نگارنده: سیامک هروی
تو میآیی و در زیر چوکات دروازه میایستی. دامنت را باد میشوراند و اتاق تاریک و روشن میشود. میپرسی:
«خاله زلیخا! سبحان چطور است؟».
میگوید:
«ناخوشی که است، هست».
سبحان با شنیدن صدای تو سرش را اندکی بالا میکند، بادبادک دامن تو در دم دروازه و روشن و تاریک شدن اتاق، چشمهایش را میآزارد. واپس سرش را بر بالش میگذارد و چشمهایش را میبندد.
«ندارد، فرزند من صدایی ندارد که بگوید چه دردی دارد. دیروز ملا اختر آمده بود، دم و دعا کرد. برایش گفت که این دنیا فانی است، بقا ندارد. برایش گفت که غم کری و لالیاش را نخورد، در آن دنیا خدا برایش حسن و گوش و زبان میدهد. حسن و زبانی که هرچه حور است عاشقش شوند. میگفت در آن دنیا برای مؤمن جویها پر از شراب است و سفرهها پر از کباب و قصرهای مرمری پر از نوکر و چاکر… سارا! برای ما دعا کن! در این دنیا خدا برای ما چیزی نداد، دعا کن، بلکه آن دنیای ما بهتر شود».
تو هیچی نمیگویی، میچرخی و میروی و از دروازه دور میشوی، دوباره روشنی در اتاق میریزد. میروی و از زینهی چوبی بالا میروی و از روی بام واپس خود را به حویلی میرسانی و بر روی صُفه کنار مادرت که ماش پاک میکند مینشینی، زانوهایت را جمع میکنی، دامن سرخ پر گلت را بر روی آنها میکشی و میگویی:
«خوب نشده ننه، هنوز ناخوش است».
مادرت چیزی نمیگوید. چند ریزسنگ از میان ماشها جدا میکند، دور میاندازد و بعد پتنوس را کج میکند و با کف دست ماشها را بالا میبرد و آهسته رها میکند. ماشها با سر و صدا از زیر دستش میریزند و چرخزنان در پایین جمع میشوند و در کف پتنوس کنارهم ردیف میشوند و آنگاه مادرت واپس پتنوس را بر روی زانوهایش میگذارد و شروع به چیدن سنگ و خاشاک میکند. تو به کلکهای خاکپُر و سیاه مادر نگاه میکنی؛ اما سنگ و خاشاکی را که او از میان ماشها جدا میکند، نمیبینی. میگویی:
«ملا اختر بعد از نماز شام برای دم و دعا میآید».
دستهای مادرت ناگهان از چیدن میایستند:
«هم تو و هم ملا اختر را خدا گم کند. صدبار گفتم که بر سر بام غرتک نزن! دختر دمبخت اینقدر خیزک و جفتک نمیزند. سبحان ناخوش است، باشد. کار خداست، به تو چه ربطی دارد؟».
میگویی:
«خیلی هم ربط دارد؛ دلم به او میسوزد، بیکس و کوی است، کر و لال است، بیزبان است، غریب و بیچاره است، همسایه است، با هم بزرگ شدهایم، همزاد و همبازی هستیم».
«اجلبرده! برو پیش آیینه و به تنه و توش خود سیل کن! نلغه شدی، برای تو دیگر این گپها زیب ندارد. همزاد و همبازی بودی؛ اما حالا نیستی. سینه کردی، هرچیز از خود وقتی دارد. روزهای غرتکزدن تو تیر شد، گذشت. زود دستت را در دست طالبچه میدهد. نمیبینی که هر روز پیش او ریشسیاه و ریشسفید میکند. به رضا ندهد تو را به زور میبرند… نگرد، اینقدر بر سر بامها غرتک نزن فلاکت!».
و تو از ماشها چشم جدا میکنی و به مادر میدوزی. دوست داری در چشمهایش نگاه کنی و بگویی که ننه اگر بابا میخواهد دست مرا در دست طالبچه بدهد، تو نگذار؛ اما نمیگویی، میگویی:
«جرِت… مفت است».
مادرت وای وای میکند و سر به چپ و راست دور میدهد:
«هاها جرت…! حالی جرت بگو، هرچه میگویی بگو، جایی را نمیگیرد… زن اختیاری ندارد. نه ننه من داشت، نه من داشتم، نه تو داری و نه دختر تو خواهد داشت. کسی از من نپرسید و از تو هم نمیپرسد که کی را میخواهی و کی را نمیخواهی. وقتی خبر میشوی که “فاتحه” کردهاند!».
زبان تو میخارد که باز چیزی بگویی؛ اما نمیگویی. چشمت راه میکشد و به درخت بید وسط حویلی میافتد که باد نرم شاخههای سر بهزیرش را شور میدهد و دلش به جیکجیک گنجشکها که بر شاخش نشستهاند، خوش است. چشم از درخت جدا نمیکنی و میگویی:
«خوب بابا که دادنی است، از دخترهای دیگر خود به آن شاخ شمشاد بدهد».
مادر چیزی نمیگوید و به پاککردن ماشها مصروف است. ریزسنگهای دیگری هم میچیند و دور میاندازد و بعد دست بر روی ماشها میکشد و پتنوس را بالا میکند و میتکاند. گردی از پتنوس بالا میشود و بر سر و صورت تو مینشیند. جستی میزنی و دست در هوا تکان میدهی، گرد را میرانی و میگویی:
«ننه همی پیشتر حمام کردم، زدی مرا پلشت کردی».
«خوب شد که پلشت شدی. انگار برق زدی و باز دیگری خواهان تو شد… ننشین اینجا، برو! زیر خاکباد نشستن، شگون بد دارد. برو رختهای خود را بتکان! برو کمی قروت بمال!».
تو از جا میپری و میروی زیر درخت بید. با رسیدن تو خیل گنجشکها پر میزند و میرود و تو پر زدن و رفتن آنها را نمیبینی. لباسهایت را میتکانی. مادر میگوید:
«تمام روز بر سر بام و دیوارها غرتک زدی و دل طالبچه را بردی. فهمیده که در میان همه خواهرها سره هستی… باور کن هر وقت او را با چشمهای سرمه کرده میبینم یادم از گوساله ابلق خدا بیامرز ما میآید، حالا میخواهد داماد من شود؛ توبه توبه».
تو انگار هیچی نمیشنوی، جوابی نمیدهی؛ اما از اینکه مادرت گفته که تو در میان خواهرها سره هستی، در دل خوشی و زیر لب چیزی میخوانی.
تو شانزدهسال قبل، در شامگاه یک روز زمستانی پر از برف بهدنیا آمدی. قابله از دو لنگ باریک و سیخمانندت گرفت، آویزانت کرد و گفت مبارک دختر است و بعد در پشتت کوبید. ناگهان جیغ زدی و گریستی. پدرت ملال شد و مادرت دردهایش را فراموش کرد، اخمهایش درهم رفت، سرش را زیر لحاف کرد و دور از چشم همه اشک ریخت و با خودش گفت: «حالا دیگر امباغدار میشوم، سه دختر برایش زاییدم… گفته بود که اگر اینبار دختر زاییدی، سرت زن میکنم. حالا حتمی زن میکند».
هفتهها نام نداشتی تا که روزی تو را سارا نامیدند. تب کردی، نالیدی، گریستی، خندیدی، افتادی، برخاستی و بزرگ شدی. چشمهایت آبی شدند و مویت خرمایی. ابروهایت کمان شدند و پلکهایت تابیدند و گونههایت تپل شدند و گودی انداختند، بینیات تیغ کشید و رُخت ماه شد.
هنوز مادر ماش پاک میکند که پدر میآید. لنگی خطدار سیاهی بر سر پیچیده و شاخهی آن را از بغل کلاه زرد و مهرهدوزی شدهاش بالا زده است. واسکت نسواری بر تن دارد که در جیب بالایی آن مسواکی گذاشته است و سر مسواک ریشریش است. پشت بوتهایش را قات داده است، پیراهن تنبان سیاهی بر تن دارد و بر سر شانهاش پتوی چارخانهای انداخته است.
تو در زیر درخت بید یکجا با شاخهها میلرزی. سلام میکنی؛ اما او جوابی نمیدهد و یکراست میرود و بالای سر مادرت میایستد. دستان مادرت بیحرکت میشوند؛ اما ماشها از زیر دستش چرخیده و تابیده به زیر میریزند و با اصابت بر لبه پایینی پتنوس صدا میکنند و پهلوی هم چیده میشوند. پدر که میخواهد گپهای او واضح شنیده شود، به پتنوس نگاه میکند و منتظر میماند تا ماشها همه از کف دست زنش بریزند و آرام گیرند. میریزند و آرام میگیرند. میگوید:
«سارا را “لفظ” دادم. روز جمعه خانه را جمع و جور کن که ریشسفیدها میآیند، شرینی میبرند».
پاهای تو سستی میکنند و همانجا در زیر درخت میافتی. پدرت این را میگوید، پتویش را برمیدارد، چرخی در هوا میدهد و دوباره بر سر شانه میاندازد، دوری میزند و میرود و حتا نگاهی هم به تو که نقش زمین شدهای، نمیکند. پتنوس ماش از دست مادرت میافتد و چپه میشود و ماشها میپاشند و به هر طرف لول میخورند. اینبار خیل مینایی سمجی میآید و بر سر درخت بید مینشیند و چشم به ماشهای پاشان میدوزد. مادرت را مثل اینکه برق گرفته باشد بر جایش خشک شده است. حرکتی ندارد و بهدنبال مردش که رفته است، نگاه میکند.
«سارا… های سارا!».
تو نمیشنوی؛ اما مادرت تکانی میخورد و چشمش بر سر بام به زلیخا میافتد. او چادری بر سر کرده و مانند زاغ سیاهی بر سر بام نشسته است.
«چه میگویی فلاکت… بگو مصیبت… همین وقت آمدن است؟ بگو!».
میگوید:
«سبحان در تب میسوزد، گفتم اگر در خانه خیار داشته باشید یکی برایش ببرم، میگویند خیار تببُر است».
«بز در غم جان و قصاب در غم پیه، برو اگر آمدم تو را از سر بام کله معلق میکنم. شلخته کنچنی خیار خواب دیدهای، برو که حالی تو را هم گفته بودم، سبحان تو را هم».
زلیخا نگاهی به نعش تو میکند و میگوید:
«خیار که نمیدهی زخم زبان نزن! برو ساراگک را بالا کن که از خبر خوش شو تو غش کرد».
زلیخا این را میگوید و با قهر برمیخیزد و چادر سیاهش را میتکاند و از میان دو گنبد به سمت دیوار میرود. مادرت صدا میزند:
«دروازه کم بود که حالا تو شلخته راه بام را هم بلد شدی… از خدا میخواهم از سر دیوار کلهپیچ شوی، بیشرم… بیحیا!».
زلیخا جوابی نمیدهد، بر سر دیوار بالا میشود. چند لحظه بر سر دیوار میماند و راه آسان پایینشدنش را سبک و سنگین میکند. چادر سیاهش بر سر دیوار در دست باد بلند میشود و از زیر آن پیراهن آبی گلدار او معلوم میگردد. مادر تو میگوید:
«همی تو کم بودی که بر سر دیوار کون به مردم نشان بدهی».
تا میخواهد دهن مادرت دوباره باز شود، زلیخا خود را به آن طرف میاندازد و چادر سیاهش را با خود میبرد و تو هنوز همانطور بیرمق در زیر درخت افتادهای، عرق سردی بر شانههایت ریخته و یارای حرکت نداری.
«سارا خوبی؟».
مادر بالای سرت ایستاده است و تو او را از زیر پلکهایت بسان خطوط درهم و برهمی میبینی.
«سارا میشنوی، خوبی؟».
باز هم جوابی نمیدهی. خیل مینا به آرزوی خود میرسد و بر جان ماشها یورش میبرد. مادرت رو میگرداند و به میناهایی که برای چیدن ماش سر و دست میشکنند، نگاه میکند؛ اما انگار نمیبیند، کنار تو مینشیند و حتا کیشی هم برای آنها نمیگوید. سرت را بالا میکند و روی زانو میگذارد:
«غم نخور! هنوز شیرینی نداده، لفظ داده، امشب میروم و با او گپ میزنم، خدا مهربان است».
و تا اندک امیدی در دلت جرقه میزند، میگوید:
«هرچه که تقدیر باشد، هرچه که خدا از ازل در پیشانی تو نوشته باشد، همان میشود. خودت را به خدا بسپار!».
تو آهسته چشمهایت را باز میکنی و به چهارطرف نگاه میکنی. همهچیز سر جایش است، هیچ چیزی تکان نخورده است. آفتاب از تالاق آسمان بر در و دیوارها گرما میپاشد. باد ملایمی میوزد و شاخههای درختان حویلی نرم شور میخورند. خیل گنجشکها که تا پیشتر بر سر درخت بید بودند حالا بر سر درخت بادامی نشسته اند که در میان شاخههای سبزش شاخهی بزرگ خشیکدهای دارد و تا هنوز ماشی در زمین است میناها نیت پر زدن و رفتن ندارند.
«ننه خوبی؟».
تو دیری چیزی نمیگویی، منگ و گیچ هستی، بعد از لحظههایی آهسته سرت را بالا میکنی و میگویی «ها خوبم» اما تو دیگر آن سارای چند دقیقه پیش نیستی. تو به جسم بیروح و پر از یأس میمانی.
«برو به اتاق، غم نخور! هرچه نصیب و قسمت باشد همان میشود».
تو از جا برمیخیزی و میپرسی:
«چرا خیار به زلیخا ندادی… کاسهی سفالی پر از خیار است، امروز صبح چیدم».
مادر حیرتزده به تو نگاه میکند، نمیفهمد در درون تو چه میگذرد.
«فهمیدی بابایت چه گفت؟».
«ها فهمیدم، پرسیدم چرا به زلیخا خیار ندادی؟»
مادرت بادی در بینی میاندازد و میگوید:
«تو حوصله داری… حال ما را ببین خون میشاشیم، او آمده خیار طلب میکند. وقت گدایی را هم این مردم سراپاکنده نمیفهمند».
تو قدمی برمیداری و به سوی صُفه میروی، از سر راهت تعدادی مینا پر میزنند و میروند و بر سر دیوار مینشینند؛ اما چند مینای سمج حتا از سر راه تو کنار هم نمیروند؛ انگار میدانند که تو کاری به کار شان نداری. تو از آنها میگذری و همینکه چند قدمی دور میشوی آنهاییکه بر سر دیوار رفتهاند واپس میپرند و میآیند تا اگر ماشی مانده باشد، بچینند. تو هنوز به صُفه نرسیدهای که لِنگ چپلک مادر صفیر زنان در نزدیک خیل مینا اصابت میکند. «کیش، مصیبتهای فلاکت… کیش!» چپلک چرخزنان از تو عبور میکند و بر دیوار صُفه میخورد و بیحرکت میشود. میناها پر میزنند و میروند و تو بدون این که پشت سرت را نگاه کنی بر سر صُفه بالا میشوی و به راست میپیچی و به مطبخ میروی.
مادرت میآید و به پتنوس چپه و ماشهای اندکی که مانده است، نگاه میکند که تو با کاسهی پر از خیار برمیگردی و بدون اینکه چیزی بگویی از کنار او میگذری و به سمت آخر حویلی میروی تا بر بام بالا شوی و برای سبحان خیار ببری. مادرت پتنوس را از روی زمین برمیدارد و لحظههایی بهدنبال تو نگاه میکند و بعد میگوید:
«با کاسه نرو، از زینهها میافتی… بیا از راه برو!».
مثل اینکه چیزی نشنیده باشی میروی و در پشت پیادهخانههای حویلی میپیچی و از چشم مادر غایب میشوی. مادر انتظار میکشد تا تو زینهها را طی کنی و بر سر بام برسی، میرسی و او نفس راحتی میکشد و زیر لب میغرد:
«فلاکت گپ نشنو، خدا کند کله معلق شوی، بی از آن هم زندی نداری».
تو از میان دو گنبد میگذری و به دیوار همسایه میرسی و کاسه را بر سر دیوار میگذاری و بعد خیز میاندازی و با دو دست از سر دیوار محکم میگیری و پای راست خود را در سوراخ سینهی دیوار میگذاری و چابک بر سر دیوار میپری و در یک چشم برهمزدن خودت را در آن طرف میاندازی و لحظهای بعد مادر دستانت را میبیند که کاسهی سر دیوار را میقاپند و گم میشوند.
تو در آن طرف دیوار هم چند گنبد را طی میکنی و از زینههای چوبی به حویلی سبحان پایین میشوی و تا پایت بر زمین میرسد سیاهگوش هم میرسد و خودش را بر دست و پای تو میمالد. در ایندم حوصلهی سیاهگوش را نداری و وقعی به شیرینکاریهای او نمیگذاری؛ اما او رها کردنی نیست، خودش را بر پاهای تو میمالد و بر روی چپلکهای سبز پلاستیکی تو لیس میزند. تو میدانی که سیاهگوش نوازشهای تو را دوست دارد و تا ننشینی و دستی بر سر او نکشی رها کردنی نیست. مینشینی و کاسهی خیار را بر روی زمین میگذاری و دستانت را میگشایی. سیاهگوش چرخی میزند و دُم تکان میدهد و به آغوشت خیز میزند و تو او را در بغل میگیری و بر سر و گردنش دست میکشی و میگویی:
«پاپیگک! شر و شور نکن! امروز حال و احوالی ندارم».
اما رها کردنی نیست، دستهایت را میلیسد و زوزه میکشد. تو از گردن او محکم میگیری و سرش را بالا میکنی و به چشمهای او نگاه میکنی. سیاهگوش چشمهای عسلی و گردی دارد و دُم تاب دادهای. خورد جثه و تیز است و تا گربه و یا پرندهای میبیند خودش را مثل توپی شوت میکند و دل به دل خانهی او نمیگذارد. همه تنش سفید است و فقط نوک دو گوش او سیاه میزند. از همین خاطر او را سیاهگوش نامیدهاند.
«خیلی خودت را لوس نکن فهمیدی؟ بگذار برای سبحان خیار ببرم؛ مریض است».
او را رها میکنی و با برداشتن کاسهی خیار به سوی اتاق سبحان میروی. در اتاق باز است. میایستی و خاله زلیخا صدا میکنی. جوابی نمینشنوی. سبحان آهسته سر بالا میکند و به تو نگاه میکند. میخواهد بگوید مادر نیست، سرش را آهسته به چپ و راست شور میدهد و تو پا به داخل میگذاری، میروی و کنار او مینشینی. کاسه را کنار تشک او میگذاری و میگویی:
«سبحان برایت خیار آوردهام».
او چیزی نمیشنود؛ اما میفهمد که چه گفتی. کاسهی خیار را هم دیده است. تو به صورت او نگاه میکنی، زرد میزند و دور چشمانش کبود است. در گذشته تو این کبودی را ندیده بودی. با خود میگویی نه کبودی دور چشمانش نبود، زرد و زار هم نبود. تر و تازه بود. کر و لال بود؛ اما رنجور نبود.
از تو دو سال بزرگتر است تو شانزده سال داری و او هژده سال. با هم بزرگ شدهاید. همه عمر در همسایگی و در به دیوار زندگی کردهاید و از اینکه سبحان زبان و گوشی نداشت گاهی تو برایش زبان و گوش شدی و گپوگفتها را با زبان اشاره به او قصه کردی و تا حد توان نگذاشتی بچهها او را اذیت کنند.
به چشمهای او نگاه میکنی و ناگهان دست میبری و کمپل او را بالا میکنی، دست او را میگیری و در میان دو دستت جابهجا میکنی. دستش لاغر و گرم است. حسی عجیبی برایت دست میدهد، تا حال دست هیچ مردی را لمس نکردهای، کمی میشرمی و میخواهی پس دست او را رها کنی؛ اما ناگهانی سارای خوابیده و بیباک درون تو بیدار میشود و میگوید نه از هیچی نترس! سبحان مثل هیچ کسی نیست، او خوب است و دل پاک دارد. دستش را میفشاری و بعد دست چپ خود را میبری و بر صورت او دستی میکشی و میپرسی:
«خیار میخوری؟».
سبحان قطره اشکی میریزد و با اشارهی سر، ها میگوید و تو میدوی و دستهایت را در مطبخ میشویی و با کاردی میآیی و پس در همان جای اولی مینشینی و خیاری را برمیداری و پوست میکنی و دو قسمت میکنی و یک قسمت را به دست او میدهی و میگویی: «بخور سبحان!» و بعد بدون معطلی بالش را برمیداری و در بغل دیوار میگذاری و میگویی: «تکیه کن!» بازهم به او صبر نمیکنی، دست در زیر بغل او میدهی و او را بالا میکشی و بر بالش تکیه میدهی و کمپل را روی پاهای او میاندازی.
«بخور!».
سبحان با حیرت به تو نگاه میکند و آنچه را میبیند، نمیتواند باور کند.
«بخور سبحان بخور! نگاه نکن!».
سبحان نمیخورد، دلش میخواهد تا دنیاست به تو نگاه کند. میخواهد غرق چشمهای آبی تو باشد. لبهای نازک، موی تابیده و گردن صراحی تو را دوست دارد.
«نمک میخواهی؟».
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ او باشی از جا میپری تا یک بار دیگر به مطبخ بروی و نمک بیاوری. دو قدم نرفته رو میگردانی و به سبحان نگاه میکنی. هنوز خیار در دست اوست و به تن تو که مثل پیکر تراشیدهای در مقابل چشمان تبآلودش میلرزد و تکان میخورد، نگاه میکند. بار دیگر میشرمی و میخواهی قدمهایت را تیز کنی و بروی؛ اما سارای درون تو نمیگذارد بدوی، قدمهایت را آهسته میکنی و چینهای پیراهنت را دستی میکشی و کاری میکنی که او برجستگیهای اندام تو را ببیند. میبیند و بیحالتر میشود. تو این بار حتا چپلکهای سبز و پلاستیکی خود را هم در پا نمیکنی، میروی و از چوکات دروازه میگذری و از نگاه سبحان در نور تیزی که آفتاب بر زمین میریزد گم میشوی. لحظههای بعد با بشقابی که قدری نمک در آن ریختهای میآیی و واپس در جایت مینشینی. این بار نگاه سبحان به سینههایت که با تکان خوردن و جُلیدن تو میجُلند و تکان میخورند، دوخته میشوند و تو نگاه او را میبینی؛ اما پروایی نمیکنی و توتهی خیار را از دست سبحان میگیری و نمک میزنی و این بار خیار را به دستش نمیدهی و خودت آن را بر دهنش نزدیک میکنی و میگویی: «بخور!» میخورد. تو لبخندی تحویلش میدهی و میگویی: «آفرین» و او همانطور به تو نگاه میکند و تو میگویی:
«نگاه نکن! بخور! بخور تا قوت داشته باشی و باز با هم بدویم، به صحرا برویم و با سیاهگوش بازی کنیم».
او میخورد و تو خُردشدن خیار را در زیر دندانهایش میشنوی و فرو رفتن آن را از حلقوم و گردن نحیف او میبینی. میخواهی چیزهای بیشتری بگویی؛ اما ناگهان فیصلهی پدر یادت میآید، دهن میبندی و چپ میشوی. دستت هنوز نزدیک دهن سبحان است. او تمامی خیار را خورده است و فقط یک لقمهی کوچک در دستت مانده است. میگویی بخور و او بدون این که نگاهی به خیار بیندازد، چک میزند و انگشتانت را میجود. جیغ میزنی:
«هیهی دست مرا خوردی!».
ناگهان وارخطا میشود و میترسد، دستت را با دو دستش میگیرد و به عجله به انگشتهایت نگاه میکند. فرو رفتگی دندانهایش را بر روی انگشتانت میبیند، میترسد و فوری نزدیک دهن میبرد و میبوسد. تو دستت را از میان دستهای او بیرون میکشی، در هوا تکان میدهی و بعد به آن نگاهی میکنی و با خنده میگویی:
«هی نزدیک بود دست مرا بخوری!».
او هم میخندد و تو از خندهی او خوشحال میشوی. دستت را دو باره میگیرد و نگاه میکند و تو میگویی:
«کاری نشده، نترس!».
انگشتانت را خوب وارسی میکند. حالا سرخی جای دندانها کمتر شده است. دو باره لبهای داغش را بر روی انگشتانت میگذارد؛ اما اینبار بوسهاش طولانی است. حالت برهم میخورد و احساس گناه میکنی. سارای درون تو صدا میکند: «هیچ کار بدی نکرد؛ نترس!».
سیاهگوش آمده است و بر روی چوکات دروازه دستهایش را گذاشته و سر بر آنها نهاده است. صدای میناهای روی تخت بام و چکر بیخوف گربهها و رفت و آمد آنها را به مطبخ حس میکند؛ اما دیگر برایش هیچ ارزشی ندارد، به تو و سبحان نگاه میکند و از بودن شما در کنار هم خوش است. فقط گاهی دُم خود را در هوا میچرخاند و به گربهای که از نزدیکی او میگذرد، پیام برو گمشو میفرستد.
تو توتهی دیگری از خیار برمیداری و نمک میزنی و به دست سبحان میدهی و میگویی:
«نه دیگر خودت بخور! میترسم این بار دستم را بخوری».
سبحان که میفهمد تو چه میگویی، میخندد و ناگهانی دردش را فراموش میکند، تبش کم و رنگش روشن میشود. او شروع به خوردن خیار دومی میکند که زلیخا از راه میرسد. وقتی میبیند سجان بر دیوار تکیه داده است و رنگش اندکی روشن شده جیغی از سرش کنده میشود:
“سارا! تو را خدا خوشبخت کند. به آرزوی خود برسی! خدا تو را صدساله کند. ننه خسیس تو دو تا خیار برای سبحان من نداد، رفتم به در باغ نیازخان، بسته بود، راه رفتهای ماند، مانده شدم. خیر ببینی!».
بعد نگاهی به کاسهی خیار میکند و میگوید:
«هی تو همه خیارهای ننهات را آوردهای، غم به دل میکند».
تو میخندی و میگویی:
«نه، تو پریشان او نباش! بهخاطر خیار ننه غم نمیخورد. زبان بد دارد، دل بد ندارد. باز دیرتر میروم و از زمین برایش چندتایی میچینم، تو پریشان او نباش!».
میگوید:
«خیر ببینی خدا تو را خوشبخت کند».
تو چیزی نمیگویی و خیاری برمیداری و پوست میکنی و از وسط نیم میکنی و نمک میزنی و به دست زلیخا میدهی:
«بخور خاله، تو هم بخور زیاد است».
زلیخا خیار را از دست تو میستاند و به سبحان که رنگ بر رخش آمده نگاه میکند و بعد دستی بر پیشانی او میکشد و میگوید:
«گفتم که خیار تببر است؛ بهتر شدی شکر!».
بعد زلیخا رو به تو میکند:
«غریب هستم خاله. همین یک فرزند را دارم، کر و لال است. بابایی ندارد. اگر بابایی داشت و پول و زمینی، ملا اختر روز سه نوبت میآمد و بر سر طفل من دعا میخواند. میفهمی وقتی پول و زمین نداری این ملاها کلام خدا را هم برای تو روا ندارند. گفتم یک بار دیگر هم بیاید و بر سر سبحان من آیتی بخواند، نیامد. اول گفت میآید؛ اما حالا دم کوچه گفت که میرود پایینده خیرات است. تمام روز مثل سگ بهدنبال یک لقمهی مفت پوز پوز میزند. هرجا لقمهی چربی باشد اینها همان جا استند. خیر باشد غریب هم خدا دارد. خدا تو را از نظر بد نگه دارد، روز به روز پری میشوی، خودت را اسپند کن!».
وقتی او گپ میزند تو به اتاق نگاه میکنی. اتاق تنگ و تاریکی است. سقف دود زدهای دارد. چند تا پردهی کهنه و چرکین بر روی تاقها آویزان اند و گلیم وسط اتاق جاجا پاره شده که از پارگیهای آن، کاگل کف اتاق معلوم میشود.
لبخند نرمی به زلیخا تحویل میدهی و میگویی:
«خاله به حق من دعا کن!».
زود از گپ خود پشیمان میشوی و میفهمی که حالا اگر زلیخا شروع به دعا کردن کرد زود آرام نمیگیرد. تا او دهن خود را باز میکند و میگوید: «الهی به برکت روزه و نمازی که…» تو به عجله دست خود را بالا میکنی و به زلیخا انگشتانت را نشان میدهی و میگویی:
«نگاه کن سبحان پیشتر با خیار انگشتان مرا جوید».
سبحان پخ میخندد و زلیخا حیرتزده گاهی به تو و گاهی به سبحان نگاه میکند. میگویی:
«ها، نزدیک سبحان تو دست مرا خورده بود».
سبحان بار دیگر میخندد و زلیخا به درون خود میخزد و اخمهایش درهم میرود. لحظههایی به کاسهی خیار نگاه میکند و ناگهان رو به سبحان میکند و با اشاره میگوید: «سارا» بعد دستش را بر دور سرش میچرخاند و میگوید: «طالبچه» و بعد میگوید: «بابای سارا» بعد دستانش به شکل دعا بلند میکند و میگوید: «فاتحه دست کرد. خلاص شد. ساراگک ما نامزاد شد… حیف شد».
خیار از دست سبحان میافتد، وا میماند و باورش نمیشود آنچه را شنیده است راست باشد. لحظههایی به سارا زل میزند، چشمهایش نمگین میشوند و ناگهان سر میگذارد و کمپل را بر روی خودش میکشد.
تو لحظههایی به خیار نیمهتمام سبحان که در کنار تشک افتاده است، نگاه میکنی و بعد با ناراحتی میگویی:
«خاله زلیخا چرا گفتی؟».
زلیخا که نمیفهمد چه دستهگلی به آب داده است، میگوید:
«چه گفتم خاله؟ دروغ که نگفتم، سر بام بودم که بابای تو آمد و گفت که تو را “لفظ” داده… خدا تو را خوشبخت کند. خدا فرزندان کاکل زری برایت بدهد».
نمیگذاری حرف او تمام شود برمیخیزی و به سبحان که دیگر در زیر کمپل خزیده است، نگاه میکنی و میروی. با رسیدن تو به دم دروازه سیاهگوش هم برمیخیزد و دمش را تکان میدهد و تا قصد لوسکردن میکند گربهی سفید و درشتی را بر سر بام میبیند، خیز میاندازد و عوعو کنان به آخر تختبام میدود و تو چپلکهای خود را که از هم دور افتاده اند به نوبت میپوشی و میروی و تختبام را دوری میزنی و از زینهی چوبی بر بام بالا میشوی و نگاهی به پشت سر میکنی. از آنجا داخل اتاق معلوم نمیشود و تو فقط چوکاتی پر از تاریکی میبینی.
تو از دیوار بالا میشوی و خودت را سبک به آن طرف، بر سر گنبد پیادهخانهها میاندازی. مادرت که در مطبخ مصروف قروتمالیدن است، آمدن تو را از کلکین میبیند و با خود میغرد: «خدا تو را بهزودی بیغم میکند. به خانهای میبرد که افتو را هم نبینی. غرتک زدی غرتک زدی تا صدتا خواهان پیدا کردی؛ حالا بخور!».
مادرت کاسه را کج میکند و به آب قروت نگاه میکند و بعد با کف دست آب قروت را بالا می کند و تیرگیاش را از نظر میگذارند و بعد کتری سیاهی را از بغل دست خود بر میدارد و قدری آب گرم بر روی قروتهایی که گرد و لشم شدهاند، میریزد. کتری را میگذارد و شروع به ساییدن میکند. دست قروتپُر او دستهی کتری را سفید میکند و چند قطره آب قروت بر سر و بغل کتری میریزد. او نگاهی به کتری و لکههای سفید آن میکند و بعد سرش را دور میدهد و چشم بر سر بام میدوزد. دیگر تو معلوم نمیشوی. لحظههای بعد که صدای پای تو را بر سر صفُه میشنود، میگوید:
«سارا بیا کاسه را نان ریزه کن که قروت مالیدهام».
میگویی: «نمیکنم، خودت ریزه کن!».
«نان که ریزه نمیکنی، پس چی میخوری؟».
«هیچی».
«زهر بخور… کنچنی!».
حوصلهی بگومگو نداری، میروی و به اتاقت میخزی. پیش روی آیینهای که در تاق گذاشته است، میایستی. آیینه گرد است و چوکات فلزی زنگزدهای دارد. آن را جابهجا میکنی تا در آن رخ بنمایی، مینمایی. ابروهایت درهم رفتهاند و چشمهای آبیات فروغی ندارند. درونت را میتوانی در سیمایت ببینی، یأس جانکاهی تو را درهم پیچانده است. صدای مادرت را میشنوی که میگوید:
«بخوری نخوری کار خدا شدنی است. دو تا را پشت کوههای سیاه عروس کرد، تو را هم میکند. آمدی ماتم گرفتی که چه شده؟ کی مرده که ماتم گرفتی… هفتسال شد که پدرسگ یکبار نیامد لحاف مرا بالا کند و حال و احوالی از من بپرسد. تمام وقت به زیر زنهای جوان خود خزید. مرغپلوهایی که پختم زهر تو شود. صبح به صبح برایت تخم پختم، مرگ کردی، چاشت و شب دنبه سرخ کردم، سرسینه کباب کردم، پلو و روغن زرد، مسکه و قیماق به خورد تو دادم، تو را برای دیگران مست کردم، یکبار نیامدی و نگفتی که من در این خرابشده زنی هم دارم… گم هستی گم هستی و وقتی دختری بالغ شد و به ثمر رسید، پیدا میشوی و میگویی که “لفظ” دادم… عزرائیل تو را با “لفظ” تو ببرد… مردهشور بشوید… جانور مردار خور!».
آیینه را به حال خودش رها میکنی و میروی و دروازه را میبندی و بعد میروی بر روی تشکی دراز میکشی و کمپلی بر روی خودت میکشی. حالا صدای مادر را نجوایی بیش نمیشنوی. میفهمی که او برای تسکین خود دهن باز کرده است. میگویی بگوید تا آرام شود. او با خودش غرولند میکند و تو به درونت میخزی و خندهها و جان گرفتنهای سبحان را بهیاد میآوری. خیلی دوست داری او بیدرد و غم باشد. دوست داری مانند گذشته خوش و شاد باشد و با سیاهگوش در کوچه و صحرا بدود. حس میکنی سبحان بیزبان تو را خیلی دوست دارد و فهمیده است که به زودی گم میشوی. به خودت میگویی: «ها مثل روز روشن است که دل داده. دیدی وقتی مادرش گفت که سارا را پدرش به طالبچه داده، زرد و زار شد، سرش را گذاشت و کمپل را بر رویش کشید و دیگر نتوانست به من نگاه کند».
ساعتی در درونت کلنجار میروی، گاهی سارای طغیانگر میشوی و گاهی سارای خسته و ناتوان و گاهی عاصی و گاهی نرم و مهربان. گاهی خوابی و گاهی بیدار، گاهی میگویی و گاهی در سکوتی. گاهی فریاد میزنی و گاهی هم آرام با خودت واگویه میکنی.
ناگاه از جا میپری و میخواهی به بیرون بدوی؛ اما سرت دور میخورد و پاهایت سستی میکنند، میافتی و زمین میلرزد و تو تکانهای محکمی میخوری. حس میکنی زلزله شده است و زمین و زمان برهم میریزد. میخواهی فرار کنی. برمیخیزی، اما تا قدمی برمیداری دوباره میافتی و تکانها محکم و شدیدتر میشوند. ناگهان در و دیوار اتاق و همه چیز فرومیریزد. باد سردی بر سر و رویت میخورد و زمین لختی در مقابل دیدگانت فرش میشود. میترسی و مادر صدا میکنی؛ اما جوابی نمیشنوی، هیچ کسی نیست و تا چشم کار میکند، چهار طرفت چون دشتی هموار شده است.
دوباره میایستی و هنوز زمین در زیر پایت میلرزد. میخواهی دیواری باشد تا دستت را بر آن بگیری؛ اما نیست، هیچ چیزی نیست؛ انگار همهچیز از روی زمین برچیده شده است. تا چشم کار میکند زمین هموار هموار است. تو در زمین لختی ایستادهای و از اتاقت تنها آیینه در همان جای اولیاش معلق است. به سوی آیینه کشیده میشوی. میروی و آن را برمیداری و به آن نگاه میکنی، اما خودت را در آیینه نمیبینی. دستی میکشی و روی آن را پاک میکنی، باز هم هیچی در آن نمیبینی. به راه میافتی، میخواهی بروی و سبحان را در جایی پیدا کنی. هرچه میروی بهجایی نمیرسی. مانده میشوی و دیگر یارای رفتن نداری. ناگهان اسپی میآید و در پیشت میایستد و شیهه میکشد. نگاه میکنی اسپ سفید بالداری است. یالهای بلندی دارد و گردن دراز و پاهای باریکی. شبیه همان اسپی است که در کودکی مادرت برایت قصه کرده است. میروی و پا در رکاب آن میگذاری و هی میکنی. اسپ چند گامی برمیدارد و ناگهان میپرد و به هوا میرود. تو میترسی و لرزیده از آسمان، زمین را نگاه میکنی. هیچ جایی نیست. نه خانه و نه خیابان و نه باغ و نه درختی، تا چشم کار میکند دشت است. ساعتها اسپ بر روی ابرهای سیاه آسمان میتازد؛ اما به هیچ جایی نمیرسی. تشنه میشوی و آرزوی آب میکنی. اسپ سری دور میدهد و در هوا میچرخد. ناگهان چشمهای پدیدار میشود و او تو را در کنار آن پایین میکند و تو از آن آب شیرین مینوشی؛ اما تشنهای که استی، هستی. اسپ دو باره میآید و تو بر سر آن میپری و هی میکنی. محکم پا بر گردهی او میزنی و او چهاردست میتازد. بازهم هرچه میروی به هیچجا نمیرسی. نه راهی است و نه جایی و نه سبحانی. گرسنه میشوی و آرزوی غذا میکنی. اسپ از آسمان بر زمین فرود میآید و تو از روی آن پایین میشوی. دشت پر از غذا میشود. جوهای شراب و عسل روان اند و پتنوسهای پر از کباب مرغ و گوسفند و ماهی اند و سبدهای فراوانی پر از انجیر و خرما، انگور و زیتون. تو از همهچیز میخوری و اما سیر نمیشوی و بعد خسته میشوی و میخواهی جای سردی باشد و نسیم گوارایی. میخواهی سبحان باشد و شرشر آب و صدای بلبلان، میخواهی رهایی باشد و زیبایی و بیغمی. ناگهان قصر مرمرینی جلو رویت سبز میشود و تو پا به داخل آن میگذاری. دهلیز سرد و مرمرینی دارد و در دو طرف آن جوانهای خوشتیپ و قویهیکل دست بر سینه صف کشیده اند. میپرسی شما کی هستید. میگویند غلمانهای تو. میپرسی غلمان چیست؟ میگویند خدمتگاران تو. میگویی من خدمتگار کار ندارم، من سبحانم را میخواهم. جوابی نمیدهند. بعد میپرسی که سبحان کجاست؟ به یکدیگر نگاه میکنند و سرهایشان را پایین میاندازند.
قصر بدون سبحان بدت میآید. پس رو دور میدهی و برمیگردی و به محض اینکه پا بیرون میگذاری دو باره همان دشت در مقابلت هموار میشود. اسپ سفید بالزده میآید و پیش پایت شیهه میکشد و میایستد؛ اما تو برایش میگویی که برو دیگر تو را هم کار ندارم. اسپ پر میزند و میرود و تو همانجا مینشینی و به چهارطرف نگاه میکنی، هیچ چیزی نیست. در بالا آسمان است و در پایین زمین و دیگر هیچ. نگاه میکنی هنوز آیینه در دست توست. بر روی آن دستی میکشی و ناگهان سبحان را در آیینه میبینی.
«هی سبحان سلام!».
«سلام سارا خوبی؟».
باورت نمیشود سبحان گپ بزند. میگویی:
«سبحان تو گپ میزنی؟».
«ها، من هم گپ میزنم و هم میشنوم!».
«راستی؟».
«ها راستی».
نگاه میکنی سبحان در جای سبز و پر آب و علفی است. همهجا پر از گل است و چهچهی بلبل. میپرسی:
«هی سبحان تو دیگر تب نداری؟».
سبحان میخندد:
«نه دیگر تب ندارم، جور جور هستم».
«سبحان تو چه صدای دلکش و خوبی داری! مرا صدا کن! بلند سارا بگو، جیغ بزن!».
و سبحان با تمام نیرو سارا جیغ میزند. تو لذت میبری و میخندی. سبحان میدود و چرخی میزند و میگوید:
«سارا، بیا پیش من، بیا تا با هم بدویم، بیا تا با هم جیغ بزنیم، تنهایی را دوست ندارم تو را میخواهم، بیا! بیا تا هردو با هم خوش و خوشحال و سرشار سرشار باشیم».
میگویی: «آمده نمیتوانم، اینجا دشت است. اینجا هیچ جایی نیست، پیش تو راهی نیست».
میگوید: «دوست دارم حالا که زبان دارم و میشنوم تو در کنارم باشی».
دلت میلرزد و برمیخیزی و دو باره به چهارطرفت نگاه میکنی و هیچ جایی را نمیبینی. فقط زمینی را میبینی که در دور دست در آسمان تاریک و پر از ابر سیاه فرو رفته است. ناامید برمیگردی و پیش آیینه مینشینی و میگویی:
«سبحان میفهمی تو که ملال شدی و زیر لحاف خزیدی، دنیای من هم تاریک و تار شد، ریخت و پاشید. سبحان دلخوشی من تویی…! من بود تو را میخواهم؛ اما تو حالا نیستی. وقتی نیستی من گوش شنوا و زبان گویای تو را چه کنم. میخواهم تو اینجا باشی، کنار من. سبحان تو در جای دیگری هستی و من در جای دیگری، تو پیش من نیستی، تو در آیینهای، من نفسهای تو را حس نمیکنم، من زلالی چشمان تو را نمیبینم. من گرمی دستت را نمیفهمم. من تو را در کنار خود نمیبینم».
میگوید:
«ها اما در عوض دیگر کر و لال نیستم، زبان دارم».
میگویی:
«نه، من این داد و ستد را دوست ندارم، من همان سبحان کر و لال خود را میخواهم».
سبحان افسرده میشود و رو از تو میگرداند. هرچه صدا میکنی جوابی نمیدهد. روی آیینه را کمکم غبار میگیرد. وارخطا روی آن را دست میکشی؛ اما با دست کشیدنت سبحان و آن باغ سبز و پر از آب و درخت پاک میشود و آیینهی بازتاب تو و دشت تفزده میشود. میایستی و درمانده به ابر سیاه و خروشانی که در آسمان میپیچد نگاه میکنی، ابر دور خود میچرخد و میپیچد و میغرد و میخروشد و ناگهان زلیخا میشود و با دو دست بر سر میکوبد و ضجه میکشد:
«های سارا! سبحان من مُرد… سبحان را خدا از من گرفت… کر و لال مرا خدا بُرد… سبحان من دل ترک شد… از دست خودم شد… نفهمیدم… نفهمیدم که کر و لال من دل داده…. های سارا! میشنوی؟ مُرد… سبحان من مُرد!».
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1808