مهربانی

22 سرطان 1404
3 دقیقه
مهربانی

نویسنده: نرگس ظریفی
تصویرگر: منیره نوری

رستم صنف پنجم مکتب و پسر خیلی مهربان و حرف شنو است. هر روز کارخانگی خود را انجام می‌دهد و از بس که به نوشتن علاقه دارد، روز به روز دست خطش زیباتر می‌شود
رستم به پدرش که فروشنده است، هر روز سر می‌زند و همراه‌ش هم‌کاری می‌کند. مادرش خانم خانه و خیاط بسیار خوبی است.
رستم پسر کلان خانواده است و دو خواهر و یک برادر کوچک‌تر از خود دارد.
رستم هر روز بعد از چاشت وقتی به فروش‌گاه می‌رود، سر راهش یک سگ لنگ را می‌بیند. بچه‌های کوچه به طرف سگ بی‌چاره سنگ پرتاب می‌کنند، اما رستم به سگ غذا می‌دهد.
و بعد طرف دوکان می‌رود. از مهربانی رستم پرنده‌های بیش‌تری در دور و بر فروش‌گاه‌های‌شان جمع می‌شوند و رستم برای‌شان دانه می‌ریزد.
او همه‌ی حیوانات، به ویژه، پرنده‌ها را دوست دارد.


رستم چند روز مریض شد و تب و لرز بدنش را ضعیف ساخت و نتوانست چند روز به مدرسه و فروش‌گاه نرفت و سخت نگران پرنده‌ها و درس خود بود. فکر می‌کرد وقتی به فروش‌گاه نرود، خیلی از پرنده‌ها گرسنه می‌مانند. او حتا در خواب هم در همین مورد سخن می‌گفت. مادرش موهای او را نوازش داده، گفت:
– پسر خوبم، وقتی تو آن جا نباشی، پدرت به پرنده‌ها دانه می‌ریزد. خداوند روزی را مقدر کرده‌است و به واسطه‌ی یکی برای دیگری روزی می‌دهد و بندگان مهربان خود را بیش‌تر دوست دارد.
رفته رفته فصل زمستان رسید. برف و باران و هوای سرد، بچه‌ها را در خانه قید کرده‌بود، اما صندلی فروش‌گاه پدر رستم، از برکت ذغال‌های نانوایی کاکا حامد همیشه گرم و داغ بود.
یک روز که برف تمام حویلی را پوشانیده بود، رستم به طرف فروش‌گاه رفت و طبق معمول به دیدن و غذا دادن سگ لنگ رفت و وقتی حالت زار او را دید، خیلی ناراحت شد، چون که سگ سر پناهی نداشت و زیر موترها می‌خوابید
و از شدت سرما می‌لرزید.
سگ وقتی رستم را دید، به سویش لنگان لنگان آمد و طبق معمول غذایش را خورد.
رستم با چهره‌ی نگران به طرف فروش‌گاه رفت.
پدرش از چهره‌ی رستم فهمید که خیلی ناراحت است. گفت:
– پسرم، چرا جگر خون هستی؟
رستم گفت: پدرجان، سگ لنگ خانه ندارد. می‌ترسم در این هوای سرد بمیرد.
پدرش گفت:
– پسرم، ناراحت نباش. سگ‌های ول‌گرد به سرما و گرما عادت کرده‌اند و نمی‌میرند.
– نه، پدرجان. این سگ از دست بچه‌های بی‌تربیت خیلی آزار دیده و پایش هم شکسته است. بیایید او را به خانه ببریم.
– پسر مهربانم. سگ را نمی‌توانیم به خانه ببریم. خانه ما خیلی کوچک است و جایی برای نگه‌داری سگ نداریم، اما به خاطر تو، امروز یک خانه‌گک چوبی برایش درست می‌کنم تا از سرما و اذیت بچه‌ها در امان باشد.
رستم پذیرفت و از پدرش سپاس‌گزاری کرد. پدرش از کاکا نجار- که دوستش بود و فروش‌گاهش چند دوکان آن طرف‌تر قرار داشت- چوب و میخ خرید و وسایل نجاری را از او امانت گرفته، در یک گودی‌ِ دیوار کوچه- که به دیگران مزاحمت ایجاد نکند- یک خانه گک درست کرد.
شب وقتی همگی خواب بودند، رستم به زیر صندلی گرم به سگ لنگ فکر می‌کرد. دلش خوش و وجدانش آرام شده بود.


فردای آن روز به مادر خود گفت:
– مادر جان، لطفا یک کمپل کهنه برایم بدهید تا به سگ ببرم. مبادا خنک بخورد.
مادرش گفت:
– رستم مهربانم، سگ‌ها خنک نمی‌خوردند.
بدن‌شان پر از پشم است و خداوند حیوانات را قسمی خلق کرده که در هر شرایط سرد و گرم محفوظ هستند. تو که به آن سگ هم غذا می‌دهی و هم خانه‌گک چوبی ساخته‌ای تا از برف و باران در امان باشد. پس بیش‌تر از این نگران سگ نباش و به درس‌هایت بیش‌تر توجه کن.
رستم قانع شد و به گفته‌های مادرش عمل کرد.

پایان

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=2890


مطالب مشابه