مورچه‌خانه

18 میزان 1402
4 دقیقه

شنيده‌ستم که هر کوکب جهانی است

جـدا‌گــانه زمين و آسمانــی است!

نظامی

 

مورچه‌خانه

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: روزی پير ما ـ نَوَّرَ اللَّهُ مَرقَدُه ـ حکايت کرد که در دشتی، مورچه‌خانه‌‌يی بود و در اين مورچه‌خانه، موران بسيار همی‌زيستند. اين موران که پنداشتندی عالم همان مورچه‌خانه باشد و خس و خاشاک پيرامون آن، روز‌ها به بيرون از مورچه‌خانه همی‌شدند و با کوشش بسيار، توشه فراهم می‌آوردند از برای زمستان سخت و فصل سرما و بدين‌سان، عمر به سر همی‌بردند.

در ميان اين مورچه‌گان، موری بود بس زورمند و پرخاش‌گر و هوا‌پرست. اين مور خودبين و نَفس‌بنده، موران ديگر بسيار بيازردی و آنان را به اطاعت خويش مجبور ساختی. آن موران ناتوان، به ناچار، به حکم او گردن نهادندی و او را فرمان همی‌بردند. الحاصل، کار اين مور گردن‌کش هر روز، بالا گرفتی و نيز آز و هوای او فزون‌تر گشتی.

قضا را، شاه اين مورچه‌گان، موری بود به غايت غافل و عاقبت نينديش و تن‌آسان؛ چنان‌که هيچ به رعيّت نپرداختی و از کار آنان بی‌خبر همی‌بود و لا‌جرم، ظلم و جور آن مور‌ سرکش و ياغی نيز، هيچ نمی‌ديد تا کار به آن‌جا رسيد که مور ستم‌پيشه و بدکردار، با گروهی از يارانش، آشکارا راه بغاوت بگرفت و بر شاه بتاخت و او را در بند کشيد و بکشت و خويشتن را پادشاه بخواند.

آن‌گاه که تخت شاهی او را مُسَلَّم گشت، شکم‌خواره‌گی اختيار بکرد و بر ستم‌باره‌‌گی بيفزود و هوايش چندان زيادت گرفت که پنداشتی مالک کون و مکان هم اوست و زمام تمامی هستی را نيز، او در دست دارد. پس، هرچه خواستی، در حق موران روا داشتی و حرص و آز و جور و ستم او را هيچ اندازه نبود.

موران آن مورچه‌خانه، که توان پنجه با شاه و حَشَم او را نداشتند، ناگزير، دندان بر جگر همی‌گذاشتند و آن همه ظلم و بيداد و خودکامه‌گی تحمل همی‌کردند و غمين و مأيوس همی‌بودند.

روزی، موری حکيم و زمان‌ديده که ديگر تحمل آن حال نداشت، به نزديک شاه رفت و گفت: “‌ای امير، با تو سخنی دارم که اگر بشنوی، ترا سودی در آن باشد!”

شاه موران، با باد و نخوت بسيار، پرسيد: “‌تو کی هستی و چی بخواهی گفتن؟”

مور ‌سال‌خورده، جواب داد: “‌ای امير، من موری هستم بسيار سال عمر بکرده و نسل‌های بسيار بديده و نيز، در کار جهان و جهانيان بسی فکرت و تعمق کرده‌ام و از راز‌های اين عالم مقداری آگاهی دارم!”

شاه گفت: “‌آن‌چه داری، زودتر بگو!”

مور حکيم گفت: “‌‌ای شاه، تو پنداری که عالم همين مورچه‌خانه باشد و خس و خاشاک پيرامون آن و عالميان، همين مورچه‌گان باشند و بس!”

شاه گفت: “‌عالم همين است که بينی و من، فرمان‌روای اين عالم هستم!”

مور زمان‌ديده، گفت: “‌ای امير، عالم نه اين باشد که تو گويی. بدان که اندر اين جهان، به دور از اين مورچه‌خانۀ ما، شهرها باشند که آدميّان ساخته‌اند و در اندرون شهرها، بنا‌هايی باشند که به آن بناها، کاخ گويند و نيز در اين شهر‌ها، بازار‌ها باشند و سرای‌ها و کاروان‌سرای‌ها. اين آدميّان را، گذر به اين دشت خشک و سوزان نمی‌افتد؛ چون که آنان را باغ‌ها باشند با گل‌ها و رياحين و درخت‌های ميوه از هرگونه. باز هم، در اين جهان‌ ما، مخلوقات ديگر باشند بس عظيم‌تر از ما؛ چنان‌که ما را چون کوه به نظر آيند و نيز، اين روشنان که شب‌ها در آسمان بينی، هر کدام جهانی باشد فراخ و گسترده. پس بدان که عالم را بزرگی و بی‌کرانه‌گی تا چه پيمانه است!”

شاه موران را، اين گفته‌ها، در نظر ياوه آمدند. بی‌‌طاقت شد و بانگ برآورد: “‌ای پيرک خَرِف، تو هذيان گويی‌.‌.‌. ‌بس کن! من، پادشاه عالم هستم و مرا لشکری است بس دلير و فرمان‌بردار و کسی را يارای برابری با من نباشد!”

مور‌فرزانه، گفت: “‌ای شاه، اين باد و خود‌بينی از سر برون کن که لشکر تو، يارای مقابله با پرنده‌يی کوچک را هم ندارد. من، از پيشينيان شنيده‌ام که در اين جهان پرنده‌يی است که در يک چشم به‌هم‌زدن، هزار مور بخورد و باز هم مزيد خواهد و اين پرنده را مورچه‌خوار گويند!”

شاه نادان، گفت: “‌تو با اين فسانه‌ها، مرا ترسانيدن خواهی؟”

مور حکيم، گفت: “‌ای شاه، من خواهم که تو مقدار خويش نيک بشناسی و در‌يابی که مخلوقی هستی بس بی‌چاره و ناتوان و ترا لازم است که اين طريق ظلم و بيداد کنار گذاری و در نظام خلقت نيک بينديشی و نيز در اين عالم، کهين مقام خويشتن دریابی!”

شاه موران را آتش غضب زبانه کشيد و دستور بداد: “‌‌اين پيرک گستاخ و ديوانه را به زندان بريد تا به خود آيد و ديگر چنين فسانه‌ها نپردازد!”

سرهنگان شاه، آن مور حکيم بگرفتند و او، در آن‌حال، گفت: “‌ای شاه، مرگ را نيز از ياد مبر که دير يا زود، فرا رسد و ترا هيچ گريزی از مرگ نباشد!”

شاه موران، از زيادت خَشم، بر خويشتن بپچيد و ارکانِ دولت را، جرأت سخن گفتن هيچ نبود.

سرهنگان، آن مور حکيم ببردند و به دور از آن مورچه‌خانه، در جايی، به بند کشيدند و آن مور فرزانه، در آن مکان بديد که موران بسيار در شکنجه و عذاب گرفتار‌اند.

زمانی بگذشت. روزی، پيلی ديوانه که از پيلان ديگر جدا گشته بود، به آن دشت بيامد. پيل ديوانه، نعره همی‌کشيد و هر‌چه بر سر راهش می‌آمد، در هم می‌کوبيد و نابود همی‌کرد.

مورانی که در بيرون مورچه‌خانه بودند، از ديدن آن مخلوق عظيم‌الجُثه و از شنيدن آن نعره‌های هول‌ناک، هراسان، به اندرون مورچه‌خانه شدند و احوال با شاه بگفتند.

شاه، فرمان داد: “‌زود آن مور پير بياوريد که دفع اين مخلوق هم او داند!”

تا موران بجنبيدند، آن پيل به مورچه‌خانه رسيد و بی‌هيچ پروايی، پا بر آن مورچه‌خانه گذاشت و آن مورچه‌خانه، در دم، ويران بگشت و شاه و بسياری از مورچه‌گان، هلاک شدند.

مورانی که از اين حادثه جان به در برده بودند، به آن زندان برفتند و ماجرا باز گفتند. موران زندان‌بان، بگريختند و آن مورچه‌گان مظلوم، از زندان بيرون آمدند و همه‌گان، به مور حکيم بيعت بکردند و او را به پادشاهی برداشتند.

پس آن مور زمان‌ديده، در جايی ديگر، مورچه خانه‌يی بنا کرد و نظامی قايم بساخت حکيمانه و دادگرانه. از آن پس، آن موران، در آن مورچه‌خانه، شاد و خوش‌نود همی‌بودند و آن مور حکيم، پيوسته به آنان همی‌گفت: “‌هيچ از ياد مبريد که ما مورانی ضعيف و ناتوان بيش نيستيم!”

شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: پير ما، با آوردن اين حکايت، فی‌الواقع، اندرزی لطيف داشت مر آدميّان را و می‌خواست گفتن که اين جهان‌ ما در عالم، حکم همان مورچه‌خانه را دارد و خس و خاشاک پيرامون آن را.

اين حکايت دل‌نشين، ياران و مريدان را بس خوش آمد و آن را در دفتر‌ها بر نوشتند از بهر عبرت آينده‌گان.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=934


مطالب مشابه