نویسنده: سیامک هروی
گلولهها صفیرکشان بر در و دیوار مینشینند و خمپارهها گاهی پشتهم و گاهی هر چند لحظه بعد، زمین و زمان را میلرزانند و با اصابت بر در و دیوار، دودهای سیاهرنگ و سمارقشکلی بلند میکنند. بوی دود و باروت در همهجا پیچیده است و باد، بوی مرگ را از این باغچه به آن باغچه و از این پشته به آن پشته میچرخاند.
خودم را در پشت پلوانی فرو کردهام و دستم در ماشه است. میلرزم و گلولههایی را که در دور و پیش من بر زمین مینشینند، حس میکنم. بیچاره و درماندهام و با هر شلیکی میمیرم و زنده میشوم. سرم را اندکی بالا میکنم تا موقعیتم را بفهمم. هنوز هیچ جایی را ندیدهام که موج انفجاری مرا چند متر دورتر پرتاب میکند. خرواری از خاک و سنگ بالایم میریزد. تنم داغ میشود، گوشهایم دپ میشوند و چشمانم میسوزند. طعم باروت و خاک را در دهن و بینی حس میکنم. فکر میکنم کشته شدهام، اما نه، هنوز سینهام ته و بالا میرود، نفس میکشم و قلبم میتپد. خودم را تکانی میدهم و از جا میجهم و چند متری میدوم و تا میدوم گلولهها در دور و برم بر زمین مینشینند. خودم را در نزدیکترین جویچه میاندازم و در کف آن میچسبم. چند نفس عمیق میکشم و بعد سراپایم را ورنداز میکنم، نه هنوز هیچ زخمی برنداشتهام و از هیچ جایی از بدنم خونی جاری نیست. فقط دردی در شانه و گردن دارم که حس میکنم از برخورد موج انفجار است.
چشمانم را غبار گرفته است و دید کمی دارم. با این حال میبینم که جویچه، عمیق و خشک است. از ورای غبار چشمانم تنها میتوانم نیمدایرهای از آسمان را ببینم و بخشی از دیواری را که چند متر دورتر هنوز در زیر رگبار مسلسلها و خمپارهها ایستاده است. با شنگ پیراهن، چشمانم را پاک میکنم، دیدم اندکی بهتر میشود. گلویم خشکیده است، آب میخواهم. نیست، آبی نیست و زود این آرزو را با جنبیدن چند بوته بابونه و پودینه وحشی، فراموش میکنم. ترسی وجودم را فرا میگیرد و شروع به لرزیدن میکنم. هنوز کلاشنیکوف را محکم در دست دارم. کمرم را بر دیوارهی جویچه تکیه میدهم تا لرزش بدنم کم شود، کم میشود و دوباره به آن بوتهها نگاه میکنم؛ هنوز میجنبند. کلاشنیکوف را دور میدهم و میخواهم بر آن بوتهها چند گلوله شلیک کنم تا دیگر هیچ زندهجانی در آن پشت نجنبد. ماشه را در زیر انگشتم حس میکنم و میفهمم که با اندک فشاری قطاری از گلوله از میلهی آن بیرون میجهند و اگر نفسکشی در آن پشت باشد، کشته میشود. مگر من میتوانم ماشه را بکشم؟ مگر من تا حال کسی را کشتهام که ماشهکشیدن برای من آسان باشد؟ ای خدا! من اینجا، وسط این جنگ پدر لعنت چه میکنم؟ ملا یاسین، خدا دربهدرت کند، خدا تکهتکهات کند… خدا این روز را روز آخرت کند…!
بار دیگر به بوتهها نگاه میکنم، دیگر نمیجنبند. فکر میکنم اگر دشمنی آنجا بود وقت مرا کشته بود. تا میروم از شورخوردن بوتهها بیخیال شوم یک ردیف گلوله بر پشته جویچه مینشینند. به خودم میگویم دیوانهی بیشعور پیش از اینکه این گلولهها بر تو بنشینند کاری کن، اینجا خود را فرو نگیر! حالا میرسند و سوراخ سوراخت میکنند، تا رمقی داری و پای سالمی برخیز و از این ورطه بگریز…! کجا بگریزم، مگر برای فرار راهی هست؟ همینکه برخیزم “چلوصاف” میشوم…! ای خدا چه شد؟ چرا اینجایم؟ رخسار چه میشود؟ رخسار حالا کجایی؟ هرچه کنار پنجره انتظار بکشی و کوچه را نگاه کنی دیگر مرا نخواهی دید. من اینجایم در میان آتش… دیگری تو را میبرد… پدرت بدون اینکه بداند خوشداری داشتهای دستت را در دست دیگری میدهد و من ارمان بوسیدنت را به گور میبرم. یادت است در تاریکی دالان تو را بغل زدم و خواستم ببوسم؛ اما دستت را بر دهنم گرفتی و نگذاشتی لبم بر لب و گونهات برسد. رخسار ارمان به دل ماندم. گرمی و رعنایی تنت را در بغل حس کردم و اما از لبانت را نه…! رخسار برایت دعا میکنم که خدا شوهر خوبی نصیبت کند؛ دعا میکنم صالح باشد و تو را هیچ وقتی نرنجاند! مگر نشنیدی که میگویند عشاق همیشه هرچه را که خوب است برای یکدیگر آرزو میکنند. برو رخسار برو! برو و خوشبخت باش! برو و دیگر پشت پنجره ایستاد نشو! ارسلانی دیگر نخواهی دید. وقتی جنازهام را به ده آوردند اگر اشکی داشتی پنهانی بریز تا کسی نداند دلدادهی من بودی…؛ مرا زود فراموش کن! تو یک عمر زندگی پیش رو داری! مرا زود فراموش کن و برو دنبال سرنوشتت. ارسلانی بود نبود؛ مرا خدا برای تو نیافریده بود…؛ برو!
هی ارسلان بهخود بیا! در ناف جنگ هم تو در فکر رخساری…! اگر این جا بلرزی و خودت را ببازی رخساری نخواهد بود. برخیز و خودت را تکان بده و بدو! بدو و از اینجا برو! ارسلان! اگر میخواهی به رخسار برسی به مرگ تسلیم نشو! مگر در قصهها نخواندی که ارسلان پشت چه پهلوانهایی را بر زمین زده است…! مگر در قصهها نخواندی که ارسلان با شمشیر تن چه غولهایی را دو تکه کرده است…؛ ها! ها کرده است؛ اما در قصهها کرده است و اگر او اینجا بود حالا با گرزش نعشی بیش نبود.
اندکی سرم را بالا میکنم و از بغل بوتهی خاری نگاه به میدان جنگ میاندازم. تبادل گلوله و خمپاره هنوز ادامه دارد و باد، خاک سیاهرنگی را در هوا میچرخاند. هرچه تمرکز میکنم نمیفهمم که اوضاع در دست کیست. واپس خود را در کف جویچه میچسبانم. آسمان در دوردست تکه ابری دارد و نیلگونیاش از ورای غباری که باد میچرخاند، بسان پیراهن آبی کهنه و چرکینی بهنظر میرسد. چند تا پرندهی سیاهرنگ که در این لحظه دوست ندارم بدانم سار اند یا زاغ، به عجله از شمال به جنوب میروند و در بالابلند آسمان هواپیمایی بیخبر از اینکه در این جا کی بر جان کی افتاده است، خط سفیدی از خود بر جا میگذارد و با سرعت بهطرف غرب میرود.
هنوز دستم در ماشه است. پوزخندی میزنم و میگویم: ارسلان مگر تو مرد جنگی که دست در ماشه داری! مگر تو میتوانی بر روی کسی ماشه بکشی که هنوز تفنگت را در دست میفشاری! میگویم ها میکشم. کسی که بخواهد مرا بکشد، من هم میتوانم او را بکشم. میگویم خوب برو ملا یاسین را بکش! برو او را بکش که تو را به این حال و روز انداخت. برو شرّ او را از سر همه کم کن! نه او را هم کشته نمیتوانی، بکشی سگهایش نفتک و نبیرهات را میکشند.
لحظههایی چشمانم را فرو میبندم و با خودم میگویم نه، نباید به مرگ تسلیم شد. نباید این جا نشست تا یکی بیاید و چند گلوله بر سینهات خالی کند. تصمیم میگیرم برخیزم و از جویچه بیرون بپرم و بدوم هرچه بادا باد! آهسته سرم را بالا میکنم و از بغل همان بوتهی خار نگاهی به فاصلهام با آن دیوار میاندازم. دور است، شاید صد متر، بلند هم هست، به آسانی نمیشود از آن بالا رفت. نارسیده به آن دیوار، مرا سوراخ سوراخ میکنند. دور زدنش هم محال است. با توپ، راکت و تفنگ و هرچه دارند مرا نشانه خواهند گرفت و خواهند زد. پس ته میخزم و به سمتی که بوتهها جنبیده بودند، نگاه میکنم، دیگر نمیجنبند، آرام آرام اند؛ همان سو میخزم. همینکه به بوتهها میرسم عطر پودینه به مشامم میخورد. بوی پودینه را همیشه دوست داشتهام. میدمند و گویا میخواهند در این دم سخت، برایم بگویند که بوی دود و باروت را از یاد ببر! دستی بر بوتههای پیر و آب نرسیده پودینه میکشم و نزدیک بینی میبرم؛ عجب بوی خوشی دارند. ننه میدانست که پودینه وحشی را دوست دارم، برایم چای پودینه درست میکرد و همیشه در کاسهی دوغ من یک مشت میریخت و میپرسید: «ننه تو چرا این قدر پودینه را دوست داری؟». میخندیدم و میگفتم: «ننه من مار نیستم که از پودینه بدم بیاید». ننه کجایی؟ بیا کاسهی دوغی بده که از تشنگی حلق و گلویم خشکید! بیا شرب چایی بده که زبان به کامم چسبید. بهجای جواب ننه، چند انفجار پیهم میشنوم و زود ننه، چای و کاسهی دوغ را فراموش میکنم. نفس عمیقی میکشم و بوتهها را کنار میزنم و ناگهان در آنسو، مردی را غرق در خون میبینم. وحشت بیشتری بر دست و پایم میریزد و لحظههایی خودم را در زیر پودینهها فرو میکنم. پودینهها هرچه شور میخورند بوی بیشتری میپاشند. بوی پودینه توام با ترس مرا درهم میپیچد. گوش فرا میدهم تا اگر ناله یا صدایی باشد…؛ نمیشنوم، هیچ چیزی نمیشنوم. نفس عمیق دیگری میکشم و ناگهان دل را به دریا میزنم، میخزم و خودم را به او میرسانم. دولا است و سرش در میان پاها. خون زیادی ازش رفته و هیچ حرکتی ندارد. از بازویش میگیرم و او را میچرخانم. بر پشت میچرخد و گردنش دوری میخورد و سرش بر روی زمین میافتد. ناگهان عرق سردی بر شانههایم میریزد و صدای قلبم را میشنوم. فاروق است. تا همین چند دقیقه پیش با هم بودیم. از همه چیز بیخبر بودیم. وقتی نزدیک قرارگاه رسیدیم، فهمیدیم که ملا یاسین پلان حمله در سر دارد. هر دو غافلگیر شدیم. در راه میخندید و میگفت: «وقت جنگ، تفنگ را سر چپه نگیری ها!».
سرم را نزدیک میبرم و روی سینهاش میگذارم تا صدای نفسی بشنوم، نمیشنوم، نفسی ندارد. بعد دستم را روی شاهرگ گردنش میگذارم، هیچ ضربانی حس نمیکنم. با خود میگویم: ارسلان! تا به سرنوشت او دچار نشدی هی کن و برو، برو از اینجا! میخزم و قدری از نعش دور میشوم.
جویچه بعد از چند متر، دور میزند و به سمت دیوار میپیچد. سرم را اندکی بالا میکنم تا اگر بشود راه فراری در آن سوی دیوار بیابم. ناگهان چشمم به سوراخ بزرگی در دیوار میافتد. حس میکنم همین چند لحظه پیش با خمپاره ایجاد شده است. تصمیم میگیرم خودم را به آنجا برسانم و با عبور از آن سوراخ، از این معرکه بگریزم. در جویچهی خشک، که روزها میشود تن به آب نداده است، میخزم. زانوها و آرنجهایم پوست میشوند و سنگ و خار زیادی تنم را میخراشند؛ اما خود را به نزدیک دیوار میرسانم. ده قدم مانده به دیوار، جویچه ختم میشود. سوراخ در سمت چپ دیوار است، باید تا آنجا بدوم. گوشهایم را تیز میکنم، زد و خورد، اندکی فروکش کرده است. درنگ نمیکنم، از جا میجهم و میدوم. ناگهان ماشیندارها میغرند. گلولهها بر چهار طرفم بر زمین مینشینند و خاک در هوا میکنند. جیغی در درون میکشم و با سرعتی که هیچگاهی در زندگی ندویده بودم، میدوم و خود را با یک خیز از سوراخ به آن طرف دیوار میاندازم. معلق میخورم و به عجله خودم را در پناه دیوار میرسانم. نگاهی به سر و پایم میکنم، هیچ خونی در لباسم دیده نمیشود، هنوز سالمم. بعد به چهار طرف نگاه میکنم، باغی است که دیوارهای بلندی دارد. معطل نمیکنم و کلاشنیکوف را آماده شلیک در دستم میگیرم و به جنوب باغ که درختان انبوهی دارد، میدوم. میخواهم خودم را در جایی پنهان کنم تا با فرا رسیدن شب در تاریکی از معرکه بگریزم. هوا گرم است و سخت تشنهام. دعا میکنم در زیر آن درختان آب بیابم. با خود میگویم اگر آب ایستاده چندروزه هم باشد، مینوشم.
نزدیک درخت تنومندی که در کنج باغ خیمه زده است، میرسم. چند قدم مانده به درخت ناگهان چشمم به سربازی میافتد که بر آن تکیه زده است. میخشکم و ایستاده میمانم. چشم در چشم میشویم، او از دیدن من تکانی میخورد و رنگ میبازد و من از دیدن او. اسلحه ندارد. با سر تفنگ اشاره میکنم که دستهایش را بالا کند. فوری بالا میکند. صدا میکنم که تفنگت کجاست؟ با اشارهی چشم و ابرو دورتر را نشان میدهد؛ کولهپشتی و تفنگش آنجاست. میپرسم:
«اینجا چه میکنی؟»
با کلمههای شمردهای میگوید:
«هیچ…! هیچ…! منتظر خلاصی جنگ هستم».
«چرا جنگ نمیکنی؟».
جواب نمیدهد. چند قدم پیشتر میروم و میگویم:
«زخمی شدهای؟»
سرش را به علامت نفی شور میدهد.
«ترسیدهای؟»
باز هم سرش را شور میدهد، این بار آمرانه میگویم:
«ورخیز و برو!».
متردد دستهای خود را پایین میکند و آهسته از جا برمیخیزد؛ اما زود از گفتهام پشیمان میشوم و میگویم:
«نه، بنشین!».
واپس مینشیند؛ اما این بار دستهایش را بالا نمیکند.
«اگر به گیر ملا یاسین افتادی تو را میکشد».
اندکی رنگ به رخش میآید و با صدای گرفتهای میگوید:
«یعنی تو مرا نمیکشی؟»
«نه، من آدمکش نیستم».
متعجب به من نگاه میکند. شاید هم فکر میکند که دروغ سال را گفتهام. نزدیکتر میروم. معلوم میشود ریش و بروت خود را تازه تراشیده و بعد از حمام به جنگ آمده است. لباس سربازی تمیزی هم بر تن دارد. میپرسم:
«باورت نمیشود من آدمکش نباشم؟».
جوابی نمیدهد و همانطور نگاه میکند.
«آب داری؟»
جستی میزند و میگوید:
«هاها دارم».
فوری تفنگ را تکانی میدهم و میگویم:
«بنشین بنشین!».
پس در جای خود مینشیند و آرام میگوید:
«پتک در داخل کولهپشتیاست».
چشم از او جدا نمیکنم و همانطور پسپس میروم تا به کولهپشتی او میرسم. مینشینم و از داخل آن، پتک را برمیدارم، سر آن را میگشایم و مینوشم. آب یخ و مزهداریست. همانطوری که چشم از او جدا نمیکنم و مواظب او هستم تا قطرهی آخر مینوشم. لبخند نرمی بر روی لبانش نقش میبندد و میگوید:
«جل زده بودی!».
پتک خالی را بر روی کولهپشتی میاندازم و همانجا پهلوی تفنگ او مینشینم. بوی پودینه میدهم. دستم را بالا میکنم و میبویم، هنوز مالامال از عطر پودینه است. با نوشیدن آب و بوییدن عطر پودینه اندکی رمق میگیرم. او کمرش را راست میکند و نیت برخاستن دارد. میگویم:
«بنشین! تفنگ من آمادهی شلیک است، شور بخوری میزنم!».
واپس مینشیند و بر درخت تکیه میزند.
«جایی نمیرفتم…! سایهای دیدم، گفتم ببینم کیست».
فوری از جایم بلند میشوم و به چهار طرف نگاه میکنم؛ کسی نیست. فقط صدای تیراندازی و انفجار پیهم شنیده میشود.
دوباره در جایم مینشینم و میپرسم:
«چرا جنگ نمیکنی و این جا خزیدهای؟».
این بار لبخند تلخی تحویل میدهد و میگوید:
«پیشتر درست گفتی، ترسیدم و ناف من رفته است».
پُخ میزنم و میخندم. او هم میخندد؛ اما من زود خندهام را جمع میکنم و با ژستی که حس میکنم به من نمیخواند، میگویم:
«مثل بچه آدم جواب بده! دستم بر روی ماشه است، رودههایت را خرمن میکنم».
این بار از تهدل میخندد:
«پیشتر گفتی آدمکش نیستی و حالا میگویی روده خرمن میکنی؛ کدام یکی را قبول کنم؟».
فوری میگویم:
«روده خرمنکردن را…».
میخندد و میگوید:
«نه، تو تفنگ گرفتن را هم یاد نداری!».
ناگهان گپ فاروق یادم میآید که گفته بود: «وقت جنگ، تفنگ را سر چپه نگیری ها!» فوری نگاهی به تفنگ میاندازم. نه، درست گرفتهام؛ قنداق طرف من و میل طرف اوست. تا میخواهم چیزی بگویم صدای انفجار مهیبی ما را تکان میدهد و شاخ و برگ درخت را بر سر ما میریزاند. به رویم نمیآورم: «چه گفتی؟!».
سرش را میچرخاند و به دود سیاهی که از پشت دیوار باغ بلند شده است و سمارقوار به هوا میرود نگاه میکند و میگوید:
«هیچی!».
«چرا این جا نشستی و فرار نکردی؟».
«کجا فرار کنم؟ صحرای محشر است…! همه با هم خلط شدهاند، نمیفهمی دوست کیست و دشمن کجاست. نمونهاش هم اینجا، زیر این درخت، من و تو هستیم».
«چرا جنگ نکردی؟».
«راستم را بگویم؟»
«ها بگو، کاری بهتو ندارم».
«تفنگ من شلیک نمیکند، خراب است!».
با ناباوری میگویم:
«شوخی نکن!».
قسم میخورد:
«خدا و راستی اگر دروغ بگویم».
«خوب با تفنگ خراب به جنگ نمیآمدی، پیش از آمدن یک بار امتحان میکردی».
تلخخندهای میکند و میگوید:
«راست را بپرسی ما همینها را داریم. با همینها میجنگیم، گاهی صدا میکنند و گاهی نمیکنند».
لحظههایی خاموش میشود. در سیمایش اندوه و آه میبینم. با تُن آهستهای میگوید:
«من امروز ملا یاسین را دو بار نشانه گرفتم؛ اما تفنگ من صدا نکرد…! هی هی اگر تفنگ من صدا کرده بود حالا شر او را از سر هزارها نفر کمکرده بودم. خوب خیر در این وقت تنگ پشت قصه مفت نگرد».
میان ما سکوتی برقرار میشود؛ اما در میدان جنگ هنوز هیچ سکوتی نیست؛ مسلسلها میغرند و صدای انفجار خمپارهها ادامه دارد. نگاهش را در باغ میچرخاند و بعد بر من نگه میدارد:
«خوب تو از خود بگو، تو چرا اینجایی و نمیجنگی؟».
«من چرا اینجایم؟».
«ها، تو چرا اینجایی؟».
«بهخاطر پدر، مادر، خواهر و برادرهایم اینجایم…؛ تا همین چندماه پیش شاگرد مکتب بودم، صنف یازدهم بودم و آرزو داشتم لیسه را تمام کنم و بروم دانشگاه، بیشتر درس بخوانم و صاحب کار و زندگی شوم؛ اما امنیت روزبهروز خراب شد و طالبان آهستهآهسته از کوه پایین شدند، قریهها را گرفتند و به ولسوالیرسیدند و به محضی که به ولسوالی رسیدند مکتب ما را بستند. بعد سر و کلهی ملا یاسین پیدا شد و برای پدرم گفت که نفر برای جنگ علیه کفر بده، نمیدهی، پنجصد هزار بده! اگر پنجصد هزار نداری، دخترت را بده! ای خدا! این کثافت چطور توانست نام آن خواهرک ده سالهام را ببرد. همان دم باید او را میکشتم…! باید دهن و شکمش را جر میدادم…! باید زبانش را میبریدم و کف دستش میگذاشتم…؛ نه نمیشد…! این سگها را نمیتوان به آسانی کشت. درنده و خدا ناترس اند. ما را در یک چشم برهمزدن تکهتکه میکنند. خدا شاهد است که پدر از ناچاری مرا به ملا یاسین داد. خدا شاهد است که طالب نمیشدم…؛ از این جناورها نفرت داشتم…! بابا از بیعزتی و بیناموسی ترسید. برایم گفت تو مردی، بیا برو چند روزی تا راه و چارهای پیدا کنیم…؛ گفت چند روزی برو تا خدا روشنی کند. روشنی کرد…؛ خوب روشنی کرد…؛ وسط آتش افتادم… خوب روشنی شد. پدر چه شد؟ به چه روزی افتادم؟».
این را میگویم و خاموش میشوم. حس میکنم که بعد از قصهی من، قدری بهمن اعتماد پیدا کرده است. تا میخواهم چیزی بپرسم، میگوید:
«خوب حالا که تو راست خود را گفتی، من هم راست خود را میگویم».
«بگو!».
میگوید:
«من هم در میان شما آشنا دارم. پسر کاکایم نفر ملا یاسین است. یکسال میشود که تفنگ او را در شانه دارد. مادرش از صبح تا شام ضجه و ناله دارد و برای او دعا میکند. از صبح تا شام نگاه به دروازه دارد که فرزندش برگردد…! خوب شد تفنگ من صدا نکرد، شاید او در دم تفنگ من برابر شده بود و کشته شده بود. چه میدانم، در جنگ حلوا بخش نمیکنند».
چرتی میزنم و میگویم:
«من اکثر آنها را میشناسم، چه نام دارد؟».
«فاروق!».
عرق سردی بر شانههایم میریزد و حالم بد میشود و او مثل اینکه چیزی حس کرده باشد به منمن میافتد؛ اما تا میرود دهنش را باز کند و چیزی بگوید، لال میگردد و نگاهش در نقطهای در پشت سرم میخ میشود. رویم را دور میدهم، ملا یاسین با سه نفر دست در ماشه ایستاده است.
«بدو دستهای این بیناموسها را بسته کن! پیش از نماز شام، خودم آنها را حلال میکنم».
میدوند و در یک چشم برهمزدن دستهای ما را در پشت سر میبندند. خیلی دوست دارم آن عطر پودینه را که هنوز دستانم را در گرو دارد، ببویم؛ اما دیگر دستی نمیتوانم بالا کنم.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1479