نویشته و نقاشی: پرستو عرفان
خارپشتی در خانهای زندگی میکرد که در همسایگی آن باغچهای قرار داشت که درخت سیب زیبایی داشت. خارپشت به سیبهای آن درخت علاقهی زیادی داشت و هر روز صبح، یک سیب از سیبهایی که از درخت روی سبزهها افتاده بود را بر میداشت و به خانه باز میگشت. سیبهای درخت بسیار شیرین و مزهدار بود .
امروز که خارپشت برای برداشتن سیب کنار درخت رفته بود، بچهسنجابی را دید که کنار درخت نشسته و گریه میکند. خارپشت با خود گفت: او اینجا چه میکند، خانوادهاش کجا هستند؟
او به بچهسنجاب نزدیک شد و گفت بچهجان، چرا گریه میکنی؟
سنجاب کوچولو گفت: من گم شدهام و خانهام را پیدا نمی: کنم.
خارپشت گفت: گریه نکن، من اینجا هستم و باهم خانهات را پیدا میکنیم، حتماًً گرسنهای، بیا برویم خانهی من چیزی بخوریم.
سنجاب کوچولو که از دیدن خارپشت خوشحال شده بود، گفت: بله خیلی گرسنهام.
خارپشت سیب را برداشت و با سنجاب به خانه رفت. او در خانه چیز دیگری نداشت. سیب را دو تکه کرد، نیمی را برای خودش برداشت و نیمی را به بچهسنجاب داد .
سنجاب کوچولو گفت: من تا حالا چنین سیب شیرینی و خوشمزهای نخوردهام.
خار پشت گفت: نوش جانت! سیب را بخور تا برویم و خانهتان را پیدا کنیم.
بچهسنجاب سیب را خورد و از خارپشت، تشکر کرد. پس از خوردن سیب، آنها راهی شدند، تا خانهی بچهسنجاب را پیدا کنند. آنها دوباره سوی درخت سیب رفتند، بین راه پدر و مادر سنجابکوچولو را دیدند که نگران و ناراحت دور و بر را دنبال سنجابکوچولو میگردند. آنها تا چشمشان به سنجابکوچولو افتاد؛ دویدند و داد زدند: پسرم تو کجایی؟
سنجابکوچولو دواندوان به سمت مادر و پدرش رفت و آنها را در آغوش گرفت و گفت: مامان، بابا خیلی ترسیده بودم، اما خارپشت مهربان مرا کمک کرد و تا اینجا آورد. مادر و پدر سنجابکوچولو از خارپشت بسیار تشکر کردند و او را برای شام به خانه دعوت کردند. مادر سنجابکوچولو، برای خارپشت فندقهای خوشمزه آورد. خارپشت از این همه مهربانی مادر سنجابکوچولو بسیار خوشحال شد و خیلی از آنها تشکر کرد و به خانهاش برگشت.
چندروز بعد که خارپشت طبق عادت همیشگی، می رفت تا سیبش را بردارد، سنجابکوچولو را دید که کنار درخت ایستاده است و لبخند میزند. خارپشت از دین سنجاب خیلی خوشحال شد. نزدیک سنجابکوچولو رفت و گفت اینجا چکار میکنی باز که گم نشدهای؟
سنجاب کوچولو گفت: نه گم نشدهام. برایت فندق آوردهام.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=425