، دیگر تشویش نکن و پدرت را ببخش! این را میگویی و بعد لحظههایی به آسمان نگاه میکنی و میبینی که ابر سیاهی در تلاطم است و دیگر آفتاب سرک نمیکشد. نگاه از ابر جدا میکنی و بر پیش پایت میافکنی و میگویی نه اینطور نخواهد شد، اقبال من به همین ابر سیاه میماند و دروازه را زینا میگشاید. میگویی ایکاش زینا را با خود برده بودم، ایکاش سالی که از سفرم گذشته بود باز میگشتم، او را در آغوش میگرفتم و از او طلب بخشش میکردم. ایکاش در این همهسال حداقل از او خبری میگرفتم. ناگهان از اینهمه ایکاش و نقزدنها خسته میشوی. برای خودت میگویی که دیگر نق نزن و بر چیزی که گذشته است صلوات بفرست و فراموشش کن! اما گویی هیچ چیز را فراموش کرده نمیتوانی و واگویههایت به سیدی خشداری مبدل شده است که واپسخوانی میکند: میبخشدت؟! آیا توان فراموشکردن جفاهای تو را دارد؟ آیا تو را به فرزندت فریبکار و کثافت معرفی نکرده است…! میگویی حتماً کرده است، حتماً گفته است که پدرت رذلترین انسان روی زمین است که تو را در هشتماهگی گذاشت و رفت. آه میکشی و میگویی ها ملامتم، پشیمانم، مرا ببخش! من بد بودم و تو هیچ بدی نداشتی. اشکهایت میریزند و ناگه حس میکنی که مهربانترین و دوست داشتنیترین زن زندگی تو همان زینا بوده است که چه آسان او را گذاشتی و رفتی. هق میزنی و سرت را به چپ و راست میگردانی و بعد از جا برمیخیزی و دو کوچه پایینتر میروی و به مغازهای بالا میشوی و یک بوتل ودکا با قوطی سگرتی میخری و واپس برمیگردی و همانجا بر روی چوکی قبلیات مینشینی و به آنسوی رودخانه نگاه میکنی.
موترها بهسرعت به راست و چپ میروند و از ورای وقفههایی که ایجاد میکنند تو به درب خانه سوم نگاه میکنی و حس میکنی که امیر جوانی در آن نفس میکشد و بعد او را در نظرت مجسم میکنی که سبزه است، قد درازی دارد و موهای پرپشتی و تازه پشت لب سیاه کرده است. خیلی دلت میخواهد وقتی زنگ میزنی او دروازه را بگشاید؛ اما حس میکنی که اینطور نخواهد شد و زینا دروازه را باز خواهد کرد و بر روی تو تُف خواهد انداخت و تو را خواهد راند. ناگهان آنچه در دل میاندیشی فریاد میزنی: «هاها میدانم تُف خواهی انداخت، میاندازی، ها میاندازی و نمیگذاری فرزندم را در آغوش بگیرم و از او طلب عفو کنم!» این را میگویی و بعد بوتل ودکا را برمیداری تا سر آن را بگشایی و دو باره به زندگی گذشتهات برگردی؛ اما دستت همانطور بر گردن بوتل میماند و حسّی در درونت میگوید نه، نکن! خیلی وقت است شراب بر لب نزدی و برای رسیدن و دیدن فرزند لحظهشماری کردی، بگذار برای بعد. اگر زینا دروازه را بر رویت بست و تو را راند، آنگاه تو سر بوتل را باز کن و تا توان داری بنوش!
تو بیست روز است که در مسکو بهدنبال محل زندگی زینا میگردی و از یک محل به محل دیگر میروی تا صبح امروز یکی از نزدیکانش را مییابی و برایش میگویی که به دیدن فرزندنت آمدهای. او میگوید که بلی حق داری فرزندت را ببینی و بعد آدرس او را میدهد و تو از او میخواهی که برایش زنگ نزند و نگوید که تو اینجایی و او سری تکان میدهد و میگوید که البته چنین کاری را نخواهد کرد؛ اما با آن هم حالا نگرانی که او زیر قولش زده باشد و برای زینا زنگ زده باشد و گفته باشد که تو دربهدر بهدنبالش میگردی.
دو چشمت به آنسوی رودخانه است و هنوز نوشیدن و ننوشیدن را سبک و سنگین میکنی که ناگهان از جا کنده میشوی و بوتل و قوطی سگرت را در آشغالدانی نزدیک درازچوکی میاندازی و میروی و از پل میگذری و با گذشتن از خیابان خودت را به درب خانهی سوم میرسانی و زنگ را میفشاری. باورت نمیشود که چنین برقآسا آمده باشی و زنگ را زده باشی! قلبت شروع به تپیدن میکند که صدای پایی میشنوی. بلافاصله دروازه بر روی پاشنه میچرخد و زینا از پس آن ظاهر میشود. چاقتر شده است و با آنکه دور چشمهایش پر چین و چروک شده؛ اما هنوز خوشسیما و با طراوت است. او هم زود میشناسدت و با دیدنت دست از پا خطا میکند، قدمی پیش میگذارد و از دروازه بیرون میآید و آن را میبندد، ولی زود متوجه میشود که دروازه را بر روی خود بسته است، به عجله رو میگرداند و دستگیر را میچرخاند و دروازه را دوباره میگشاید و در میان چوکات میایستد و سرش را دور میدهد، به تو نگاه میکند و شروع به لرزیدن میکند. تو سلام میکنی و بعد میگویی: «زینا مرا ببخش! آمدم رستم فرزندم را ببینم!» او دیری به تو نگاه میکند و ناگهان دروازه را رها میکند و نزدیک میآید. تو در زیر راه پلهها ایستادهای و او از همان بالا بر رویت تُف میاندازد و میگوید: «برو گمشو کثافت!» این را میگوید و بعد میرود و دروازه را با تمام قوا میزند و میبندد و از آن پشت صدا میزند:
«اگر دوباره در زدی به پولیس زنگ میزنم، فهمیدی کثافت!»
و تو رو میگردانی، تُف رویت را پاک میکنی و میگویی: «گفته بودم…، فهمیده بودم که بر روی من تُف میکنی. خوب کردی…! خوب کردی زینا! حیف تُف تو که بر روی من افتاد! راست گفتی… من کثافتم، خودم هم حالا میدانم که کثافتم…! پیش از آنکه تو برایم کثافت بگویی میدانستم که من کثافتم…! میدانستم…!».
واپس در آنطرف رودخانه میروی و قوطی سگرت و بوتل ودکا را از آشغالدانی برمیداری و سر بوتل را باز میکنی بر روی همان درازچوکی مینشینی، سگرتی روشن میکنی و پشت سرهم پک میزنی و شراب به حلقت میریزی که ناگهان جوان قد بلند و سبزهای را بر سر پل میبینی که بهسویت میآید. عین توست، مانند تو و تو گویی جوانی خودت را بر سر پل دیده باشی! شروع به لرزیدن میکنی! او پل را طی میکند و بعد دوری میزند و میآید و در کنارت مینشیند. حالا پدر و فرزند هردو کنار هم نشستهاید و یکی به دیگری نگاه میکنید. او نشانههای همرنگ و همجنس بودن را در تو میبیند و تو در او. اشکهایت میریزند. شکسته میگویی: «پدر…! مرا شنا…ختی؟».
رستم جوابی نمیدهد و تو میگویی:
«رستم…! من برای دیدنت آمدم…! مرا ببخش! مرا عفو کن! من قصههای زیادی دارم که بعداً برایت خواهم گفت…؛ اما حالا وقتش نیست…! حالا بگذار با دیدنت خوشحال باشم… بگو مرا بخشیدی؟ لطفاً!».
بازهم جوابی نمیدهد و به سگرت و بوتل ودکا که در کنارت بر روی درازچوکی گذاشته است، نگاه میکند. میگویی:
«رستم! پدرت را شناختی؟».
او بدون اینکه چشم از ودکا و سگرت جدا کند سر شور میدهد و تا میخواهی بپرسی که زندگیات چطور است، در کدام صنف درس میخوانی، چنگ میاندازد و بوتل ودکا را برمیدارد و ته مانده آن را سر میکشد و بوتل خالی را بر روی درازچوکی میاندازد و بعد قوطی سگرت را برمیدارد و یکی روشن میکند و شروع به پک زدن میکند. تو ناگهان او را زرد و زار مییابی، به نظرت خسته و بیرمق معلوم میشود. به چشمهایش زل میزنی، هیچ نوری ندارند. میگویی:
«رستم تو معتادی؟»
جوابی نمیدهد؛ اما در عوض میگوید: «پول داری؟».
و تو لرزیده دست در جیب میکنی، پولهایت را بیرون میکشی و بهسوی او دراز میکنی. او از پولها دو سه نوتی برمیدارد و از جا برمیخیزد و بدون اینکه دیگر به تو نگاهی کند، روی میگرداند و میرود. تو را خشک میزند و پولها را از دستت که همانطور دراز مانده است باد میبرد و تو سایهات را میبینی که مثل پر کاهی سبک بر روی سنگفرش پیادهرو میلغزد و میرود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1618