مـن از منازعۀ عشق و عــقل دلخونم
جنون کجاست که پايان دهيم غايله را؟
ژاله و الماس
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: بهارانی، در بدخشان بودم. روزی، ژالهيی سخت بباريد؛ چنانکه گويی آسمانِ تيره، ريزهپارههای آبگينه همچون مرواريد، بر زمين میريخت. از پسِ آن ژاله، سيلی عظيم بيامد و بسيار ويرانی بکرد و نيز از آن ژاله، شگوفههای درختها، يکسره، فرو افتادند. باغداران، سخت غمين و غصهمند شدند؛ چون که درختهایشان را آن سال، ثمری نمیبود.
به فردای آن روز، يکباره، در شهر آوازه افتاد که زن ماهیگيری، از ميان دانههای ژاله، پارهالماسی يافته است به اندازۀ بيضۀ کبوتری. کسانی میگفتند که شايد خدای، از بهر جُبران آن ويرانیهای سيل، برای مردمان الماسپارهها نازل کرده باشد. پس گروهی از مردم ـ زنان و مردان ـ بر زمينها و دامنههای کوهها، به جستوجو برآمدند تا باشد که آنان نيز، از آن الماسپارهها بيابند.
روز ديگر، که آسمان نيلگون و بیابر بود و هوا خوش، رهسپار يمگان شدم پياده؛ از بهر زيارت گور ناصر خسرو. هرچند راه دشوار بود و سنگلاخ، ذوق ديدار آن تربت پاکيزه، آن سفر بر من آسان ساخته بود.
چون بدانجا رسيدم، کنار آن گور بنشستم؛ سر در گريبان فرو برده و سرگذشت آن حکيم به ياد میآوردم. ساعتی که بگذشت، مردمان آن روستا ـ که از دوستداران حکيم بودند ـ بيامدند و پرسيدند که کی هستم و از بهر چی آمدهام.
گفتم: “درويشی هستم و گرد جهان همیگردم. آمدهام از بهر زيارت اين خاک.”
پس تفقدها بکردند و از من خواستند که به کلبۀ يکی از ايشان مهمان شوم. نپذيرفتم و گفتم: “خواهم که کنار ناصر بمانم!”
آن مردمان ـ هرچند تنگدست و نادار بودند ـ رختخوابی پاکيزه بياوردند و نيز هر روزه خوراک به وقت حاضر همیکردند و من در کنار ناصر همیبودم و اشعار آن مرد غريب و تنها همیخواندم با خويشتن؛ و هر دم مرا اندوه در دل زيادت میشد؛ چندانکه بسيار بگريستم و نُدبهها بکردم.
پس از روزیچند، از مرحمتهای آن روستاييان پاکدل، سپاسها بکردم و به شهر بازگشتم.
در بازار شهر، مرا دوستی بود. به ديدار او شتافتم و از حالِ آن زن ماهیگير و آن الماسپارهيی که يافته بود، جويا شدم. دوستم سر بجنبانيد و بگفت: “آن زن ماهیگير بمرد!”
به حيرت شدم و پرسيدم: “چهگونه بمرد؟”
جواب داد: “خودش را به رودخانه بيفگند. تا کنون هم، جسدش پيدا نکردهاند!”
گفتم: “خواهم که چونی اين ماجرا دريابم.”
گفت: “به کنار رودخانه بشو. شوی آن زن را، نزيک پل خواهی يافت. باشد که ماجرا به تو باز گويد.”
پس به کنار رودخانه، نزديک پل، برفتم. مردی بديدم غمين و نژند. مرد بر تختهسنگی نشسته بود و آب خروشان رودخانه نظاره همیکرد.
سلام کردم و گفتم: “توانی از آن الماسپاره چيزی به من گويی؟”
غمگنانه به سويم بديد و گفت: “کدام الماسپاره؟”
گفتم: “آن که زنت يافت از ميان دانههای ژاله.”
زهرخندهيی بکرد و بگفت: “هرگز الماسپارهيی نبود!”
پرسيدم: “پس گفتههای مردمان حقيقت نداشتند؟”
ماهیگير آهی برکشيد و جواب داد: “چند سالی میشد که در دل آن زن بیچارۀ من وهمی پيدا آمده بود و میپنداشت که گوهری خواهد يافت بس گرانبها و ما از آن گوهر توانگر خواهيم شد.
“اين سودا و خيال خام، او را و مرا مايۀ عذاب شده بود. شبها، اين وهمِ او زيادت میگرفت و به من همیگفت:
ـ چون اين گوهر يابم، به بازار گوهريّان ببرش به هرات يا کابل و نقدينهاش باز آر که اينجا سرايی بنا کنيم بس بزرگ!
“و باز میگفت:
ـ چنين گوهری کجا باشد؟ چه خيالهای باطلی مرا در سرآيد!
“و دمی ديگر، همیپرسيد:
ـ تو توانی اين گوهر به کابل بری يا هرات؟
“از اين سخنها بسيار میگفت و خويشتن و نيز مرا رنجور همیساخت. يک روز که از خواب بيدار شد، گفت:
ـ خوابی بس خوش بديدم!
“پرسيدم:
ـ چه خوابی؟
“گفت:
ـ بديدم که ژاله همیآيد از آسمان و من، از ميان دانههای ژاله، الماسپارهيی يابم به اندازه بيضۀ کبوتری!
“از قضاء، روز ديگر ژالهيی سخت بباريد. زن، آسيمهسر به بيرون شتافت و به هر سو همیگشت و چيزی همیجست. يکبار، شادمانه آوازی برکشيد و دانهيی از ژاله را برداشت که به اندازۀ بيضۀ کبوتری بود. آن دانۀ ژاله، در نمدپارهيی پچيد و در صندوق گذاشت. آنگاه، به من گفت:
ـ زنهار، به کس نگويی که اين الماسپاره بيافتهام!
“امّا، خودش هماندم به سراغ زن همسايه رفت و گفت که الماسی يافته است از ميان دانههای ژاله، به اندازۀ بيضۀ کبوتری. اين گونه بود که آن آوازه در شهر افتاد.”
پرسيدم: “پس چرا بمرد؟”
مرد ماهیگير گفت: “همينکه از خانۀ همسايه برگشت، به سراغ آن الماس رفت. بديد که جز نمدپارۀ مرطوب، چيزی در صندوق نيست. فريادی برکشيد و گريه سرداد که الماسش دزد ببرده است. آن شب، تا سحر گريست و ناله کرد و دزد الماسش را نفرين همیکرد. دريافتم که زن نگونبخت به جنون گرفتار آمده است.
“روز ديگر، همينجا کنار رودخانه، بديدمش. خواستم بپرسم که اينجا چه میکند. به سويم نگريست. چشمهايش گريان بودند. مرا که ديد، فرياد برکشيد:
ـ ای دزد!
“سپس، به آسمان نگه کرد و، به ناگاه، خويشتن در رودخانه بيفگند.”
ماهیگير، اين بگفت و خاموش بماند.
به بازار برگشتم و آنچه شنيده بودم، به دوستم بازگفتم. اندوهگين شد و آهسته گفت: “بیچاره زن!”
و به ديگر روز، بشنيدم که مردمان بديدهاند که آن ماهیگير نيز خويشتن به رودخانه افگنده است و ناپديد گشته.
شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: باری، اندر شهر سمرقند، اين حکايت با حکيمی بگفتم. آن حکيم گفت: “گاه باشد که آرزو و خواستی در دل پديد آيد از زيادت نياز و حاجت. چون وهمی با اين خواست و آرزو آميخته گردد، بر آدمی جنون حاکم شود. اين جنون، تواند که آدمی را به تباهی برد.”
پرسيدم: “پس خِرَد در اين ميان به چهکار آيد؟”
آن حکيم بسيار تأسف بخورد و بگفت: “خِرَدِ آدمی را توان بس کم باشد. بسيار از اعمال آدميان را، علتها قوههای ديگر باشند که در اندرون آنان جا دارند و آدميّان، اين قوهها هيچ بنشناسند. امّا، اين قوهها همواره در عمل باشند و آدميان را برانگيزند به کارهای غريب و شگفت و پُرزيان! و پندارم که عمل آن زن ماهیگير را سبب همين بوده باشد.
پرسيدم: “ماهیگير چرا خويشتن به رودخانه در افگند؟”
حکيم گفت: “درد او اين بود که زنش پنداشته بود الماسش او دزديده است و بیچاره مرد، نتوانست اين رنج تحمل کند.”
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=978