پاژن

11 حمل 1404
2 دقیقه
پاژن

نویسنده: یسنا نورزاده
تصویرگر: منیره نوری
بخش دوم

پاژن در یک صبح آفتابی زمستان از همه روزها زودتر بیدار شد، روزهایی که او تابیدن خورشید را از پشت پنجره می‌دید خوش‌حال‌تر و چابک‌تر از جا برمی‌خاست و ذوق رفتن به تپه‌های سنگی کو‌ه‌ها به سرش می‌زد به ویژه از گاهی که پایش بهتر شده بود و می‌توانست بدون درد راه برود؛ او از همان روزی با پدرش لج کرد و پایش به سنگ گیر کرده بود، دیگر در راه رفتن احتیاط می‌کرد.
پاژن دوست داشت در روزهای آفتابی و گرم با دیگر بچه‌ها بازی کند، بازی پاژن با دیگران این بود که از کوبیدن پاهایشان به سنگ‌های تپه‌ها، آوازهای موزون و موسیقی‌مانند بیافرینند، پاژن زیرک به این کار خیلی مهارت داشت.
او در حال آماده‌شدن برای رفتن به بیرون و آغاز بازی بود، پاژن با خود فکر می‌کرد که چگونه موسیقی جدیدی را با سنگ‌ها ایجاد کند که صدای مادرکلانش را شنید، مادرکلان از او خواست به پیشش برود.
پاژن نخست عصبی شد که با رفتن به پیش مادرکلان بازی‌اش دیر می‌شود، اما باید به گپ مادرکلانش می‌کرد، چون مادرکلان همیشه به پاژن توجه داشت.
او دوان دوان به طرف مادرکلان رفت، دید مادرکلانش شاخه‌ی بزرگ از یک بته‌‌ای گل کلانی را که دایم به آن آب می‌داد، در دست دارد، آن شاخه‌ی گل سرخ زیبا که پاژن همیشه به آن توجه می‌کرد، در حال شکستن بود.


مادرکلان به پاژن گفت:
این شاخه خیلی زیاد بزرگ‌ شده، می‌خواهد بشکند، کمک کن تا از آن نگه‌داری کنیم.
مادر کلان نمی‌دانست چگونه شاخه‌ی گل را نگه‌دارد تا آسیب نبیند، پاژن به فکرش رسید که یک سنگ را به زیر شاخه قرار بدهد تا پایین نیفتد، او سریع یک تکه سنگ آورد و با احتیاط به زیر شاخه گذاشت و به مادرکلانش گفت شاخه را آهسته به سنگ تکیه دهد و با این کار از شکستن شاخه جلوگیری کرد، این کار پاژن مادرکلانش را زیاد خوش‌حال کرد و گفت تو بچه‌ای باهوش هستی، پاژن خیلی خوش‌حال شد، مادرکلان او را همیشه تشویق می‌کرد و هوایش را داشت.
پاژن با خوش‌حالی دوان دوان به طرف تپه حرکت کرد، او پیش از آن که از خانه دور شود دید برادر کوچکش «کَل» در حال بازی است، او به برادرش توجه نکرد و با خود گفت هر صبح مادر و پدرم که بیرون برای جمع‌کردن خوراکه می‌روند، «کَل» با وسایل بازی خود، بازی می‌کند، پاژن به راهش ادامه داد، کمی که دور شد صدای گریه‌ی «کَل» را شنید پس مجبور شد برگردد و به طرف «کَل» رفت، دید او با گوگرد انگشت خود را سوختانده‌ و گریه ‌می‌کند.


پاژن واقعا افسوس خورد که کاش متوجه برادرش می‌شد که با چی بازی می‌کند ‌آن گونه او می‌توانست جلو این کار «کَل» را پیش از سوختن بگیرد و مطمین بود که مادرش اگر بفهمد پاژن به برادر کوچک‌ترش نفهمانده است عصبی می‌شود، پاژن همیشه وقتی کاری خوب انجام می‌داد و تشویق می‌شد، بی‌توجه و سر به هوا می‌شد و کاری زشت از او سر می‌زد.
پاژنِ سر به هوا مجبور شد کل را به خانه بیاورد تا مادرکلان به سوختگی انگشتش دوا بزند او با خود فکر کرد که اگر به «کَل» توجه می‌کرد و مانع او از بازی با گوگرد می‌شد، مجبور نبود دوباره به خانه برگردد و با «کل» باشد تا مادرش بیاید، با این بی‌توجهی‌اش نتوانست در روزی آفتابی بازی کند، پاژن تازه دانسته بود که اگر در هر کاری احتیاط کند آسیب نمی‌بیند و کارش به خوبی پیش می‌رود.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2752


مطالب مشابه
خون صبح

خون صبح

5 حمل 1404