نویسنده و تصویرگر: منیره نوری
سنجابی کوچک به اسم راکی با مادر و پدرش در جنگلی انبوه از درختان سبز و بلند زندگی میکرد. مادر و پدر راکی هر روز برای آمادهکردن غذا بیرون میرفتند و خیلی خسته میشدند؛ ولی راکی آنها را همراهی نمیکرد. او همیشه در خانه بود و حتی از پنجره هم بیرون را نگاه نمیکرد. روزها چنین میگذشت تا اینکه راکی بزرگ و بزرگتر شد؛ ولی هنوز به دنبال غذا به بیرون خانهشان نمیرفت. او حتی با وجود زندگی طولانی در جنگل هیچ دوستی نداشت و همیشه در اتاقش خود را زندانی میکرد. روزها چنین میگذشت تا اینکه روزی مادر و پدر راکی بین خود گفتند: «ما دیگر خیلی کهنسال شدهایم و باید از راکی بخواهیم که بیرون برود و او غذا برای همه تهیه کند، شاید با این بهانه ترس راکی هم گم شود و دوستان خوبی هم برای خود پیدا کند». راکی وقتی این حرف را شنید در خود لرزید و زود در اتاقش خود را پنهان کرد. مادر و پدر راکی دلیل فرارش را پرسیدند و او گفت: «من از جنگل و حیواناتش میترسم و بلد نیستم غذا پیدا کنم».
مادر و پدر راکی نگران پسرشان شدند و رفتند پیش خرگوش دانا تا از او کمک بگیرند. خرگوش دانا وقتی از ماجرا باخبر شد به پدر و مادر راکی گفت: «شما باید غذایی پیدا کنید و آن را در نزدیکیهای خانه زیر خاک بگذارید و بعد به راکی بگویید غذا در نزدیکیهای خانه است و هیچ حیوانی اطراف خانه نیست تا بدون ترس از خانه خارج شود و غذا را با خود بیاورد. روز بعد غذا را کمی دورتر زیر خاک کنید و کمکم آنقدر غذا را دور کنید که مجبور شود راهی طولانی را طی کند تا به غذا برسد. اینطور راکی ترسش کم میشود و در هنگام جستوجوی غذا دوستان زیادی هم پیدا میکند».
پدر و مادر راکی از نقشهی خرگوشِ دانا خوششان آمد و آن زود قبول کردند. فردای آن روز به راکی گفتند: «پسرم برو و غذا تهیه کن. جای دوری نیست در چند متری خانهی ماست و نه زحمتی دارد و نه حیوانی نزدیک خانهی ماست».
راکی که دید خطری در اطرافش نیست قبول کرد و با احتیاط رفت بیرون و غذا را از زیر خاک بیرون کرد و آن را به مادر و پدرش داد.
روز دوم مادر و پدر راکی غذا را دورتر چال کردند. و راکی که دیده بود روز قبل به آسانی توانست غذا را پیدا کند با خوشحالی و ترس بیرون رفت. او گشت و گشت تا غذا را پیدا کرد. در راه برگشت زنبوری را دید کنار گلها بازی میکرد. زنبور سلام داد و خود را معرفی کرد. راکی که ترسیده بود گفت: «من راکی هستم. لطفاً من را نخور!».
زنبور بلند خندید و گفت: «مگر دیوانه شدهای! من چطور میتوانم تو را بخورم! من یک زنبور کوچک هستم که شهد گلها را میخورم. میخواهی با من دوست شوی و گاهی با هم بازی کنیم؟».
راکی خوشحال شد و با زنبور دوست شد و کمی با او بازی کرد. در هنگام برگشت به خانه غذا را برداشت و وقتی به خانه رسید همهی ماجرا را برای مادر و پدرش تعریف کرد. مادر و پدر راکی که دیدند نقشهشان درست پیش میرود خیلی خوشحال بودند.
روز بعد غذا را دورتر چال کردند و راکی مجبور بود از رودخانهی جنگل گذر کند. راکی از دیدن زیباییهای جنگل به وجد آمده و شگفتزده شده بود. با خودش گفت: «جنگل ما چقدر زیباست! هر طرف گلهای رنگارنگ زیبا، سبزههای شاداب و نور خورشید است!». او در راه یک خرس، خرگوش، گنجشک، لکلک و پروانه را دید که در حال بازیکردن هستند. او از ترس آنها زود پشت درخت قایم شد؛ ولی حیوانات او را دیدند و صدا کردند:«سنجاب کوچولو چرا قایم شدی؟ بیا با ما بازی کن و خودت را معرفی کن».
راکی گفت:« شما من را میخورید. من از شما میترسم».
حیوانات بلند خندیدند و گفتند: «ما اگر کسی را میخوردیم اول یکی دیگر خود را میخوردیم ولی نخوردیم. ما دوست هستیم و خوشحال میشویم تو هم در کنار ما با ما بازی کنی».
راکی با صد ترس و لرز بیرون آمد و به حیوانات نزدیک شد. او دید حیوانات راست میگفتند. آنها بیآزار و فقط دنبال بازی و سرگرمی بودند. آن روز راکی آنقدر بازی کرد که حسابی خسته شد و یک دفعه یادش آمد که مادر و پدرش منتظر غذا هستند. او بیشتر جنگل را با دوستانش گشته بود و در عین حال درختهای فندوق زیادی پیدا کرد که پرِ فندوق بود. راکی آن روز تا غروب را بازی کرد و بعد از درخت بزرگی که با دوستانش پیدا کرده بود مقداری فندوق برای خوردن چید و با دوستانش تا دیدار بعدی خداحافظی کرد.
وقتی به خانه رسید مادر و پدرش محکم او را بغل کردند و از او خواستند از آنچه بر او گذشته تعریف کند. او گفت:«مادر جان! پدر جان! ممنون که مرا کمک کردید تا ترس خود را دور بریزم و از مکان امن خانه بیرون بروم. امروز دوستان زیادی در راه پیدا کردم و تمام روز با آنها بازی کردم. من فهمیدم اشتباه کردم که در دلم ترس انداختم و از همه گریزان بودم. فهمیدم برای دانستن حقایق نباید پیش داوری کنیم و نباید هیچی را برای خود بزرگ کنیم.
من خیلی ترسو بودم؛ اما آهسته آهسته توانستم ترسم را شکست بدهم و حالا دیگر تنها نیستم و دوستان خوبی برای خودم یافتم و در کنارش درس بزرگی هم گرفتم».
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2694