مار‌افسا

27 میزان 1402
6 دقیقه

مـار فَسا، گـرچه فسون‌گـر بود

کشته شود عاقبت از مار خويش!

ناصر خسرو

 

 

مار‌افسا

.‌.‌.‌و شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ گفت: سالی به بنگاله بودم. در شهری از آن سرزمين، مار‌افسايی را شنيدم که مارانِ بسيار زير فرمان داشت به افسون و جادو. هوای ديدن اين مار‌افسا، در دلم پيدا آمد و هردم فزونی همی‌گرفت.

به سراغ کسی برآمدم که به پارسی سخن گفتن داند. صّرافی به من بنمودند. به نزديک او شدم. مرد صّراف، در آن‌ دم، سکه‌های زر همی‌شمرد. سلام کردم و پرسيدم: “تو پارسی می‌دانی؟”

سر برداشت. در من نگريست و پرسيد: “از کجا آمده‌ای‌.‌.‌.‌ از بلخ يا بخارا‌.‌‌.‌. از هرات يا نيشاپور؟”

جواب دادم: “سرزمينی هست که کابلستان‌اش گويند.‌.‌. ‌از آن‌جا آمده‌ام!”

شادان گشت و گفت: “سرزمين رودابه را همی‌گويی؟”

پرسيدم: “تو داستان رودابه می‌دانی؟”

جواب داد: “در شاه‌نامه بخوانده‌ام!” از جايش برخاست. حرمتی بسيار بکرد و گفت: “بيا‌.‌.‌. دمی با من بنشين، ای هم‌شهری رودابه!”

کنارش نشستم. به مردی که آن‌جا بود، به زبان بنگاله‌يی چيزی گفت. آن مرد برفت و طبقی از ميوه‌های گرم‌سيری بياورد از نارنج و ترنج و امرود و انبه و موز.

مرد بنگاله‌يی، از نکويی‌ها هيچ دريغ نکرد و سرانجام، پرسيد: “به اين سرزمين از بهر چی آمده‌ای؟ اين دانم که بازرگان نيستی!”

جواب دادم: “مردی درويشم و سير آفاق همی‌کنم. خواهم که صحبت حکيمان دريابم و عجايب اين جهان با چشم‌های خويشتن بينم.” سپس، گفتم: “شنيدم که در اين شهر، مار‌افسايی باشد که ماران مَهيب و هول، از او فرمان برند!”

بخنديد و گفت: “درست شنيده‌ای. چنين مار‌افسايی، در اين‌جا هست. من او را از کودکی همی‌شناسم. در کودکی هم‌بازی بوديم. اين دوست من، از همان هنگام، بسیار دل‌بستۀ ماران بود و اکنون، پندارم که او سخن گفتن با ماران همی‌داند.”

گفتم: “می‌گويند که او، به افسون و جادو ماران زیر فرمان آرد!”

مرد بنگاله‌يی، لب‌خنده‌يی بکرد و آهسته گفت: “سخن خود، افسون باشد؛ اگر نيک گفته آيد!”

در اين سخن مرد بنگاله‌يی، حکمتی عظيم يافتم و اين سخن، در من بسيار اثر بکرد.

صّراف بنگاله‌يی گفت: “اگر خواهی، همين‌دم ترا به نزديک آن مار‌افسا برم. خانۀ او، بيرون از شهر است.”

خوش‌نود شدم و گفتم: “آرزوی من، هم اين باشد!”

هر دو روانۀ خانۀ مار‌افسا شديم. مرد بنگاله‌يی گفت: “اين دوست من، ماران بسياری در خانه‌اش دارد؛ امّا از اين ميان، دو مار را سخت عزيز می‌دارد. يکی را از اين ماران، مدهو نام داده است و آن ديگر را روپا می‌گويد. اکنون که او را بينی، مدهو و روپا، بر دوش‌هايش نشسته باشند. به راستی هم، اين هر دو، مارانی باشند بس زيبا و خوش‌خط و خال که خود بينی و آن‌گاه داوری کنی!”

به خانۀ مار‌افسا رسيديم. خانه‌گکی بود از چوب درخت‌های جنگلی ساخته. پيرامون آن خانه، همه‌جا، گل‌ها و گياه‌های خود‌روی رُسته بودند و بوی خوش گل و گياه، شنيده همی‌شد.

مار‌افسا، به کردار جوگيان، بر زمين نشسته بود. موهای برّاق سياهش، بر دوش‌هایش افتاده بودند و ديده‌گانش، هم‌چون چراغ‌های روشن، می‌درخشيدند. رنگ تنش شب‌گون بود انگار از چوب آبنوسش تراشيده بودند.

صّراف را که ديد، بانگ برآورد و به زبان بنگاله‌يی چيزی گفت. از مرد صّراف پرسيدم: “چی می‌گويد؟”

گفت: “می‌گويد که ای دوست ديرينه، خوش آمدی!”

مار‌افسا، آوازی بس شگفت و غریب داشت.

ما به اندرون رفتيم. ماران بسيار، از هرگونه، به هرسو می‌خزيدند و می‌جنبيدند. دو مار کفچه، بر دوش‌های مار‌افسا چنبر زنده بودند. به يقين که همان مدهو و روپا بودند. در نظرم آمد که مار‌افسای بنگاله‌يی، ضحاکی باشد با مارهای برآمده از دوش‌هايش. و امّا، آن ماران، چه مارانی بودند: در نظرم آمد که از چشم‎های هر دو، شراره‌ها می‌جهند. خدای بر پوست‌های اين دو مار، از هرچه رنگ در جهان است، نشان گذاشته بود. در آن هنگام، بر سر و گردن و پشت و پهلوی اين دو مار، رنگ‌هايی ديدم که پيش از آن، هرگز نديده بودم و پس از آن هم، نديدم و آن رنگ‎ها را نام نيز ندانم.

در آن‌ دم، در نظرم آمد که گل‌ها و رياحين همه عالم، يک‌جا با ستاره‌ها و هلال‌های بی‌شمار، برموج‌های دريا افتاده‌اند و بر پوست‌های اين دو مار سير همی‌کنند و خورشيد و ماه، هم‌زمان، برآن‌ها همی‌تابند و اين گل‌ها و رياحين و ستاره‌ها و هلال‌ها و پرتوهای خورشيد و ماه، در آيينه‌های بی‌شمار، جلوه‌گری همی‌کنند. در نظرم آمد که آن هر دو مار خوش‌خط و خال، لب‌خنده‌‌های رازناک بر لب‌های‌شان دارند.

رو در روی مار‌افسا، بر زمين نشستیم. مرد صرّاف، به او گفت که من کی هستم و از کجا آمده‌ام. مار‌افسا پرسيد: “دربارۀ سرزمين تو بسيار شنيده‌ام.‌.‌. ماران کابلستان چه‌گونه باشند؟”

گفتم: “در اين‌باره چيزی ندانم که اين کار من نيست.”

مار‌افسا، از لای دندان‌هايش، آوازی برکشيد. آن دو مار زيبا، خزيدند و از دوش‌های او پايين شدند و سوی من آمدند.

سخت بترسيدم. مار‌افسا، ترس من دريافت و گفت: “ای مسافر، هيچ ترسی به خويشتن راه مده‌..‌. اين ماران، دوست از دشمن نيک بازشناسند!”

آن دو مار، از بازوهايم بالا رفتند؛ برگردنم آويختند و تن‌های صاف و لطيف، بر سر و رويم همی‌ماليدند با مهر و ملاطفت.

مار‌افسا گفت: “ترا نوازش می‌کنند و حرمت همی‌گذارند!”

دمی بعد، باز هم، از لای دندان‌هايش آوازی برکشيد. هر دو مار زيبا، هم‌چون رشته‌هايی از رنگ و نور و آيينه، واپس خزيدند. از بازوهايش بالا رفتند و بر دوش‌هايش چنبر زدند. باز هم، از ديده‌گان‌شان شررها می‌جهيدند و لب‌خنده‌های رازناک بر لب‌ها داشتند.

از مار‌افسا پرسيدم: “از اين همه مار، چی ديده‌ای که هم‌نشينی آنان اختيار کرده‌ای؟”

گفت: “صفا و محبت و وفا!” و بيفزود: “و زيبايی!”

گفتم: “عجبا!”

گفت: “اگر از چشم من در اين آفريده‌گان بينی، هيچ به شگفتی اندر نشوی!” سپس، پرسيد: “تو هيچ‌گاه رقص ماران ديده‌ای؟”

گفتم: “هرگز نديده‌ام.”

مار‌افسا دست فراز کرد و آلتی را برداشت. آن آلت به من بنمود و گفت: “اين آلت که بينی، آوازی خوش دارد. به اين آلت، بين همی‌گويند. ماران، در هر گوشۀ جهان که هستند، عاشق و شيدای آواز بين باشند‌.‌.‌. هم‌اکنون، چيزی به تو باز نمايم.”

باز هم، از ميان دندان‌هايش آوازی بر‌آورد. آن دو مار زيبا، مدهو و روپا، از دوش‌های او پايين آمدند و اندک دور از ما، بر زمين چنبر زدند و به مار‌افسا چنان چشم دوختند که انگار انتظار دستوری دارند.

مار‌افسا، يک انتهای آن آلت بر دهان نهاد و در آن دميدن بگرفت. از آن آلت، آوازی غريب و سحرآميز برخاست. به ناگاه، ديدم که آن دو مار زيبا، آهسته‌آهسته، به رقص در‌آمدند و حرکت‌های مستانه و شگفت آغاز بکردند.

پُرعجب رقصی بود: در نظرم آمد که آن دو مار نبودند که می‌رقصيدند، بل، رشته‌هايی از نور و رنگ و آيينه بودند که پیچ و تاب همی‌خوردند و سَیَران همی‌کردند. این رشته‌های رنگ و نور و آیینه، گاه از هم دور می‌شدند و باز به يک‌ديگر می‌رسيدند و در‌هم می‌تنيدند.

مار‌افسا، در آن بين می‌دميد و فضای کلبه از آن آواز جادويی می‌انباشت. در نظرم می‌آمد که کلبه پر از نور و رنگ و آيينه شده است. چی رنگ‌هايی و چی آيينه‌هايی! از همه‌جا، رنگ و نور و آيينه می‌باريد. خانه‌گک مار‌افسا، چراغان و نورافشان شده بود. هزار گلستان و هزار آسمانِ پر از ستاره‌های رنگين، آن‌جا فرود آمده بودند. هزار خورشيد و هزار ماه، يک‌جا با هم، می‌تابيدند. در آن‌دم، بت‌خانه‌های نوشاد و نوبهار و فرخار، هم‌زمان و به يک‌جا، بديدم و نيز هزار ارژنگ‌ مانی پيش چشم‌هايم پيدا شدند.

ديده‌گان مار‌افسا، هم‌چون چراغ‌های تابان، می‌درخشيدند و او در آن آلت می‌دميد و همه‌جا، سحر و جادو می‌پراگند. مارانِ ديگر، گرداگرد، چنبر زده بودند و مسحور آوازی شده بودند که از آن آلت برمی‌خاست.

رهنورد زرياب  ______________________________ £ 136

سرانجام، مار‌افسا از دميدن در آن آلت باز ايستاد و ماران رقص و جنبيدن بس کردند و آرام گرفتند. من و مرد صرّاف، هم‌چون دو پيکر بی‌جان، خاموش بوديم و در آن‌ مار‌افسا خیره بمانده.

ساعتی با آن مار‌افسا ببوديم و او سخن‌ها بسيار بگفت از ماران و حکايت‌ها بياورد بس شيرين و شگفت.

با مرد صرّاف به شهر باز گشتيم. او مرا به سرای خودش ببرد. دو شب مهمان او بودم و از او مکرمت‌ها بسيار بديدم. روز سوم، اجازت خواستم که به شهری ديگر بروم و عهد کردم که چون برگردم، بازهم به نزد او آيم.

پس از دو هفته که برگشتم، به سراغ مرد صرّاف رفتم. او را دِژَم و غم‌ناک يافتم. پرسيدم که چی رفته است که اين چنين اندوه‌گينش می‌بينم. جواب داد: “آن دوست مار‌افسای من بمرد!”

پرسيدم: “آخر چرا؟”

گفت: “يکی از آن دو مار عزيزش، روپا، برگردنش بزد و او را بکشت!”

گفتم: “اين واقعه بازگوی که بشنوم!”

گفت: “يک روز که به ديدن او رفتم، ديدم که بر زمين افتاده است و آخرين نفس‌هايش بر می‌کشد. پرسيدم:

ـ بر تو چی رفته است، ای دوست؟

“گفت:

ـ روپا بر گردنم بزد!

“پرسيدم:

ـ چرا‌.‌.‌. مگر تو او را عزيز نمی‌داشتی؟

“گفت:

ـ تقصير از من بود. نتوانستم اندازه نگه‌دارم. شايد محبتم به مدهو بيش شده بود. امروز که با مدهو سخن می‌گفتم، حسد بر روپا چنان غالب آمد که بر گردنم بزد.

“پرسيدم:

ـ اکنون روپا و مدهو در کجا هستند؟

“گفت:

ـ همين که مدهو ديد که روپا گردن من بگزيد، از غضب ديوانه شد و بر او حمله برد‌..‌. من جنگ ماران بسی ديده‌ام؛ امّا نبرد اين دو مار پر از خشم و کين، چيزی ديگر بود. از ديدن جنگ اين دو مار، حالتی در من پديد آمد که درد زهر روپا فراموش بکردم. می‌دانستم که هيچ‌کدام زنده نخواهد ماند. سرانجام هم، هر دو بيفتادند و بمردند.

“دوستم به گوشه‌يی اشارت کرد و گفت:

ـ جسد‌های هر دو آن‌جا هستند!

“هر دو مار زيبا را بديدم که مرده افتاده بودند. به مارافسا گفتم:

ـ تو اندک صبر کن‌.‌.‌. من زود طبيبی حاذق بياورم.

“زهر‌خنده‌يی بکرد و گفت:

  • سودی ندارد‌.‌.‌. زهر روپا را در اين جهان پادزهری نباشد!

“دوست مارافسای من، اين بگفت و لختی بعد جان بداد.

“مردمان از اين واقعه آگاه بساختم. بيامدند تا جسد مارافسا بردارند و ببرند؛ امّا آن ماران ديگر که آن‌جا بودند، نگذاشتند که جسد را ببرند. به هر کسی که نزديک می‌رفت، خشم‌گنانه حمله می‌کردند.

“مردمان بر آن شدند که مارافسايان بياورند از روستاهای ديگر تا آن ماران به افسون و به آواز بين رام سازند.

“روز ديگر، مارافسايان برسيدند. همه به خانۀ دوست مارافسايم رفتيم و با حيرت بسيار، نه جسد مارافسا را يافتيم و نه از آنِ روپا و مدهو را. آن ماران ديگر نيز، رفته بودند و ناپديد شده بودند. خانه‌گک مارافسا، خالی و خاموش بود.”

شيخ ـ قَدَّسَ‌اللَّهُ سِرُّه ـ در پايان اين حکايت بگفت:  کين و حسد در آدميان باشند و در جان‌وران نيز باشند. فی‌الواقع، طبايع آدميان و جان‌وران را، مشترکات بسيار باشند.

آدرس کوتاه : www.parsibaan.com/?p=996


مطالب مشابه