ايهاالنّاس، روز بیشرمی است
نوبت شوخی و بیآزرمی است!
سنايی
هيهات... هيهات... هيهات!
...و شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ گفت: در روزگار نوجوانی من، در اين شهر مردی بود که او را ملازاهد میگفتند. اين ملا که به ظاهر مردی بود متقی و پرهيزگار، جامههای سپيد به تن میکرد؛ دستار سپيد به سر میبست و اندامی لاغر و سيمايی خوشآيند داشت.
ملازاهد، در مدرسۀ شهر، قرآن و تفسير و حديث میآموخت مر جوانان را و نيز، آدينهروزها، مجلس وعظ میساخت و امر به معروف و نهی از منکر همیکرد مردمان را. خلقی بسيار، حتّا از روستاهای دور، به مجلس وعظ او حاضر میشدند و سخنهای او میشنيدند. زبانی فصيح و خوش داشت. در سخنهايش، آيتهای قرآنی همیخواند و حديثهای پيامبر همیگفت و نيز بيتهای دلآويز و حکايتهای شيرين همیآورد.
اين ملازاهد، در مسجدی حجرهيی داشت و از مُشاهَرَهيی که از شاگردان میگرفت، روزگار میگذرانيد.
مردمان شهر، اين ملازاهد را حرمت میگذاشتند و تکريم میکردند. بسا کسا که دعواهایشان به اين ملا میبردند و او داوری همیکرد و هر دو سوی دعوا، آن داوری میپذيرفتند.
من هم، به اين ملازاهد ارادتی داشتم و گاه به ديدارش همیرفتم. آن روز هم که خواستم سير آفاق آغاز کنم، به نزديک ملازاهد شدم از بهر وداع و گرفتن دعای او.
همينکه از قصدم آگاه شد، گفت: “ای فرزند، نيک عزمی بکردهای... برو، خدای همهجا با تو باشد!”
من آن سفر آغاز بکردم که سالها به درازا بکشيد. سرزمينهای دوردست بسی بديدم و به صحبت بزرگان و حکيمانِ بسيار برسيدم.
عجايب اين جهان مشاهده کردم و بر و بحر و کوه و صحرا در نورديدم و ـ چنانکه شيخ شيراز گفته است ـ ايّامی با هر کسی به سر بردم.
در حجاز بودم که شنيدم در اين سرزمين من، فتنهيی عظيم افتاده است. مردی که به آنجا آواره افتاده بود، اين خبر تلخ به من بازگفت. از او پرسيدم: “بگو که بر شهر و بر مردمانِ من چی رفته است؟”
گريان شد و گفت: “نتوانم وقايع بازگويم به تمام؛ چون که توانش در من نيست؛ ولی اين توانم گفت که آن فتنه بلايی بزرگ بود که بر شهر ما نازل شد. رستهها و بازارها ويران گشتند. خانههای مردمان بسوختند و غارت شدند. خلقی بسيار کشته افتادند و مردمانی بیشمار، به سرزمينهای بيگانه روی نهادند. در سراسر شهر، دود و آتش بود و زنان و کودکان، لابه همیساختند و فرياد همیکردند. شهر، نبردگاه گروههايی شد که خصم همديگر بودند و تشنه به خون و مايل به قتل و يغما. اکنون، از آن شهری که میشناختی، کمتر اثری برجای بمانده است!”
از شنيدن اين سخنها، جگرم خون بشد و بسيار گريستم؛ امّا چارهيی نداشتم. توکل بر خدای کردم و راه شام در پيش گرفتم. سالهای ديگری هم، گرد جهان بگشتم و سرانجام، آن سفر دراز من، به پايان رسيد.
همين که به شهر خودم برگشتم، شهری بديدم دگرگون. کویها و محلههای تازه بديدم بنا شده و کاخها و سرایهای پرتجمل در هر سو برپا گشته. مردمانی ناآشنا بديدم سوار بر اسپان راهوار عربی و غلامان زرّين کمر در خدمت آنان و نيز، مردان زرهجامه بر تن و شمشير به دست به دنبالشان روان. بازارها و چارسوها بديدم بس پرجلال و بشکوه. وامّا، در سوی ديگر، انبوه دريوزهگران بديدم از زن و مرد و کودک که زاریکنان صدقه میطلبیدند از هر کسی. همه جامههای ژنده و چرکين به تن داشتند و رخسارههای زردشان، حکايتها میگفتند از رنج و گرسنهگی.
بسيار به حيرت شدم. از کسانی سراغ ملازاهد بگرفتم. ملازاهد نمیشناختند. سرانجام، يکی پيدا شد و گفت: “من ملازاهد شناسم.”
اين مرد، مرا به نزديک کاخی برد و گفت: “اين کاخ که بينی، از آنِ ملازاهد باشد!”
پنداشتم که آن مرد، به غلط مرا بدين کاخ آورده است. گفتم: “من آن ملازاهد گويم که حجرهيی داشت در مسجدی و به شاگردان درس همیگفت.”
آن مرد، آهسته، در گوشم گفت: “اين، همان ملازاهد باشد که تو خواهی؛ و امّا... اکنون او را نام اميرزاهد شده است!”
با حيرتی بسيار، به نزديک دروازۀ کاخ شدم. نگهبانانی بديدم با سليح و زره جامه به نگهبانی ايستاده.
به يکی از آنان گفتم: “خواهم به خدمت امير برسم.”
پرسيد: “تو کی هستی و از امير چی میخواهی؟”
گفتم: “از آشنايان قديمم و از سفری بس دراز برگشتهام.”
آنمرد، به اندرون برفت. پس از ساعتی برگشت و گفت: “با من بيا!”
از دنبال آن مرد، به اندرون برفتم. باغی بديدم آراسته و بس زيبا. همهجا، گلها و رياحين رُسته بودند و درختهای سرو سرکشيده به سان عروسان سبزجامه و نيز، فوّارههای آب بدیدم از مرمر سپید ساخته.
آن مرد، مرا به کوشکی ببرد. در آن کوشک، فرشهای گرانبها گسترده بدیدم و پردههایی از اطلس و دیبا آویخته. مردی بديدم فربه، با جامههای زربفت به تن و دستاری از ابريشم چينی به سر و بر مِخَدَّهيی تکيه زده با رُعُونتی تمام. انگشترهايی از ياقوت و زمرد و زبرجد در انگشتها داشت و سُبحهيی از مرجان در دست.
به سختی ملازاهد بشناختم و سلام کردم. بخنديد و گفت: “نزديک بيا و بنشين!” آوازش آن گرمی گذشتهها را نداشت؛ کريه بود و با تکبر.
رو در رويش نشستم و پرسيدم: “ای امير! اين چی حالت است؟”
قهقهه بزد و گفت: “همين که بينی!”
باز، پرسيدم: “اينهمه مال و خواسته ترا از کجا آمد؟”
گفت: “اين، حکايتی باشد بس دراز. و امّا، مختصر اينکه چون در اين سرزمين، آن غايله آغاز شد، منهم فرصت غنيمت شمردم. کمر همت بستم و جوانانی گرد بياوردم و خود، قايد و امير آنان گشتم و به جهاد پيوستم. زرّ و نقدينه و جنگافزار، از سرزمينهای دور و نيز از آنسوی درياها، فراوان میرسيدند. پس از آنهم، زمين و باغ و کشتزار، در هرگوشهيی قبضه بکردم به قهر و کسی را يارای مخالفت نبود. پس هرچه يافتم، از برکت جهاد يافتم!”
و باز هم، گفت: “جوانان بسيار برخاک بيفتادند و شهيد گشتند در راه دين... چه غيور و بیباک بودند آن جوانان!”
در دل بگفتم: “آن جوانان بر خاک بيفتادند تا تو اينهمه مُکنت و مال گردآوری... چه بیشرم بودهای تو، ای ملازاهد!”
دمی خاموش بماند و سپس، لبخندهيی بکرد محيلانه و گفت: “اينکه بينی، همۀ هستی من نيست. مرا باغها و کشتزارها باشند در بيرون شهر و نيز کاروانها باشند که به چين و هند و روم و مصر میروند و غلامان و کارگزاران بسيار هم در خدمت دارم در شهرهای ديگر. من، آن ملازاهدی نيستم که حجرهيی داشت در آن مسجد. حاليا، مرا زور در بازو و زرّ در ترازو باشد!”
و باز گفت: “مرا فرماندهانی جنگجو و دلير بودند؛ هر کدام چون رستم دستان. اکنون، آنان نيز از مال و هستی يکسره بینياز هستند و از جاه و حِشمت به تمامی برخوردار!”
باز هم در دل بگفتم: “ای رستم فرزند زال، تو چه شوربخت بودی که در اين روزگار، چون اين کسانی را به تو ماننده همیکنند!”
پرسيدم: “ای امير! تو همچنان مجرد باشی يا...”
سخنم با قهقههيی بريد و گفت: “توچی گويی، مرد؟ من، هماکنون، چهار زن دارم از روی شرع. از بهر هرکدام، کوشکی بساختهام نيکو و به سامان و نيز، چهار زن ديگر از اين پيش طلاق گفتهام!”
باز، دردمندانه، در دل بگفتم: “آه، شريعت... ای شريعت!”
درنگی کرد و باز، آهسته، گفت: “من ترا مردی امين شناسم. خواهی که خدمت من اختيار کنی؟ ترا جایگاهی بلند دهم و سامان زندهگی!”
برخاستم و گفتم: “عمر امير دراز باد! من سفری ديگر در پيش دارم که بايد انجام شود.”
اين بگفتم و از آنکاخ برون رفتم. در يکسو،آنکاخ و آن امير و آنهمه نعمت بديدم و در سوی ديگر، انبوهی از گدايان و دريوزهگران بیخانومان. آنهمه تجمل و خواسته و اينهمه ناداری و بیچيزی، سخت در من اثر کردند. در دل بگفتم: “اينکاخها و سرایها، اين بازارها و چارسوها، اين اسپان راهوار عربی و اين غلامان زرّينکمر، به يقين، از آنِکسانی باشند چون اميرزاهد و يا آنملازاهد گذشتهها. خدايا، چه روزگاری... چه روزگاری!”
غمی بزرگ در دلم جا کرد. پريشان و نژند شدم. هماندم هوای سنايی در دلم پيدا آمد و آهنگ غزنه بکردم.
همينکه به آنشهر برسيدم، به مزار سنايی بشتافتم. سر بر سنگ مزار آنحکيم گذاشتم و با تلخی بسيار ناليدم و بگفتم: “ای خواجه، چه روزگاری است... چه روزگاری است! آنروز بیشرمی که تو همیگفتی، همين امروز است... همين امروز است! سر بردار و اين بیآزرمیها ببين! ای خواجه، باری سربردار... سربردار!”
به ناگاه، در نظرم آمد که سنايی در گور همیگريد و غمگنانه همیگويد: “هيهات... هيهات... هيهات!”
يکی از ياران پرسيد: “پس اين کاخها و اين سرایها و اين بازارها، از آنِ کسانی باشند چون آنملازاهد؟”
شيخ ـ قَدَّسَاللَّهُ سِرُّه ـ در جواب گفت: “قسمتی از ملازاهدها باشد و قسمتی ديگر، از کسانی همچون ملازاهدها!”
ياران و مريدان به خنده شدند و صاحبان اينهمه نعمت و مال، در نظرشان بسی خوار و ضعيف بيامدند و منفور و بیمقدار و نيز، اينهمه هستی و جاه، که اين مردمان را باشد، در نظرشان، يکسره، حقير شد و سخت ذليل.
آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=1009