نگارنده: شیما قاضیزاده
هراسی گنگ وجودت را پر میکند، تو هرگز قدیر را ندیدهای او را نمیشناسی. صرف چندساعت قبل درپاسخ دو نفر شاهد که نزد تو آمدند و پرسیدند: وکیل تو کی است؟ گفتی بابایم است و بهنکاح قـدیر درآمدی. کاش میدانستی که قـدیر چگونه مردی است؟ مثل نامادریات تندخو است یا مثل بابایت مهربان؟ یارب! قدیر پیر است یا جوان؟ چه قـد و قوارهای دارد؟ زیبا است یا نه، تو زیباتر هستی یا قـدیر …؟
کار چیدن ابروها و نخکردن صورتت تمام شده است، لباس نو به تو پوشاندهاند، زن آرایشگر با تحسین سویت نگاه میکند، دستان لاغـر و حناکردهاش را برهم میزند: چک چک چک. نمیتوانی درک کنی که زیبایی تو را تحسین میکند یا مشاطهگری خودش را؟ زنهای دیگر هم که دورتادور شما حلقه زدهاند چک چک میزنند. آرزو میکنی آینهای میبود و میتوانستی چهرهات را ببینی، شاید زیبا شده باشی! بابا همیشه بهدور از چشم نامادریات از زیبایی مادرت یاد میکرد، میگفت: جان بابا! تو کاملاً چهرهی مادرت را داری…! میاندیشی که شاید بعد از آرایش زیبا شده باشی مثل مادرت. از میان صداها و نجواهای زنها این سخن را میشنوی: خربزهی خوب نصیب کفتار است! اضطراب مانند کوه سترگی برسرت سنگینی میکند؛ یعنی منظور زنان از کفتار،کی است؟ تو یا قـدیر؟ کاش یکبار قـدیر را میدیدی! کاش آینهای میبود و چهرهی خود را تماشا میکردی! هنوز غرق در افکار پریشان خودت هستی که زنها شادمانه شال سبزونازکی را روی سرو صورتت میاندازند. مادر قدیر بازوی تو را میگیرد و با هیجان میگوید: برخیز عروس که شاهداماد میآید! جنبوجوش و هلهلهی اطرافیان را بهشکل مبهم میبینی، زنها میخوانند: به به داماد آمده، ماه تابان آمده…، یکباره فشار دستی را بر بازویت احساس میکنی! از آواز موزون و دستهجمعی که زنها با دیره و چکه میخوانند، درک میکنی که دستت در دست قـدیر قرار گرفته است. ترسی ناشناخته وجودت را پر میکند، قلبت بهتندی میزند، زنها آهنگ آهسته برو میخوانند: از خانه بیرون شدی داخل هال، دل من آهسته برو ماه من آهسته برو! پیراهن کوتاه تو به ته دل من، آهسته برو ماه من آهسته برو! پیراهن کوتاه تو را کی دوخته، آهسته برو ماه من آهسته برو! مثل دل من دل هزاران سوخته، آهسته برو ماه من آهسته برو! همراه با قدیر و با همراهی اطرافیان مسافت کوتاه حیاط خانه را طی میکنی و دوباره بر میگردید بهداخل اتاق. بعد قـدیر روی نالینچه زری نسبتاً بلندی مینشیند و همزمان تو را بهسمت پایین میکشد کنارهم قرار میگیرید؛ زانو به زانوی قـدیر. از ورای سخنان زنان میفهمیکه وقت آینهمصاف رسیده و عـروس و داماد باید برای نخستینبار چهرهی خود را در آینهی بخت شان ببینند. هوای پاییزنسبتاً سرد است؛ اما تو عـرق کرده ای، مادر قـدیر آینهی گرد نسبتاً کلانی را روبهروی تو و قـدیر میگذارد. شال سبزی را روی سر هر دویتان میاندازد. سرت پایین است، گردن و شانههایت را درد گرفته، صدای ضربان قلبت را میشنوی و گلویت خشک شده است. زیر شال سبز که زنها روی سر تو و قـدیر گرفتهاند نفست تنگی میکند؛ احساس میکنی سقف گلی خانه با تمام حجمش روی سرت قرار گرفته است. قـدیر خودش را به تو نزدیک میکند. شال سبز نازک را از صورتت کنار میزند. نفسهای گرمش به صورتت میخورد. لرزش ناشناختهای را در تنت حس میکنی. میترسی…! قــدیر آینهی بخت را روبهروی خودش و تو جابهجا میکند. حس میکنی تصویرت با تصویر قـدیر در قاب گرد آینه نقش بسته است. باز سخن زنها در گوشت میپیچد. خربزهی خوب نصیب کفتار است. بازهم نمیتوانی تحلیل کنی که منظور آنها از کفتار تو هستی یا قـدیر؟ احساس ضعف و سستی میکنی؛ قلبت فشرده میشود. کاش جرأت میکردی سرت را بالا میگرفتی و یکبار در آینهی بختت چهرهی خود و قــدیر را میدیدی؛ اما نمیتوانی! جرأت نمیکنی! صدای ناآشنا و نامأنوس قـدیر رشتهی پریشان افکارت را پاره میکند: تیار است! تیاراست! به پیشکش خود میارزی دختر ملاکبیر! حرفهای قـدیر انعکاس گنگ و پیچیده در سرت برپا میکند. تحلیل سخنش بازهم برایت دشواراست. نمیتوانی که بفهمیدر چشم او زیبا آمدی یا نه؟ قــدیر گفت به پیشکش خود میارزی، ناخودآگاه به فکر پیشکش خود میافتی به یاد گاو شیرده ، به یاد سخنان نامادریات وقت خواستگاری قـدیر از تو: ملا کبیر! مادر قـدیر میگفت یک ماده گاو شیرده را پیشکش ماهپری میدهند. از من میشنوی دختر را عـروس کن! جوان شده است؛ هفده سال دارد؛ قرآن و پنجکتاب را هم خوانده و خلاص کرده؛ تا به کی او را بالشت زیر سر خود میکنی! پیر شدی تا چه وقت توان داری از گل صبح تا شب مغز سر خود را پوچ کنی و بچههای مردم را سبق بدهی؟ با فروش شیر، ماست و مسکهی گاو میتوانیم از احتیاجی بیرون شویم…؛ فشار زانوی قـدیر را بر زانویت احساس میکنی، نفسهای عمیق و گرمش کنار گوش و لای موهایت میپیچد. احساس ترس و دلهره وجودت را پرکرده است. صدای مادر قـدیر تو را از هجوم افکار ضد و نقیضت میرهاند: ننه زرغونه! بچهی خود را بیاور و روی زانوی برادرخود بنشان تا خداجان بخیر همینطور یک شاه سر به او بدهد. سرت همچنان پایین است؛ فقط پاهای اطرافیان را میبینی. زرغـونه خم میشود تا طفلش را بر زانوی برادرش قـدیر بنشاند. طفل گریه میکند؛ گویا نمیخواهد از آغوش مادرش دور شود. یکباره پایش به آینه میخورد و آینه بر زمین میافتد. صدای شکستن آینهی بختت با گریهی طفل زرغـونه درهم میآمیزد. صدای بلند و دو رگهی قـدیر در گوشت میپیچد: آینه شکست! مادر قدیر همچنان که نزدیک تخت عروس و داماد چهارزانو نشسته کف دست راستش را با شدّت پشت دست چپش میزند وبا صدای نسبتاً بلند میگوید: ای وای! خاک بر سرم شد! آینهی بخت عروسم شکست! زنهای آوازخوان یکباره سکوت میکنند؛ دخترها هم دیگر چکه نمیزنند؛ هلهله نمیکنند؛ سکوت بر تمام خانه حاکم میشود؛ گویا که حادثهی ناگواری رخ داده باشد. باز صدای نفسهای بلند قدیر کنار گوشت میپیچد؛ حس میکنی از نفسهایش هم میترسی. مادر قـدیر خم میشود آینه را که هنوز از چوکاتش جدا نشده چون شئ باارزشی آهسته بر میدارد؛ با احتیاط مقابل تو و قـدیرمیگذارد؛ دوباره زمزمههای زنان از سرگرفته میشود. اندوهی مبهم و ناشناخته قلبت را پر میکند. کاش میتوانستی یکبار خودت را در آینهی بختت ببینی، باز بهخودت جرأت میدهی، آهسته سرت را بالا میکنی، نگاه هراسان و وحشتزدهات بر قاب آینه میلغزد. از گوشهی چشمت، هراسان هراسان به آینه مینگری؛ اما میان تکههای شکستهی آینه صورت قـدیر را میبینی که با مادرش صحبت میکند. در هر تکهی آینه، قدیر است که سخن میزند. از سخنانش چیزی نمیفهمی؛ فقط واژهی آینه را به مراتب میشنوی. هرچه میگویند از آینه است؛ آینهی شکستهی بخت تو! لبهای درشت و تیرهرنگ قـدیر تکان میخورد. دندانهای زرد و ناموزون و چهرهی سیاه و آفتابسوختهاش در نگاهت سرد و خشن میآید. احساس دل شکستگی میکنی. از تصویر قـدیر چشم بر میداری. میان تکههای شکستهی آینه بهدنبال خودت میگردی! خیلی آرزو داری چهرهات را که برای نخستینبار آرایش شده ببینی. بهخودت جرأت میدهی، گردنت را کمی بالا میگیری، آینه روبهروی قـدیر قرار دارد، ترسیده ترسیده چشم به آینه میدوزی! نگاهت با نیمرخ قـدیر گره میخورد. قـدیر سرد و خشمگین بهنظر میرسد. هیچ احساس خوشی و شور و شوق را در چهرهی او نمیبینی؛ درست مثل قلب خودت! چشم از صورت او بر میداری و محتاطانه میکوشی در زوایای شکستهی آینه، تصویر خودت را پیداکنی. صدای گریهی طفلی که بر زانوی قـدیر قرار دارد خانه را پرکرده است. زرغـونه خم میشود تا طفلش را بغل کند. از این فرصت استفاده میکنی اندکی خودت را جابهجا میکنی تا بتوانی درون آینه را نگاه کنی؛ که ناگاه آرنج زرغـونه با آینه برخورد میکند. بازآینه میافتد؛ تکههای ترکخورده آن، شکسته و شکستهتر میشوند و روی گلیم خانه میریزند. طنین گریهی طفل بلندتر میشود. با صداهای دیگر درهم میآمیزد. صدای بلند و دو رگهی قـدیر، صدای معترضانهی مادرش، صدای خشمگین خواهرش، صدای ناموزون دیره و چکههای خشک دختران خُردسال، و تو در هجوم نجواها و هیاهوی اطرافیانت کمکم گم میشوی! آهستهآهسته فراموش میشوی، از یاد میروی و خودت را تا دوردستهای جادهی زندگی از خاطر میبری؛ فراموش میکنی ماهپری را؛ …!
– صدای دلخراش زنگ تو را از ادامهی جاروکردن دهلیز کلان خانه باز میدارد. مبایل را از جیب پیراهن نخی مندرس و رنگ و رو رفتهات بیرون میکنی، رفعتخانم است، صاحب خانه.
– بلی رفعتخانم!
– ماهپری! مبایل خُرد من به اتاق خوابم جا مانده، بردار و خاموشش کن و یکجایی بگذار! راستی من چاشت برای غذاخوردن خانه نمیآیم؛ بچهها که از مکتب آمدند به آنها غـذا بده و رسیدگی کن…! انعکاس صدای رفعتخانم در گوشهایت میپیچد از صدای او هراس داری، حس میکنی بسیار شبیه صدای قــدیر است. با وجودی که ده سال از جدایی تو و قــدیر سپری گشته؛ اما انگار تا هنوز هم صدای ناخوشایندش در گوشهایت هست. گرچه رفعتخانم از کار کردنت در خانهاش بسیار راضی بهنظر میرسد؛ اما ناخواسته از او هراس داری. بهنظرت میرسد حرکاتش بهطرز عجیبی شبیه مادر قـدیر است؛ هیکل چاق و قـد کوتاهش، چشمهای بیش از حد کلان و نگاههای سردش، راه رفتن تند و شتاب آلودش ….
دروازهی اتاق رفعتخانم را آهسته باز میکنی، وارد میشوی، بوی دلنشین عطر مشامت را نوازش میدهد. با این بوی خوشایند خو گرفته ای! در مدت چندماه که اینجا کار میکنی هر روز که به این خانه میآیی این عطر دلانگیز را حس میکنی؛ عطر رفعتخانم و محبوبخان همسرش را. یکباره نگاهت روی تصویر آنها ثابت میماند که در قاب عکس نسبتاً کلانی گوشهی میز بزرگ آرایش رفعتخانم تعبیه شده است. رفعتخانم در لباس عروسیاش بسیار خوش و خندان معلوم میشود. باز در سیمای مردانهی محبوبخان خیره میشوی؛ با آنکه ماهها است در خانهیشان صفاکاری میکنی؛ اما انگار نخستینبار است که او را چنین دقیق میبینی. باز به عکس رفعتخانم نگاه میکنی، میاندیشی که این دو هیچ تناسبی باهم ندارند؛ مثل تو و قـدیر. محبوبخان بسیار متین و آرام است و بسیار با وقار معلوم میشود. در آنحال به یاد نگاههای محبوبخان میافـتی. تو همیشه وقتی با او مقابل میشوی از نگاهش میگریزی. حس میکنی نگاهش پر از ترحم است و دلش برای تو میسوزد. شاید از اینکه زن جوان هستی و برای گـذراندن زندگیات مجبوری در خانهی آنها کار کنی تو را با ترحم مینگرد. تو همیشه از تیررس چشمان او گریختهای؛ شاید هم در نظرمحبوبخان زشت و نازیبا میآیی! شاید او هم ازچهرهی تو بدش میآید! مثل قــدیـر که همیشه که تو را میدید میگفت: خاک به چهرهی گندهی تو بشود دختر ملا کبیر! تا حدی که خودت هم باورت شده بود که زشت و نازیبا هستی! گویا همهی اطرافیانت هم باور کرده بودند که تو نازیـبا هستی! مادر قـدیر، خواهرانش، نامادریات …؛ از تصویر محبوبخان چشم بر میداری و باز با حسرتی دیرینه به چهرهی آراسته و آرایشکردهی رفعتخانم مینگری. ناخودآگاه باز به یاد روز نکاحت میافتی، وقت آینهمصاف. یارب با چهرهی آرایشکرده چه شکل شده بودی؟ تو هرگزخودت را آرایشکرده ندیدی! چشمان خستهات روی لوازم آرایش رفعتخانم میلغزد. او هر روز قبل از رفتن به محل کارش خود را آرایش میکند؛ بهخودش عطر میزند؛ لباسهای زیبا میپوشد؛ خوش بهحال رفعتخانم! کاش تو هم میتوانستی یکبار هم که شده مثل او صورتت را آرایش کنی! لباس زیبا بپوشی! موهایت را باز کنی! بهخودت عطر بزنی و…! این آرزو از زیر خاکسترهای خاموش آرزوهایت زنده میشود؛ زبانه میکشد؛ جان میگیرد؛ سر تا پایت را گرم میکند؛ ناخواسته ترغیبت میکند؛ حس میکنی در برابر این میل و حس بیدارشده توان ایستادگی را نداری! نیرویی نامرئی و ناشناخته تو را به سمت الماری نیمهباز لباس رفعتخانم میکشاند. نگاهت کنجکاوانه روی لباسهایش میافتد. پیراهن تنگ و کوتاه صورتیرنگ رفعتخانم، کفشهای پاشنهبلند زیبا و نگیندارش….
باورت نمیشود! حیران و متحیر هستی! گویا خودت را نمیشناسی؛ انگار تصویر زیبای درون قاب آینهی تمام قد، تو نیستی؛ زن دیگری است که نمیشناسیاش. ناباورانه دست میکشی روی انبوه موهای بلند و سیاهت که پیچوتاب آنها قسمتی از شانههای برهنه و بازوان سفیدت را پوشانده؛ ابروهای موزون و چشمهایی که زیبایی آن با اندکی آرایش چندین برابرشده است؛ رشتهی مروارید رفعتخانم برگردن بلند و خوشتراشت میدرخشد! احساس خوشی و شعف بسیار میکنی. شاید هم احساس غـرور میکنی. مثل دختر خُردسالی که با پوشیدن لباس عید دلش پر از شادمانی و نشاط میشود. از دیدن خودت درآینه سیر نمیشوی. سالها است خود را تا این حد خوشحال و سبکبال احساس نکرده بودی! گویا با بیرونکردن پیراهن نخی رنگ و رو رفتهات، تمام غمها هم از وجودت دور شده است. حس میکنی این چهرهی آرایششدهی زندگی یکنواخت و بیرنگ تو را رنگارنگ کرده است. چند قدم عقب میروی تا تصویر سر تا پایت درآینه تمام قـد بیفـتد. بوتهایهای نگیندار و پاشنهبلند رفعتخانم به پاهای زیبای تو میزیبد. باز چند قـدم عقب میروی؛ آرام دور خودت چرخ میزنی؛ ازپیچوتاپ موهای مواجت لذت میبری؛ نفسی عمیق میکشی؛ چشم در چشمان خودت میدوزی! بعد از سالها برق خوشحالی گمشدهای را در نگاه خسته و بیفروغت مشاهده میکنی. شادی ناشناختهای را در قلب محزونت حس میکنی؛ اما باز یکباره به یاد روز عـروسیات میافتی. آن روز که آینهی بخت تو شکست؛ تکه تکه شد و تو نتوانستی چهرهات را که برای اولینبار آرایش شده بود، ببینی! نمیدانستی که زیبا شده بودی یا نه؟ باز سر تا پایت را با نگاهی تحسینآمیز از نظر میگذرانی! حتماً روز عروسیات هم مثل امروز زیبا شده بودی؛ شاید هم زیباتر! ده سال گذشته از آن روزگارسیاه و تلخ، تو ده سال جوانتر بودی! ده سال زیباتر، شادابتر، حتماً روز عروسیات، منظور مهمانان از کفتار تو نبودی؛ بلکه قــدیر بوده است. احساس میکنی بعد از سالهای سال از قـدیر بیشتربـدت میآید؛ اما نه، چیزی فراتر از بد آمدن. از قـدیر نفرت میکنی؛ از او که این همه زیبایی تو را ندیده است. از مادرش هم نفرت میکنی که مدام تو را بد قدم و اجاق کور میخواند. از خواهرانش هم که بهخاطر شکستهشدن آینهی بختت تو را شوم و سیاهبخت میگفتند و مدام تحقیرت میکردند. از نامادریات هم نفرت میکنی که این همه زیبایی تو را با یک گاو شیرده عوض کرده است؛ اما وقتی خودت را درآینه مینگری دلت سرشار خوشی و شادمانی میشود؛ غمهایت فراموشت میشود؛ دل نمیشوی از آینه چشم برداری! از دیدن خودت با چهرهی آرایششده و لباس زیبا لذت میبری؛ احساس آرامش میکنی؛ احساس غـرور میکنی؛ احساس ارزشمندبودن میکنی! آنقدر غـرق تماشای خودت هستی که صدای باز و بسته شدن دروازه را نمیشنوی! متوجه چرخش دستگیرهی دروازهی اطاق رفعتخانم هم نمیشوی! غرق تماشای ماهپری هستی! دختر زیبایی که سالها نادیده گرفته شده؛ سالها از هرچه خوشی بوده محروم گردیده؛ سالها فراموش شده است. ماهپری سالها است زیر گامهای ظالم روزگار شکسته شده؛ تکه تکه شده؛ مثل آینهی بختش!
یکباره از مشاهدهی تصویر مردی که در آینهی مقابلت نقش بسته متحیـر میمانی! محبوبخان متعجبانه نگاهت میکند. چشمت در چشم محبوبخان میافتد. شرم وجودت را پر میکند. سرت را پایین میاندازی؛ قـدرت هیچ حرکتی را نداری؛ گویا حق نفسکشیدن هم از تو سلب شده است! گلویت خشک شده، نفست درون سینهات تنگی میکند. سنگینی نگاه متحیر محبوبخان را چون وزنهای سترگ بر جسم خستهات احساس میکنی؛ نمیتوانی تصور کنی که او در چه اندیشهای است! با دیدنت در این حالت چه فکر خواهد کرد! عکسالعمـلش چه خواهد بود؟ در برابر کارگر صفاکاری که در غیاب همسرش لباس او را پوشیده و مقابل میز آرایشش خود را آراسته کرده است؟ چیزی مبهم مثل اندوهی عمیق و بی پایان بر دلت چنگ میزند؛ قلبت را میفشارد؛ احساس ضعف و سستی میکـنی؛ به وضوح سر تا پایت میلرزد؛ میترسی؛ دست و پایت را گم کردهای؛ نمیتوانی تصمیم بگیری که چکار کنی! چه بگویی! مستأصل هستی، درمانده هستی، پریشان هستی، خسته هستی، خشمگین هستی از سرنوشتت؛ از روزگارتلخت، از مسیر پرفرازوفـرود زندگیات، از بخت سیاهت، از آینهی بختت که اگر نمیشکست تو میتوانستی چهرهات را در روز عروسیات ببینی! اگر نمیشکست چنین سیاهبخت نمیشدی! شاید میتوانستی مادر شوی! برای قـدیر چند طفل به دنیا بیاوری، آن وقت با داشتن تو، زن دیگری نمیگرفت. تو را سرگردان و بیسرنوشت رها نمیکرد! کاش هرگز هوس دیدن چهرهی آرایش شدهات را در آینهی تمام قد رفعتخانم نمیکردی! کاش آرزوی پوشیدن لباس زیبا و موهای پریشان را مثل تمام سالهای بربادرفتهی عمرت در دلت دفـن میکردی! کاش…! پنجهی بیرحم بغض گلویت را سخت میفشارد و بیاختیار قطرههای اشک از لای چشمان نیمهباز بر صورتت میغلتد. دلت میخواهد با صدای بلند گریه کنی تا بغض فروخوردهات بشکند؛ اما نمیتوانی! بهسختی خود را کنترل میکنی؛ اما بازهم ناتوان میشوی. اشکهایت سرازیر میشود شانههایت از هقهق گریه تکان میخورند؛ انگار آسمان با تمام عظمتش بر سرت خراب شده باشد. میلرزی، میترسی، مثل درخت تکیدهای که اسیر طوفان هولناک شده باشد. در آن حالت پریشانی و درماندگی حس میکنی بوی عطر محبوبخان نزدیکـت میپـیچد. بیشتر و بیشتر میشود. حس میکنی صدای نفسهایش را هم میشنوی؛ انگار نزدیک توست؛ درست پشت سرت. جرأت نداری چشمانت را بازکنی. قلبت با شدّت میتپد؛ گویا پرنده ای است که مأیوسانه خودش را به در و دیوار قفس میزند. در تمام عمرت تا این حد احساس درماندگی و اندوه نکردهای! آرزو میکنی زمین شکافته شود و تو را در خود فرو برد. صدای آرام محبوبخان در گوشهایت میپیچد، ماهپری! نخستینبار است که او تو را به اسمت میخواند. در تُن صدایش هیچ ناراحتی و خشمی را احساس نمیکنی! لحنش مثل همیشه آرام است؛ گرم است و گیرا؛ شاید همین آرامش اوست که به تو جرأت میبـخشد تا بغض سنگینت را بشکنی و اشکها بر پهنهی صورتت جاری شود. اختیار از کف میدهی؛ گریه میکنی بلند و بیپروا؛ صدای حزنانگیز گریهات اتاق را پر میکند. در تمام خانه میپیچد، در تمام کوچه و شهر میپیچد. بهنظرت میرسد که تمام آدمهای زندگیات دور تو جمع شدهاند و متعجبانه نگاهت میکنند؛ بابایت، نامادریت، قـدیر، مادرش، خواهرانش، رفعتخانم…؛ حس میکنی با نگاه سردشان تمسخرت میکنند و از دیدن پریشانی تو شادند. گریه امانت را بریده گویا تمام اشکهای نریختهی عمرت است که بیمحابا از چشمانت جاری شده است. در آن حالت پر از دلهره و اندوه دستان گرمی را برشانههای خستهات احساس میکنی؛ با هراس و ترس چشم میگشایی آینهی تمام قد تصویر تو را در آغوش محبوبخان انعکاس داده است که سرت را برسینهاش گذاشته آرام بر موهایت دست میکشد. تو در میان بازوان او قـدرت هیچ حرکتی را نداری! برای یک لحظه احساس میکنی آنچه پیش آمده را در خواب میبینی! بهنظرت میرسد این دست گرمی که آرام بر سرت کشیده میشود، دست پُرمهر بابایت است. وقتی نزد او سبق میخواندی سرت را نوازش میکرد و میگفت: پیربشوی دخترمقبول من، اما بابایت هم بعد از قدم گذاشتن نامادریت به زندگیتان دیگر هرگز تورا بغل نمیکرد، نامادریت هم وقتی خُرد بودی هیچگاه تو را نزدیک خودش نمیخواباند. آغوش قـدیر هم بوی غضب میداد؛ پر از خشم و خشونت بود؛ بازوان قـدیر هرگز چنین گرم و مهربان دور کمرت حلقه نشده بودند؛ دستان قـدیرسرد وخشن بودند وقتی که بر صورتت سیلی میزد. او هرگز اسمت را صدا نمیکرد؛ همیشه از دهانش آتش خشم زبانه میکشید. وقتی بیپروا دشنامت میداد: دختر ملا کبیر گشنه گدا! حیف همان مادهگاو که به عوض تو اجاقکور بیهـنر دادم! محبوبخان بیهیچ سخنی تو را که هنوز از ترس و دلهره میلرزی درآغوش گرفته و آرام بر سرت دست میکشد. نوازش دستانش به تو آرامش میدهد، شنیده بودی که محبوبخان مرد مهربان و جوانمردی است. بابایت گفته بود اگر درخانهاش کار کنی از احتیاجی بیرون میشویم؛ مرد نیک و مهربان است… بابایت راست گفته بود تو هرگز چنین احساس آرامش و محبتی را در تمام عمرت تجربه نکرده بودی! میشنیدی که آغوش مادر، بهترین جای دنیا است؛ گرم است؛ امن است؛ پرمهر و پُرمحبت است؛ اما تو هرگز گرمی آغوش مادرت را بهیاد نمیآوری. بسیار خُرد بودی که او از دنیا رفت و حالا برای نخستینبار در زندگیات در آغوش مردی بیگانه احساس آرامش میکنی؛ احساس امنیت میکنی؛ خود را کودکی تصورمیکنی که از هزاران خطر رسته و اینک به دامان امن مادرش رسیده باشد! گریهات آرام میشود؛ اما جرأت نداری سرت را بالا بگیری و به صورت محبوبخان نگاه کنی! هنوز هم قادر نیستی عکسالعملش را حدس بزنی! با تو چه برخوردی خواهد کرد! اگر محبوبخان این گستاخی تو را به همسرش بگوید حتماً رفعتخانم اخراجت میکند؛ حتماً به نامادریت میگوید که تو در خانهاش پایت را از گلیمت درازتر کردی! لباسهای او را پوشیدی و… بسیار پریشان هستی، خجل هستی، مضطرب و ناآرام هستی، احساس میکنی ازخودت بدت آمده، از زندگی و نفسکشیدن خسته شده ای، ازتمام آدمهای زندگیات هم بدت آمده….
صدای آرام و پرمتانت محبوبخان تو را از دنیای متلاطم افکارت بیرون میکند: آرام باش ماهپری! گریه نکن کاکاجان! تو مثل اولاد ما هستی! وقتی رفعتخانم تو را برای کارکردن بهخانهی ما آورد من دورادور پرسوجو کردم بابایت و پدرم از رفیقهای قدیم همدیگر بودند. خدابیامرز ملاکبیر خیلی سفارش تو را به من کرد؛ سرنوشت تلخ تو را به من قصه کرد؛ گفت که ماهپری پیش شما امانت باشد. از آن روز من تو را بهچشم یکی از فرزندان خود میبینم. گریه نکن دخترم و هرچه را شده فراموش کن جان کاکا! رفعتخانم زن بسیار خوبی است، قلب مهربان دارد؛ اما حسّاس و جدی است و دوست ندارد کسی به وسایل شخصیاش دست بزند. حالا من از اتاق بیرون میروم، لباس او را سرجایش بگذار و بعد صورتت را هم بشور.
محبوبخان بیرون میرود و در را میبندد. تو با عجله لباس رفعتخانم را از تنت بیرون میکنی؛ واپس به الماری میگذاری و لباس خود را میپوشی. بعد موهایت را جمع میکنی و آنها را با دستمال میبندی و به بیرون میدوی. به دستشویی میروی و آرایش صورتت را با عجله میشویی و دست آخر نگاهی به آینهای که بر دیوار آن نصب است میاندازی. آینه مکدر و مه گرفته است. حالا تو باز به همان ماهپری پرحسرت گذشته برگشتی!
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1214