پرسشِ شُبان

12 میزان 1402
2 دقیقه

آيا چوانگ چو بود که در رؤيا

ديد پـــروانه‌يـی شده است؟

يا پــروانه بود که در خـواب

خـودش را چوانگ چو ديد؟

لی پو، شاعر چينی

 

پرسشِ شُبان

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: شنيدم که در روستايی از روستا‌های بلخ، شُبانی بود. اين مرد، روزها، گوسپندان به صحرا بردی از بهر چَرا و خود، به دور از آن مواشی، در گوشه‌يی نشستی و نی نواختی و در بحر فکر و انديشه فرو رفتی. باز، شام‌گاهان، گوسپندان شمردی و به روستا آوردی.

روزی، اين مرد ‌شُبان، به شهر بلخ رفت و سراغ بزرگ دانش‌مندانِ شهر بگرفت. او را مدرسه‌‌يی بنمودند که بزرگ دانش‌مندان بلخ، در آن مدرسه همی‌بود.

شُبان، به اندرون مدرسه برفت و دانش‌مند را ديد که در صدر نشسته است با اُبَّهتی تمام و به گروهی از شاگردان و پيروان سخن همی‌گويد از حکمت اُولی.

شُبان، از سخن‌های دانش‌مند، چيزی در‌نيافت و صبر بکرد تا درس او پايان بگرفت. آن‌گاه، به نزديک او شد و، به کردار روستاييان، سلام بکرد و گفت: “‌ای خواجه، پرسشی دارم که اگر پاسخ آن گويی، احسانی کرده باشی در حق من!”

دانش‌مند پرسيد: ” ‌ای مرد، ترا شغل چی باشد؟”

مرد جواب داد: ” شُبانی هستم و از روستا آمده‌ام!”

دانش‌مند، با نگاهی منکر، در او نگريست و گفت: “‌بگو، پرسش تو چی است‌.‌.‌. ‌اندر حکمت است يا نجوم‌.‌.‌. ‌در علم ‌منطق است يا در علم‌ مخروطات؟”

شبان گفت: “‌من، از اين علوم هيچ ندانم که مدرسه نديده‌ام‌.‌.‌. ‌امّا، چندی است که مرا پرسشی در دل پيدا شده است و اين پرسش، جان من همی‌آزارد!”

دانش‌مند، با غرور تمام، گفت: “‌ای شُبان! ترا مشکل چی باشد؟”

شُبان، باری، به سوی شاگردان و پيروان دانش‌مند بديد که اين هنگام به گرد آن دو جمع آمده بودند و با خضوع و تحسين‌آميز، استاد‌شان نِظاره همی‌کردند.

شُبان گفت: “‌ای خواجه، من روز‌ها گوسپندان به صحرا برم از بهر چَرا و چون شام‌گاه شود، آن گوسپندان به روستا برگردانم. اين هنگام، خواهم بدانم که آيا اين منم که گوسپندان به صحرا برم يا اين گوسپندان باشند که مرا به صحرا کشانند؟ پرسش من از خواجه همين است و بس!”

دانش‌مند، تأمل‌کنان، دمی سر در پيش افگند و سپس، نابيوسان و آشفته‌حال، بانگی برآورد و عمّامه بر زمين بزد و بگفت: “‌ای شُبان، تو جان من بسوختی و حالم دگرگون کردی؛ چون که چهل سال است که من درس همی‌گويم از علوم و حکمت‌ها و در اين چهل سال، در کتاب‌های حکيمان يونان و هند و عرب، جست‌و‌جو همی‌کردم تا سخنی يابم که تمامی حقيقت اين جهان به من بازگويد؛ امّا، نمی‌يافتم. اکنون، تو اين سخن با من بگفتی! يا‌للعجب‌.‌.‌. ‌يا‌للعجب!”

دانش‌مند، اين بگفت و در ميان حيرت شاگردان و پيروان، رقصان‌رقصان و با سر برهنه، از در مدرسه بيرون برفت و در اين حال، پيوسته و با آوازی بلند، همی‌گفت: “‌يا‌للعجب‌.‌.‌. ‌يا‌للعجب! چهل سال‌.‌.‌. ‌چهل سال!”

شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: و باز شنيدم که آن دانش‌مند، ديگر به مدرسه پا نگذاشت و گوشۀ ‌خَلوت و انزوا اختيار کرد و شاگردان و پيروان، هرچند تضرع کردند که به مِنبر درس و تدريس برگردد، نپذيرفت و نيز، گويند که بسيار به نزديک آن شُبان رفتی به صحرا و ساعت‌ها در صحبت او می‌بودی.

چنين همی‌ببود تا پيمانۀ عمرش پُر شد. در دم نزع، کسی از شاگردان قديم، از او پرسيد: “‌ای استاد، آيا هيچ سخن حکمت‌آميز ديگر، از مرد شُبان شنيدی؟”

جواب داد: “‌نشنيدم‌.‌.‌. ‌نشنيدم؛ ولی همان يک سخن مرا بس بوده است تا همين دم و در روز رستاخيز، با همين سخن از لَحَد برخيزم!”

و آن‌گاه، سخن شُبان بر زبان بياورد: “‌آيا اين منم که گوسپندان به صحرا برم يا اين گوسپندان باشند که مرا به صحرا کشانند؟ يا‌للعجب‌.‌.‌. ‌يا‌للعجب!”

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=874


مطالب مشابه