نویسنده: یسنا نورزاده
تصویرگر: منیره نوری
بخش سوم
شام بود و هوا رو به تاریکی میرفت؛ پاژن که بسیار دلتنگ شدهبود، پشت دریچهای پنجره منتظر پدرش بود و مشتاق دیدن پدر؛ این اشتیاق به خاطری بود که او به پدرش فرمایش داده بود تا برایش یک گل کاشته در گلدان بیاورد که مانند مادرکلان، گل را پرورش بدهد و با زیباییهایی آن گل، اتاق خود را زیبا کند، او برای کوتاهکردن مدت انتظار فکری کرد که با کَل بازی کند تا آمدن پدرش
پاژن صدا زد: کَل! کَل!
کَل جستوخیزکنان و با شوروشوق به نزد پاژن آمد و در لحظه پیشنهاد پاژن برای موتربازی را پذیرفت.
آن دو تا سرگرم بازی شدند، مادر کلان آمد و پیش گلدانهایش نشست؛ او متوجه شد که کمکم گلهایش روز به روز پژمردهتر و کمرونقتر میشوند و آن زیبایی و شفافیت روزهای گرم تابستان را ندارند با آن که ذهن مادر کلان زیاد درگیر این وضعیت گلها بود از نگاهش نمیشد فهمید او نمیخواست که چیزی از وضع گلها را وانمود کند.
اما پاژن هوشیار متوجه شد که مادرکلان از این وضع گلها راضی نیست و اندوهی در دل گرفتهاست.
پاژن فکر کرد که اگر با کل برود پیش مادرکلان و با قصه او را سرگرم کند شاید اندوهش از وضع گلها بهتر بشود و بتواند فکرش را دیگر کند.
پاژن درگوشی به کل گفت برویم پیش مادرکلان و از او بخواهیم از گذشتهها برای ما قصه کند، کل که قصههای مادرکلان را خیلی دوست داشت خوشحال شد و با پاژن موافقت کرد.
آنها رفتند کنار مادر کلان نشستند و گفتند برایما قصههایی از نوجوانیات را بگو؛ مادر کلان لبخندی زد؛ کل و پاژن را کنار گلدانی بزرگ نشاند و از پرورش گلها در گذشته برایشان گفت که چگونه در باغچههای کلان خانهیشان گلهای رنگارنگ را پرورش میدادهاست و از آنها عطر، گلاب و گلقند میگرفته است.
پاژن که داشت به سخنان مادرکلان گوش میداد از ذهنش تصویرهای از گلهای زیبا میگذشت و نمیدانست پدرش چی نوع گلی برایش خواهد آورد و با خود میگفت به کمک مادرکلاناش گل را خیلی خوب پرورش میدهد تا زیباترین گل خانهیشان بشود، در همین لحظه پدر با گلی زیبا که در گلدانی سرخ و آبی کاشته بود به خانه آمد.
پاژن از جا جست و از زیبایی گل و گلدان حیرتزده شد و مادرکلان که نمیدانست گل برای چیاست و از کیاست با خوشحالی گفت، چی خوب که گلی جوان به خانه آوردی، این گلها پژمرده شدهاند، همزمان با این گپها مادرکلان آهی کشید و اندوه در صورتش نمایان شد.
پدر پاژن وقتی دید مادرش اندوه پژمرده شدن گلهایش را دارد، در جا برایش گفت این گل و گلدان را برای تو آوردهام تا افسوس بیرونقشدن گلهای گذشته را نخوری و این گل را پرورش بدهی.
پاژن حیرت زده شده بود، چگونه ممکن است پدرش چنین کاری بکند، در حالی که پاژن درخواست گل کرده بود و پدر به پاژن وعده داده بود که برایش گل بیاورد، پاژن به خود میپیچید و هر بار میخواست بر پدرش اعتراض کند که چرا با ناراحتی مادر کلان واقعیت را نگفته است و گل زیبایش را به مادر کلان داده است.
پاژن با آن که خیلی ناراحت بود برای این که مادرکلانش بیشتر دلشکسته نشود واقعیت را نگفت و اندوهی بزرگ بر سینهاش فشار آورد و چشمانش از اشک پر میشد و با پلکزدنهای سریع جلو اشکهایش را میگرفت.
پاژن همچنان که خاموش بود سرش را پایین انداخت و رفت به اتاقش، او دیگر تصویری از بودن گلی زیبا به پشت پنجره اتاقش نداشت و سخت ناراحت بود که چرا پدرش چنین کاری کردهاست، پدر نباید او را نادیده میگرفت، به همین فکر بود که پدرش داخل اتاق شد و گفت: «پاژن دانستم که ناراحت شدی که گل تو را به مادرکلان دادهام».
پاژن به پدرش گفت از این که مادر کلان را با این کارش خوشحال کرده، ناراحت نیست، از این ناراحت است که چرا پدر به مادرکلان واقعیت را نگفتهاست و چیزی دیگر سرهم کرده، پاژن به حدی ناراحت بود که نخواست با پدرش گپ بزند و پدر وعده داد که فردا برای پاژن گلی زیبا بیاورد و از او سپاسگزاری کرد که به مادرکلان واقعیت را نگفته و پدرش را دروغگو نکردهاست، اما پاژن دیگر به گل فکر نمیکرد، به این فکر میکرد که چرا بزرگترها دروغ میگویند!
پدر پاژن که خیلی شرمنده شدهبود به پاژن وعده داد که فردا برایش گلی زیبا بیاورد و از این که به فکر خوشی مادرکلانش بوده و چیزی برایش از واقعیت نگفته، سپاسگزاری کرد.
پاژن همچنان در انتظار گلی دیگر بود با هزاران فکر که برای پرورش و زیباییدادن به آن در سر داشت و پدرش به فکر این که پاژن چقدر باهوش شدهاست و میتواند احساس دیگران را بفهمد و مادرکلان غرق خوشی و آبدادن گل زیبایش بود.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2842