دختر و پسر سوداگر

17 قوس 1402
3 دقیقه
دختر و پسر سوداگر

نگارنده: غلام حیدر یگانه

 

دختر و پسر سوداگر، دو گانگی بودند و خيلی به يك‌ديگر شباهت داشتند. سوداگر، پسر و دخترش را بسيار دوست داشت و وقتی که از شهر، بازگشت، برای دخترش، یک شال ابریشمی آورد و برای پسرش هم یک عرقچینِ مخملی.
دخترك که تحفه‌ها را دید، از عرقچین، بيش‌تر خوشش آمد. مخملِ عرقچین، خیلی خوش‌رنگ بود و آینه‌چه‌هایی که بر آن دوخته بودند، همه خانه را روشن می‌کردند. دخترك خیال كرد كه پدرش، تحفه‌ی بهتر را به برادر او داده است.
اما، پسرك، شالِ خواهرش را خيلی پسندید. شال، گل‌های زيبا و بوی خوشی داشت و او فكر كرد كه پدر، بهترین تحفه را به خواهر او آورده است.
زن سوداگر به دخترش گفت: عزيزم، عرقچین را بیش‌تر، پسرها می‌پوشند. برای تو اين شال قشنگ، بهتر است.
او به پسرش هم گفت: بچه‌ام، اين شال دخترانه است. پسرها، بيش‌تر، عرقچین را خوش دارند.
پسر و دختر سوداگر، بازهم راضی نشدند. دخترك فكر می‌كرد كه بهتر است آدم، پسر باشد و پسرك هم فكر می‌كرد كه بهتر است دختر باشد.
سال ديگر كه سوداگر به شهر رفت، يك روز، باران باريد و رنگين‌كمان در نزدیک خانه، ظاهر شد. دختر و پسر سوداگر به‌زودی خود را به رنگين‌كمان رسانيدند؛ هر دو از زير آن گذشتند و ديدند كه دختر، بدل به پسر شده و پسر، بدل به دختر.
آنها خیلی خوش‌حال شدند. البته، باز هم هردو، مثل اول به هم شباهت داشتند و کسی نفهميد كه دختر و پسر سوداگر، بدل شده‌اند.
وقتی که سوداگر از شهر بازگشت، هریک از پسر و دخترش فكر می‌كرد كه این‌بار پدر، تحفه‌ی قشنگ‌تر را به او خواهد داد.
سوداگر به دخترش یک قالین‌باف جیبی آورده بود. این دستگاه کوچک، هرگونه قالین را با نقش‌ها و گل‌ها و مرغ‌های رنگارنگ، می‌بافت.
سوادگر به پسرش هم، تراكتور كوچكی خریده بود كه آواز صاحبش را می‌شناخت و تا پسرک، آن را صدا می‌زد، به‌راه می‌افتاد؛ می‌رفت و نزدیکش، توقف می‌کرد.
اما، پسر و دختر سوداگر از پدر خود رنجيدند؛ زیرا پسر، فكر می‌كرد كه پدرش، تحفه‌ی بهتر را به خواهر او داده و دختر هم خیال می‌كرد، تحفه‌ی قشنگ‌تر به برادرش رسيده است.
زن سودا گر به پسرش گفت: جانِ مادر، تو پسر هستی، بگذار خواهرت با دستگاه قالین‌باف، بازی کند؛ برای تو تراكتور بهتر است.
او به دخترش هم گفت: عزيـزم، برای دختـرها، دستگاه قالین‌باف، بهتـرین هدیه است؛ تراكتور، بیش‌تر به کار پسرها می‌آید.
سوداگر خيلی مانده شده بود و اسپش هم خيلی ذله و گرسنه بود. او از پسرش خواست تا در دادن علف به اسپ، به او یاری رساند. و زن سوداگر هم از دخترش خواهش کرد تا در تهیه‌ی غذا به او کمک کند.
پسر و دختر سوداگر، باز هم رنجيدند و هر كدام، فكر می‌كرد كه تحفه‌ی بهتر و كار آسان‌تر را به ديگری داده‌اند. دختر، آرزو می‌كرد كه دوباره به پسر تبديل شود و پسرك هم می‌خواست به حالِ اولی برگردد و دختر باشد.
روز دیگر كه افتو بارانك آمد و رنگين‌كمان پیدا شد، پسر و دختر سوداگر، هردو، دويدند و از زير آن گذشتند و دوباره تبديل به همان پسر و دختر سابق شدند. دخترك فهميده بود كه بهتر است او دختر باشد و پسرك هم دانسته بود كه بهتر است پسر باشد.
آن روز سوداگر می‌خواست برود به شهر. او با خود گفت: «بعد از این اگر دخترم با تراکتور هم بازی کند، منعش نمی‌کنم و اگر پسرم نیز شوق قالین‌بافی داشته باشد، با او موافقت می‌کنم. من این بار به هردوی آن‌ها هر نوع تحفه می‌آورم».
پسر و دختر سوداگر که با پدر خود خداحافظی می‌کردند، یک‌صدا گفتند: پدرجان، این‌بار برای ما یک یک اسپ بالدار بیاور؛ یک یک کتاب با شیرینی… .
سوداگر، هیچ نمی‌خواست بپرسد که اسپ مادیان؟ … اسپ نریان؟…
و پسر و دختر سوداگر نیز هم‌صدا شدند: فقط، اسپ باشد، اسپ!
سوداگر با لبخند، آنان را بوسید و به‌راه افتاد و آنان با رضایت از دنبالِ پدر نگاه می کردند. (پایان)

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1299


مطالب مشابه