گريه در خواب

11 میزان 1402
3 دقیقه

این جهـان، پاک خــواب‌کــردار است

آن ‌شناســد کــه دلـــش بیدار است!

رودکی

 

اين جهان خواب است، خواب، ای پورِ باب

شاد چـون باشـی، بدين آشفته‌خـواب؟

ناصر خسرو

 

گريه در خواب

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: روزگاری، در اين شهر، درويشی بود و دختری خُرد‌سال داشت. درويش، دخترک به مسجد کوی گذاشت تا درس گيرد و قرآن بياموزد؛ چون که مدرس، از لطف و کَرَم، عهد کرده بود که به او درس گويد بی‌هيچ اجری و مشاهَرَه‌يی.

قضا را، دخترکی از بازرگانان نيز، به اين مجلس درس حاضر آمدی با شوکتی تمام. اين دختر، لوحی سيمين داشتی و هر روز، جامه‌های فاخر و نفيس پوشيدی و پای‌افزار‌های بس گران‌مايه به پا کردی و نيز پيرايه‌هايی به گردن و گوش‌ها و دست‌ها بستی از زرّ و گوهر؛ چنان‌‌که اين تجمل‌ها در دل‌های هم‌درسان او حسرتی بزرگ پيدا آوردی.

اين دخترکِ درويش، هر شام‌گاه، به نزديک پدر نشستی و از آن جامه‌ها و پای‌افزارها و پيرايه‌ها، حکايت‌ها گفتی با حسرتی بسيار.

باری، گفتی: “‌بابا، امروز دختر بازرگان، جامه‌يی از ابريشم کبود پوشيده بود و پای‌‌افزاری زرّين به پا داشت و گردن‌بندی از مرواريد غلتان به گردن!”

و ديگر روز، گفتی: “‌بابا، امروز دختر بازرگان همی‌گفت که جامه‌اش از چين آمده است و پای‌افزارش از بلغار و دست‌بَرَنجن‌اش از هندوستان!”

و باز، روز ديگر، گفتی: “‌بابا، دختر بازرگان همی‌‌گويد که باغی بزرگ دارند هم‌چون فردوس. در اين ‌باغ، مرغان خوش‌الحان به درخت‌ها می‌خوانند و طاووسان خوش‌پر‌و‌بال، به هر سو می‌خرامند!”

درويش ناتوان، اين حکايت‌ها می‌شنيدی و هر‌بار، به دخترک می‌گفتی: “‌ای دخت من، اين دنيا همه‌اش خواب است و اصغاث احلام. ما، اين‌همه را، در خواب می‌بينيم و چون از اين خواب بيدار گرديم، در‌می‌يابيم که همه‌چيز خوابی بوده است آشفته و اوهامی بوده‌اند بی‌بنياد!”

روزی، دخترک پرسيد: “‌بابا، چه‌ هنگامی از اين خواب بيدار گردیم؟”

پدر، در پاسخ او گفت: “‌آن دم که اسرافيل در صُور بدمد، همه‌گان از خواب بيدار گرديم!”

دختر، باز پرسيد: “‌بابا، اين اسرافيل چه‌ زمانی در صُور خواهد دميد و چرا اين‌همه دير می‌کند؟”

درويش، در جواب گفت: “‌ای دُخت من، هر زمانی که خدای بخواهد، اسرافيل در صور بدمد!”

دخترک، آهی سرد از دل برکشيد و گفت: “‌بابا، خدای چه شکيبايی و صبری دارد!”

 

درويش، به‌خنده شد و گفت: ” آخر، خدای صبور باشد‌.‌.‌. ‌بسيار صبور باشد!”

 

يک روز، خادم مسجد، با دخترک يک‌جا، به درِ کلبۀ درويش آمد و گفت: “‌مدرس می‌گويد که اين دختر تو، ديگر به درس نيايد!”

درويش پرسيد: “‌مگر چه رفته است، ای مرد؟”

خادم مسجد جواب داد: “‌اين دُختِ تو، امروز، پای‌افزار گران‌مايۀ دختر بازرگان بدزديد و در گوشه‌يی پنهان بکرد. اين‌کار او، خشم سخت مدرس برانگيخته است!”

خادم مسجد، اين بگفت و تند و پرخاش‌گر برفت.

درويش، دست دخترک بگرفت و به اندرون کلبه ببرد. آن‌جا، پرسيد: “‌ای دختر، پای‌افزار از بهر چی پنهان کردی؟”

دخترک، گريان و نالان، گفت: “‌ای بابا، من که شکيبايی و صبر خدای ندارم. ديگر نتوانستم تا دميدن صور صبر کنم و خواستم در اين خواب آشفته نيز، پای افزار زرّين داشته باشم!”

درويش که اين سخن‌ها بشنيد، حيران بماند و دم فروبست و لختی بعد، گريستن آغاز کرد.

دختر پرسيد: “‌بابا، اين گريستن از بهر چی است؟ آخر، اين‌همه که يک خواب آشفته باشد و وهمی بی‌بنياد!”

درويش گفت: “‌ای دُخت من، آدمی گاهی در خواب نيز می‌گريد‌.‌.‌. ‌اين گريۀ من هم، پاره‌يی از همين خواب باشد!”

دخترک گفت: “‌اين عجب است که ما در اين خواب همی‌گرييم و دُخت بازرگان پيوسته همی‌خندد!”

از اين سخن، اندوه درويش فزونی گرفت و با تلخ‌کامی‌گفت: “‌ای دختر، تو راست می‌گويی. عجب است‌.‌.‌. ‌اين خوابی است بس شگفت و حيرت‌زا!”

 

چون حکايت شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ به پايان رسيد، غصه‌يی در او پيدا آمد. ياران و مريدان نيز غم‌ناک شدند و سرها درگريبان‌ها فرو بردند و ساعت‌ها به همين حال ببودند و در کار اين جهان سخت فرومانده.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=868


مطالب مشابه