چشم دل باز کن که جان بينی
آنچه ناديدنی است، آن بينی!
هاتف اصفهانی
چشمِ دل
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: درويشی پسر خُردسالش، به نزد استادی صورتگر برد و گفت: “اين فرزند من، دلبستهگی غريبی به صورتگری دارد و تا اندازهيی هم، بر اين کار دست يافته است؛ چنانکه ديوارهای کلبۀ مرا، پر از صورتهای شگفت ساخته است. من، مالی ندارم که به تو دهم. اکنون، اگر استاد بزرگ، رموز بيشتر اين صنعت بدو آموزد، اين درويش ناتوان، احسان و نيکی استاد، هرگز فراموش نکند.”
استاد صورتگر را، دل بر درويش بسوخت و درويشزاده را در حلقۀ شاگردان بنشاند.
لختی بعد، از بهر آزمون توانايی او در کار صورتگری، کاغذی به او بداد و گفت: “ای فرزند من، صورت آدمیزادهيی بر اين کاغذ بساز!”
پسر کاغذ بگرفت؛ در گوشهيی ـ دور از شاگردان ديگرـ بنشست و کار آغاز بکرد. ساعتی که بگذشت، برخاست و کاغذ به استاد بداد.
استاد صورتگر که به کاغذ نگريست، حيرتی سخت به او دست بداد. بر کاغذ، غولی هولناک بديد با شاخهای ترسانگيز که از چشمهايش، شرارهها برون میجَستند و ديدار اين غول، مو بر تن بيننده راست همیکرد. و امَّا، اين صورت زشت و ترسناک، با مهارتی بسيار نقش شده بود که از کِلک سَحّار پسر درويش حکايتها داشت.
استاد پرسيد: “ای فرزند! من صورت آدمیزادهيی خواستم. اين، صورت چه مخلوقی است که تو نقش کردهای؟”
درويشزاده، با ادبی تمام، گفت: “ای استادِ من، اين صورت اميرِ اين سرزمين است که من ساختهام!”
استاد، کاغذی ديگر به او داد و گفت: “تو صورتگری به کمال هستی. اين کاغذ بگير و صورت آدمیزادهيی بر آن نقش کن!”
درويشزاده، کاغذ بگرفت؛ در کنجی بنشست و صورتگری آغاز کرد. دمی چند که بگذشت، برخاست و کاغذ به استاد بداد.
استاد، بر کاغذ نقش اژدهايی بديد با چنگالهای مَهيب که از دهانش، آتشی سوزنده بيرون میشد و چشمهای آزمند و کينهتوزش، در جستوجوی طعمهيی بود که در دم ببلعد. و اين صورت هم، نشان از کمال و پختهگی صورتگر داشت.
استاد پرسيد: “اين ديگر صورت چه کسی باشد؟”
پسر، سر فرود آورد و گفت: “ای استادِ من، اين صورت وزير اعظم اين مملکت باشد!”
استاد، کاغذی ديگر به او داد و گفت: “اين کاغذ بگير و صورت آدمیزادهيی بر آن بساز!”
درويشزاده، باز هم کاغذ بگرفت؛ در گوشهيی بنشست و سر بر کاغذ خم کرد. لحظهيی چند که بگذشت، برخاست و کاغذ به استاد بداد.
استاد که به نقش روی کاغذ نگريست، عظيم بُهتزده شد. بر کاغذ، صورت نفرتانگيز خوکی بديد آلوده با پليدیها که در ميان منجلابی پر از خون و گنديدهها میلوليد و به دنبال خوراک همیگشت.
استاد پرسيد: “ای فرزند، اين صورت از کی باشد؟”
پسر، استاد را نماز برد و پاسخ داد: “ای استادِ من، اين، صورتِ حاکم شرع اين مرز و بوم است که من نقش کردهام!”
استاد، کاغذها بگرفت و، بیهيچ درنگی، به نزديک ما آمد و هر آنچه رفته بود، باز گفت. ما، همينکه آن صورتها بديديم، دلشاد گشتيم و بهجتی تمام به ما دست بداد.
آنگاه، به استاد صورتگر گفتيم: “اندازۀ اين پسر نيک بشناس که چشم دلش سخت بينا است و آنچه که در پشتِ پرده ظاهر است، روشن میبيند و درمیيابد!”
سپس، خود به ديدار درويشزاده بشتافتيم و چون به نزديک او رسيديم، بر سر و رويش بوسه بداديم و از شَفَقَت هيچ فروگذار نکرديم.
از آن پس، کاغذی به او داديم و گفتيم: “ای فرزند، بر اين کاغذ صورت جفتی کبوتر از برای ما بساز!”
پسر، با ادبی تمام، کاغذ بگرفت و به گوشهيی بنشست. ساعتی که بگذشت، برخاست و با خضوعی بسيار، کاغذ به ما عرضه کرد. چون به کاغذ نگريستيم، حيرتی سخت به ما دست بداد: بر آن کاغـذ، صورتهای جفتی آدمیزاده بديديم ـ يک مرد و يک زن ـ با زيبايی تمام که جامههای ساده و پاکيزه بر تن داشتند و ترسان و لرزان، به سويی میگريختند.
به پسرگفتيم: “ای فرزند، ما که جفتی کبوتر خواستيم. اين صورتها، از آنِ چه کسانی باشند؟”
پسر درويش، زمين خدمت ببوسيد و گفت: “ای شيخ، آدميانِ راستين، همين کبوتران باشند که رزقشان در زمينِ خدا میجويند و به هيچ مخلوقی آزار نرسانند. اينان، نه در پی زر هستند و نه به دنبال جاه و حِشمت؛ نه خون همجنس ريزند و نه چشم به مال ديگری دارند. اين آفريدهگان باری تعالی، با سعی و تلاش، آشيانهگکی سازند به دور از زينتها و تجمل و بیدربان و بیپاسبان؛ و نيز، زندهگانی با قناعت به سر برند. مگر آدمّيان راستين، به همينگونه نباشند؟”
پرسيدم: “اين جفت زيبا، از ستم چه کسی هراساناند و میگريزند؟”
درويشزاده، در جواب گفت: ” از ستمها و بیدادگریهای آن امير و آن وزير اعظم و آن حاکم شرع!”
چون اين سخنها بشنيديم، حالتی بر ما برفت و، بیاختيار، بانگ برآورديم: “جَلَّ عظمتهُ!” و نيز، زار ناليديم: “يا بصير... يا بصير... يا بصير! ما را بينايی بده و چشمِ دلِ ما را باز کن!”
پس از آن، به استادِ صورتگر سپرديم که درويشزاده را ارجی درخور بدارد و نيک رعايت حال او داشته باشد که اين پسر، صاحبدلی فرزانه خواهد شد.
استادِ صورتگر گفت: “ای شيخ، اين پسر صورتگری به تمام داند و من، چيزی بيش به او نتوانم آموخت!”
به استادِ صورتگر گفتيم: “پس خود از او بياموز که چهگونه چشمدل بينا شود!”
آنگاه، آن نقشها بگرفتيم و به حجرۀ خويش شديم. آن صورتها، به ديوار حجره بياويختيم و هر سحرگه و شامگاه، به آن صورتها مینگريستيم و چشمِ دل ما روشنتر میگشت. همان زمان بود که حسودان و تاريکدلان، در شهر آوازه درانداختند که شيخ صورتپرست شده است.
و نويسنده اين امالی، گويد: “پس از آنکه شيخ خرقه تهی کرد، آن صورتها، همچنان بر ديوار حجرۀ ايشان آويخته بودند تا آنکه روزی، آتش اندر خانقاه افتاد و حجرۀ شيخ ـ که قفلی زرّين داشت ـ بسوخت و آن صورتها نيز، نابود شدند.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=761